هم قبیله (۲)

1400/04/16

...قسمت قبل

سلام و عرض ادب خدمت دوستای گل شهوانی
بابت استقبالتون بی نهایت سپاسگذارم . ممنون ممنون ممنون
مطلب دیگه اینکه این پارت کمی طولانیه ولی پارت بعدی به قاعده ، جذابتر و داغتر از پارت یک و دو خواهد بود و خیلی زود در سایت قرار میدم . بازهم ممنون از محبتتون

برا اینکه تارا راحت تر باشه با شوخی گفتم
_اهااااان رسیدیم به جاهای پر هیجان داستان …خب تعریف کن ببینم بقیشو
تارا لبخند قشنگی زد و گفت
_چون تو میخوای چشم . ولی از اینجا به بعدش مثبت هجده میشه ها !!! گفته باشم…بعدا غیرتی نشی .
_خب بابا . خیالت راحت .
_رابطه منو امین هروز عاشقانه تر میشد . دیگه هردومون مطمئن بودیم که عشقمون عشق واقعیه . وقتایی که با هم بودیم بهترین لحظات عمرمون بود . تقریبا همه دوستای نزدیکمون از عشق و علاقه ما دوتا نسبت بهم مطلع بودن . اولا امین فقط دستمو میگرفت ، وقتی دستاشو رو دستام حس میکردم حس عجیبی بسراغم میومد ، حسی که هیچوقت تجربش نکرده بودم . دوس داشتم دستاشو بیشتر از پیش حس کنم . دوس داشتم همه جامو لمس کنه ، صورتمو دستامو ، بازوهامو . یروز برام تو یه کافه تولد گرفته بود بعد اینکه کادومو داد از جیبش یه تیکه سیم مفتولی دراورد و به شکل دایره درستش کرد و جلوم زانو زد و سیمو به سمتم گرفت و گفت با من ازدواج میکنی ؟ وای طاها بهترین لحظه عمرمو تجربه کردم . با یه تیکه سیم یه حلقه نمادین درست کرده بود که هنوزم دارمش ‌. از خوشحالی زبونم بند اومده بود و با سر در حالی که میخندیدم و اشک میریختم جواب مثبت دادم بهش . امین همینکه بلند شد و نشست رو صندلی کناریم خودم خم شدم سمتش و لباشو بوسیدم . شاید با خودت بگی خواهرم چه گستاخه که کنار من اینقدر راحت حرف میزنه ولی طاها تو نمیدونی من چه دردی از جدایی کشیدم .
_اولا که من خودم گفتم همه چیو تعریف کن دوما چرا جدایی ؟ چی شد مگه ؟
_کم کم رابطه منو امین وارد فاز جدیدی شده بود . خیلی وقت بود دوست داشتم امین یه قدم جلوتر بیاد ، دوست داشتم فقط به گرفتن دستام اکتفا نکنه ، دوس داشتم نسبت بهم حریص باشه و به تنم عطش داشته باشه . بعد اتفاق اون روز تو کافه کم کم امینم باهام راحتر شده بود . بغلم میکرد ، بوسم میکرد نوازشم میکرد منم با با کارام بهش میفهموندم که نه تنها ناراحت نشدم بلکه از این کارش (لمس کردن بدنم) خوشم میاد .
دیگه وقتی قرار میذاشتیم از هر فرصتی استفاده میکردیم تا یه جای بکر با هم خلوت کنیم و ساعتها من رو پاهاش میشستم و …
_خودم ادامه جمله خواهرمو کامل کردم … رو پاهاش مینشستی و معاشقه میکردین
_اوهوم ، لذت فوق العاده ای داشت . وقتی بدنمو با دستاش چنگ میزد و منو به خودش میچسبوند ، با تک تک سلولهای بدنم از این عشق بازی هایی که رنگ شهوت داشت لذت میبردم . نزدیک یک سال از دوستیمون گذشته بود ، حالا دیگه هرکاری تو ماشینش میکردیم ، البته منظورم از هرکاری اینه که هرکاری بجز… بجز …
_بجز سکس ؟
_ اوهوم . داداش اگه فکر میکنی خیلی بی ظرفیتم ادامه ندم .
_عه این چه حرفیه ؟ تو چون من ازت خواستم داری تعریف میکنی . بعدشم ما باهم فقط خواهر و برادر نیستیم ‌، دوست همیم .حالا مثل یه دختر خوب بقیش رو تعریف کن .
_بعد گرم شدن رابطمون برام سخت شده بود که خودمو کنترل کنم . راستش تازه فهمیده بودم که چقدر دختر داغی هستم . به محض تماس دستای امین با بدنم کنترلمو از دست میدادم . بارها شده بود که امین به شوخی بهم میگفت من نمیتونم جواب اینهمه تمایلات جنسی تورو بدم
وقتی تارا اینارو برام تعریف میکرد ناخوداگاه تحریک میشدم . سرش هم دقیقا کنار کیرم روی پام بود . کیرم داشت کم کم سفت میشد و اصلا دوست نداشتم ضایع بشم . دستم همچنان توی موهای خواهرم در حال نوازش بود . احساس میکردم تارا متوجه تغییر حالاتم شده چون کمی سرشو جابجا کرد و فاصلش رو با لای پام کمتر کرد و همین امر باعث شد گرمای صورت خوشگلش وسوسم کنه .
دستمو گذاشتم رو بازوش و اروم بازوش رو ماساژ میدادم و تارا ادامه ماجراهاش رو تعریف میکرد .
یوقت بخودم اومدم دیدم بازوش رو تو مشتم گرفتم و سینش چسبیده به بغل دستم اونم تلاشی برای ایجاد فاصله بین دست من و سینه خودش نمیکرد ،همین باعث پروتر شدن من شد .

_چون تو خیلی کم میومدی مرخصی یروز بابا و مامان تصمیم گرفتن بیان پادگان دیدن تو ، منم درسو دانشگاهو بهانه کردم و باهاشون نیومدم . به امین زنگ زدم و گفتم فلان روز بیا شب خونمون منم تنهام . اونم از خدا خواسته قبول کرد
میدونست که خیلی هات هستم ، قبل از اومدنش ازم قول گرفت که زیاده روی نکنیم . منم قبول کردم اما یه نقشه هایی تو سرم داشتم .
وقتی اومد خونمون مثل زن و شوهرها اول جلو در همدیگه رو بغل کردیم و … بعدشم من تو اشپصزخونه مشغول تهیه شام بودم و امین هم کمک میکرد و ظرف جم میکرد . درست مثل زن و شوهر
بعد از شام دستشو گرفتم و بردم اتاقمو ببینه . اونجا کمی حرف زدیم و خوابوندمش رو تخت خوابم و خودم هم روش خوابیدم . به محض اینکه بدنم با بدنش تماس پیدا کرد حالم دگرگون شد . اخه تا حالا نشده بود اینقدر راحت کنار هم باشیم . همیشه تو ماشین یا کوه و جنگل و به صورت سرپایی و با کلی لباس و مانتو و … همو بغل میکردیم اما حالا یه لباس نازک تن من بود و پیراهن مردونه تن امین که خودم از تنش دراوردم ‌. بعد چند دقیقه بجز لباس زیر لباس دیگه ای به تن نداشتیم و من رو امین خوابیده بودم و لباشو عاشقانه میبوسیدم .

وقتی تارا به اینجای ماجرا رسید پر واضح بود که خودش هم بشدت تحریک شده . چون با دستی که بین سرش و پای من گذاشته بود داشت رون پامو به آرومی ماساژ میداد ‌ . دنبال یه راهی بودم که من هم بدن خواهرمو بیشتر لمس کنم . به بهونه خاروندن بینیم دستمو از رو بازوش برداشتم و وقتی بینیم رو خاروندم دستم رو روی گردن سفید و بلوریش گذاشتم . کف دستم زیر گلوی تارا و زیر یقه لباسش بود . تارا دستشو گذاشت رو دستم و دستمو تو دستش نگه داشت و ادامه خاطراتش رو تعریف کرد
_ از روی امین بلند شدم و اون رو هم بلند کردم و بهش گفتم میدونی که دوست دارم سنگینیت رو روی خودم حس کنم؟ امین به محض شنیدن این حرفم منو انداخت رو تخت و خودش خوابید روم و ته مونده لباسام که شورت و سوتینم بود رو از تنم کند . وقتی سرشو بین پاهام احساس کردم دیگه تو حال خودم نبودم .
_خب بعدش ؟
_همون شب اتفاقی که نباید میافتاد ، افتاد و من بکارتم رو فدای عشقم کردم ولی هیچوقت بابتش پشیمون نیستم چون در هر حال من قرار نیس حالا حالاها ازدواج کنم . با یادآوری خاطرات امین دلمو به زندگی خوش کردم . ببین …حتی وقتی یادش میافتم تحریک میشم
تارا حین تعریف ماجراهاش از خود بیخود شده بود و دست منو که تو دستش بود کشید پایینتر و رو سینش گذاشت و دستمو فشار داد و بهم فهموند سینشو بمالم .
باورم نمیشد کسی که رو پام خوابیده خواهرمه و سینه ای که زیر دستمه سینه تارا خواهرمه .
تارا داغتر از چیزی بود که ادعا میکرد . وقتی سینشو لمس کردم ، تارا از سر شهوت چشماش خمار شد . حس عجیبی داشتم . داشتم تحریک می شدم ، استرس گرفتم ، پشیمون شدم ، راغب شدم . خودمم نمیدونستم چه حالی دارم .
تارا صورتش چند سانت با کیرم فاصله داشت . دستشو که رو پام بود برد زیر حوله و هر چند ثانیه یکبار اروم اروم به سمت کیرم میبردش . نزدیک شدن دستش به بین پاهام حالمو بدجور خراب کرده بود ‌. گرمای دستش و صورتش که هر لحظه بیشتر به کیرم نزدیک میشد ، منو به حد انفجاررسونده بود . 
تارا از روم بلند شد ولی دستش لای پام بود و کیر و بیضم تو مشتش . تو چشام نگا کردو گفت :
_ میشه امشب امینم بشی؟؟
_تارا؟ من یه پسرم و سخت میتونم خودمو در برابر یه دختر خوشگلی مثل تو کنترل کنم اما تو باید محکمتر از اینا باشی . ازون گذشته منو تو خواهر و برادریم
_هیییییششششششش !!! چیزی نگو . فقط بذار فکر کنم امین هستی . میخوام یک شب ، فقط یک شب بعد از اینهمه مصیبتی که سرم اومده خوش باشم .
ساکت شد . ساکت شدم . هرکدوم منتظر اونیکی بود که ببینه چیکار میکنه . از طرفی خواهرم بود و تا همینجاش هم خیلی از اصولو زیر پا گذاشته بودم ، از طرفی هم دلم نمیومد بزنم تو ذوقش و از همه مهمتر اینکه مقاومت در برابر همچین عروسک زیبایی از عهده هر مردی خارج بود .
تصمیمو گرفتم …
چراغهارو خاموش کردم خوابوندمش رو تخت .
چند دقیقه در حالی که پایین تنه تارا لخت بود و پاهاشو از زانو خم کرده بود من بین پاهاش قرار گرفته بودم .
تارا رو تخت و من رو زمین بودم . کف پاهاش رو تخت بود و زبون و لب و دهن من روی کس خواهرم قرار داشت . تارا در حالی که دستشو جلو دهنش میذاشت تا جیغ نزنه ،التماس میکرد بخوابم روش
_تروخخخخدا طاها …تروخداااا بکن توش . عذابم نده .
بی توجه به خواهش و التماسش کار خودمو انجام دادم تا اینکه  لرزیدنهای اندامش بهم فهموند که ارضا شده ‌. خودش سرمو با دستاش به عقب فشار داد و بهم فهموند دیگه نخورم .
رهاش کردم و از اتاق بیرون اومدم . دوست نداشتم بیشتر از این پیش برم . اون خواهرم بود و محرم من ، ناموس من و تنها کسی که تو این دنیا دارم .
از خونه زدم بیرون که یوقت وسوسه نشم یا تن به خواسته تارا ندم .
یک ساعت بعد برگشتم خونه . تارا خوابیده بود . خودمم جلو تلوزیون رو کاناپه خوابم برد .

صبح وقتی از خواب بیدار شدم سرو صدای تارا از اشپزخونه میومد که داشت ظرفارو جابجا میکرد .
سر و صورتمو شستم مسواک زدم و رفتم سر میز صبحانه .
تارا به سردی جواب صبح بخیرم رو داد . با خودم گفتم بی شک از دستم شاکیه . حالا با خودش میگه من بی ظرفیت بودم ، تو که داداشمی و روم باید غیرت داشته باشی چرا گذاشتی تا اونجا پیش بریم . شناور در افکارم بودم که با صدای خواهرم به خودم اومدم
_طاهااااا؟ کجایی؟؟؟ حواست کجاس ؟ چاییت سرد شد
_ها؟ صدام کردی ؟ ببخشید حواسم نبود . راستی تارا باید باهم حرف بزنیم .
همینکه اینو شنید صندلیو عقب کشید و نشست روش و دستشو زد زیر چونش و به چشام خیره شد و گفت :
_آره باید حرف بزنیم . خب …بگو توضیح بده
_ررررررراسسسسستششش مممممن دی شب …چطور بگم ؟ …تقصیر من شد . تو حق داری ازم دلگیر باشی
_بله که دلخورم . میخوای نباشم ؟ منو تو اون حال ولم کردی کجا رفتی ؟
یهو چشام گرد شد . این چی داره میگه ؟
_منظورت چیه تارا؟
_منظورم؟؟ خودت میدونی چی میگم . یهو وسط کار کجا غیبت زد ؟ اصلا چجور تونستی بذاری بری ؟
_تارا خواهش میکنم بس کن . کار دیشب ما کلا اشتباه بود و از اولشم نباید …
_نباید چی ؟ نباید چی ؟؟ نباید با هم صمیمی میشدیم ؟ تو هیچ میدونی من بخاطر بالا بودن تمایلات جنسیم ، از ترس اینکه دچار انحرافات نشم چندبار رفتم پیش دکتر ؟ میدونی با چندتا مشاور سکسولوژی صحبت کردم؟ میدونی وقتی منو در اوج شهوتم رها میکنی چی بسرم میاد ؟
_آخه تارا جان…
با حرص دوباره حرفمو قطع کرد
_ باید برم با پسرا دوستی کنم ؟ باید چیکار کنم؟ یا از اولش نباید باهام کنار میومدی یا باید مردش میبودی و جا نمیزدی .
تارا زد زیر گریه . با حرص لقمه تو دستمو پرت کردم رو میز . کلافه و درمونده شده بودم . واقعا نمیدونستم کدوم کار درسته و کدوم کار غلط . ولی اینو خوب میدونم که خودم به تارا میدون دادم تا روش بهم باز بشه . خودم براش لباس باز خریدم .
رفتم جلو تلوزیون نشستم و روشنش کردم ولی فقط چشمام روبه تیوی بود ،فکرم پیش تارا بود که حالا رفته تو اتاقش .
نزدیک ساعت ۱۲ظهر بود ،تارا از اتاقش اومد بیرون برا پخت نهار .
_تارا یه دقیقه بیا پیشم بشین .
_کار دارم طاها
_بیا منم کارت دارم
اومد کنارم نشست . دستاشو تو دستام گرفتم و در حالی که با انگشتاش بازی میکردم گفتم :
_ من فقط میخواستم تقدس خواهر برادری حفظ بشه . دوست نداشتم اذیتت کنم . میدونم همش تقصیر من بوده و هرچی بگی حق داری . دوس ندارم ناراحتیتو ببینم . الان چند ماهه که دلم برا اون تارای شیطون و شوخ و شنگ تنگ شده و برای اینکه دوباره همون دختر شاد و سرزنده قبل بشی حاضرم هرکاری بکنم .
چند قطره اشک از چشاش رو گونه هاش چکید . یه نیم نگاهی بهم کرد و خواست بلند شه بره که مانعش شدم .
_الان مثل یه خانوم محترم میری دوش میگیری میای باهم میریم بیرون یه چرخی میزنیم تا حال و هوات عوض شه .
خواست بلند شه بره که باز هم مانعش شدم . تو چشاش نگا کردم و لبمو رو لباش گذاشتم . وای که چقدر خوشمزه بود . دوست نداشتم لبمو بردارم ولی احساس کردم تارا کم کم داره حالتش تغییر میکنه ،بخاطر همین بهش گفتم :
_بدو برو دوش بگیر ، حالت که جا اومد بیشتر باهم حرف میزنیم .

صدای تارا که داشت تو حموم با اون صدای مخملی و خوشگلش آواز میخوند میشنیدم.
_ ای جان ،چطور دلم میاد اذیتش کنم .
خودمم نمیتونستم جلوی شهوت خودمو بگیرم . این شد که تصمیم نهاییمو گرفتم . هر چه بادا باد . حداقلش اینه که روحیه ش بهتر میشه ، خودمم با این گناه لذت بخش یجور کنار میام .
از جام بلند شدم و به سمت حموم رفتم همینکه میخواستم دست به دستگیره در بزنم گوشیم زنگ خورد .
با بی میلی جواب دادم
بفرمایین . . . بله …خودم هستم . . . کیو فرمودین ؟ متوجه نمیشم …یعنی …

_تارا …تارا جان …
تارا از زیر دوش بلند گفت :
_در بازه طاها . سرم کفیه دارم میشورمش
_تارا جان یه لحظه گوش بده …ببین الان از طرف عمو نصیر زنگ زدن ، مثل اینکه حالش خوب نیس ، من یه توک پا برم ببینمشو برگردم .
_از طرف کی ؟
_عمو نصیر …عمو نصیر …همونی که پونزده ساله ندیدیمش .
_قول میدی زود بیای ؟
_عزیزم من که نمیدونم باهام چیکار دارن ولی جای دیگه ای نمیرم . کارم که اونجا تموم شد زود برمیگردم . …شنیدی تارا چی گفتم؟
_آره داداش . برو منم موهامو شستم میام بیرون زنگ میزنم پرستش از اون میپرسم ببینم چه خبره
پرستش دختر یکی یدونه عمو نصیر بود که با تارا هنوز رابطش رو حفظ کرده بود . البته شاید پنج سال بیشتر بود که من ندیده بودمش . چون وقتایی که میومد خونمون معمولا وسط روز بود که من اون موقع تو خونه پیدام نمیشد .
یک ساعت بعد خونه عمو نصیر نشسته بودم . البته خونه که چه عرض کنم ، کاخی بود برا خودش .
چند نفری هم اونجا بودن که نمیشناختمشون . فقط زن عمو لعیا و برادرش اقا ناصرو میشناختم
_زن عمو خدا بد نده . چی شده؟ خان عمو کجان؟ پرستش کجاس ؟
_بد نبینی طاها جان .خوبی پسرم ؟ تارا خوبه ؟
_خوبه مرسی . شما خودت چطوری ؟
_چطور باید باشم ؟ میبینی که اوضاعمونو . میدونم از ما دل خوشی نداری ، میدونم در حقتون جفا کردیم ولی بخدا باعث همش همین خان عموت بود . حتی وقتایی هم که پرستش میومد خونتون نصیر خبر نداشت ، که اگر خبر داشت قیامت بپا میکرد . هرجور ارتباطیو با خونواده شما ممنوع کرده بود وگرنه منو دخترم که از اول شماهارو خیلی دوس داشتیم . مخصوصا خدابیامرز مامانتو .
_میفهمم زن عمو . میدونم شما هم تقصیری ندارین . حالا عمو چطوره ؟ کجاس ؟
_بالا تو اتاقشه و وکیلش کنارشه .
_زن عمو اون اقایی که با من تماس گرفت کی بود ؟ اصلا خان عمو چطور راضی شده که من بیام اینجا ؟ داستان چیه ؟
_آقای صنوبری بود ، همون وکیل خان عموت . راستش طاها جان بعد از فوت پدر و مادرت و وقتی عموت فهمید چه بلاهایی سرتون اومده دیوانه شد . مدام خودشو تو اتاق حبس میکردو با کسی حرف نمیزد . هرچی هم علتش رو میپرسیدیم فقط یه جمله میگفت… همش تقصیر منه . خودت که بهتر میدونی طاها ، عموت و بابات سر ارثیه پدرشون باهم اختلاف داشتن .
_بله ، مثل اینکه خان عمو کارخونه پدربزرگو به اسم خودش کرده بوده و به بابا چیزی نمیده .
_آره پسرم ، نه تنها کارخونه بلکه خونه و املاک شخصی پدربزرگتون رو وقتی زنده بوده به اسم خودش میکنه . حالا چطوری و چجوریشو نمیدونم . به بابات هم میگه اینا همش حق خودمه و کارخونه ورشکست شده بوده و من بدهی ها رو دادم و کارخونه و املاک رو پدر به اسم من کرده . حالا واقعیت چی بوده …اله و اعلم .
چند دقیقه بعد آقای صنوبری پایین اومد و خیلی شیک و مجلسی باهام برخورد کرد و حسابی تحویلم گرفت .
_اقا طاها شما هستین  ، درست میگم ؟
_بله جناب صنوبری . در خدمتم
_بهتره بریم یه جای خلوت با هم صحبت کنیم .
دوتایی به سمت حیاط رفتیم . البته حیاط که میگم دست کمی از باغ نداشت . بزرگ و با صفا . چند دست مبل و میز و صندلی اونجا بود که نشستیم و سوسن خانوم خدمتکار زن عمو برامون چایی اورد . سوسن خانوم از وقتی که من یادمه تو اون خونه کار میکرد و خانوم مهربونی بود .
_ببین طاها خان ، مطمئنا تا حالا فهمیدی که من وکیل نصیرخان هستم . ایشون چند وقت پیش سکته مغزی میکنه و اعتقادش بر اینه که تاوان ظلمی که در حق برادرش یعنی پدر شما کرده رو داره پس میده .
در هر حال نصیر خان دستور دادن که حق و حقوق برادر مرحومشون رو پرداخت کنیم . حالا تصمیم گیرنده شمایین که این حق و حقوق که مبلغ قابل ملاحظه ای هم هست رو به چه صورت و چه شکلی میخواین ؟ ملک میخوای؟ کارخونه میخوای ؟ پول میخوای …
حرفشو قطع کردم و با حرص گفتم
_خان عمو باید زودتر از اینا عذاب وجدان میگرفتن نه الان . الان که هم پدرم و هم مادرم زیر خروارها خاک خوابیدن تازه یاد اشتباهشون افتادن؟ شما هم طوری دارین حرف میزنین که انگار مطمئنین که من با پیشنهاد سخاوتمندانه عموم موافقم.
_ببین طاها …درکت میکنم میفهمم چی میگی . نوش داروی بعد از مرگ سهراب ولی پسرم اتفاقی که نباس بیافته افتاده ، کاریش هم نمیشه کرد . بهتره به خودت و خواهر دم بختت فکر کنی ‌. الان اگر تو دست رد به سینه نصیرخان بزنی چه تغییری تو زندگی تو و خواهرت ایجاد میشه ؟ ایا پدر و مادر مرحومت زنده میشن ؟ عاقل باش و عاقلانه فکر کن . اگر سهم الارثتون رو بگیرین هم این بنده خدا چشمش به این دنیا نمیمونه و هم آینده خودت و تنها خواهرتو تضمین کردی ‌. ولی از من میشنوی برو پیش عموت باهاش حرف بزن و حلالش کن . از ته دل حلالش کن بذار خیالش راحت بشه . اون خودش فهمیده که چه خبطی کرده . نذار بیشتر از این عذاب بکشه . من میرم داخل ، چند دقیقه بشین همینجا فکراتو بکن اگر اومدی تو خونه که هیچ ، ولی دیدی نمیتونی ببخشیش بهتره از همینجا برگردی خونتون و دیگه همو نبینیم . امیدوار تصمیم درستو بگیری و بزودی ببینمت .
اقای صنوبری رفت و تنها موندم . نمیتونستم ببخشمش ، اگر عموم این کارو نکرده بود ما اینهمه بدبختی نمیکشیدیم و از اون مهمتر چه بسا الان پدر و مادرم هم زنده بودن . باید زنگ میزدم به تارا ، هر چی باشه اونم حق نظر داره .
بعد چندتابوق جواب داد
_سلام
_سلام داداش . خوبی
_خوبم . الان خونه عمو هستم
_میدونم ، پرستش همه چیو تعریف کرد برام . حالا میخوای چیکار کنی ؟
_پرستش که خونه نیس
_چرا هست ، تو اتاقشه و بیرون نیومده
_معلومه میخوام چیکار کنم . الان پامیشم میام خونه . کاری که نباید میشد شد . اقا دم مرگش یادش افتاده حق بابامو خورده . الان که میبینه اینهمه مال و ثروت نمیتونه کمکی بهش بکنه میخواد حقمونو بده ؟
_اونجوری نگو داداش . گناه داره ، هرچی باشه عمومونه . راضی به عذاب برزخش نشو . منو تو هم ابدی زنده نمیمونیم بالاخره ماهم میمیریم . ببخش تا بخشیده بشی .
_پس نظرت اینه تارا؟ پدر مادرمون مهم نیستن برات ؟
_هستن ولی اگه نبخشیش اونا زنده میشن ؟ نمیشن .من که حلالش کردم تو هم برو حلالش کن بیا . ببین هر تصمیمی که بگیری برا من محترمه و رو حرف حرف نمیزنم اما از من میشنوی بگو حلالت کردم . بلند شو بعدش بیا که فکر نکنن بوی پول به مشامت خورده و بخشیدی .
_باشه ، حالا بذار کمی فکر کنم . فعلا خداحافظ
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیمو گرفتم .
وقتی وارد خونه شدم همه چشمها به من دوخته شده بود . رو کردم به آقای صنوبری که کنار چندنفر دیگه که ناشناس بودن ایستاده بود و گفتم :
_خان عمو رو باید ببینم .
_آفرین پسر ،  تصمیم درستو گرفتی . دنبالم بیا
باهم به سمت پله های هلالی شکل که به طبقه بالا میخورد رفتیم .
در طبقه بالایی چندین اتاق وجود داشت که اتاق آخر انتهای راهرو اتاق خان عمو بود .
وارد که شدیم با دیدن عمو جا خوردم . از اون مرد پرابهت و با جذبه فقط یه تیکه گوشت و استخون مونده بود .با توپ پر اومده بودم ولی با دیدن حال و روز تنها عموم حرفام فراموش شد . دلم بحالش سوخت . رفتم کنار تختش نشستم و دستشو تو دستام گرفتم . خواب بود یا بیهوش نمیدونم ولی گلایه ها و حرفامو زدم بهش و در آخر هم گفتم
_خان عمو هم من و هم تارا حلالت کردیم ، دینی به گردنت نیست . امیدوارم زودتر خوب بشی و دیگه رو این تخت نبینمت . عمو جون هیچی هم ازت نمیخوام ، نه ملک نه پول و نه سهم الارث . دوست داشتم وقتی این حرفارو میزنم بیدار باشی و هوشیار و از زبون خودم بشنوی ولی دیگه اینجوری پیش اومد ‌. حلالت کردم عمو
اقای صنوبری با چشمانی بهت زده نگام کردو گفت :
_پسرم مردونگی کردی ولی …
_ولی نداره اقای وکیل . نمیخوام کسی فکر کنه بخاطر پول بوده . زندگیم تا الان چرخیده بعد اینم خدا بزرگه . با اجازتون مرخص میشم .
بلند شدم از اتاق زدم بیرون . بغض داشتم ، دوست نداشتم خان عمورو اینجوری ببینم . تصویری که همیشه ازش تو ذهنم بود یه مرد قدبلند و مقتدر با شکمی تقریبا برامده و دستهای بزرگ و خشن . پای پله ها پرستش رو دیدم ، اول نشناختم تا اینکه زن عمو گفت
_پرستشه … دختر عموت
وای خدای من … این کی اینقدر بزرگ شد ؟ کی اینقدر خوشگل و خانوم شد . خیلی هم شبیه تارا بود فقط کمی قدبلندتر . مثل مادرش زیبا و جذاب و دل فریب
_خوبی پسر عمو؟
_خوبم مرسی . تو خوبی ؟ خدا به عموجون زودتر عافیت بده .
_نمیده …نمیده پسرعمو . خودمونو که نمیتونیم گول بزنیم . ولی کار بزرگی کردی اومدی . هیچکدوم هیچ امیدی به اومدنت نداشتیم بخاطر همین آقای صنوبری باهات تماس گرفت .
_این چه حرفیه ؟ آدم به امید زندس ‌. انشاله خوب میشن . راستی اگه بیای خونه ما تارا خوشحال میشه . اونم تنهاس از تنهایی در میاد .
_مرسی . چشم ، فعلا که میبینی اوضاعمون چطوریه .
از زن عمو و پرستش و بقیه خداحافظی کردم . موقع خروج اقای صنوبری بدو بدو و با عجله خودشو بهم رسوند و صدام کرد .
_جانم جناب صنوبری ؟
_بچه تو چت شده ؟ آخه کدوم آدم عاقلی به مال و ثروت پشت میکنه ؟ ببین … علاوه بر اینکه وکیل عموت هستم ، از بچگی هم با عمو و بابات دوست بودم و خوب مشناسمشون . اگر خاطرت باشه تو مراسم ختم پدر و مادرت هم اومده بودم . اون موقع هم به نصیر خیلی گفتم که این کارو با داداشت نکن ولی شیطون رفته بود تو جلدش . گذشت و گذشت تا اینکه یه بنده خدایی از دوستای نصیر یروز بهش میگه یکی هست تصادف کرده و دو نفر این وسط کشته شدن ، بعدش خونواده راکب خواستن دیه رو درست کنن و خونه زندگیشونو فروختن و … خلاصه قضیه شمارو به عموت تعریف میکنه ولی نمیگه که این خونواده همون خونواده داداشت هستن . نصیر هم وقتی میشنوه ناراحت میشه و تصمیم میگیره به عنوان خیر وارد عمل بشه ولی فردای روزی که این جریانو میشنوه قرار بوده سفر تفریحی با دوستاش بره ترکیه . میره و بر میگرده و میفهمه اون خونواده خونواده داداشش بوده . عذاب وجدان راحتش نمیذاره . ببین پسرم مردونگیت به پدرت رفته و شرم و حیات به مادرت ، البته طبع جوانمردیت قابل ستایشه ولی از حقت نگذر …
حرفشو قطع کردم و گفتم
_پول و ثروت قبل اینکه خونوادم از هم بپاشن بدردم میخورد نه الان . اون موقع که تو زندان بودم و پدرم به هر دری میزد تا دیه اون بنده خداهارو جور کنه بدردم میخورد . عزت زیاد اقای صنوبری
حرفامو با حرص و بغض زدم و دیگه نایستادم .
حدودا یک ساعت بعد جلو در خونمون از تاکسی پیاده شدم .
وقتی تارا منو دید داشت از فضولی میترکید منم اذیتش نکردم و سیرتا پیاز ماجرارو براش تعریف کردم .
همون شب خبر دادن که عمو فوت شد . یک هفته ای درگیر مراسمات و کفن و دفن و ختم و … این چیزا بودیم در این بین چندباری پرستشو دیده بودم و یجورایی احساس میکردم حس خاصی نسبت بهش پیدا کردم . بله … عاشق شده بودم ، عاشق تنها دخترعموم ‌.
یروز با تارا خونه نشسته بودیم و داشتیم آلبوم عکسهاب خونوادگیمون رو نگا میکردیم . چندتایی عکس از بچگیهامون و خونواده خان عمو هم بود که برگشتم به تارا گفتم
_راستی چرا از پرستش عکس نداریم ؟
_از پرستش ؟ عکس؟
_چرا اینجوری نگام میکنی ؟
_داداش؟؟؟ نکنه…؟! آره؟؟؟؟
_چرا شلوغش میکنی بابا ؟ برام سوال پیش اومد که تو با پرستش صمیمی هستی ولی ازش هیچ عکسی این تو نیس . همین
_آره جون خودت . تو گفتی منم باور کردم .
_ای بابا ، اقا جان اصلا تقصیر منه . بی خیال دیگه تارا
تارا درحالی که داشت با لبخند سربه سرم میذاشت با مشت آروم کوبید رو بازوم و گفت
_خبه حالااااا ، چه نازیم میکنه . صبر کن الان برمیگردم .
چندثانیه بعد گوشی تو دستش برگشت . کمی با گوشیش ور رفت و گرفتش سمت من گفت بفرمایین اینم عکس پرستش خانوووووم
با تردید گوشیو ازش گرفتم وخودمو بی میل نشون میدادم که ظاهرا خیلیم موفق نبودم . تارا با طعنه گفت
_خب اگه نمیخوای ببینیشون یا حوصلشو نداری گوشیمو بده
_تارا سر به سر من نذار مارمولک خانم
تارا خنده ای کردو اومد بغل دستم نشست و دوتا دستشو گذاشت رو شونم و چونش رو هم رو دستاش قرار داد و همراه من به عکسا نگا میکردو در مورد زمان و مکان عکس توضیح میداد .
پرستش واقعا زیبا بود ، مثل تارا . با این تفاوت که کمی از تارا لاغر تر و قد بلندتر بود . کمی هم سینه هاش کوچکتر از تارا بود ، شاید یک سایز شایدم همون سایز .
تماشای عکسای پرستش ناخداگاه تحریکم کرد . توی اکثر عکسها که مشخص بود توسط یه عکاس حرفه ای گرفته شده ، خط سینه و رونهای سفید و خوش تراشش مشخص بود .
_راستی یه فکری دارم داداش
_خدا بدادمون برسه . چه فکری ؟
_عههههه اونجوری نگو . بیا زنگ بزنیم پرستش و دعوتش کنیم بیاد اینجا برا شام
_دانشمندیا !!! خب اینجوری که باید زن عمو رو هم دعوت کنی .
_نه زن عمو چند وقته قرص ارامبخش میخوره و همینکه هوا تاریک میشه میخوابه .
_چی بگم . اگه دوس داری بگو بیاد
_اگه دوس دارم؟ یعنی تو دوس نداری؟
_از دست تو دختر . خب زنگ بزن .
غروب بود و داشتم تیوی تماشا میکردم که زنگ خونه رو زدن . پرستش بود ، با یه دسته گل تو دستش همراه تارا وارد شد .
عجب هیکلی ، چه اندام زیبایی ، خوشگلی صورتش بی بدیل بود . ماتم برده بود ،جوری که تارا یه سرفه ای کرد و گفت
_داداش پرستش سلام داد .
_عه ببخشید ، یه لحظه فکرم جای دیگه بود . خوبی ؟ خوش اومدی
هربار که پرستشو میدیدم انگار اولین باره که دارم میبینمش .
شام خوشمزه ای که تارا پخته بودو خوردیم . کم کم یخمون باز شد و باهم شوخی میکردیم . پرستش یه شلوار برمودایی یاسی رنگ پوشیده بود و از روش هم تاپ همرنگ شلوارشو . موهاش رو هم با روشن ترین رنگ طلایی مایل به سفید دکلره کرده بود ‌که زیبایی این دخترو صدچندان کرده بود .
مشغول خوردن میوه و تعریف خاطرات کودکیمون بودیم ، هر از گاهی نیم نگاهی به پرستش مینداختم که هر بارش نگاهم با نگاهش در تلاقی بود . یجورایی احساس میکردم حسی که نسبت به دختر عموم دارم یک طرفه نیس . تارا یهو گفت :
_ای وای داداش . قرار بود زنگ بزنم به یکی یادم رفت .پرستش جون ببخش عزیزم من یه زنگ بزنم برگردم .
پرستشم در جوابش گفت
_برو تارا جون راحت باش .

_باشگاه؟ فیتنس ؟
_آره. معلوم بود
_آره ، کاملا هیکلت ورزشی و جذابه
این حرفو زدم ولی خودم پشیمون شدم ، آخه دیگه خیلی صمیمانه بود این جملم ولی پرستش از شنیدنش خیلی کیف کرد
_ممنونم . خودت چیکار میکنی ؟ راستی اگه امشب دعوتم نمیکردی خودم میخواستم بیام کارتون داشتم .
منظورش از اینکه دعوتم نمیکردی چی بود؟ مگه من دعوتش کردم ؟ تارا زنگ زد …ای واااااییییی …تاراااا … از دست تو
_راستش دوس داشتم بعد از سالها دختر عمومو ببینم ، هر چی باشه همبازی سالهای کودکی هم بودیم . راستی چیکار داشتی که میگی خودت میخواستی بیای ؟
_راستش طاها جان ، اقای صنوبری تمام جریانو برام تعریف کرد ، خواستم ازت خواهش کنم قبول کنی .
_چیو؟
_همین داستان حق و حقوقتونو . حقته ، مالته ، ارثته .
_پرستش … خاطرت بیشتر از اونی که فکر کنی برام عزیزه ولی من …
پرستش حرفمو قطع کرد و از رو مبلی که نشسته بود بلند شد و رو مبل بغل دستی من نشست و با هیجان گفت
_ولی ملی نداریم طاها . بخاطر من قبول کن . الان که بابام نیس ، کسیم نیس که بخواد فکر دیگه ای بکنه . بخدا مامان لعیا همش غصه شماهارو داره میخوره .
تو چشاش خیره شدم ، در مقابل پرستش کاملا بی دفاع بودم و حتی توان مخالفت نداشتم .
سرمو اتداختم پایین تا نگاهم تو نگاهش نباشه بلکه بتونم حرفمو بزنم
_ببین پرستش نمیدونم میدونی یا نه ولی من در مقابل تو هیچ گاردی نمیتونم بگیرم ، از وقتی دیدمت نمیدونم چی به سرم اومده که مدام تو فکرمی . حتی یک لحظه از ذهنم خارج نمیشی . اینارو گفتم که بدونی چقدر برام عزیزی اما این چیزی که میخوای …
_اما و اگر نداره ، اگه منو میخوای باید خواستم رو اجابت کنی .
چی شنیدم ؟ پرستش چی گفت ؟ اگه منو میخوای؟ یعنی اونم …؟ وای خدای من
_تتتتتتتووووو چچچچی گفتییی ؟
_گفتم اگر منو میخوای رومو زمین ننداز . طاها؟ شاید عرف نباشه که یه دختر به این راحتیا بخواد ابراز علاقه بکنه ولی من میکنم . طاها منم تو رو دوست دارم ، علاوه بر اینکه پسر عمومی تورو به عنوان عشق ابدیم دوس دارم . یکی از دلایل اینکه اینهمه سال مخفیانه و بدور از چشم بابام میومدم خونتون تو بودی . البته یکی از دلایلش .
با اینکه نمیدیدمت ولی باز خیالم راحت بود که پدر مادرتو میبینم و دلم به این خوش بود گاهی یه جمله ای یا تعریفی از تو از زبون خونوادت بشنوم ‌. پس هم به من و هم به خودت این لطفو بکن که اولین خواسته منو به عنوان عشقت رد نکن . بیا همین فردا وسایلاتونو جمع کنیم ببریم خونه ما اونجا چهارتایی باهم زندگی کنیم . اینجوری هممون از تنهایی در میایم . خونه به اون بزرگی به چه دردی میخوره وقتی فقط دو نفر توش زندگی میکنن . تازه خیال مامانم راحت میشه که یه مرد بالا سر خونه زندگیش هست .
کمی تو فکر فرو رفتم . بعدش با لحنی که توش هیچ تحکم و اطمینانی نبود به پرستش گفتم
_پس …پس …بذار با تارا هم …
_آفرین داداش گلم …آفرین … میدونستم فقط پرستش حریفت میشه . آفرین
تارا در حالی که داشت دست میزد و تشویق میکرد از پشت در اومد بیرون
_پس تو با تلفن مگه حرف نمیزدی ؟؟؟ فال گوش واستاده بودی ؟؟؟
_اینا همش نقشه خودم بود ، البته پرستش جونت هم کمکم کرد .
_بابا شما زنا دیگه کی هستین .
تارا بدو اومد و بغلم کرد و رو پاهام نشست . سعی داشتم از خودم جداش کنم تا پیش پرستش ضایع نشه اما وقتی دیدم پرستش خیلی ریلکس و لبخند روی لب داره نگامون میکنه خیالم کمی راحت شد ‌.
پرستش از جاش بلند شد و گفت
_بابت پذیرایی ممنون ، من دیگه زحمتو کم کنم
_کجا نصفه شبی ؟ دیر وقته .
_مهم نیس ماشین دارم . بعدشم مامان تنهاس ، فردا میام کمکت میکنم با هم وسایلارو جم کنیم تارا جون .
_مرسی ، ممنون . داداش بدو جلو در پرستشو راهی کن ، منم برم یه دوش بگیرم .
جلو در کنار ماشین پرستش ایستادم ، پرستش روبروم ایستاد و گفت
_ممنونم طاها ، رومو زمین نزدی و این برام خیلی ارزشمنده . امیدوارم لایق اینهمه احترام از جانب تورو داشته باشم .
_مطمئنم داری . منم از تو ممنونم ولی زن عمو …
_مامان از خداشه باهم یجا زندگی کنیم . الانم اگر پاشدم برم خونه فقط بخاطر اینه که بیدارش کنم تا زود خبر این اتفاقو بهش بدم تا خوشحال بشه .
خداحافظی کردیم و پرستش رفت ولی قلب و دلم موند پیشش ‌. از طرفی هم شهوت لعنتی مغزمو از کار انداخته بود .
وقتی برگشتم خونه صدای آب از داخل حموم میومد . تارا بود . با خودم فکر کردم … تارا که از خداشه ، منم که الان داغم ، حالا یبار که اتفاقی نمیافته . ممکنه دیگه هیچوقت فرصتش پیش نیاد ‌
تق تق تق …
_جانم طاها ؟
_تارا جان؟ درو باز میکنی یه لحظه ؟
تارا درو باز کرد و در حالی که فقط سرش از لای در بیرون اورده بود درجا خشکش زد .
_اینجور نگا کردن یعنی اینکه نیام داخل؟
_من قربونت برم داداش خوشگلم… تو که فقط یه شورت تنت مونده ، اماده ای برا اومدن . بیا تو
خیلی ذوق کرد تارا ، رفتم داخل ، لخت لخت بود و داشت من نگا میکرد.
نزدیکش شدم ، سینه به سینه هم ایستادیم ، تو چشاش خیره شدم و لبامون بهم گره خورد .
آب دوش باز بود و حموم پر بخار . ماهم با کمی فاصله از اب روبه هم ایستاده و داشتیم از هم کام میگرفتیم .
دستای من دو طرف بغل باسن تارا بود و دستای تارا رو شونه و کتف و کمر و همه جای بدنم میچرخید و لمسم میکرد .
همونجور که لب تو لب بودیم رفتم زیر دوش و تارارو هم بردم . اب روی بدنامون غلت میخورد و خیسمون میکرد . تارا بدون اینکه چشاشو باز کنه یا لبشو از لبم جدا کنه دستشو برد پایین تر و شورتمو داد پایین و خودم درش اوردم . چسبید از کیر راست شدم .
وقتی کیرمو تو دست گرفت ، لباش لای لبام و زبونم تو دهنش بود ، یه صدای خفیفی با لمس کیرم از گلوش دراومد که ناشی از لذت بود . چند بار کیرمو تو دستش بالا پایین کرد . چشاش همچنان بسته بود و کیرمو گذاشت لای پاش و لبشو جدا کرد از لبم و گفت
_ای واااایییییی ، جوووووون … داداششششش…داداششششش تکونش بده ، چقدر داری بهم حال میدی …خیلی خوبه …خیلی خوبه
لباش بی نظیر بود . بدنش فوقالعاده . سینشو تو دستم گرفتم و سرمو خم کردم و نوکشو لای لبام گرفتم . شروع کردم به مکیدن سینش . تا حالا لخت لخت ندیده بودمش . بدنش زیباتر از تصوراتم بود . برش گردوندم و چسبوندمش به دیوار ، کیرمو از پشت گذاشتم لای پاش . یه طرف صورتش چسبیده بود به دیوار و چشاش خمار . پشت گردنشو لیس میزدم و دستمو رو کمر و باسنش گذاشتم . آروم از پشت دستمو بردم جلو و روی شکمشو نوازش کردم ، تارا تو خودش نبود . صدای اب و صدای نفسهای شهوانی خواهرم فضای حمامو پر کرده بود . انگشتمو رو نافش چرخوندم و اروم رو به پایین و سمت کصش بردم .
احساس کردم کیرم لای پاش روونتر شده . بیخودی نبود که میگفت میل جنسیم خیلی زیاده ، به همین زودی کسش خیس خیس از اب شهوتش شده بود . گهگاهی پاهاشو باز میکردو کیرمو لای پاش جابجا میکرد و باز جمعشون میکرد ‌. وقتی دستم با کسش برخورد کرد ، زود دستشو رو دستم گذاشتو چنگم زد . نفسهاش تندتر شده بود . باسنش کمی عقب تر داد و محکم از پشت چسبیدم بهشو دستامو گذاشتم روی جفت سینه هاش و تو بغلم فشار دادم .
_آیییییییی آره داداشششی . بغلم کن . از پشت بغلم کن تا کیرتو رو کونم و کصم حس کنم
وقتی کلمه کیر و کص رو شنیدم وحشی تر شدم .
نشستم زمین تارا همچنان در حالی که پشتش به من بود چسبیده بود به دیوار  . سرمو بردم لای پاش ، خودش با دستاش کمی باسنشو باز کرد . به محض اینکه زبونم به کون و کصش خورد یه جیغ کوتاه کشید . دستشو عقبتر اورد و سرمو به خودش فشار داد .
_بخوررر قربونت برم ، بخور …هرجامو که دوس داری بخور
_تارا؟ خیلی سکسی هستی . نمیشه مقاومت کنم . سختمه
تارا برگشت لبمو بوسید و صورتمو با دستاش نگه داشتو نفس زنان گفت :
_ مقاومت نکن خوشگلم ، خودتو ول کن ، راحت باش . اصلا بذار خودم راحتت کنم
اینو گفت و منتظر من نشد . جلوم زانو زد و کیرمو که تازه داشت میدید گرفت تو دستشو یه نگاه شهوتباری به من کرد و زبونشو دور لبش مالید و کیرمو فر کرد تو دهنش و بیضه هام تو دستاش . شاید هفت هشت بار بیشتر تو دهنش نبرده بود که اروم با دستم زدم رو شونش یعنی اینکه دارم میام اما تارا کیرمو محکمتر ساک میزد تا اینکه کمرمو به جلو خم کردم و با تمام توانم ابمو پاشیدم تو دهن و صورت و سینه خواهرم . تارا بدون اینکه اذیت بشه نصف ابمو تو دهنش نگه داشته بود و بعد اینکه کامل تخلیه شدم اروم از بغل دهنش داد بیرون و مالید رو سینه هاش .
زیباترین صحنه سکس از نظر من همین بود . اینکه پارتنرت با اشتیاق ابتو بخوره و باقیشو بده بیرون تا لباش و سینش هم پر از آب کیر بشه

ادامه...

نوشته: ارسلان H


👍 41
👎 2
77301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

818852
2021-07-07 00:44:35 +0430 +0430

خوب بود (:
حداقل یکم فضا و محتوا داشت

0 ❤️

818857
2021-07-07 00:49:24 +0430 +0430

خیلی جزعیات رو گفتی باور کن شیرم خوابید

0 ❤️

818863
2021-07-07 01:04:35 +0430 +0430

قلمت عالیه 🌹👌

0 ❤️

818880
2021-07-07 02:21:48 +0430 +0430

عالی بود .امیدوارم پارت بعدیش همهمینجور جذاب باشه

0 ❤️

818884
2021-07-07 02:48:04 +0430 +0430

چند جای داستان خواستم بیام و کامنت بزارم ولی اونقدر مهم نبود کامنت گذاشتن تصمیم ب ادامه رو گرفتم و خوندم اما به این نقطه رسیدم، مکث کردم اولین مورد که بش فکر میکردم این بود شاید برای عده ای خنده دار یا غلو ((اشتباه تایپی اگر باشه عذر میخوام)) باشه ، اما به شخصه این مورد رو چندین و چندبار شنیدم از منابع مطمئن برای خودم و یکبار هم از نزدیک دیدم،
{{همون شب خبر دادن که عمو فوت شد . یک هفته ای درگیر مراسمات و کفن و دفن و ختم و}}
بله این‌ واقعیت کاملا درسته ، طرف چشم براه هست، فلانی چشم به در دوخته، یا منتظره خدا در این دنیا ببخشند اون‌ را قبل از رفتن ب ابدیت، این موارد و چندین مورد دیگه،
سخت هست بفهمیم این بازی روزگار رو ما کامل اما بخوایم نخوایم ، عجب میگذرد این رسم زمونه که چشم روی هم بزاری تمام شد باید فکر سفر کرد چقدر خوبه کسیکه سفر میکنه اینجور در موردش مردم بگن،
فلانی رفت چیزی ن ب ما داد و ن از ما گرفت
خدا رحمتش کنه ادم بدی نبود…
خدا رحمتش کنه ادم بدی نبود‌.
تنها ارث و میراثی که ابدی برای یک انسان باقی می مونه همین هست آتیش تو مال و منال دنیا
برای همه آرزوی سلامتی و موفقیت دارم و از خدا میخوام مارو جز اون دسته انسانها کنه که خودمو سخت میدونم اینجور کنه.
شب بخیر و تا اینجا داستان ت خوب پیش رفت احسنت.

0 ❤️

818886
2021-07-07 02:57:55 +0430 +0430

خیلی عالی

0 ❤️

818900
2021-07-07 06:59:20 +0430 +0430

عالیه ادامه بده

0 ❤️

818911
2021-07-07 08:53:51 +0430 +0430

قلمت خیلی خوبه
بشدت منتظر ادامش هستم
موفق باشی

0 ❤️

818932
2021-07-07 12:19:22 +0430 +0430

داستانت تابو بود ولی قلمت عالی شدی جمع نقیضات
نمیدونم چی بگم بهر حال خوب بود موفق باشی

0 ❤️

819016
2021-07-08 00:59:10 +0430 +0430

اگر دیر نمیزاری ادامه‌ بده چون هم قلمت خوبه هم تابوشکنیات اندازه

0 ❤️

819488
2021-07-10 19:43:58 +0430 +0430

تریسام هم داشته باشه 😂

0 ❤️

820940
2021-07-18 17:39:08 +0430 +0430

😒 😒

0 ❤️

821379
2021-07-21 00:39:09 +0430 +0430

نه که بگم محارم دوس دارم ولی قلمت خیلی بهتر از شیوا هست… انشاءالله که تو زندگیت ازت خوب خوب استفاده کنی 👌👌👌

0 ❤️

823902
2021-08-03 22:07:12 +0430 +0430

👏👏👏👏👏

0 ❤️