(برای حفظ حریم شخصی اسم ها واقعی نیستند)
(خاطره واقعیِ ولی از زبان سوم شخص نقل شده)
کنکور لعنتی…
زندگی رو بهم میریزه.برای کنکور زندگی پوریا متوقف شده بود؛باشگاهش، بیرون رفتناش و حتی اینترنت!!همه رو تعطیل کرده بود ولی بازم رغبتی به درس خوندن نداشت شاید اصلی ترین دلیلش این بود که بقیه میگفتن آدم باهوشیه و حیفه که به یه جایی نرسه؛واقعا هم آدم باهوشی بود و همیشه اول از همه همه سوال های محاسباتی رو حل میکرد!!ولی خب انگیزه لازم رو نداشت.
از لحاظ مالی آدم تامین شده ای بود.پولدار نبود ولی اونقد پول داشت که خرج کنه بخاطر همین انواع و اقسام کلاس های کنکور رو شرکت میکرد و دلش خوش بود که شاید جبران تنبلیش بشه.
نزدیکای کنکور بازار مکّاره ی دبیرا داغ میشه و هر دبیری برای پول حاضره هر مدلی کلاس بزار مثلا چهار روز پشت سر هم از صبح تا نصفه شب
با معرفی دوستش پوریا هم تو کلاس شرکت میکنه.بچه سربزیری که تا حالا نزدیک ترین ارتباطش با جنس مخالف حرف زدن با دوستای معمولی و دخترای فامیل بوده.قد بلندی داره،با اینکه اطرافیانش میگن موهاش بوره ولی خودش اعتقادی به این جمله نداره.قیافش؟معمولی تر از معمولی.ولی در کل کسی تاحالا بهش نخ نداده شایدم خودش نخواسته.
برگردیم به کلاس
بدلیل کم بودن تعداد معلم مجبور شد که کلاسو مختلط برگزار کنه .تعداد دخترا تقریبا دوبرابر پسراست.پوریا،مثل بقیه پسرای کلاس، فهمید که هیچ کدومشون لقمه دندون گیری نیستن و از همون اول بنا رو گذاشت که به دخترا توجهی نکنه.
همون روز اول دختری که ردیف اول میشست و شاگرد زرنگه کلاس بود چششو میگیره. ولی خودشم نمیدونه چرا،شاید از زرنگیش خوشش اومده بود.
سه روز از چهار روز تلف شد و پوریا هرروز موقع بیرون رفتن از کلاس دستشو میکرد تو جیبشو کاغذ نواری شکل رو که روش شماره نوشته بود درمیاورد،از وسط نصف میکرد و مینداخت تو جوب.
لعنتی!!
روز چهارم کلاس:
معلم:بچه ها کیا همایشی که قبل کلاس ها برگزار شد رو نیومدن؟
تنها دستی که بالا میره دست پوریاس
-چون نمیصرفه بخاطر یه نفر کپی بگیرم شما خودت از یکی از بچه ها بگیر و کپی کن
-چشم!!
درست همون لحظه صدایی از میز اول کلاس میاد صدایی که برای پوریا حکم کلید دری رو داره که سه روزه داره خودشو میکوبونه بهش:
-اگه کسی جزوه رو میخواد من دارم
دو زنگ طول میکشه که پوریا اعتماد بنفس لازم رو برای حرف زدن پیداکنه
بعد از سه زنگ تفریح رفت پیش هلیا:
-شما بودی گفتی جزوه رو داری؟
لبخند تصنعی روی صورتش به شکل خنده داری پیدا میشه.
-بله
اون هم میخنده ولی نه به ساختگی بودن لبخند پوریا.
-خب میشه لطف کنید؟
-الان که پیشم نیست باید هماهنگ کنیم بهتون بدم برای کپی
مشعل امید پوریا توی دلش میوفته روی خرمن کاه و چنان شعله ای میکشه که از توی چشاش معلوم میشه
-تلگرام؟!
-نه من تگرام ندارم
-خب من …
-من تو کتابخونه فلان درس میخونم میتونید بیاید اونجا
-نه راه من خیلی دوره از یک ساعتو نیم راهه!! راستش یکی از پسرا هم گفت که جزوه رو داره از اون میگیرم ممنون.
احمق!!
پشتشو رو به هلیا میکنه شروع میکنه به دور شدن
-صبر کنید
-بله؟؟
-اینستاگرام دارید؟
-بله چطور مگه؟
-میتونم از اینستاگرام براتون بفرستم اگه آیدیتونو بدید…
خوشحال میره سمت جامدادیش؛هنوز سه تا از اون کاغذ نواری ها داره،آیدی رو مینویسه و میده به هلیا
لبخند تصنعی رو لباش دوباره شکل میگیره.
بعد از گذشت یک هفته و نیومدن هیچ پیامی پوریا بیخیال میشه و کم کم یادش میره. براش اتفاق جدیدی نیست خیلی شماره داده اما دریغ از یه میس کال!! اینکه آیدی اینستا بوده!!
چند روز بعد یه دایرکت میاد برای پوریا:
-سلام من متاسفانه دوربین برای عکس گرفتن از جزوه ها ندارم(با نسخه دسکتاپ وصل بوده) و نمیتونم جزوه هارو براتون بفرستم
نیم ساعت میگذره؛پوریا متن پیام رو از رو نوتیفیکیشن خونده ولی باز نکرده که مبادا سین بخوره بعد نیم ساعت میره و میگه که حاضره جزوه رو حضوری بگیره همچنین قضیه علاقمندیشو میگه.
بعد یک ماه به بهانه جزوه اولین قرار گذاشته میشه . تو همون قرار دستشو میگیره و اولین بار کسی که باهاش نسبت خاص داره رو لمس میکنه
هلیا:بریم روی چمنایی که روبه بزرگراهن پشت اون بوته بزرگ گل
لبریز از شوق چاره ای بغیر از قبول کردن نداره.
اونجا هلیا هم بهش میگه که دوستش داره و ازش خوشش اومده به شوخی میگه که عاشق اخلاق ورزشیش و حیاش شده و تا حالا ندیده بوده یه پسر اینقد راحت روشو ازش برگردونه.
قرار دوم خونه پوریاس؛پدر و مادر ،جفتشون رفتن سرکار و پوریا مونده و داداش کوچیکش
به زور میفرستتش تو کوچه تا با بچه های همسایه بازی کنه و هلیا از در دوم خونه وارد ساختمون میشه و بخاطر اینکه با همسایه های فضول برخورد نکنه از پله ها میاد بالا
-پووف.نفسم درنمیاد،چهار طبقس!!
-سلامت کجاست؟
-واای ببخشید سلام^_^
درو پشت سرش میبنده.
-بفرما بشین .اگر هم میخوای مانتوت رو بده ببرم آویزون کنم
-مرسییی وایسا
زیر مانتو یه تی شرت کاملا ساده سفید پوشیده روش هم عکس قلب و اینجور چیزا چاپ شده.
-ببخشید که من پذیرایی نمیکنم،آخ…آخه دفعه اولمه چایی میخوری؟؟
-دیوونه شدی؟تو این گرما چایی؟
-پس شربت…
-یه لیوان آب با یخ؛یه لیوان بزرگ!!
پوریا با لیوان آب بقل هلیا میشینه
-چه خبر؟؟
-هیچی زندگی منم عین تو شده کنکور میخواستی چه خبری باشه؟
-راست میگی!!
-تو چه خبر؟؟
-هیچی منم هی میخوام عین خرگوش درس بخونم اما نتیجش میشه عین “تنبل” خوابیدن
هیچ چیز خنده داری تو حرف پوریا نبود حتی خودشم از جملش خوشش نیومد اما هلیا قاه قاه زد زیر خنده-باشه
نوشته: know
تا ابد باهامی؟
_تا ابد.
… یکی بگه توی قاموس مونث جماعت این کلمه ابد یعنی کی؟
ناموسن یعنی کی!؟
تاوقتی شرایط خوبه؟ تا وقتی جیب پره؟ تاوقتی خوب خر میشه(پسره،) تاوقتی که …اه… بیخیال
درمورد نوشته هم بد نبود ولی این پاراگراف آخر عصبیم کرد…
بعضی از این تا ابد ها فقط خاطره اش تا ابد میمونه :/
خوب بود، ولی لزومی به سوم شخص بودن نمیبینم راستش، فکر کنم یه مقدار باعث میشد نشه زیاد ارتباط گرفت با جریان
اون قسمتی که گفتی( از اول فهمید دختراش لقمه دندون گیری نیستن) بعدش گفتی (از روز اول یه دختره چشمشو گرفت)!!!
تناقض داره با هم اینا…بالاخره دختراش خوب بودن یا نبودن!!!
این نویسنده جدید… تعداد لایک ها و نظرات دوستان رو بنگرید… عایون اینجا کسی دشمن کسی نیست صرفا حوصله ها سر رفته از حرف مفتو فلان… حداقل با خودتون روراست باشید… حداقل…
اگرهم میخواید خاص باشید و از کلیشه بودن بیزارید خاصیت خودتونو با مفاهیم زیبا برسوندید ماهم میشیم طرفدارتونو به به و هورا و فلان…
دوست عزیز داستانت به نظرم اصلا خوب نبود.
اول اینکه داستانی که کلش از دید یه نفر یعنی پوریای قصه هستش به چه دلیلی باید سوم شخص نوشته بشه و از زبون پوریا نوشته نشه؟ به نظرم اگه داستانی میخواد سوم شخص نوشته بشه حداقل چیزی که لازمه اینه که توش هرچند جزئی و موردی به احساسات درونی و فکرایی که تو ذهن طرف مقابل یعنی هلیا میگذره پرداخته بشه و حتی بره و ببینه که هلیای قصه تو تنهایی چه کار میکنه. ولی داستان شما صرفا از زبون و از دید پوریا بود.
گذشته از این موضوع اینی که میگی هلیایی که نه تلگرام و داره نه حتی گوشی هوشمند(اشاره نکردی که موبایل اصلا داره یا نه.) و جور چیزا معنیش واسه من اینه که هلیا یا خیلی دختر محجوبیه و یا تو خانواده ای زندگی میکنه که خیلی محدودش کردند و کنترلش میکنند. حالا یا به دلیل کنکورش و یا این که کلا همینجوریند و اینکه دختری با همچین شرایطی توی قرار دوم حاضر بشه که با پسری که خیلی کم میشناستش بره زیر یه سقف خیلی عجیبه.
و نکته سوم هم اینکه هلیا و پوریای قصه تقریبا هیچ چی از هم نمیدونند و اینکه بخوان توی دومین باری که با هم سر قرار میرند بگند که تا ابد با هم میمونند کاملا غیرطبیعی و غیرواقعی به نظر میاد.
داستان قشنگ بود . ولی واقعا دخترایی امثال شخصیت همین داستان کم پیدا میشن ?
عشق که نبود، بیشتر هوسهای تینیجری بود، آخه چه عشقیه که توی ۳ ۴ روز شکل میگره!! نگارش ولی خوب بود.
با نظر blockin کامل موافقم. مخصوصا اینکه دو قرار دوم حاضر شد بره خونه ی پسره و ب هم قول تا ابد هم بدن اونم تو پیش دانشگاهی ک خیلی بچه ان !!!
ﺍﺧﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﮔﻮﮔﻮﻟﻲ ﺑﻮﺩ ﺍﻓﺮﻳﻦ
ﻭﻟﻲ ﺍﻳﻦ ﻋﺎﺷﻘﺘﻤﺎ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻓﺸﺎﺭ ﺟﻨﺴﻴﻪ ﻫﻴﭽﻲ ﺗﻮﺵ ﻧﻴﺴﺖ :)