هم قبیله (۱)

1400/03/24

این داستان تلفیقی از واقعیت و تخیلات می باشد .
بخشی از این داستان الهام گرفته شده از سرگذشت یکی از شخصیت‌ها و بخش دیگر جهت ایجاد هارمونی و زیباتر شدن داستان و بر اساس تخیلات نویسنده نگارش شده . امیدوارم خوشتون بیاد ‌. اسامی با توجه به رضایت شخصیت‌های واقعی تغییر نیافته .
اگر طولانی بود ، پیشاپیش عذر میخوام و امیدوارم غلط املایی هارو نادیده بگیرین . البته قبلش چک کردم ولی بازم ممکنه اشتباه داشته باشم .

فردای روزی که از پادگان ارتش تبریز خارج شدم بدترین اتفاق زندگیم رقم خورد و همین اتفاق شروعی برای بدبختی‌ها و مصائب زندگیم شد .
خدمتم تموم شده بود و لوازمی که احتیاج نداشتم بخشیدم به دوستان هم خدمتیم . از سروش که بهترین رفیق دوران خدمتم بود خداحافظی  کردم . اون دوماه دیگه تا گرفتن پایان خدمت باید میموند .  با ذوقی وصف ناشدنی از پادگانی که دنیایی از خاطرات رو برام رقم میزد زدم بیرون .
یه تاکسی پژو بین شهری به صورت دربست کرایه کردم برا تهران .
حتی خونوادم هم نمیدونستن که گل پسرشون داره برمیگرده .
پدر مادر و تنها خواهرم حسابی خوشحال شدن با دیدنم . مخصوصا مادرم که خیلی بهش وابسته بودم .
هیچ وقت یادم نمیره وقتی منو که بعد از ۹۸روز برگشته بودم خونه چطور به آغوش گرم مادرانه ش گرفت و های های هردو زدیم زیر گریه . بخاطر مسافت حدودا ۶۰۰کیلومتری تبریز و تهران خیلی کم میومدم به مرخصی ولی دیگه تموم شد .
اونشب خیلی به خونواده چهارنفره ما خوش گذشت ، مامان همش میگفت باید برم برات دنبال یه زن خوب و خوشگل و نجیب بگردم . بابام قر میزد سرش که بذار از راه برسه و یه کاری برا خودش دست و پا بکنه بعد .
فردا اون روز ماشین بابارو برداشتم که با دوستام بریم دماوند .
وقتی برگشتیم بچه هارو یکی یکی رسوندم خونشون . حدودای ساعت دوازده نیمه شب بود و هوا بشدت سرد . خیابون خیلی خلوت بود انگار همه چی دست به دست هم داده بودن که روزگار قلم سیاهش بدست بگیره و سرنوشت منو با سیاهی نگارش کنه .
بعد پیاده کردن دوستام رفتم بنزین بزنم که متصدی پمپ بنزین گفت داریم بارگیری میکنیم دوساعت دیگه بیا . ای بابا ، الکی راهمو دور کردم بنزین بزنم اینم که نشد . بخیال خودم خواستم میانبر بزنم تا زودتر برسم خونه . سر راه مردیو دیدم که یه گونی تا شده دستش بود و منتظر تاکسی ایستاده . دلم براش سوخت آخه سرمای سوزناکی بود . سوارش کردم تا یکجایی برسونمش
باهاش گرم صحبت بودم . یه کاغذ از جیبش درآورد که توش آدرس نوشته بود و ازم می‌پرسید که چطوری باید به این آدرس بره .
حواسم پرت آدرس روی کاغذ شد بود که همون مرده که سوارش کرده بودم با صدای بلند گفت :مواظب باش
پلک نمیتونستم بزنم ، نفسم حبس شده بود و همش دعا میکردم خواب باشم .
یه خانم حدودا۵۰ساله که قصد عبور از خطوط عابر پیاده رو داشت با ماشینم زیر گرفته بودم ، از طرفی کنترل ماشینمو از دست داده بودم و مردی که سوارش کرده بودم در اثر برخورد ماشینم با عابر و سپس با تیر برق لب خیابون با کله از شیشه که شکسته بود برخورد کرده بود . بنده خدا نصف بدنش داخل ماشین و نیمه دیگش از شیشه زده بود بیرون و ضربه مغزی شده بود .
وقتی بخودم اومدم که چراغ قوه دکتر توی چشمام بود و یه مامور نیرو انتظامی کنارم ایستاده بود .
دکتر رو به مامور گفت : چیزیش نیس ، در اختیار شماست.  فقط کمی رو بدنش کبودی هست که اونم رد کمربند ایمنیه . اگه کمربند نبسته بودی معلوم نبود چه بلایی سرت میومد .
بردنم کلانتری . شک شده بودم و هیچی حالیم نبود .
وقتی فهمیدم هم اون خانم عابر پیاده و هم اون مردی که به قصد کمک سوارش کرده بودم هردو فوت شدن دنیا رو سرم چرخید .
فرداش که میخواستن معرفیم کنن به دادگستری تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده
پدرو مادرم هم اومده بودن کلانتری و مدام بهم دلداری میدادن . مادرم اشک میریخت و سر بابام قر میزد ‌ .
دقیقا همون شب تصادف ساعت ۱۲ بیمه ماشین تموم میشه . ماموری هم که سر صحنه حاظر میشه ساعت تصادف رو دقیقا دوازده و هفده دقیقه ثبت میکنه .
پدرم رفته بود پیداش کرده بود و جریانو به ماموره تعریف میکنه
_جناب سروان دستم به دامنت نذار پسرم بیافته زندان . ساعت تصادفو نیم ساعت جلو تر ثبت کن .
_پدرجان ،قربونت برم والا بخدا اگر اقا پسرتون همون موقع بهم میگفت که بیمه تموم شده من یک ساعت جلوتر ثبت میکردم ولی الان نمیشه . پروندتون ثبت شده و کاریش نمیشه کرد . حتی توی بیمارستان و اورژانس هم ساعت ثبت شده و از دست من خارجه .
_آخه اون طفلک اولا خبر نداشته بیمه ماشین تموم شده بوده و ثانیا اون لحظه طبق اظهارات خودتون راننده شکه شده بوده . چجوری باید بهتون میگفته؟
_شرمندتم پدرجان ، بخدا خیلی دوست داشتم کمکت کنم ولی روم سیاهه
روزها میگذشت و من تو زندان منتظر فرجام شومم بودم . بدتر از حال خودم حال پدر مادرم بود . خانواده های متوفی هیچکدوم راضی به گذشت و رضایت نبودن و دیه میخواستن که البته حقشونم بود . ناراحتیم اول بخاطر اون دونفر که بخاطر اشتباه من فوت شده بودن و دوم بخاطر رنج و عذاب پدر مادرم بود که هروز میرفتن جلو در خونواده متوفی و ازشون درخواست رضایت میکردن .
دست آخر پدرم با کمک وامی که از ستاد دیه گرفت و فروش خونه و ماشین تونست دیه اون دوتنفرو پرداخت کنه ولی شب همون روزی که رضایت میگیره  از غصه سکته میکنه . بعد از یک هفته بستری بودن در بیمارستان فوت میشه . بخاطر علاقه شدیدی که بین پدر و مادرم بود ، مادرم هم به یک ماه نکشید و با وفای به عشق و عهد دوباره خودشو به پدرم رسوند .
وقتی داغونتر شدم که خواهرم بهم گفت با اینکه بابا خوشحال بود که تونسته رضایت بگیره ، ناراحت این بود که سر پیری با حقوق بازنشستگی باید بره اجاره نشینی و همین موضوع و البته کهولت سن باعث میشه سکته مغزی میکنه .
وقتی مدت زندانم تمام شد برگشتم با خواهرم دوتایی توی خونه اجاره ای که تو محل خودمون بود زندگی میکردیم . روزها دنبال کار میگشتم و حال و حوصله هیچ کس و هیچ چیزیو نداشتم تا اینکه یه شب درخونه رو زدن . وقتی دروباز کردم بهترین رفیق دوران خدمتو دیدم .
معمولا اینجور موقع ها باید میپریدم بغلش میکردم و خوشحال میشدم ولی …
از چهره سروش معلوم بود که از ماجرا خبر داره .
دعوتش کردم داخل
_یالله …یالله …
_بیا تو داداش خوش اومدی بفرما
دعوتش کردم و نشستیم به حرف زدن .
خواهرم اسمش تارا بود . پدرم این اسمو روش گذاشته بود و حدودا۲۷سال سنش بود و به فاصله دوسال بعد من دنیا اومده بود . اسم منو هم مادرم گذاشته بود طاها
_خب رفیق چطوری . خیلی خوش اومدی
_فدات شم طاها جان . از صمیم قلب تسلیت میگم . بخدا وقتی فهمیدم اعصابم بهم ریخت . مرد حسابی یه زنگ نباید بزنی بهم ؟ یعنی منو قابل ندونستی که کمکت کنم؟
_نه بابا این چه حرفیه ؟ وقتی تصادف کردم گوشیم رو داشبورد بوده که گویا افتاده بود بعدشم که مارو بردن بیمارستان و یه از خدا بیخبری توی پارکینگ یا تو خیابون گوشیو فلشو عینک دودی و هرچی که داخل ماشین بوده رو میدزده . این شد که نمیتونستم باهات تماس بگیرم . راستی تو از کجا فهمیدی ؟
_والا از فروشگاه محلتون پرسو جو میکردم که خونتون کجاس ، اون بهم گفت که چه اتفاقی افتاده .
_میبینی سروش ؟ همه چی دست به دست هم داد تا بدترین بلاها سرم بیاد . بابام از غصه من و درد مستاجری سکته کرد و مامانم از نبود بابام دق مرگ شد .
_نور به قبرشون بباره ‌. سرنوشته دیگه کاریش نمیشه کرد . اگر گوشیتو نبرده بودن ، اگر بهم زنگ میزدی خودم یکروزه تمام دیه رو میدادم و این اتفاقا نمیافتاد .
وقتی این حرفو از سروش شنیدم انگار یه تشت اب سر ریختن رو سرم . ای وااای بر من . ای وااااای کاش زودتر یادم افتاده بود . بابای سروش یه مرد بانفوذ و پولداریه که این پولا براش پول خورده . اگر از سروش کمک گرفته بودم … هق هق گریه امونم نداد . سروش فهمید که چرا حالم بد شد و طفلی کلی عذرخواهی کرد .
کمی که حالم سرجاش اومد تارا با چادر سفیدی که بسر کرده بود و سینی چایی وارد پذیرایی شد . البته پذیرایی که چه عرض کنم . کل خونه ۸۰متر نمیشد و همسایه رو حساب یک عمر همسایگی خواسته دستی از بابا بگیره و کمک حالش بشه . بازم خدا خیرش بده وگرنه که حتی اجاره خونه هم نداشتم بدم .
سروش با ورود تارا به نشانه ادب از جاش بلند شد و سلام علیک کردن باهم .
_داداش کاری داشتی صدام کن من تو اتاقم .
_یه زحمت بکش یه شامی چیزی محیا کن سروشم معلومه شام نخورده .
_نه نه نه اصلا زحمت نکشین ممنون . راستش من به قصد اینکه یه شام به طاها بدهکارم اومدم اینجا که متاسفانه این اخبار بدو شنیدم . حالا اگر موافق باشین باهم بریم بیرون یه هوایی بخوریم و منم بتونم شرطی که باختمو بدم
_شرط؟ چه شرطی باختی ؟
_ای بابا ، طاها به این زودی فراموش کردی ؟ اینکه قرار شد هرکی دیرتر خدمتش تموم شه به اونیکی شام بده
_ها راس میگی . باشه برا یه روز دیگه . فعلا امشب مهمون منی .
_نه اصلا . دلت برا خودت نمیسوزه ، لااقل دلت برا تارا خانم بسوزه که معلوم نیس این مدت چی کشیده . جان من طاها نه نیار . بریم یه چرخی بزنیمو یه شامم میخوریم .
تارا هم این میون کلی تعارف کرد که نه خودم یه چیزی درست میکنم ولی سروش گوشش بدهکار نبود و در آخر هم حرفشو به کرسی نشوند .
سه تایی با ماشین سروش راه افتادیم و تو راه سروش سعی میکرد جو عوض کنه و از خاطرات زمان سربازی میگفت و منو تارا میخندیدیم .
سروش مارو برد دربند . رستوران زیبا و دلبازی بود که فضای باز و صدای آبی که از رودخونه میومد اشتهای ادمو باز میکرد .
سر شام سروش گفت : تصمیمت چیه ؟ چه برنامه ای داری ؟
_چی بگم ؟ فعلا که از همه مهمتر کاره . باید یه کار…
سروش حرفمو قطع کرد
_اون ردیفه
_ردیفه؟ از کجا ردیفه ؟
_پسر مگه تو مدیریت نخوندی ؟ مگه لیسانس نداری ؟
میای تو شرکت بابام یه کار پیدا میکنیم دیگه
_خب شاید نیرو نخوان یا شاید اصلا مرتبط با رشته من نفر نخوان .
_اولا که اگر من به بابا بگم غیر ممکنه جواب منفی بده . دوما نیازی نیس حتما مرتبط با رشته ای که خوندی باشه . فقط پولش خوب باشه .
_اقا سروش راست میگه داداش . الان تو به این کار و پولش احتیاج داری .
حرف هردوشون معقول بود . الان وقت ناز کردن نیس . باید قبول میکردم .
_من فردا با بابا صحبت میکنم ، حتی اگر بخوای میتونیم برا تارا خانم هم کنار خودت یه کار دست و پا کنیم .
_نه تارا فعلا نیازی نیس . حالا تا بعد ببینیم چی میشه .
اون شب بعد از مدت ها به زندگی امیدوار شدم.
فردای اون روز سروش به قولی که داده بود عمل کرد منو تو شرکت بزرگ پدرش با حقوق عالی استخدام کرد
بعد از اینهمه اتفاقات بد یه خبر خوب و یه اتفاق خوب حالمو حسابی خوش کرده بود .
سروش رفاقتو در حقم تمو کرده بود . یه شغل خوب و با کلاس با حقوق ۱۱میلیونی برام دست و پا کرد و بیست میلیون هم از حساب خودش ریخت تو کارتم . قبول نمیکردم تا اینکه گفت: داداش جان من قبول کن . اصلا فکر کن قرضه یا وامه. ماه به ماه خودت هرچقدر تونستی از حقوقت یه چیزی میدی بهم تا تسویه بشه
_مرسی رفیق . ولی همینکه همچین کاریو برام جور کردی خودش خیلیه . آخه کی میاد اول کاری اینقدر حقوق بده
_اصلا اینطور که میگی نیس . اون کارمندارو دیدی تو شرکت؟ همشون مثل تو حقوق میگیرن شایدم بیشتر از تو . بابا همیشه میگه کسی که برا من کار میکنه باید جیبش پر باشه تت بتونه بازدهی داشته باشه . کلا کارکنانش رو دوست داره . وقتیم که جریان تورو براش تعریف کردم ، بدون اینکه من بگم گفت بیارش تو شرکت یه کار بده بهش .
_خدا خیرش بده . دست توهم درد نکنه . شرمندم کردی سروش جان .
_ای بابا این چه حرفیه طاها ؟ تو از برادر برام عزیزتری . حالا شاید شب یه سر زدم بهت . راستی بیا ، این شرابو یکی از دوستای بابا آورده بود . میدمش به تو . بیشتر از من بهش احتیاج داری . گاهی یه لبی تر کن تا کمی آروم شی . میخوای بیام برسونمت ؟
_نه مرسی خودم میرم . باید یکم خرتو پرت بگیرم ببرم خونه . راستی بابت شراب ممنون .
از سروش خداحافظی کردم و تو مسیر خونه کلی مواد غذایی و میوه خریدم . یهو یاد تارا افتادم . هنوز لباس مشکیش تنش بود .
وارد یه بوتیک شدم و چند دست لباس برا تارا خریدم
وقتی وارد خونه شدم تارا با دیدن

دستام که پر از خرید بود فهمید که شغلی که سروش وعده داده بود رو بدست آوردم . در حالی که حسابی ذوق زده شده بود جیغ زنان پرید اومد محکم بغلم کرد
_وای داداش درست شد کارت؟؟
_فکر نمیکنی داری استخوان هامو میشکنی ؟ دختر ولم کن . جای این کارا این خرت و پرتارو ازم بگیر
_ای وای ببخش داداش ، ذوق زده شدم یهو
_بیا بشین برات تعریف کنم
تارا که معلوم بود منتظره زودتر بفهمه چی به چیه و چه اتفاقی افتاده زل زده بود به من و منتظر بود براش تعریف کنم . منم زیاد منتظرش نذاشتمو سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف کردم بعدش لباسایی که براش خریده بودمو بهش دادم . طفلی از خوشحالی اینکه من یه کار خوب پیدا کردم از خوشحالی گریش گرفت .
_عههههههه بسه دیگه ، بدو لباستو بپوش ببینم چطور میشی
_داداش چرا زحمت کشیدی . دستت درد نکنه
قبل اینکه لباسشو عوض کنه یه چایی تو استکان کمر باریک برام ریخت و گذاشت جلوم بعدش رفت تو اتاق برا تعویض لباس
تارا همیشه بهترین چایی هارو دم میکرد و اینبارهم استثنا نبود . وقتی سرمو بالا آوردم که آخرین جرعه چاییمو بنوشم درجا میخکوب شدم
وای وای وای … تارا تو لباسی که براش گرفته بودم مثل یه مانکن شده بود .
یه تیشرت خردلی رنگ با یه لگ مشکی که تقریبا هردو جذب بودن . من از وقتی از خدمت برگشته بودم اصلا به تارا و اینکه چقدر بزرگ و خانم شده توجه نکرده بودم ، یعنی اون اتفاقات شوم حواس برام نذاشته بود .
تازه داشتم خواهرمو میدیدم . سینه های برجسته و سفت بدون کمترین افتادگی یا شلی . باسن گرد و برجسته و کمر باریک . چشای طوسی رنگ و پوست سفید با گردن و سینه ای که مثل بلور میدرخشید ‌.
موهاش بلند بود و یه وجب با کمرش فاصله داشت . پاهاش کشیده و لباش قرمز بود . صورتش کاملا قرینه بود .
پایین تته تارا بلندتر از بالاتنش بود که آرزوی هر دختر یا حتی پسره که پایین تنه بلند داشته باشه .
پاهای زیبا و اگر بخوام بدون ملاحظه بگم باید بگم در یک کلام فوق العاده سکسی بود .
_عه داداش …داداش …طاها خوبی ؟
_ها؟
_چی شدی داداش چرا ماتت برده بود ؟
_خوبم چیزی نیس . تو کی اینقدر بزرگ شدی تارا ؟
_نگو دیگه خجالت میکشم .
_آخه مارمولک تو مگه خجالتم بلدی بکشی .
شامو دوتایی خوردیم کمی باهم حرف زدیم و گفتیم خندیدیم .
چشمم افتاد به یقه تیشرت جدید تارا که یه شال دور گردنش انداخته بود و گره زده بود و گرهش دقیقا رو سینش بود .
_این چیه تارا؟
_ها؟چیزی نیس
_خب چیزی نیس چرا بستیش ؟
_آخه یقه لباسم بازه گفتم پیش تو زشته
_یقه؟ اهان … چرا زشت باشه . من از کی تا حالا به لباس پوشیدن تو گیر دادم . ولی بازم خود دانی اما بنظر من که برش دار .
تارا کمی دست دست کرد ولی نهایتا وقتی دید من حواسم نیس شال دور گردنشو باز کرد و گفت برم چایی بیارم
وقتی داشت با سینی توی دستش برمیگشت تازه فهمیدم چرا شال بسته بود . تقریبا نصف خط سینش معلوم بود . تارا حواسش به من و نگاهم نبود و وقتی خم شد تا سینی چایی رو رو میز بذاره تازه به عمق فاجعه پی بردم .
وقتی خم شد سینه هاش به وضوح پیدا بود . سفیدی و صافی بدن خواهرم شاید توی فیلمها و با هزار جور کرم و نور قابل گریم نبود .


یه لحظه از خودم خجالت کشیدم از اینکه به برجستگیهای اندام خواهرم دقیق شدم . چم شده بود ؟ من ادم هرزه ای نبودم ولی حالا …
چندروز بعد از اون قضیه من سر کارم حاضر شدم
از شغلم بشدت راضی بودم . همکارای خوبی داشتم و محیط کاریم عالی بود . ساعت ۵از شرکت دراومدم و مقداری از مسیرو پیاده رفتم .
همیشه عاشق پیاده روی بودم . راه برم و فکر کنم ولی رنگ افکار امروزم با وقتای دیگه فرق داشت . خواهرم تارا !!!
از اونشب که اون لباسارو تنش کرده بود حتی یک لحظه از ذهنم خارج نمیشد . اون اندام اون باسن اون سینه و لبها واییییی نه نه نه اون خواهرمه
کلی باخودم کلنجار رفتم اما نتیجه معلوم بود چی میشه .
وقتی رسیدم خونه تارا غذارو اماده کرده بود . آبی به دست و صورتم زدم و غذامونو تو سکوت خوردیم .
بعد غذا مشغول تماشای تلوزیون بودم که یه لحظه چشمم به تارا افتاد که غرق فکره .
_چیزی شده ؟ خواهر خوشگلم کشتیاش به گل نشسته؟
_نه چیزی نیس .
_پس چرا کز کردی ؟
_گفتم چیزی نیس دیگه
این جمله آخرو با بغض گفت و دوید سمت اتاقش .
چند دقیقه ای بهش مهلت دادم تا بغضشو بشکونه و آروم بشه بعدش رفتم و در زدم و وارد اتاقش شدم
رو تخت نشسته بود چشاش خیس . کنارش نشستم ، دستاشو که لای دوتاپاش گذاشته بود رو کشیدم تو دستام و با صدای آروم گفتم
_نمیخوای بگی چت شده؟
_چیزی نیست طاها ، دلم برا مامان بابا تنگ شده
اینو گفت و سرشو رو شونم گذاشت و زد زیر گریه . محکم بغلم کرده بود و اشک میریخت . خودمم حالم بهتر از اون نبود .
چند دقیقه بعد انگشتمو گذاشتم زیر چونشو بلندش کردم و تو چشای توشگلش نگاه کردم گفتم
_پاشو دوتایی بریم بیرون یه هوایی بخوریم یه قدمی بزنیم .
اشکاشو از صورتش با دستام پاک کردم و چشمشو بوسیدم . اونم یه لبخند تحویلم داد .
در هرحال قدم زدن بودیم که تارا دستشد دور بازوم حلقه کرد و خودشو محکم چسبوند بهم . با این کارش سینش چسبید به پشت بازوم . هرچقدر میخواستم از این حالم دوری کنم نمیشد ، این وسط تارا خواسته یا ناخواسته با کاراش منو بیشتر و بدتر هوایی میکرد .
_تارا تو شوهر کنی پدر اون بدبختو در میاری که .
_چررا داداش ؟
_کلا یا میخوای تو بغلش باشی یا تو بغلت بچلونیش .
_نخیرم . اصلا اینطور نیس . دلشم بخواد ، بعدشم من شوهر نمیخوام . من میخوام تا اخر عمرم پیش تو بمونم .
یه حس عجیبی داشتم ، احساس میکردم علاقه خاصی که من به تارا دارم یکطرفه نیس یعنی فراتر از علاقه برادر به خواهر یا خواهر به برادره .
باید مطمئن میشدم . تو این چند وقت احساس میکردم تارا سعی میکنه با کاراش خودشو بیشتر بهم نشون بده یا بهتر بگم بیشتر تو چشمم باشه .
همینجور که قدم میزدیم چشمم خورد به یه فروشگاه پوشاک . فروشگاه بزرگ و کاملی بود از لباس بچه گرفته تا لباس بزرگسال و لباس زیر و لباس بیرون و راحتی .
_بریم ببینیم چی داره
_بریم داداش .
اول برا تارا چند دست مانتو و شلوارو ساپورت خریدیم . بعدش یه تاپ شلوارک برا من ، البته لباسای منو تارا و لباسهای تارارو من انتخاب میکردم .
خانم فروشنده گفت : اقا اگر لباس زیر هم بخواین تشریف ببرین طبقه بالا هم برا خودتون و هم برا همسرتون میتونید خرید کنین .
یه لحظه سرخ شدم از اینکه تارارو همسرم خطاب کرد ولی تارا خیلی سریع گفت : ممنون ، از کجا باید بریم طبقه بالا ؟؟؟
تارا دستشو بازم دور بازوم حلقه کردو منو به طرف طبقه دوم کشید .
رفتیم قسمت مردونه و تارا چند دست تاپ و شورت مردونه انتخاب کرد که همشون شیک بودن ولی بیشتر تجملی و سکسی بودن .
_تارا جون من اینارو نمیتونم بپوشم خواهرم . تنگن اذیتم میکنن .
_عه طاهاااا . اذیت نکن دیگه ، الان دیگه پسرا از اینا میپوشن دیگه کسی شورتای مامان دوز تنش نمیکنه ‌.
_اونوقت شما از کجا میدونی پسرا از زیر چی میپوشن ؟
تارا کمی دستپاچه شد ولی زود جمعش کرد
_خب میبینم دیگه توی فروشگاهها اینجور شورتا خریدار داره .
هرطوری بود دو سه دست خرید کرد و گفت : حالا نوبت منه ، دنبالم بیا …
وارد قسمت زنانه شدیم .
_ من اینجا میمونم تو برو راحت باش و برا خودت هرچی میخوای انتخاب کن
_کجا برم؟ باید بیای نظر بدی
_تارا جان ، اینا زنونه س من چه نظری بدم ؟
_خب اوناهم مردونه بود اما من برا تو نطر دادم
_فرق میکنه .
_چه فرقی میکنه؟ ها؟ چه فرقی میکنه ؟ بیا نظر بده
_از دست تو دختر .
وقتی لباس زیرهارو دیدم بی اختیار تحریک شدم . لباسهای رنگارنگ و سکسی
_خب انتخاب کن
_تارا جان بخدا من …
حرفمو قطع کردو گفت
_باید خواهش کنم داداش ؟ ناز نکن دیگه
راه فرار نداشتم باید انجامش میدادم . هرچند خودمم بدم نمیومد .
_خب فکر کنم اون زرشکیه که مثل ساتنه خوشگل باشه .
_دیگه کدوم؟
_اون سورمه ای که ساده س هم قشنگه ولی …
_ولی چی داداش؟
_آخه تیکه دومش یجوریه
تارا منظورمو متوجه شد و زد زیر خنده . نمیتونستم بهش بگم شورتش فقط یه خطه باریکه که از دوطرف کمرش گره میخوره . آخه اینجور شورتا فقط برا سکس و زن و شوهرها یا کسی که میخواد با کسی سکس کنه خوبه تا زیبایی اندامش باعث تحریک شریک جنسیش بشه ولی الان وضع فرق میکرد . من قرار بود برا خواهرم خرید کنم قرار نبود که باهاش س…
وای خدااااااا نکنه تارا !!!
یعنی میخواد بامن رابطه داشته باشه . همه این افکار در کسری از ثانیه از ذهنم عبور کرد . با صدای تارا بخودم اومدم .
_انتخاب دیگه ای نداری ؟ خودم انتخاب کنم؟
_یکیشم خودت انتخاب کن
تارا کمی به جنسها نگاه کرد و از بینشون یه ست مشکی براق از جنس ورنی پسندید و گفت : این قشنگه فقط خدا کنه سایز هشتاد داشته باشه
سایز هشتاد ، سایزی که من دوست دارم . سینه ای که خوب میشه لاسینه ای زد باهاش ‌.
وقتی تو ذهنم متصور میشدم که اندام سفید تارا تو این لباس براق مشکی چه تضاد زیبایی رو خلق میکنه پیش اب از کیرم راه میافتاد‌ .
وقتی به تارا نگاه کردم دیدم مسیر نگاه تارا رو کیر شق شدمه که از روی شلوار لی یخی رنگم بشدت تابلو و محرضه .
از خودم خجالت کشیدم و با گفتن این جمله : *من دم صندوق منتظرتم * تارا رو ترک کردم
توی مسیر برگشت کمی باهم حرف زدیم و شوخی کردیم و از خاطراتی که با دوستامون داشتیم به همدیگه تعریف میکردیم تا اینکه رسیدیم خونه .
_تارا ساعت دوازده و نیمه . صبح باید برم سر کار
_به به ، داداش مارو باش . فردا جمعه س ، پس فردا هم تعطیله عید قربانه . دوروز تعطیلی داداشی جونم .
_واقعا؟ پس چرا خبر نداشتم ، اصلا تقویمو ندیدم
_طاها جون تو چیو میبینی که تقویمو ببینی ؟
_این جملش تیکه دار و معنا دار بود .
تارا به اتاق خودش رفت و منم گفتم میرم دوش بگیرم
توی حموم وقتی اب گرم از سرم سر میخورد و به پایین میریخت کیرم به سفترین حالت رسیده بود . چشمام بسته بود و به تارا ، کارها و عداهاش ، حرفاش و اندامش فکر میکردم
دوش حموم دقیقا رو به در بود ، با صدای تارا به خودم اومدم که با صدای بلند پشت در گفت داداش صابون اوردم و همینکه میخواست به در بکوبه تا من متوجهش بشم ، با اولین ضربه ای که به در زد در باز شد و تارا منو لخت با کیر راست شدم زیر دوش دید .
برا چند ثانیه هردو محو تماشای هم شدیم بدون اینکه هیچکدوم پلک بزنیم .
یهو به خودمون اومدیم ، تارا زبونش گرفته بود طفلی میخواست عذرخواهی کنه
_ دددددادداشششش ببخششش فک فکککر کردن در از داخل قفله
و زود رفت
جالب اینجا بود که تارا هم با اون لباس زیر سورمه ای رنگی که چندساعت قبل خریده بودیم جلوم ظاهر شده بود و این موضوع گواه اینو میداد که از عمد درو باز نکرده بوده چون خودشم فکرشو نمیکرد که من اونو تو اون وضعیت لخت و فقط با یه شورت و سوتین سکسی ببینمش
تو حموم با دیدن تن تارا شهوتم دوبرابر شده بود
شامپو رو موهام بود و داشتم میشستم ولی فکرم رو تن تارا بود . دستمو که پر کف شامپو بود از لای موهام
آروم آروم به طرف کیرم سر دادم و همینکه لمسش کردم آهم درومد . نمیدونم چند وقت بود ارضا نشده بودم ‌. حسابش از دستم درفته بود ‌.
یه دستم به دیوار و دست دیگم رو کیرم بود
ریتم مالش کیرمو کم کم تندترش کردم اونقدر تند که ابم با فشار پاشید بیرون .بخاطر فاصله زیادی که با آخرین ارضا شدنم که در زمان خدمتم بود داشتم اونقدر آبم زیاد بود که شاید برا اولین بار بود که اینقدر آب ازم میومد ‌.
کمی بدنمو اصلاح کردم و چند دقیقه بعد از حموم دراومدم و حوله به تن کردم .
تارا لباساشو تنش کرده بود و با دیدنم گفت : داداش ؟؟ ببخشید من منظوری نداشتم
_هیسسسسسسس . میدونم عزیزم میدونم نمیخواد چیزی بگی
تو بغلم گرفتمش نازش میکردم . تارا دستش رو سینم بود . اینبار من اونو محکمتر تو بغلم فشارش دادم . جالب اینجا بود که تارا هم خودشو رو پنجه کمی بالاتر کشید تا همقدم بشه ، هرچند هنوز کوتاه تر از من بود .
که البته اون کوتا نبود من قدم بلند بود وگرنه تارا حداقل ۱۷۰سانت میشد .
وقتی محکمتر بغلش کردم احساس کردم سعی میکنه خودشو از پایین کمر بیشتر بهم بچسبونه . یه پیراهن مردونه سفید رنگ با یه ساپورت نازک مشکی تنش بود که بدنشو لطیف تر نشون میداد .
چم شده بود . خواهرم تو آغوشم بودو من با وجود ارضا شدنم همین چند دقیقه پیش داشتم باز تحریک میشدم و از اینکه خواهرم سنگینی کیرمو روی شکمش یا پاش حس کنه هیچ واهمه ای نداشتم و مطمئن بودم که فهمیده .
تارا سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد و گفت : داداش خیلی دوستت دارم
جوابشو با بوسه نسبتا کوتاهی که به لبش زدم دادم . به محض قرار گرفتن لبم رو لب تارا چشاش بسته شد و همینکه میخواست لب به سخن باز کنه ازش جدا شدم . به سمت اتاق رفتم که لبسامو بپوشم اما تارا همونجا سر جاش خشکش زده بود .
خودمو رو تخت انداختم و بازومو رو پیشونیم گذاشتم خیره به سقف اتاق رفتم تو فکر .
به کارها و حرکات تارا ، به بدن خوش فرمش ، به دوستت دارم گفتنش به خرید کردنش ، همه اینا فقط یه پالس داشت و اونم این بود که خواهرم به داداشش تمایل داره . هرچی تو ذهنم به کارهای گذشته تارا فکر میکردم نمیتونستم نتیجه ای بگیرم .
خواهرم چه در زمان دبیرستان و چه در زمان دانشجویی هیچ سوتی نداده بود که نشون بده اهل این کاراس . همیشه من تارارو یه دختر چشم و گوش بسته میشناختم ولی کارها و حرکات فعلیش اینو نمیگه . هرچند اگرم قرار بود با پسری رابطه داشته باشه هیچ وقت جار نمیزد و سعی میکرد کسی متوجهش نشه .
وقتی یکی به محرم خودش تمایل داشته باشه حتما باید خیلی حشری و اهل سکس باشه ،مخصوصا اگه طرف دختر باشه .
هر چی که بود تارا عقل و دل منو تونسته بود ازم بگیره . کاری کرده بود که خط قرمزهارو رد کنم و به خواهر خودم نظر داشته باشم .
شناور در افکارم بودم که تارا پشت در اتاق صدام کرد
_داداش بیام تو ؟
_بیا
وقتی چشمم بهش افتاد همه اون فکرها بکل از مغزم شسته شدن .یه پیراهن سفیدی که تا پایین باسنش بود تنش کرده بود و سینه و باسن برجسته ش بیشتر به چشم میومد .موهاش رو هم دم اسبی بسته بود . خدایا این دختر چقدر خوشگل و دوست داشتنیه . چطور اینهمه سال نتونستم خواهرمو ببینم ، چطور اینهمه زیبایی و ظرافت به چشمم نیومده .
هنوز رو تخت دراز کشیده بود که تارا کنارم و رو لبه تخت نشست .
مشخص بود تو ذهنش داره دنبال حرف و نقطه شروع حرفش میگرده .
_بگو تارا . چی میخوای بگی ؟
داداش … راستش … هیچی خواستم ببینم حالت خوبه ؟ چیزی میخوای برات بیارم؟
بلند شدم و به طرف تارا رو پهلو دراز کشیدم و یه دستمو ستون زیر سرم کردم و گفتم
_تارا یه سوال بپرسم راستشو میگی ؟
_اوهوم . من هیچوقت بهت دروغ نمیگم
_نه منظورم این نیس که دروغ بگی ، منظورم اینه شاید بخاطر یه سری ملاحظات نخوای کلا چیزی بگی و مخفی کنی .
_چی داداش بگو بپرس
_تو تا حالا دوست پسر داشتی ؟
تارا یهو ساکت شد . کاملا معلوم بود جا خورده . نمیدونست چی باید بگه بخاطر همین خواستم کمکش کنم
_ببین ابجی خوشگل من ، تو اونقدر خوشگل و خواستی هستی که هر پسری آرزوشه که تورو صاحب بشه . الان دیگه تو این روزا این مسائل عیب نیس . دوس داشتم منو دوست خودت بدونی و بهم بگی ، شاید منم یروز از دوست دخترام بهت گفتم .
تارا که خیالش راحت شده بود که قصد مچگیری ندارم یه لبخند زد و گفت :
_خب داداش خودتو چرا نمیگی ؟ چشای رنگی و خمار ، چهره قشنگ و خوشگل مردونه . قدبلند ، هیکل چهارشونه و ورزیده . کدوم دختریه که تورو نخواد .
_ ترمز کن خانومی …بحثو عوض نکن . الان صحبت تو و دوست پسراته . تعریف کن ، شب دراز است و قلندر بیدار . تا صبح وقت داریم .
_داداش میشه بیام تو بغلت ؟
_خیسما! ببین هنوز حوله تنمه .
_اشکال نداره .
کمی جابجا شدم و حالت نیمخیز تکیه دادم دیوار و پاهامو دراز کردم تارا رو تخت دراز کشید و سرشو رو پام گذاشت ، منم با دستام موهاشو ناز میکردم و بازی میدادم .
_اولیش وقتی سال آخر دبیرستان بودم اومد تو زندگیم . پسر خوبی بود ولی عمر دوستیمون به سه ماه نکشید و جدا شدیم .
_چرا ؟
_خب یه سری توقعاتی داشت که اون موقع برام قابل هضم نبودن . از میخواست باهام تنها باشه منم میترسیدم قبول نکردم .
بعدش وقتی رفتم دانشگاه با چند نفر از مسرای دانشگاه دوست بودم البته یه دوستی ساده و اجتماعی . توی اونا یکی بود به اسم امین که یروز بهم مسیج داد و ابراز علاقه کرد . کم کم رابطمون گرم تر شد و حسابی به هم عادت کرده بودیم
_توام دوسش داشتی ؟
_اولش برام جنبه سرگرمی داشت . از اینکه یکی اینقدر عاشقانه دوسم داره به خودم میبالیدم ولی کم کم خودمم گرفتارش شدم .
_خب ؟؟ بقیش
_همین دیگه از هم جدا شدیم اونم رفت پی زندگیش
_نشد دیگه تارا خانم . قرار شد کامل بگی
_وا چیو بگم داداش ؟ همینشم زیادی بود
_ببین تارا منو دوست خودت بدون . حتی اگر باهاش رابطتت شکل دیگه ای هم داشته باشه من ناراحت نمیشم . هرکی اختیار زندگی و تن و بدن خودشو داره .
جمله آخرو از قصد گفتم که خیالش راحت باشه که ناراحت نمیشم و همینطورم شد . تارا کمی سرشو رو پام جابجا کرد و ادامه داد
_امین از نظر شکل و شمایل خیلی شبیه تو بود . تا اون روز دست هیچ پسری بهم نخورده بود ، کم کم با امین خلوت دو نفرمون بیشتر میشد . تازه اونجا بود که فهمیدم …
_فهمیدی چی ؟ چیو فهمیدی ؟
_فهمیدم …چطور بگم …فهمیدم تمایلم به پسرا چقدر زیاده .

ادامه...

نوشته: ارسلان H


👍 57
👎 1
90801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

815115
2021-06-14 02:18:02 +0430 +0430

نگارشت خوب بود و داستان روون بود بازهم میتونی پروبال بیشتری به داستان بدی

0 ❤️

815127
2021-06-14 03:35:56 +0430 +0430

گل پسر جقي و كوني خوانواده قراره كون دادن برگرده

2 ❤️

815133
2021-06-14 05:51:41 +0430 +0430

داستانت قشنگه ولی موضوعش زیاد کلیشه ایه

0 ❤️

815137
2021-06-14 06:32:11 +0430 +0430

با لحظه به لحظه داستانت (((از وقتی از پادگان خارج شدی، حتی تو این فکر بودم مسافت ۶۰۰کیلومتری تبریز تهران، چند ساعته من تنها جاده ای که نرفتم اون ورا هست و عجیب بود واسم تاکسی بین شهری ۶۰۰کیلومتری، تا رسیدی خونه خصوصا اون لحظه دیدار با مادر و بعد تصادف و بیمارستان وووو دقیقا تا وقتی سروش اومد تو خونه از اینجا از جو داستان خارج شدم کلا چون هیچ دوستی تو زندگیم نداشتم اینجور جایی رو حس نمیکنم ، کلا هم داستان می خونم تم س ک سش برام مهم نیست و بارها شده رد کردم اونارو و قشنگ بود خصوصا تا اون قسمت که گفتم فعلا منتظر قسمت بعدی میمونم کامل بعد لایک میکنم بندرت دیس میدم خیلی کم پیش میاد. خسته نباشی.
امضا:اینجانب

1 ❤️

815187
2021-06-14 14:04:35 +0430 +0430

قر زدن … غر زدن، غر غر کردن
محرض… محرز

0 ❤️

815191
2021-06-14 14:27:27 +0430 +0430

داستان خیلی قشنگی بود .منتظر قسمت بعد هستم

1 ❤️

815202
2021-06-14 16:11:08 +0430 +0430

همیشه اینجور داستان ها رو دنبال میکنم لطفا زود به زود اپلود کن

1 ❤️

815315
2021-06-15 05:52:01 +0430 +0430

خیلی عالی بود خیلی هم زیاد
من هم یک خواهر دارم دوست دارم بکنمش

1 ❤️

815381
2021-06-15 15:06:38 +0430 +0430

ایول خوب بود،منتظر قسمت دومشم

0 ❤️

815845
2021-06-18 03:52:31 +0430 +0430

خدایی انقد سگ حشرین ک ب خواهر و برادر خودتون چشم دارین؟؟؟!!! تف ب ذات پلیدتون

1 ❤️

815848
2021-06-18 04:19:11 +0430 +0430

البته خودتون گفتین صحت نداره و گرنه مردی که برای از دست دادن یک خونه سکته کنه بمیره که مرد نیست

0 ❤️

815854
2021-06-18 05:11:02 +0430 +0430

الان این داستان سکسی بود یا مصیبت نامه ؟

1 ❤️

815879
2021-06-18 13:41:52 +0430 +0430

خیلی خوب بود بازم ادامه بده فقط غم ناک نباشه مثل این

0 ❤️

816030
2021-06-19 15:18:36 +0430 +0430

سلام ادامه‌ش رو سریع تر بنویس منتظرم

0 ❤️

816063
2021-06-19 23:19:25 +0430 +0430

قشنگ نوشتی. منتظر بقیش هستیم

0 ❤️

817692
2021-06-29 04:08:51 +0430 +0430

انقدر ادامه داستانارو دیر میزارین که واقعا دیگه حس خوندنشون میپره

0 ❤️

817840
2021-06-29 23:44:03 +0430 +0430

منتظریم

0 ❤️

820155
2021-07-14 19:17:52 +0430 +0430

قشنگ بود👍👏👏👏👏

1 ❤️

825976
2021-08-13 17:38:37 +0430 +0430

🌹

0 ❤️

931183
2023-06-02 21:17:30 +0330 +0330

👏👏💜💜👏👏

0 ❤️