هر روز دارم تقاص پس میدم

1392/11/18

قصه ی نلخ بی شرمی های من ساده آغاز شد…میخواستم از دانشکده بزنم بیرون که دیدم تو دانشکده ولوله ایه…از بچه ها پرسیدم چه خبره؟گفتن تو آمفی تاتر جلسه نقدوبررسی کتاب جدید بهرام فرهیه (مستعار) اون هم با حضور خودش… فرهی بت بچه روشنفکرهای دانشگاه بود توی هر بحث فلسفی وروشنفکری نوشته هاش نقل مجلس بودداستانهاش سنگین بود وخودمن ازش چیزی
نمیفهمیدم ولی واسه اینکه کم نیارم خودمو طرفدارش نشون میدادم دخترها براش غش وضعف میکردن وپسرها با غرور درباره ش حرف میزدن ما که رشته مون عکاسی بود وباهاش کلاس نداشتیم ولی کلاس هاش تو دانشکده های دیگه پرسروصدا بود وهمه واسش سرودست میشکستند .واقعا هم آدم فرهیخته وباسوادی بود …منم ادعای طرفداریش رو داشتم مخصوصا که مازیار همکلاسیم که ازش خوشم میومد شیفنه ش بود وسارا دختر ازخودراضی دانشگاه که باهاش رقابت داشتم براش میمیرد
کنجکاو شدم منم شرکت کنم ببینم این بهرام فرهی کیه…آمفی تاتر مملو از جمعیت بود به زحمت یه جا واسه نشستن پیدا کردم …یه مرد تقریبا چهل وچند ساله خوش قیافه ساده ریشو
با قد متوسط اما بینهایت خوش سخن…صدای زیبایی داشت وحرفهای قشنگی میزد
دلم لرزید مجذوبش شدم نگاهش میکردم . حس میکردم داشتنش زیباترین رویای دنیاست…
به همین سادگی عاشقش شدم…گاهی فکرمیکنم شاید دلم میخواسته کسی که اون همه خاطرخواه داره مال من بشه تا ناخودآگاه کمبودهای روحیم جبران بشه…نمیدونم
افتادم توخط فرهی…هرچی کتاب داشت خریدم هرچی تو مجله ها مصاحبه داشت جمع کردم
وشدم پای ثابت کلاس هاش تو دانشکده ادبیات…زندگیم شده بود بهرام وکتابهاش
یواش یواش اون هم منو شناخت با من محترمانه وبا مهربونی حرف میزد ورفتار میکرد
سر کلاس بهش خیره میشدم وبا نگاه میبلعیدمش اما انگار نه اانگار…مثل یه بت سنگی هیچی روش اثر نمیذاشت
بین کلاس براش چای وکیک میبردم به هر بهانه هدیه وگل بهش میدادم ولی بهرام با من هم مثل بقیه رفتار میکرد دوستم داشت اما مثل یک دانشجوی ساده…
یه روز آخرکلاس منتظر ایستادم دورش خلوت بشه تا به بهانه ی سوال باهاش حرف بزنم که دیدم یه دختر از بیرون اومد تو کلاس…بهرام با خوشحالی ازش استقبال کرد ومشغول گفتگو شدنداز نگاه ها وحالتشون حس کردم احساسی بینشون جریان داره میشد اشتیاق وعشق رو تو چشمهای بهرام دید. بعد هم با دختره از دانشگاه بیرون رفتند داشتم اتیش میگرفتم این کی بود؟رابطه شون به چه شکل بود؟بهرامی که همه میگفتند محاله به کسی پا بده وخود من هم اینو تجربه کرده بودم با این دختر چه رابطه ای داشت؟
شروع کردم به تحقیق…ظاهرادختره اسمش مهتاب بود دختر زیبا وجذابی بود شاگرد سابق بهرام بودکه باهاش کار میکرداما درواقع معشوقه ی او بود
دلم میخواست مهتاب رو با دستهای خودم بکشم ازش متنفربودم گاهی سر کلاسهای بهرام میومد میدیدم بهرام باچه تحسین وعشقی نگاهش میکنه ومیسوختم اما از پا ننشستم تصمیم گرفتم جدی تر به طرف بهرام برم میدونستم که دانشگاه میاد ماشین نمیاره یه روز ماشین برادرمو گرفتم کلاس که تموم شد سریع زدم بیرون ودم در دانشگاه ایستادم بهرام که از دانشگاه اومد بیرون جلو اومدم وگفتم استاد در خدمتتون باشم خندید وگفت مزاحم نمیشم گفتم خواهش میکنم شما مراحمین
گفت شما کدوم سمت میری؟گفتم هرجا که شما برین خندید وسوارشد اولین بار بود که باهاش تنها میشدم داشتم پس میفتادم شروع به صحبت کردواز یه همایش خارجی که شرکت داشت تعریف کرد میرفت سمت منزلش تو یکی از شهرکهای غرب تهران…غروب پاییز بودوهوا داشت تاریک میشد بارون نم نم میزد صدای زیباش منو دیوونه کرده بود
توی ترافیک بهش عاشقانه خیره شدم باخنده گفن چیه؟که یهویی اشک هام ریخت یه دستمال دستم دادوگفت مشکلت چیه ؟کمکی میتونم بکنم؟ انگار غشق یه من یه قدرت جادویی داد بهش خیره شدمو گفتم یعنی شما نمیدونین؟گفت چیو بدونم؟باصراحت گفتم این رو که من احساسم به شما چیه؟با طمانینه گفت خوب تو به من خیلی لطف داری گفتم لطفی درکار نیست من عاشقتم…انگاربرق گرفتش باور نمیکرد من این طوری حرف بزنم
گفت اینم لطفه اما تو میدونی من متاهلم؟میدونی یه پسر 14ساله دارم؟اتیش گرفتمو گفتم پس مهتاب این وسط چه کارست؟جاخورد گفت این حرفها چیه میزنی مهتاب دانشجو وهمکارمه
دستمو گذاشتم روی دستش گفتم من عاشقتم دروغ نگو که همه چیزو میدونم
دیگه حرفی نزد سکوت بینمون برقرارشد نزدیکی های خونه ش که رسیدیم گقتم هرچی که هستی من برات میمیرم بهرام نگاهم کرد دستش رو گذاشت روی دستم که رو فرمون بودوگفت من برای احساست ارزش قایلم هرکمکی هم بخوای مثل یک دوست روی من حساب کن اما دلم واسه عشق دیگه ای جا نداره .وقتی داشت پیاده میشد بهش گفتم استاد عاشقت میکنم نگاهم کرد ورفت…نمیدونم شب خوبی بود یا بدی نمیدونم کارم درست بودیانه
اما عشق وحسرت وحسادت دیوونه م کرده بود هرچی بود بعدازاون شب رایطه ی ما تغیر کرد ما صمیمی تر شدیم و ارتباطمون بیشترشد البته بهرام مدام به من گوشزد میکرد که زن داره منم درجوابش میگفتم نه تو به مهتاب تعهد داری وبهرام سکوت میکرد…
دیگه مهتاب هم کمتر ظاهرمیشد انگارکه احساس نا امنی کرده بودند یه روزسروکله ی مهتاب پیداشد قشنگ میفهمیدم بهرام با دیدنش ازخودش بیخودمیشه باهم صحبت کردند ومهتاب رفت من ازغصه به خودم میپیچیدم بهرام که متوجه حال من شده بودانگاردلش سوخته بود برام صدام کردوگفت آوا امروز شهرکتاب سخنرانی دارم دوست داشتی بیا
گفتم باسر میام …سرساعت شهرکتاب بودم بهرام نازنینم صحبت کرد مهمان های مهمی هم اومده بودن ومن هم کلی عکس گرفتم
فرداش بهم زنگ زدوگفت آوا از دیشب عکس داری گفتم بله گفت میشه چندتاشو بهم بدی بچه ها میخوان خبر بزنن عکس نداشتن گفتم باکمال میل…کجا بیارم؟گفت با پیک برام بفرست گفتم تا یک ساغت دیگه میفرستم گفت نه کسی خونه نیست هفت به بعد بفرست گفتم مگه تنهایین؟ گفت اره مریم ومهبد مصاحبه سفارت داشتن رفتن دبی
ادرس روگرفتم…یه فکرشیطانی اومد سراغم…رفتم خونه وبه خودم کلی رسیدم عکسها روریختم توی سی دی وساعت 5رفتم دم خونه ش…درب پایین که بازبود ونگهبان پرسید باکی کارداری؟گفتم اقای فرهیورفتم بالا…کسی تو کریدورنبود رفتم پشت درش…صدای موسیقی کلاسیک ملایمی میومد کمی یعد صداهای نامفهوم یک زن همراه صدای خودش
شنیدم رفتم تو اتاقک شوتینگ پنهان شدم دلم هزارتاراه میرفت نیم ساعت بعد دررا بازکرد
صدای مهتاب روشنیدم که گفت شامتو بخوریا وبهرام خندید وگفت مراقب عشق من باش
صدای اسانسورروشنیدم مهتاب رفت بهرام دروبست از شوتینگ بیرون اومدم رفتم ودرزدم بهرام دروبازکرد یه تی شرت مشکی ویه شلوارک مشگی تنش بود منو که دید شوک شد گفت اوا اینجا چه کارمیکنی؟ گفتم سلام خشکش زده بود گفتم دغوتم نمیکنی بیام تو؟ازجلوی درکناررفت رفتم تو…یه خونه ی ساده وشیک…یساط مشروب رومیزبود
گفتم با مهتاب جون خوش گذشت؟طفلکی مستاصل شده بود گفت بشین باهم حرف میزنیم
زدم زیر گریه:بهرام من عاشقتم گناهه؟گفت عاشقی گناه نیست قشنگترین دلیل هستیه
منم عاشقم گفتم مگه تونمیگفتی متاهلی؟گفت آوا به حرمت عشقت امشب همه زندگیمو برات میگم…مست بود چشمهای قشنگش خمار شده بود کنارم نشست تودوتا گیلاس مشروب ریخت وروش باواریا…یکی روداد دست منو یکی سرکشید…گفت 23سالم بود که ازدواج کردم یه ازدواج سنتی …دانشجوبودم زنم انسان شریفیه معلمه ما هیچکدوم عاشق هم نبودیم من بعداز ازدواج اروم اروم خوذمو پیدا میکردم هرچی جلوتر میرفتیم فاصله ی منومریم بیشتر میشد مریم یه زندگی اروم وسنتی دوست داشت ومن رونمیفهمید نوشته های من براش پشیزی ارزش نداشت بهم میگفت خودت رو علاف میکنی بیابرو یه جا کارمند شو…دیدمون به زندگی کاملا متفاوت بودمهبدهم که به دنبا اومد فاصله مون پرنشد ما فقط هم خونه ایم وهمین…اما من کسی نبودم که خیانت کنم وظایفم رو انجام میدادم.تا با مهتاب اشنا شدم مهتاب دانشجوی من بود دلمو لرزوند زندگیم رو عوض کرد نوشته هام رنگ تازه ای گرفت همه زندگیم شد…مریم از طلاق متنفره وگرنه تا حالا ازش جدا شده بودم حالا هم به خاطر مهبدتصمیم گرفته از ایران بره کمکش میکنم ببینم چی میشه شاید اینها برن منم به مهتابم برسم…داغون شده بودم عشقم بهرامم ازعشقش به مهتاب میگفت ومنو نابود میکرددستمو گرفت:گریه نکن آوا…من که از اول گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم
دیوونه شده بودم با گریه به اغوشش رفتم دهنش بوی الکل میداد منو بغل کرد با دستهایی که
شاهکار می افرید اشکهامو پاک کردانگشت هاش رو بوسه زدم به چشمهام خیره شد یک لحظه دلو به دریا زدمو لبمو روی لبهاش گذاشتم لبهاش گرم ومرطوب بودزبونمو روی لبش کشیدم منو به خودش فشرد لبهاشو مکیدم اروم اروم لبمو شروع به خوردن کرد ازش فاصله گرفتمو نگاهش کردم اروم پیشونیش روبوسیدم چشمهاشو بوسیدم تمام صورتش رو بوسه بارون کردم نفسهاش به شماره افتاده بود خدایا این بهرام فرهی بودکه ماه ها آرزوی لمس کردنش رو داشتم …تلفنش زنگ خورد هولزده برداشت :خوب رسیدی نفسم؟قربون چشمات برم تو ماهی مهتابم
مرسی اومدی مرسی منوبه اوج بردی مرسی کنارمی…منم دوستت دارم وقطع کرد
جری شدم هجوم بردم طرفش…مقاومتی نمیکرد شاید چون مست بودلاله ی گوشش رو مکیدم زبونمو توی گوشش چرخوندم منو به خودش فشرد گردنش رو لیس میزدم ومیمکیدم اون هم اروم پشتمو نوازش میکرد.تی شرتش رو از تنش دراوردم تنش وااای بدن مردونه ش بوی خوشایندی میداداز انگشتهای دستش بوسیدم تا بالای دستش بعد انگشت هاشو مک زدم وکف دستشو لیسیدم زیر بغلش رو زبون میزدم سفتی التش رو روی پام حس میکردم باز یه لب طولانی ازش گرفتم زبونش رو توی دهنم میمکیدم دستمو گرفت رفتیم اتاق خواب
چندتا شمع ر.وشن بودروی تخت برگ گل ریخته بود برای مهتاب…دمرخوابوندمش وتمام پشتش رو اهسته میبوسیدم میمکیدم نوازش میکردم ولیس میزدم یرش گردوندم سینه هاش رو لیس زدم مکیدم شکم ونافش رو لیس زدم با موهام بازی میکرد ونوازشم میداد از رو شلوارک التش که سفت وبزرگ شده بود لیس زدم اهی کشید شلوارک رو دراوردم سر التش از گوشه شورتش بیرون زده بود از روی شورت کیرش رو زبون زدم ناله میکرد التش بوی زن میداد مطمئن بودم توی کوس مهتاب رفته…شورتش رو دراوردم واااای من بودم وکیر مردونه ش…به کلاهکش زبون زدم از پایین تا بالا ش رو زبون زدم وتوی دهنم فرو بردم خوش طعم بود دنیا مال من بود تخمهاش رو می مالیدم وکیرش رو مک میزدم تخمشو لیس زدم توی دهنم گرفتم ومیمکیدم وهمزمان کیرش رو نوازش میکردم تا سوراخ باسنش زبون میزدم ناله میکردوسرمو فشار میداد
دوباره کیرش رو به دهن گرفتم مثل اینکه داشت ارضا میشد چون بلندم کرد وکیرروازدهنم دراورد ازم یه لب طولانی گرفت مانتو مو دراوردباوحشیگری لباسهامو از تنم درمی اورد
یه ان لختم کرد سینه هامو فشرد منو خوابوند روم خوابید سینه مو میمکید ومیمالید خیس خیس بودم شورتمو دراورد دستشو کشید روی کوسم اهم دراومد کوسمو میلیسید لبهای کوسمو تو دهنش میگرفت ومیمکید انگشتشو روکوسم میکشید .وااااااااای داشتم میمردم
گفت آوا جاداری واسه کیرم؟نمیخواستم بگم دخترم …گفتم اره عشقم کیرتوجابده تو وجودم…خودم قربون تنتم قربون کیرتم…بهرام بکن منو…دیوونه شده بودم کیرشو میخواستم خیس اب بودم روی زانوهاش نشست یک پامو روی شونه ش گذاشت کیرش رو دم کوسم گذاشت وبافشار فرستاد تو…دردداشتم اماچون خیس بودم راحت تو رفت چندبارعقب جلو کرد تا بتونه تا ته تو کنه دردی تو کوس ودلم پیچید جیغ زدم وبهرام کیرش رو تا دسته فروبرد توکوسم…گفت دربیارم؟درد داری؟گفتم درنیار میخوام …پرده م پاره شد دردم تموم میشه. تومستی وشهوت چشمهاش برق زد:نه نههههه کیرش رو دراورد خونی بودزیرم هم کمی خونابه ریخته بود گفت اوای احمق چکارکردی؟گفتم بکارتم هدیه عشقم بود خودم خواستم بکن بهرام…امشب کوسمو بی نصیب از کیرت نکن
بهرام کیرشو دوباره فروکرد سوزش داشتم اما صدام درنمیومد گفتم درش بیار…دراورد نشستم کیرش رو لیس زدم مکیدم خوابوندمش کیرشو گداشتم ئر کوسم وشروع کردم به بالا پایین شدن سینه هام تو مشتش بود.میمالیدوناله میکردیهویی برم گردوند چهاردست وچام کرد واز پشت کرد توکوسم …سرعتش رو بیشترکرد از سوزش وشهوت داشتم میمیردم که منو سفت گرفت فشاری بهم دادکه روی تخت افتادم ابشو توی کوسم خالی کرد وروم افتاد
بی حال شده بود موهامو بوسید منو تو اغوش گرفت .بعدبلندشد دستمال بهم داد تا خودمو تمیزکنم ابش همراه خونابه از کوسم بیرون میومد…
این اولین هماغوشی منو بهرام بود بغدازاون شی بهرام شدیداعذاب وجدان داشت که پرده مو زده وبه مهتاب خیانت کرده ولی رابطه مون صمیمیتر شده بود…البته میگفت من خیلی خوش سکسم!
بعدازاون ما گاهی باهم تلفنی حرف میزدیم وگاهی من میرسوندمش عاشقش بودم وبراش میمیردم
یه روز زنگ زد تو تعطیلات میان ترم بود گفتم بهرام از دلتنگیت مردم گفت ساعت 1بیا خونه مون…دوش گرفتمو اماده شدم حدس میزدم مریم بعدازظهری بوده که خونه نیست مهبد هم تا 4 مدرسه بود ساعت 1 با یه دسته گل سرخ زیبا دم خونه ش بودم ازفکر لذتی که قراربود ببرم مست میشدم فکر هماغوشیش دیوونه م میکرد
دررو که باز کرد رفتم تو اغوشش …لبمو با حرارت گذاشتم روی لبش…گفت اوا اون بار اولین واخرین ارتباط ما بود شیطونی نکن دست کشیدم به التش وگفتم این منو میخواد …اگه راست میگی یه کاری کن بلند نشه…کیرش داشت سفت میشدازروی شلوارمی مالیدمش ولب میگرفتم چشمهاش یه جوری شد با شهوت گفت چیه؟میخوای کوس بدی؟ گفتم راهشو واکردی نمیخوای بهش برسی شروع کردبه دراوردن لباسهام منم لباس اونو دراوردم شورت وسوتینم رو هم دراورد منم شورتش رو کشیدم پایین…کیرش افتاد بیرون…لخت تو اغوش هم ایستاده بودیم ولب میگرفتیم کیرش رو گذاشتم لای پام …خیس بودم اه وناله مون دراومده بود که صدای جیغ یه زن مارو به خودمون اوردمریم لای در وایساده بود وبا گریه نگاهمون مبکرد از هم فاصله گرفتیم مانتوم رو به سختی با دستهای لرزون برداشتم ودورم پیچیدم بهرام وا رفته بود مریم به من هیچی نگفت فقط اشک میریخت وبه بهرام میگفت دستت درد نکنه
بهرام لباساشو تنش کرد مریم روروی صندلی نشوند من با هول لباسهامو کج وکوله پوشیدم تا بزنم بیرون…مریم گفت کجا؟تو نباید بری من میرم من زیادیم بهرام هیچی نمیگفت مریم ضجه میزدومیگفت دیگه نمیمونه میره(کار امریکاشون هم درست نشده بود مصاحبه رد شده بودن)
دلم به حال مریم سوخت بهم گفت ایشالا به سرت بیاد ومن زدم بیرون کیفم رو هم از هولم جا گذاشتم…صدای جیغ وگریه ش تا دم اسانسور میومد
بعدازرفتن من مریم زنگ میزنه به خانواده ودوستهای بهرام وجریانو میگه از رو کارت دانشجویی اسم وآدرسمو پیدا کرد دوست صمیمی بهرام با مریم اومدن سراغم وحسابی از خجالتم دراومدن!!!نمیتونستم حرفی بزنم
مریم تقاضای طلاق کرد مهبدروهم گرفت بهرام نمیدونم چرا واقعا نمیدونم چرا از من درخواست ازدواج کرد
شاید به خاطر بکارتم…یا شاید به خاطراینکه خانواده ش ودوست هاش منو فهمیئن …یا شاید مهتاب هم فهمیدورفت…نمبدونم
من وبهرام الان 6ساله ازدواج کردیم بهرام شرط کرده بچه دارنشیم
با مهتاب رابطه نداره میدونم که مهتاب مدتها افسردگی گرفته بوده
الان تو جلسات مجالس وهمه جا من همراهشم مریم دیگه فراموش شده وهمه منو به عنوان همسرش میشناسن اما…من یک روز هم خوشبخت نبودم من عذاب وجدان دارم یک زندگی روپرپر کردم یک عشق بزرگ رو نافرجام کرد م تا به بهرام برسم
من با پستی وپلیدی این زندگی رو به دست اوردم
کاش میشد جبران کنم کاش بمیرم
هرروز دارم تقاص پس میدم کاش مریم ومهتاب منو میبخشیدن من یه شیطان بودم
هنوز عاشق بهرامم اما عذاب نمیذاره نفس بکشم
کاش خدا کمکم کنه

نوشته:‌ آوا


👍 1
👎 0
56341 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

411941
2014-02-07 04:50:14 +0330 +0330
NA

:O
ناموسا!!!؟؟؟؟؟

0 ❤️

411933
2014-02-07 05:07:56 +0330 +0330
NA

من کاری ندارم شما کارت درست بوده یا نه. ولی بهرام خان هم دلش هتل 5 ستاره بوده. یک روز مریم یک روز مهتاب یک روز اوا . زیاد عذاب وجدان نداشته باش . تو نبودی یکی دیگه . البته کارتو من تایید نمیکنم. تقاص دل شکسته دادن خیلی سخت هستش. ولی شما هم خودتو ناراحت نکن . بهرام خان هم ادم نرمالی نبوده. بیچاره مریم ها در این جامعه.
به نظرم مریم خیلی هم شانس اوره که شوهرشو زود شناخته .شاید بتونه افکار سنتی ایرانیشو کنار بذاره و یک مرد واقعی و پدر خوب برای بچش پیدا کنه.

داستان خوبی بود . امیدوارم به ارامش برسی.امتیاز کامل دادم. ممنون.

0 ❤️

411934
2014-02-07 05:20:04 +0330 +0330
NA

دست به قلمت قابل تحمله یخورده از انتزاع یا توهم داستان کم کن و باز بنویس

0 ❤️

411935
2014-02-07 06:15:31 +0330 +0330
NA

داستانت خوب بود خوشم آمد ;)

0 ❤️

411936
2014-02-07 07:18:09 +0330 +0330
NA

بهرام نویسنده بود
و کتاباشو همه میخریدن …
همین دروغاس که حالت تهوع رو بسراغ آدم میاره
سرانه ی مطالعه تو ایران به ازای هر فرد در حد خوندن عنوان روی جلد کتابا هم نیس!..
فلذا کس نگو!
اگه هم واقعادختری کیر نگو !!!

0 ❤️

411937
2014-02-07 11:07:32 +0330 +0330
NA

از قدیم گفتن :
مکن کاری که بر پا سنگت آید
جهان با این فراخی تنگت آید

0 ❤️

411938
2014-02-07 11:32:46 +0330 +0330
NA

اگه به عنوان داستان سکسی بهش نگاه کنم خوب بود. نمره کامل دادم. ولی چاخان کردی

0 ❤️

411939
2014-02-07 15:44:13 +0330 +0330

چقد زر زدی چشام از کاسه در اومد

0 ❤️

411944
2014-02-08 07:07:30 +0330 +0330
NA

بیچاره مهتاب!

0 ❤️

411940
2015-08-29 20:16:13 +0430 +0430

یک جمله"دمت گرم"
ننه همچین مردیو باید گایید.

0 ❤️