نور سرد روی کف کافه

1392/12/12

روی خیابان مولوی باران به شدت می بارید . تمام گذرگاها پر از آب بود . خیابان هردقیقه خلوت تر می شد . دکه ی روزنامه فروشی سریع روزنامه هایش را اول باران جمع کرده بود و به داخل دکه اش پناه برده بود . مغازه دارهای دیگر هم بسته بودند و با ماشین هایشان خیابان را ترک کردند . فرهود پشت در کافه ایستاده بود و بیرون را تماشا می کرد . باران هر لحظه بیشتر می شد . نفس های داغش روی شیشه ی در نقش میبست . اما زود محو میشد . دمای داخل کافه مطبوع بود. یک چراغ روشن بود . چراغی در انتهای سالن تقریبا روی آخرین میز . همه کافه را ترک کرده بودند . چندتایی از صندلی هارا برگردانده بود روی میز های جلویشان . از این کار بدش می آمد . نمیدانست که چرا اینکار را کرده است . اما کرده بود . یکجور لج بازی بود . هیچوقت نفهمیده بود که چرا دقیقا از دیدن صندلی های وارونه روی میز بدش آمده است . و حالا وقتی که در کافه تنها بود حسابی با خود لج کرده بود . باران زمستانی کم کم فروکش می کرد . سرعتش کمتر شده بود . بعد از یک ساعت کاملا فرونشست . ساعت یک ربع به یازده بود . فرهود پشت یکی از میزهای سالن کافه نشسته بود . چایی روی میز بخار داغ رقصانی داشت که از لیوان بیرون می زد . تیر برق بیرون در کافه که در شروع باران خاموش شده بود یکهو روشن شد و نور سفید مرده ای را به روی کف کافه انداخت . فرهود به هیچ چیز فکر نمیکرد . کاملا خسته بود . و هرچه کرد نتوانست از این سکوت استفاده ای کند و به کارهایی که باید انجام دهد فکر کند . فقط در تاریکی نشست و به کوچه ی بیرون در کافه که زیر باران برق خیسی میزد می نگریست . کمی غمگینی کهنه ای را در خودش احساس کرد که قلبش را سنگین کرد . همیشه اینطوری میشد. می دانست که این غم همیشگی دمی رهایش نمی کند . از بچگی بوده است و حالا هم هراز چندگاهی دوباره با اوست . برخی چیزها هیچوقت نمی روند . شبح سیاه رنگی را پشت در کافه دید . بی شک زنی بود . تصویر سیاه رنگ محرکی پشت شیشه در . زن سرش ر به شیشه چسباند و سعی کرد داخل را ببیند . بعد دستش را روی دسته گذاشت و به آرامی در را باز کرد . با باز شدن در باد سردی نیز داخل آمد . فرهود بلند نشد . زن به آرامی در را پشت سرش بست و بعد نزدیک تر شد ." سلام … " فرهود ایستاد و سلام کرد و گفت " کافه تعطیله میدونید … " اما زن حرفش را سریع قطع کرد " من نیومدم که چیزی سفارش بدم " و بعد همزمان که کیفش را روی میز سمت راستش که به دیوار چسبیده بود می گذاشت گفت :" باران بیرون غوغایی کرده " . موقعیتی که فرهود در آن قرار داشت واقعا برایش تصمیم گیری و حتی صحبت را هم سخت کرده بود . او یک زن عادی نبود و حتما اورا میشناخت که به راحتی خودش را اینقد صمیمی داخل کرده است . فرهود سعی می کرد که صدایش بالا نرود . از صدایش در آن لحظه متنفر بود . دخترک پالتویش را روی صندلی انداخت و آهی کشید که قفسه ی سینه اش را حسابی پایین داد. " می تونم بیام پیش شما بشینم ؟! یکم اینطوری خجالت میکشم … " فرهود دستپاچه شد و سریع صندلی بیرون کشید . صورتش را نمیدید . فقط شمایلی نصفه و نیمه . و در واقع اهمیتی نمی داد که چهره ی دختر چه شکلیست . اما وقتی دخترک به فرهود نزدیک میشد و هنگامی که برای نشستن خم شد نور ته سالن رویش افتاد و فرهود صورت دخترک را دید . دختری با صورت لاغر که بینیش اگر کوچک بود محشر می شد . آرایش نداشت . شالش روی شانه هایش بود و چشم های عسلی رنگی داشت . زیرپالتویش پلوور خاکستری رنگی به تن داشت که اندام زنانه اش را برجسته تر نمایش می داد . " مرسی. اینطوری راحتترم . " دخترک چندثانیه به صورت فرهود زل زد . " آه که من فکر میکنم پس زنده ام … و غوغا می کنم پس زنده ام " بلند شد . پلوورش را بیرون کشید . بعد لباس زیرش و بعد به آرامی پاهایش را از روی پاهای فرهود روی صندلی عبور داد . " خانم … امم… شما کی هستید … آخه …" دخترک گفت :" اینجا همونجاست که باید باشه … چه کسی میفهمد واقعیت چیست ؟ ! " فرهود هیچ چیز دستگیرش نمیشد . دخترک با سرعت مناسبی لب های فرهود را در دهان کشید و بوسه هایشان داغ و هوس برانگیزتر می شد . فرهود بلندش کرد . او هم لخت شد . دخترک کیر فرهود را در دهان گذاشت . هیچ حرفی رد و بدل نمیشد . باران دوباره شدت گرفته بود . فرهود یک آن گرمای دلپذیری را در انتهایش احساس کرد " خوبه … تو محشری … بیشتر … زیرشو هم بلیس " دخترک برده ی رامی بود که با عشق کارش را انجام میداد . از فرط هوس ناله های خفیف می کرد . فرهود حس کرد که نزدیک به ارضا شدنش است . زیر بغل دختر را گرفت . بوسیدتش و اورا روی میز کشاند . دخترک دل بالا پاهایش را روی شانه های فرهود گذاشت . " شروع کن … " و چنگی به سینه های برآمده اش زد که نوک آنها سفت هوس برانگیز شده بودد . فرهود کیر سیخ شده اش را که پیش از این ندیده بود که به این شدت حجیم شود را داخل کس دخترک کرد. بیشتر فشار داد . دخترک سینه هایش را چنگ زد " آآآآآآخخخخخ … هووممم " فرهود خودش را روی تن دخترک انداخت . چیز زیادی از سکس نمیدانست . اما حالا کله اش داشت منفجر می شد . و شروع بع تلمبه زدن کرد . تنش داشت در تن دخترک غرق می شد . سینه های دختر را در دهان کرد . دخترک دست هایش را دور کمر فرهود حلقه میکرد . فشارش می داد . انگار که برای همیشه باید آنجا باشد . گرمشان شده بود . تن لخت فرهود بی اندازه مالش لذت بخشی را روی تن دخترک داشت . دخترک دیوانه وار آه و ناله می کرد . صدایش فرهود را به ناله در آورد . انگار که مستقیما روی بزرگتر شدن کیرش تاثیر داشت . کس دخترک گرم و گرم تر میشد و لذت در تمام پست فرهود حرکت می کرد . چنگ زد و کون دختر را از هم باز کرد . دستش زیر تن دختر دو طرف کون را از هم گشود . بی اندازه محشر بود . تماس دستهایش با نرمی کون دختر دیوانه اش می کرد .نزدیک بود . داشت کیرش سفت میشدو چیزی در داخلش ایستاد به دخترک چسبید و دختر نیز او را در خود فشرد . تخلیه ی آبش را در کس او حس می کرد . نفس هایشان سنگین شد و با عجله بیرون میرفت . همانجا روی دختر وا رفت . باران می بارید . آب های توی کوچه شورش ریزی را شروع کرده بودند . چراغ تیر برق بار دیگر خاموش شد . .

نوشته: haroki


👍 1
👎 0
26262 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

413903
2014-03-04 06:00:37 +0330 +0330
NA

قشنگ بود .

0 ❤️

413904
2014-03-04 07:55:26 +0330 +0330
NA

به نظر منم قشنگ بود، بخصوص تا قبل از شروع معاشقه…

0 ❤️

413905
2014-03-04 08:02:23 +0330 +0330

مرسی نگارش واقعا خوبی داشت

0 ❤️

413907
2014-03-04 10:55:15 +0330 +0330
NA

قشنگ بود خیلی خوب نوشته بودی
بازم بنویس

0 ❤️

413908
2014-03-05 02:18:35 +0330 +0330

جالب بود! از ادبیات خوبی استفاده کرده بودی. مخصوصا شروع داستان خیلی خوب بود و باعث میشد که خواننده رو برای خوندن داستان ترغیب کنه. از این حیث میشه گفت داستان موفقی بود. اما برای نگارش داستان های اینچنینی نیازی به نوشتن مکان و زمان نیست. به عنوان مثال اگه به خیابون مولوی اشاره نمیکردی خیلی بهتر میشد. داستان تاشروع معاشقه خیلی خوب پیش میرفت ولی پس از اون یه مقدار سوررئال شد. من معتقدم حتی تخیلی ترین داستانها هم باید یک خط روایی منطقی داشته باشن. اینکه یه دختر وسط خیابونی مثل مولوی وارد یه کافه بشه و بدون هیچ دلیل و پیش زمینه ای به سکس با صاحب کافه!! ـ البته اگه فرهود صاحب کافه بوده باشه ـ بپردازه خیلی غیرمنطقیه. صحنه های سکسی هم خیلی ناپخته توصیف شده بود. درست مثل یک وصله ناجور که به زور توی داستان جا داده بودن. ترجیح میدادم این یک داستان جنایی میشد تا یک داستان سکسی. چه میدونم مثلا دختره با یه اسلحه فرهود رو نشانه میرفت و ترتیبش رو میداد. اینجوری به فضای ایجاد شده داستان بیشتر میخورد

0 ❤️

561835
2016-10-23 12:20:56 +0330 +0330

ممنونم که خواندید همه گی :) ! خوشحالم که دوست داشتید

0 ❤️

653944
2017-09-23 21:20:17 +0330 +0330

اولین. ای بابا

0 ❤️