نونِ زیرِ کباب ؛ عشقِ کودکی (۱)

1396/12/17

" زن کبابه ، خواهرزن نونِ زیرِ کباب "
حتما به گوشِت آشناس
قصه بر میگرده به خیلی سال پیش رفیق !
زمانی که هنوز دودول داشتیم و سر از فرق بین دختر و پسر در نمیاوردیم …
همون موقعی که عمه هه قربون شمبول پسر خوشگلش میشد و اجازه داشتی راحت با همه ی دخیای فامیل بچرخی و دستمالیشون کنی و کسیم هیچ کاری باهات نداشت …
البته خودتم هیچ کاری با کسی نداشتی ؛ چون کلا چیزی حالیت نمیشد .
ولی میدونم همه تجربه کردیم که تو همون بچگی و بقول مشهدیا " شاش کف نکردگی " خوب شهوت رو فهمیدیم و وقتی با دخترا بازی میکردیم دلمون قَنج میرفت و یه دلهوره خاصی داشتیم .

داستان منم از همون روز و روزگار شروع شد
یه پسر بچه مودب همیشه اتو کشیده که پسرای هم سن و سالش محل سگ بهش نمیذاشتن و تو جمع و بازیاشون راهش نمیدادن چون قطعا باهاش حال نمی کردن .
ولی عوضش تو جمعای خانوادگی دخترای هم سن خوب هواشو داشتن و همیشه باهاش به اصطلاح خاله بازی میکردن و بهش اهمیت میدادن …
نه که بخوام تعریف کنم ، شاید دلشون به حال من میسوخت !
بهرحال میگذشت و خوش میگذشت

آقایی که شما باشی ما دوتا دختر عمو داشتیم به اسم عهدیه و مهدیه
این خانم خوشگلا همیشه همبازی من بودن و من جفتشونو خیلی دوست داشتم مخصوصا عهدیه رو
عهدیه دوسال از من بزرگتر بود و مهدیه دو سال کوچیکتر و من عاشقانه عهدیه رو دوست داشتم و همیشه بازیا رو میل و علاقه عهدیه پیش میرفت
اونقد دوسش داشتم که اگه یه هفته نمی دیدمش از دلتنگیش افسرده میشدم و وقتی می دیدمش میپریدم محکم بغل میکردم و جلو همه قربون صدقه ش میرفتم
البته این وسط بخاطر همون مطلب که عرض شد هیچکس هیچی نمی گفت چون میگفتن بچه س باباا چه میفهمه ؛ ماهم از خواسته :))
گذشت تا عهدیه ی خوشگل من ، عشق رویایی زندگیم بزرگ شد و به سن تکلیف رسید
دیگه ارتباطا کم شد و من هر روز بیشتر عاشق بغل کردن و بوسیدن خودش و دست و پای ظریف و زیباش میشدم اما روز به روز از هم دور تر میشدیم و فقط حسرت میموند به دلم
دیدارمون از هفته ای یکی دوبار رسید به ماهی یکی دوبار …
مهدیه جور کش خواهرش بود اما من دلم عهدیه مو میخواست .
یواشکی تو بازیا دور از چشم بزرگترا بهم بغل و بوس میداد اما خیلی کم و کوچیک که یه وقت کسی نبینه
دیگه نمیتونستم با موهای بلد مشکیش بازی کنم چون باید چادر و روسری سرش میکرد
دیگه نمیتونستم بدن زیبا و لوندیای خاصشو ببینم چون مدل لباس پدشیدنش عوض شده بود
دیگه این دست بی رحم زمان بود که قلب منو روز به روز از اون عشق خالص و زیبا دور تر میکرد
هم من بزرگ تر شدم و هم اون دوتا فرشته قشنگ
بعد از این اتفاقات دیگه فقط تو دور همیا و مهمونیا با صدای نازشون و دلبریای حرفاشون دلم آروم میشد

رسیدیم به اونجا که حس کردم دودوله راه میره
وقتی یه دختر میبینم تکون میخوره و وقتی حتی بوی عطر فرشته هامو میشنوم به حد انفجار میرسه
چه برسه به دیدنشون و حرف زدن باهاشون
دیگه کم کم فرق زن و مرد و میفهمیدم و چشم میکشیدم تا ببینم کی دو تا جواهر حواسشون پرت میشه و چادرشون باز میشه که بدن نازشون رو دید بزنم

تا بخودم اومدم و به سنی رسیدم که بتونم مقتدرانه عهدیه بی نظیرمو صاحب بشم دیدم خبر عروسیش رو برام آوردن
عهدیه پَررر …
دلم شکست و له شدم ولی دم نزدم
ولی انصافا رضا همسرش فوق العاده مرد درجه یکی بود !
تنها تو مجلس نامزدیش اونم وقتی از ماشین پیاده شد بره توی تالار دم در بهش گفتم خواهر خوشششگلم مبارکت باشه !
با اینکه بغض داشت خفه م میکرد ولی محل ندادم
و تو اون مجلس از همه بیشتر رقصیدم و مجلس عشقمو حسابی گرم کردم …

جاهای خوبش مونده ???
نوشته: داستاچوخسکی


👍 5
👎 3
16418 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

676676
2018-03-08 23:00:58 +0330 +0330

مرسی کامنت بالایی!

1 ❤️

676702
2018-03-09 02:17:38 +0330 +0330

مهدیه؟ عهدیه؟
واقا کدوم ادم عاقلی اسم بچه اشو اینا میذاره؟؟

1 ❤️

676735
2018-03-09 09:51:24 +0330 +0330

امان از دلهوووره های عاشقی
بابی مختصر و مفید ادامشو گفت،دیگه لازم نیست شما قلم فرسایی کنید،مگه اینکه کامنتهای آنچنانی بخای

1 ❤️

676752
2018-03-09 12:40:33 +0330 +0330

عتیقه

0 ❤️

676768
2018-03-09 14:04:18 +0330 +0330

کسخل. کاملتر بتویس دیگه

0 ❤️