همسایه جدید ما

1389/06/04

روز دومی بود که اومده بودیم توی این خونه و هنوز تمام اسباب ها رو جا نداده بودیم و من داشتم از خستگی می مردم ،
حدودای ظهر بود که سعید دوستم اومد درخونه و خواست که بریم یه چرخی بزنیم . منم که حالم خیلی گرفته بود از خدا خواستم لباس پوشیدمو اومدم بیرون هنوز از کوچه بیرون نرفته بودیم که دیدم سعید زد رو ترمز و پیاده شد نگاه کردم دیدم wow یه خانم میانسال با دخترش دارن با سعید احوال پرسی می کنن!
منم برای رعایت ادب پیاده شدم و احوال پرسی کردم
بابا دختره عجب گوشتی بود
خانمه از سعید پرسید که اینجا چکار می کنی؟
اونم گفت که خونهء دوستم اینجاست و . . . . . . .
خلاصه اونا سوار شدن که تا یه جایی برسونیمشون
اون خانم دوست مامان سعید بود در طول راه من همش تو فکر بودم وحتی یکبار هم به سمت مهتاب نگاه نکردم…
سر میدون که رسیدیم اونا پیاده شدن . . .
سعید گفت چطور بود؟ گفتم بدک نبود!

  • گُه خوردی توپ بود!
  • می خوام مخشو بزنم
  • اینم نمی تونی بخوری ، اینکاره نیستی منم ضایع می کنی
  • مخشو میزنم ها
  • می زنی ولی زبون سر این . .
  • حالا می بینی
    خلاصه سر پول یه شام مفصل شرط بستیم . . .سه روز بعد سعید زنگ زد وگفت یه خبر توپ داره گفتم بگو گفت نُچ باید مژدگونی بدی!
    گفتم چی گفت دو شب شام گفتم اصلا نگوس
  • ضرر می کنیم
  • به تخمم
  • تخمت تو کونت ، بخدا ضرر می کنیم
  • باشه حالا تو بگو ببینم می ارزه
  • بخوریش اصلا نمیگم به کیرم که ندونی تو لیاقت نداریم
  • خیلی خوب گه نخور قبول حالا بگو
  • گفت دو شب شام
  • باشه بابا گاییدی منو ، بگو دیگه
  • هیچی دیشب مهتاب زنگ زد خونهء ما شمارهء تو رو می خواسته
    یه دفعه ای قلبم اومد تو دهنم
    گفتم : چی . . . می خواست چکار
  • هیچی می خواست ببینه تلفنتون زنگ می خوره یا نه
  • مثل آدم بگو ببینم چه گهی خوردی
  • زنگ زد گفت که شمارهء تو رو می خواد گفتم چرا گفت باهاش کار دارم منم شماره رو بهش دادم ، شایدم یه کار دیگه داشته باشه
    دیگه تو کونم عروسی شد و کنار تلفن اتراق کردم شب حدودای ساعت 7 بود که زنگ زد یه چند باری مزاحم شد ولی آخرش صحبت کرد اولین مکالمهء تلفنی مون حدود دوساعت ونیم طول کشید ولی جالب بود، دختر توپی بنظر می رسید
    بهم گفت از اینکه مثله پسرای عقده ای خودمو جلوش جر ندادم ازم خوشش اومده بیچاره نمی دونست که فرصت نکردم وگر نه جلوش با دماغ راه می رفتم . .
    یکی دو ماه گذشت وما همین جوری ادامه دادیم
    هفته ای دو روز مامان مهتاب شبکار بود و پدرش هم فوت شده بود برای همین هم هفته ای دوبار تلفنی تا ساعتای 12 یا 1 با هم حرف می زدیم راستش بدجوری بهش عادت کرده بودم و توی این مدت خیلی با هم صمیمی شده بودیم یک شب 5 شنبه بود و مامان مهتاب هم شبکار بود حدود ساعتای 11:30 بود که برق رفت ، دختر بیچاره تنها توی خونه داشت از ترس می مُرد گفتم می خوای بیا خونهء ما من خواهرمو بیدار می کنم بیا پیش اون گفت نه یه وقت مامانم تلفن کنه اَگه جواب ندم نگران میشه گفتم می خوای انو بفرستم خونهء شما بازم گفت نه! نمی خوام از این جریان چیزی بدونه!
    دیگه زدم به پررویی گفتم می خوای خودم بیام خونتون
    گفت نه خدا مرگم بده یه وقت یکی از همسایه ها ببینه آبرومون میره
    گفتم خوب از پشت بوم میام کمی مکث کرد وگفت باشه فقط زود بیا که من خیلی می ترسم . . .
    منم از خدا خواسته باهمون لباس خونه از پشت بوم رفتم خونشون اونم اومده بود تو راه پله و منتظر نشسته بود یه
    چادر گلدار خاکستری رنگ هم انداخته بود رو سرش. . .
    خواست که بریم تو اتاقش منم قبول کردم . . . همه جا تاریک بود و هیچ چیز مشخص نبود یه دفعه دیدم که وسط زمین و هوا دارم پشتک وارو می زنم و به مغز اومدم رو زمین
    با نگرانی پرسید چی شد
    گفتم هیچی پام به یه چیزی گیر کرد گفت دستتو بده من ،
    منم فوری دستشو تو تاریکی پیدا کردم و محکم گرفتمش و دنبالش راه افتادم داخل اتاق که رسیدیم رفت و روی تختش نشست نور ماه اتاقشو کمی روشن کرده بود منم رفتم روی مبل روبروی تختش نشستم و شروع کردیم به صحبت کم کم اومدم پایین و جلوی تخت رو زمین نشستم هیچ وقت اینقدر بهش نزدیک نشده بودم
    فاصلمون فقط چند وجب بود اون روی تخت دراز کشیده بود و منم کنار تختش نشسته بودم کم کم صورتامون به هم نزدیکتر شد و لبهامون تو هم گره خورد . . .
    آروم آروم خودمو کشوندم رو تخت و کار بجایی کشید که همدیگرو محکم بغل کرده بودیم من چرخیدم و اونو کشیدم رو خودم داشتم گردنشو می مکیدم که یه دفعه برق اومد و همجا روشن شد فوری از روی من بلند شد و از تخت پرید پایین . . . منم نشستم تمام یقهء لباسش خیس بود یه لحظه هر دومون خجالت کشیدیم ولی مهتاب چراغو خاموش کرد و گفت اینجوری بهتره منم که حسابی کیرم راست شده بود بلند شدم و دستشو گرفتم و کشیدمش رو تخت پیرهنامونو در آوردیم تا راحتتر باشیم عجب سینه هایی داشت شروع کردم به خوردن سینه هاش و احساس می کردم که اون از اینکار خیلی لذت می بره می خواستم برم سراغ شلوارش ولی روم نمی شد
    خلاصه کم کم اومدم پایین و شروع کردم به لیس زدن شکمش حسابی حشری شده بود منم کیرم داشت شلوارمو پاره می کرد خلاصه بهر بدبختی بود کمرویی رو گذاشتم کنار و شلوارشو آروم آروم کشیدم پایین سعی کرد مقاومت کنه ولی قدرت نداشت بدنش کاملا بی حس شده بود
    از روی شرت صورتمو به کسش مالیدم ، شرتش خیس خیس بود بلند شدم و نشستم و خیلی آروم
    شرتشو در آوردم و سرمو بردم لای پاهاش و با زبون شروع کردم به بازی کردن با چوچولش ، به نفس نفس افتاده بود و مدام شکمش سفت وشل می شد و تکون می خورد و همش پاهاشو
    تکون می داد و با دست سعی می کرد منو از کسش دور کنه ، خوب که بی حس شد چرخوندمش و گفتم حالا نوبت منه شلوارمو در آوردم و کیرمو خوب خیس کردم روی زانوهام ایستاده بودم پاهامو گذاشتم دو طرف باسنش و کیرمو گذاشتم دم سوراخ کونش و آروم فشارش دادم تو. یه دفعه تکون خورد و پاهاشو سفت کرد و با دست شکممو عقب زد ولی من تکون نخوردم می دونستم که اگه درش بیارم بدتره برای همین آروم دستشو گرفتم و یه کمی دیگه فشار دادم، بادستای کوچولو وتپلش دستمو فشار می داد و پاش روی تخت می کوبید سعی می کرد یه جوری خلاص شه ولی نمی تونست ، کم کم کیرم تا نصفه رفت تو و منم تلمبه زدن رو شروع کردم ، سرعتمو زیادتر کردم احساس کردم که دیگه آروم شده یه لحظه ترسیدم خم شدم و سرمو بردم کنار گوشش و بهش گفتم می خوای درش بیارم ولی جواب نداد اومدم از روش بلندشم ولی با یه صدای خفه گفت نه خوبه . . .
    خیالم راحت شد و تلمبه زدن رو ادامه دادم ، نزدیک اومدن آبم بودو من محکم بهش تقه می زدم طوری که محکم تکون می خورد اما هیچ عکس العملی نشون نمی داد آبم اومد ومن بیحرکت افتادم روش ، حتی قدرت بلند شدن هم نداشتم و کیرم هنوز تو کونش بود و من روش دراز کشیده بودم چند دقیقه ای به همین وضع بودیم که من دوباره شروع کردم اینبار دیگه داشتم جون می کندم در همین حال کتف و گردنشو می مکیدم و اونم کاملا راضی بود دفعهء دوم که داشت آبم میومد چنان محکم تقه می زدم که احساس کردم داره جر می خوره آبم که اومد به سختی خودمو از روش بلند کردم و کنارش خوابیدم بعد از چند دقیقه که یکمی خستگیم در شد ولی یکمی سر گیجه داشتم و خیلی هم احساس گرسنگی می کردم نیم ساعتی گذشت به ساعتم نگاه کردم ساعت 4 صبح بود
    بهش گفتم خوابی؟
    آروم گفت نه بیدارم
    پرسیدم حالت خوبه گفت آره ولی پاهام خیلی بی حسه ، پشتمم درد می کنه
    گفتم الهی بمیرم تقصیر منه
    گفت نه چرا تو! اتفاقا خیلی خوب بود! من خوشم اومد
    تو دلم گفتم بهتر که خوشت اومد حالا دفعه ی بعد چنان بکنمت که چشات از تو کونت در بیاد و کیر من از تو دهنت ولی یه لحظه دلم براش سوخت ، بلند شدم و نشستم و آروم آروم پاهاشو ماساژ دادم مشخص بود که احساس خوبی داره ، چرخید و به پشت خوابید و منو کشید روی خودش و دوباره لبهامون تو هم گره خورد بدنش خنک بود و کمی میلرزید پتو رو کشیدم رومون و زیر پتو دوباره مشغول شدیم که با صدای زنگ تلفن جفتمون از جا پریدیم هوا روشن شده بود ، مامانش بود و گفت آماده شه که برای ناهار باید برن خونهء داییش ، دو تایی هل هلکی لباسامونو پوشیدیم و من از همون پشت بوم برگشتم خونه و یواشکی رفتم تو اتاقم و خوابیدم ، حدود ساعتای 2:30 بود که بیدار شدم . . .
    رفتم یه دوش گرفتم بعد هم یه چیزی خوردم و عصر هم مثل همیشه با سعید از خونه زدم بیرون . .
    شب یکشنبه مهتاب زنگ زد و گفت که تو خونهء داییش سر سفره خواب رفته و همه فکر کردن که تا صبح درس می خونده ولی خیلی خوب شد که هیچکدوم از افراد اون مجلس نزدیک خونه ی ما نبودند چون می گفتن که اونشب برق قطع بوده و حسابی ضایع می شدیم!!!

👍 0
👎 1
35833 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

266123
2010-12-21 10:01:18 +0330 +0330

دمت گرم باحال بود
شماره مهتابو بده تا منم يه حالي باهاش بكنم!

0 ❤️

266124
2010-12-21 10:02:54 +0330 +0330

دمت گرم باحال بود
شماره مهتابو بده تا منم يه حالي باهاش بكنم!

0 ❤️