همجنسگرایان در میان مردم مخفی اند (۲)

1396/05/02

…قسمت قبل

از نظرات و استقبال شما نهایت قدردانی رو دارم علی الخصوص دوستان عزیزی که از این موضوع انتقاد کردن و ای کاش اشتباهات نگارشیمو بهم می گفتین تا اینجا درستش می کردم .

تو صحنش بودیم ولی نمیدونم چرا تو بعضی از خاطرات میرن مهمونی.
همه تو هال خوابن بعد اینا میان باهم حال می کنن و کسیم بیدار نمیشه به همین راحتی ولی اونجا دوستم که بالا خوابیده بود یه غلت زد.
خب این حرکتش در واقع مهم نیست ولی صدایی که از تختش اومد مارو به فنا داد. از اون یکی اتاق صدای پا میومد که هر لحظه صداش واضح تر میشد . خیلی آروم و بی سر و صدا خودمو عقب کشیدم ولی این پسره اصلا از جاش تکون نخورد یا خواب بود یا نفهمیده بود یا اگه فهمیده بود هم واسش مهم نبود . یکی اومد داخل. تو اون تاریکی که یکم چشمام بهش عادت کرده بود نگاه کردم متوجه شدم مدیر نیس . چون قد مدیرمون خیلی بلند بود و قد این یکی کوتاه . فهمیدم ناظم پرورشیمونه. از سمت من اومد کنار تخت . یعنی از ترس نفسم نمیکشیدم . چشمامو کامل بستم .
فهمیدم این بالاییارو بیدار می کنه . وقتی جفتشون بیدار شدن . خیلی آروم بهشون گفت : چرا شما دوتا بغله هم خوابیدین !!
اوهو . اون یکی که خیلی تو بحر خواب بود عصبی گفت : آقا چتونه مارو از خواب بیدار میکنین . این بالایی ما هم خودشو کشید گوشه ی تخت. وقتی ناظم رفت . آروم از تختم بلند شدم و نگاشون کردم دیدم اون یکی خوابه اینم می خواد گوشیشو در بیاره . یه شب بخیر گفتمو دوباره خوابیدم .

روز بعد مارو بردن تو خیابون که هم بچرخیم هم سوغاتی بخریم . رسیدیم به یه سه راهی . مارو هم سه گروه کردن منم به بهانه که مثلا گم نشه شماره محمدرضا رو گرفتم ولی تو هر گروه یکی از مسعولین مدرسه بودن .یکی از گروه ها رفتن سمته سوغاتی آ گروه دیگه رفتن یه کلیسای مشهور که اسمشو یادم نیس ببینن ماهم که با مدیر بودیم رفتیم یه حمومو ببینیم . قبلش رفتیم تو یه بازار کلی چیز میز گرفتیم . ولی مهم ترین قسمتش که مطمعنم باور نمی کنین این بود که تو یه مغازه حبیب الله سیاری رو دیدیم (فرمانده نیروی دریایی کشور)اولش نشناختیم بعد یکی از بچه ها رفت به مدیر یه چیزی گفت . اونم به این سیاری یه نگا انداخت سریع رفت سمتش. ما گفتیم این کیه که با این ذوق و شوق میره سمتش. دو نفر که کنار یارو بودن جلو مدیر مارو گرفتن .
خلاصه با کلی التماس درخواست یکم عکس گرفتیم . عکسش هنوز تو پیج اینستا م هست.همون شب حرکت کردیم . تو راه منو رفیقم کنار هم بودیم اینم صندلی جلو من نشسته بود و تا نزدیکای صبح اذیتش می کردیم (از رفت با قطار از برگشت با اتوبوس بودیم.) القصه تا نزدیکای عید کلی بهش زنگ زدم .
عید که رسید گفت می خوایم با خانواده عموم بریم شمال و از جاده چالوس ام بریم تهران . روز اول عید بهم زنگ زد و عکس از سفرشون (سفره نه سفر) تو تلگرام واسم فرستاد.

از روز دوم دیگه زنگ نزد. هرچیم بهش زنگ می زدم گوشیش خاموش بود . منم تا چهارم عید استراحت کردم . بقیشو صرف دور کردن درسام کردم و همش منتظر بودم گوشیشو روشن کنه و بهم پیام بده . چون قبلش قول داد هرجا برسیم واست عکس می فرستم. خلاصه تعطیلات عیدم تموم شد .
یادم نمیاد سیزده بدر چند شنبه بود ولی میدونم تا سه چهار روز بعدش نرفتم مدرسه. وقتی رفتم اولین کاری که کردم نگاه کردن به صف هفتما بود . نبود . انگار آب شده بود تا دستم بهش نرسه.
ناراحت سره صف واستادم.دوستام داشتن به یه موضوع میخندیدن. کارشون که تموم شد مثه آدم سره جاشون واستادن.
پشت سریم گفت : احسان خبر داشتی یکی از هفتما تصادف کرده و پخ پخ شده؟ خون تو تنم یخ بست. قبل از اینکه حرفی بزنم
ادامه داد: فک کنم همونی که باهاتون اومده بود اصفهان . پسره ایرانمنش ( اسم اصلیش محمد رضا بود ولی فامیلیش این نبود.)
احساس کردم زانوهام سست شدن و نمیتونن منو نگه دارن.
دستمو به دیوار دفتر مدرسه گرفتم تا نیفتم. یعنی چی؟ واسه چی آخه ؟ چرا واقعا؟ بدون اینکه به حرفای مدیر توجه کنم نیرومو جمع کردم و به سمت در مدرسه رفتم . فهمیدم مدیر حرفشو قطع کرد . از در مدرسه که بیرون رفتم پشت بلندگو گفت : آقای رضایی کجا سرتو میندازی میری؟ (اینم فامیلی من نیست . نزدیکش هست ولی خودش نیست.)سر کوچه مدرسه که رسیدم یکم بعدش تاکسی
اومد . در همین اثنا ناظم خودشو بهم رسوند . قبل اینکه حرفی بزنه با صدایی که از ته چاه میومد بهش گفتم:آقا ما سرمون خیلی درد می کنه با اجازتون میریم فردا با پدرمون میایم.
طفلک نمیدونست چی بگه . دربست گرفتم. تو ماشین که نشستم اشکام خیلی آروم سرازیر شد . سرمو به صندلی شاگرد تکیه دادم.
نزدیک خونه که رسیدم اشکامو پاک کردم. یکم واستادم تا صورتم بهتر شه بعد زنگ درو زدم. دستمو که برداشتم دیدم مامانم درو باز کرد پشت سرش خواهرم بود. جفتشون داشتن با تعجب نگام می کردن. مامانم قبل اینکه حرفی بزنم گفت :احسان چت شده چرا نرفته برگشتی ؟ چشمت چرا سرخه ؟ چرا … وسط حرفش پریدم و گفتم :سرم خیلی درد می کرد گفتم بیام خونه شما کجا میرین؟ خواهرم گفت : من میرم دانشگاه قبلش مامانو تا خونه خاله می برم می خوان سبزیای آش پس فردا رو پاک کنن.
مامانم گفت . البته من که دیگه نمیرم . به ای بچه یکم برسم ببینم چش شده. روشو که برگردوند با ایما و اشاره به خواهرم گفتم که مامانو با خودش ببره. اونم مامانو راضی کرد باهم رفتن.
درو که بستم . زدم زیر گریه. قلبم داشت آتیش می گرفت. خودمو رو تخت انداختم و گریم شدت گرفت.اونقد اشک ریختم که خوابم برد. با صدای زنگ تلفن.اونقدر خورد و خورد تا قطع شد.خواستم
بخوابم که دوباره تلفن زنگ زد.اونقدر بدنم کرخت شده بود که همون اول نتونستم بلند شم. وقتی جواب دادم. مامانم با حالتی نگران گفت چرا جواب ندادی ؟ از نگرانی مردم و زنده شدم.
سردردت چطوره؟ گفتم:سرم درد میکرد خوابیدم خوب شدم شما نگران نباشید .
_:باشه پس همین الان حاضر شو بیا خونه خالت ناهار بخوریم
+ناهار ؟ مگه ساعت چنده؟
_ساعت 1 ظهره پسر جان.
+نه مامان حسش نیس شما غذاتونو بخورین واسه منم بیارین .
_مطمعنی؟ پس من غذاتو میارم باز بر میگردم.
+نه مامان نمیخواد شما کاراتونو بکنین من ساندویچمو می خورم.
_باشه بعدا میبینمت خداحافظ عزیزم.
+خداحافظ.
گوشیو با خودم تو اتاق بردم و کنار تخت گذاشتم. رو تخت نشستم و سرمو بین زانوهام گذاشتم. چرا باید بمیره آخه. حالا من که یبار فقط یه بار … واسم سخت بود اعتراف عاشق شدن. عده ای میگن
تو که هدفت کردن بود خب این نیست اینهمه که هستن.
ولی نه. الان که فکر می کنم میبینم هدف اصلی من رابطه جنسی نبود . من دوست داشتم کنارش باشم و بهش نگاه کنم لمسش کنم و اونو کنار خودم بدونم . وقتی که بود نمیدونستم چی بود وقتی که
رفت اما فهمیدم کی رفت. اون سالم تموم شد . (سال تحصیلی.)
خاطرات داشتن کمرنگ تر میشدن. دیگه بی توجهی به دخترا کم بود پسرا هم بهش اضافه شدن . همه چیز داشت عادی پیش میرفت تا اینکه تیزهوشان قبول شدم . بازم به شخصه اینش مهم نیست ولی اتفاقات داخلش مهمه . چون اولین پارتنر گی امو اونجا دیدم اما بار اولی نبود که میدیدمش…

پی نوشت: شاید دوستانی باشن که فک کنن دارم رمان از خودم مینویسم . ولی امیدوارم باور کنین چون این چیزا واقعی بودن و من همه ی چیزا رو تجربه کردم . در واقع این آقا پسر با خونواده ی عموش رفته بود و خانواده ی خودش می خواستن با هواپیما در تهران خودشونو به اینا برسونن. تو اون شلوغی جاده تو یه پیچ اینا ماشین اینا تو دره افتاده و همشون به جز زن عمو ی اینا فوت شدن . اینا رو از مدیر مدرسه شنیدم.باز هم عذر می خوام که تا اینجا هیج رابطه ای نبوده ولی در قسمت بعدی زیاد هست و دوم به خاطر طولانی بودن خیلی عذر میخوام میخواستم کوتاهش کنم ولی نتونستم ببخشید.

ادامه…

نوشته: بلاگردون عشق


👍 10
👎 1
2320 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

641639
2017-07-24 21:48:41 +0430 +0430

گاهی اتفاقایی تو زندگی های ما میفته که پیچیدگی و تلخی و شیرینی هاش از هزارتوی داستانا و رمانای شاه و پریون , پر پیچ و خم تره…
با همین فرمون ادامه بده.موفق باشی…

0 ❤️

641660
2017-07-24 23:58:09 +0430 +0430

اگه واقعیه(کهازنظرمن95درصدحقیقت و5درصدجریحه دارکردن عواطف انسانیه)متاسفم واقعاوناراحت شدم
ادامه بده منتظربقیشیم
لایک سوم

0 ❤️

641678
2017-07-25 03:59:38 +0430 +0430

خداقوت
واقعا چرا به بعضی از پسرا یا مردا احساس دلبستگی پیدا میکنیم ؟ انگار واسمون مهم میشن یا میخوایم فقط واسه خودمون باشن ؟ یا میخوایم مدام توجهشونو به خودمون جذب کنیم ؟

0 ❤️

641688
2017-07-25 05:24:53 +0430 +0430

داداچ یه طولانی نویسی ک انقد معذرت خواهی نمیخواد ;)
قشنگ مینویسی ایول ♥♡

0 ❤️

641700
2017-07-25 07:12:56 +0430 +0430

لایک۳…خوب بود…طولانی هم نبود ?

0 ❤️