همه چی ساده بود...

1400/09/08

سلام؛این داستان طولانی است!
دو تا بوق و زدم و بعد از چند ثانیه بصیر اومد بیرون
-سلام آقا
+سلام،درو وا کن بصیر
-چشم
رفتم داخل و از ماشین پیاده شدم
+بصیر به این بنده خدا ها بگو بیان تو،هوا خیلی گرمه اذیت میشن
-چشم آقا
+بصیر
-بله آقا؟
+دل به کار بده،امروز باید آهنارو بفرستیم برا ذوب
-آقا شما بعد از ظهر که داری میری اگر همه آهنا پرس شده آماده برای ارسال نبود هرچی خواستی بگو
+آفرین،شیرینتیم محفوظه
-دست شما درد نکنه چشم
+بصیر راستی داداشم کجاست؟
-آقا هنوز نیومدن
+باشه برو به کارت برس
-چشم
رومو برگردوندم و یه لبخندی زدم و حرکت کردم طرف ساختمون مدیریت…
مستخدم برام یه لیوان آب پرتغال آورد
زبرا های پنجره رو دادم بالا و مشغول تماشای حیاط بنگاه شدم
یه عالمه وانت و تریلی پر از ضایعات آهن اومده بود
چنگک های مکانیکی که داشت آهنای ضایعاتی رو از پشتشون خالی میکرد رو باسکول و بعد از وزن گیری و تسویه حساب میرفت لای دستگاه پرس و مکعب مکعب میومد بیرون و آخر سرم میفرستادیم ذوب
نگاهی به عکس بابام روی دیوار انداختم و تو دلم گفتم خوب دست مادرمونو گرفتی رفتی شهرستان زندگی‌ میکنی من بیست و سه ساله رو گذاشتی اینجا مثلا بالا سر کارا باشم! پسر بزرگ ترتم که معلوم نیست کجاس
او!
پسر بزرگ ترش بذار یه زنگ بزنم ببینم کجاست
دو سه بار زنگ زدم جواب نداد و دیگه اهمیتی ندادم
ولی تا بعد از ظهر پیداش نشد…
حق میدادم بهش واقعا مشغله زیاد داشت.
تقریبا دیگه ساعت پنج بود که میخواستم برم
بارا تقریبا آماده بود
+بصیر بیا اینجا ببینم
-بله آقا؟
+آفرین خوشم اومد خوب کارارو پیش بردی
-دست شما درد نکنه
+اینم بگیر دستت باشه
-آقا راضی نبودیم بخدا
+نوش جونت
-مرسی
+بارم خودت بفرست،هزینه کامیونا هرچقدر شد ازشون شماره کارت میگیری میگی خود آقا صادقی فردا براتون واریز میکنه
-چشم
+پس حواست باشه دیگه من دارم میرم
-خدا به همراهتون
هوا داشت یواش یواش رو به تاریکی میرفت و تقریبا غروب بود
پشت چراغ قرمز وایساده بودم که گوشیم زنگ خورد
+سلام داداش
-سلام سامان خوبی؟
+ممنون داداش چرا تلفنت رو جواب نمیدادی؟
-سیما یکم حالش بد بود از صبح درگیر سیما بودم،میبردمش دکتر و اینجور کارا
+بهتره حالا؟
-آره تو کجایی؟
+دارم بر میگردم خونه
-نرو بیا اینجا
+چرا؟
-بیا شام میخوام از بیرون بگیرم،شب دور هم باشیم
+نمیخواد سیما هم حالش خوب نیست
-بیا دیگه داداش کوچولو انقدر کلاس نذار
+باشه مزاحم میشیم پس
-بیا عزیزم
یاد ماهک افتادم که امروز اصن بهش زنگ نزدم
شمارشو گرفتم و یکم دیر جواب داد
+سلاااام،خانوم خونم
-سلام و مرض،فکر نکن دوباره خر میشما!
+ای بابا چرا آخه؟
-از صبح کجایی پیدات نیست؟
+سر کار بودم عزیزم
-سر کار بودی نمیتونستی یه پیام بدی؟
+خب تو چرا یه زنگ به من نزدی؟ شاید اصن من مرده بودم
-عه دور از جونت
+دیدی دلت سوخت؟
-سامان یعنی تو این دنیا یه نفر فقط میتونه منو حرص بده اونم تویی
+کجایی الان؟
-کجام من این ساعت؟! خونم دیگه…
+ببین من شام خونه داداشم اینا دعوتم،فردا دیگه کلا در اختیار توعم
-برو بابا،تو اصن وقت منو نداری
اینجا بود که دیگه یه فکر بکر زد به سرم
+میخوای بیام دنبالت با هم بریم؟
-میخوای عروسشونو از الان بشانسن؟
+آره دیگه!
-جدی میگی سامان؟
+آره دوست داری بیا
-آخه زشته خونه داداشت
+عیب نداره بیا
-خب باشه بیا دنبالم
خلاصه سر کوچشون وایسادم تا بیاد
سوار شد و طبق معمول اخم کرد
+علیک سلام ماهک خانوم
-سلام
دستمو انداختم دور گردنش و کشیدمش سمت خودم و گونشو بوس کردم
+تو میدونی خانواده من عروس بد اخلاق دوست ندارن؟
-آخه سامان عزیزم من کجام بد اخلاقه الکی حرف در میاری
+آفرین حالا شد،اخماتو وا کن،یکمم برای آقاتون بخند
وقتی میخندید انگار دنیارو بهم میدادن
یه دختر قد کوتاه لجوج با نمک با موهایی که همیشه بغلی بود و دندونای خرگوشی
ماهک که نبود! خود ماه بود
-کیه؟
+منم زن داداش درو باز کن
-بیا بالا سامان
از در که میخواستیم بریم تو روش نمیشد بیاد تو
که یهو خود سیما اومد دم در
-به به سلام خانوم!سامان سلام
+سلام زن داداش،ایشون ماهک هستن از هم دانشگاهی های من بودن
-به به خیلی خوش اومدی عزیزم
-ممنون سیما خانوم،ببخشید مزاحمتون شدم
-خواهش میکنم عزیز دلم بیا تو دم در وای نستین
-سلام عمو
+سلام پرنسس،ای خوشگل عمو
-عمو این خانومه کیه؟
+ایشون خاله ماهکه،دوست منه
-سلام خاله
-سلام عزیزم حالت چطوره؟
-خوبم
+زن داداش داداشم کو؟
-رفته غذا بگیره الان میاد
+شما بهتری؟مهران میگفت زیاد اوکی نیستین
-آره نمیدونم خیلی سرم درد میکرد،چم بود خدا میدونه
+چیزی نیست سر درده دیگه
-بذارین من چایی رو بیارم الان میام
-سیما خانوم شما بیا بشین من میریزم
-زحمتت میشه عزیزم
-نه بابا چه زحمتی شما هم یکم حال ندارین
-دستت درد نکنه
خلاصه نشستیم که یهو سیما گفت:
-سامان ماشالا خیلی دختر خوبی انتخاب کردی بزنم به تخته!
حس میکردم ماهک میخواد از ذوق بترکه
-لطف دارین شما سیما خانوم
-عزیزم تو دانشجویی الان؟
-بله
-رشتت چیه؟
-هم رشته سامانم،مهندسی کامپیوتر
-چه خوب
دینگ…
-بیا داداشتم اومد
داداشم اومد تو و ظرف غذاهای توی مشمای دستش نشون میداد که سیما بهش گفته یکی دیگه هم بگیره
+سلام داداش
-سلام سامان جان خوش اومدی
-سلام آقا مهران
-به به سلام خوش اومدین
-مهران ایشون ماهک خانومن با سامان هم دانشگاهی بودن
-به به خیلی خوش اومدین،پس سامان یه سره سر کار سرش تو گوشیه بگو پس
+داداش!
-حالا بشینید شام بخوریم وقت زیاده
سر میز نشسته بودیم که داداشم یه لحظه خطاب به ماهک گفت:
-عروس خانوم میشه اون نوشابه رو به من بدی؟
تمام صورت ماهک گل افتاد و خندشو به زور کنترل میکرد
-بفرمایین
-مرسی
ساعت نزدیکای ده بود که گفتم ما دیگه باید بریم
-میشستین حالا
+نه دیگه ماهکو باید برسونم خونه
-باشه مراقب خودتون باشید
-سیما خانوم،آقا مهران دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین
-چه زحمتی عروس خانوم،خوش اومدین،خانواده رو سلام برسونید ایشالا حضوری ببینیمشون
+داداش!
-مهران اذیتشون نکن بذار برن دیگه عجله دارن انگار
-بابا چیزی نگفتم،سامان فردا میایی؟
+نه فردا جایی کار دارم نمیرسم احتمالا،اگرم بیام بعد از ظهر میام
-باشه برید به سلامت مراقب باشین
+خدافظ
-خدافظ
نشستیم تو ماشین یهو ماهک عین یه بمب شادی بالا پایین پرید و گفت:
-وای سامان عاشقتم
+عزیزم،از دلت درومد؟
-وای سامان خدا کنه سریع تر لیسانسمو بگیرم
+میگیری عزیزم،یکم دیگه صبر کن
-چشم عشقم
+بریم برسونمت خونه تا دیگه ددی دعوات نکرده
-آره بریم
بابای ماهک میدونست با من دوسته و قول و قرارمون جدیه و چند باری باهام صحبت کرده بود و ازم خوشش اومده بود،ولی شرط گذاشته بود باید ماهک اول لیسانسشو بگیره بعد ازدواج کنه…
+من دیگه تو کوچه نمیام،جلوی در و همسایه زشته
-باشه عزیزم خیلی مراقب خودت باش،آروم برو
+چشم
-راستی فردا چی کار داری گفتی نمیری سر کار؟
+چه کاری مهم تر از تو؟
یعنی چی؟
+مگه قول نداده بودی یه روز برام ماکارونی درست کنی،میگی‌ ماکارونیات خیلی خوشمزه میشه
-یعنی خیلی خوب بلدی خرم کنی،یه بسته گوشت چرخ کرده الان که رفتی خونه از فریزر در بیار بذار تو یخچال تا صبح یخش باز شه با بقیشم کاری نداشته باش،من رفتم
+صبر کن
-چی شد؟
+دوباره یادت رفت که
-ای سامان خدا لعنتت کنه
گونشو آورد نزدیکم و یه بوسش کردم و رفت!
برگشتم خونه گوشت چرخ کرده رو گذاشتم تو یخچالو خوابیدم
صبح تقریبا ساعت نه و نه نیم از خواب بیدار شدم
میدونستم امروز دو تا کلاس بیشتر نداره تا ساعت یازده
تا ساعت یازده صبر کردم یازده و دو دقیقه دقیقا زنگ زد و گفت دارم میام…
از در که اومد تو دقیقا مثل روز اولی بود که اشتباهی اومد توی کلاس ما
یه نگاه خجالت دار کرد و رفت!
+سلام عزیزم
-سلام عشقم خوبی؟
+مرسی تو خوبی؟ خوش اومدی
-مرسی
+راحت اومدی؟
-آره یه اسنپ گرفتم اومدم،خب من برم مشغول شم
+فعلا چایی دم کردم بیا یه دیقه بشین بعد برو چایی رو بریز یه چایی با هم بخوریم وقت زیاده
-ماکارونیو که نمیگم!ماشالا خونه زندگیت خیلی تمیزه میخوام خونه رو تمیز کنم
+مجردیه دیگه ماهک خانوم
-اشکال نداره من اینجام تا متاهلیش کنم
+باشه،سکان دست شما
-ای پر رو
یک ساعتی بود که به شدت مشغول تمیز کاری بود
بعدشم رفت پای گاز و بالاخره نشست یه چایی با هم بخوریم
+خب ماهک خانوم ایشالا غذات کی حاضر میشه؟
-دقیقا چهل و پنج دیقه دیگه
+خب تا کی مجوز خروج از منزل داری؟
-تا هر موقع که آقامون بگه
+پس غذارو بخوریم که با سعید و الهام قراره بریم اتاق فرار
-جدی؟
+آره،دیشب گفتن
-باشه میریم
خلاصه اون شب حسابی گشتیم و خندیدیم،سعید و الهام از دوستامون تو دانشگاه بودن و ارتباط نزدیکی باهاشون داشتیم
آخرشم سعید و الهامو پیچوندیمو دوتایی رفتیم شام خوردیم…
+طبق معمول من تو کوچه نمیام دیگه،برو مراقب خودت باش
-باشه عزیزم مرسی،خیلی خوش گذشت
-ای بابا دوباره یادم رفت
صورتشو اورد نزدیکم ولی این سری اون گونمو بوس کرد
-خدافظ عشقم
+خدافظ عزیزم
چیزی که بیشتر از همه برام مهم بود این بود که ماهک برای رسیدن من داشت همه تلاششو میکرد…
هر ترم سقف واحدو بر میداشت،واحد تابستونی برداشته بود و یک ماه دیگه درسش تموم میشد…
خلاصه تابستون تموم شد و تقریبا دیگه اواسط مهر بود که به پدر و مادرم گفتم بیان که بریم خواستگاری
ماهکم مدرکش هنوز نیومده بود ولی توی کارنامه همه درسارو پاس کرده بود…
هیچ روزی به اندازه امروز استرس نداشتم
با جعبه گل و شیرینی با خانواده رفتیم داخل و نشستیم
بابای ماهک از بابام سوالایی درباره من میپرسید و بابامم دونه دونه جواب میداد
-آقا سامان مدرکش چیه؟
-لیسانس کامپیوتر
-آقا سامان سربازی رفته؟
-من آزادم،پسر بزرگم مهران معاف شد،سامانم به لطف دوستای جنگمون با یکم اصطلاحا پارتی بازی معافش کردم
-چه خوب،آقا سامان خونه دارن؟
-من و خانومم تقریبا یک سالی هست شهرستانمون زندگی‌ میکنیم و آرمان تو خونه تنهاست،اگر شما اجازه بدین که همون خونه زندگی کنن اگرم نه ما براشون خونه میگیریم
-نه دیگه خونه خونس،ماشالا آقا سامان خیلی پسر خوبی هستن من قبلا هم باهاشون صحبت کردم
-بله،کوچیک شماست،شما یه پسرم دارید؟ درسته؟
-بله،کیان
-کجاست این شیر پسر؟
-کیان با خانومش ترکیه زندگی میکنه،خیلی تلاش کرد خودشو برسونه برای خواستگاری ولی دیگه نتونست
-حالا ایشالا برای نامزدی تشریف میارن
-ایشالا
-پس‌ آقا مهدوی ما دیگه از حضورتون مرخص شیم خیلی لطف کردین
-خوش اومدین خواهش میکنم
-ایشالا قرار محضرو تو این روزا میذاریم
اون شب به طرز عجیبی خوشحال بودم،تا خود صبح با ماهک تصویری حرف میزدیم…
بعد نامزدی و اینا بابام اینا دوباره رفتن شهرستان و دوباره من تنها شدم
دیگه تقریبا ماهک هر روز میومد پیشم و میدیدمش…
یه شب من با دوستام بیرون بودم و مثلا داشتن جشن خدافظی با مجردی من رو میگرفتن
خیلی دیر وقت رفتم خونه!
رسیدم خونه و به ماهک زنگ زدم،بهش گفته بودم با دوستام میرم بیرون.
+سلام عزیزم خوبی؟
-سلام عشقم،مرسی تو خوبی؟چرا انقدر بیحالی؟
+تازه رسیدم خونه،تو چرا نخوابیدی؟
-عادت کردم تا ازت شب بخیر نشنوم نخوابم
+قربون تو بشم من،پس شبت بخیر،چون من واقعا خوابم میاد و میخوام بخوابم
-باشه مرد من خسته ای بخواب،شبت بخیر
فرداش ماهک اومد پیشم،بهش کلید داده بودم در خونه رو با کلید باز میکرد ولی در واحدو همیشه در میزد
با صدای خواب آلود گفتم:
+کیه؟ ماهک تویی؟
-سلام عزیزم،آره منم
+بیا تو
کلید انداخت و اومد تو
-تو هنوز خوابی؟
+دیشب خیلی دیر خوابیدم
-خب حالا بیدار شو دیگه من اومدم
+پنج دیقه فقط پنج دیقه
-باشه
سرمو کردم زیر پتو
یهو دیدم پتو رو زد کنار و بغلم خوابید و دوباره پتو رو کشید رومون
دستمو انداختم دور کمرشو کشیدم طرف خودم
+ماهک
-جانم؟
+خیلی دوست دارم
-من صد برابر بیشتر
+کاش میشد تا ابد همینجا بمونیو نری
-من همیشه پیشتم
+خب دیگه خیلی داره عاشقانه میشه،پاشو برای شوهرت صبونه درست کن تا منم برم دست و رومو بشورم…
-ای پر رو!چشم
وقتی از کنارم پا شد یواشی کیرمو گذاشتم لای کش شلوار تا متوجهش نشه و رفتم تو دست شویی
نمیتونستم از حسم فرار کنم،وقتی تنش خورد بهم حس عجیبی بهم دست داد…
سر میز نشستیم و با هم صبونه میخوردیم،البته صبونه که دیگه نمیشد بگی ساعت یک بعد از ظهر…
-دیشب خوش گذشت؟
+آره خوب بود
-سعیدم بود؟
+آره
-الهام چی؟
+نه بابا،ماهک جمع پسرونه بود
-آهان
+کیان کجاست؟
-خونه بود
+کی میره؟
-فعلا یک ماه ایرانه
+آهان باشه
-سامان یه چیزی میخوام بگم
+بگو عزیزم
یهو لیوان آب دستشو ریخت روم و شروع کرد خندیدن
+خب دیگه!هیولای درون سامانو فعال کردی
پاشد فرار کرد و منم از دنبالش رفتم
+فرار نکن نمیتونی جایی بری
رفت تو اتاق منو گیر افتاد
رفتم طرفشو بغلش کردم و انداختمش رو تخت
توی چشم به هم زدنی دیدم ماهک زیر منه و منم روش
خنده جفتمون داره محو میشه و صاف چشم تو چشمیم
یهو دستش اومد پشت سرم کشید طرف لباش و همو بوسیدیم
افتادم کنارش و میبوسیدمش…
متوجه حرکاتمون نبودیم دست اون از زیر تیشرت روی سینم بود و دست من از زیر بولیز اون داشت بند سوتینشو باز میکرد…
همون در حالت خوابیده بولیزشو دراوردم و سوتینشم باهاش درومد…
سینه های کوچولوش افتاد جلوم
+ماهک تو مشکلی نداری؟
-نه
سرمو بردم بین سینه هاشو سینه هاشو میخوردم
خیلی آروم ناله میکرد…
چند ثانیه بعد توی یه چشم به هم زدن از روم بلند شد و شلوارمو کشید پایین و پایین تخت زانو زد و کیرمو گرفت تو دستش باهاش بازی میکرد
+ماهک تو مطمئنی؟
-ترمی‌ بیست و چار واحد بر میداشتم تا به تو برسم،حالا میگی‌ مطمئنی؟
کیرمو به آرومی کرد تو دهنش
داغی لباش به اوج جنون رسوندتم…
لبایی که با رژ قرمز غلیظ پوشیده شده بودن و روی کیرم بالا و پایین میشدن…
حدود دو دیقه که گذشت بلندش کردم و خوابوندمش رو تخت
شلوارشو از پاش کشیدم پایین و پاهای لاغر و سفیدشو نوازش کردم
خودم رفتم پایین تخت و شروع کردم از ساق پاش بوس کردن تا خود کصش…
صدای ناله هاش یکم اوج گرفته بود ولی خیلی بالا نمیرفت!
به خودش میپیچید و ناله میکرد
که یه لحظه لرزید و سریع دستمال کاغذی رو از رو میز برداشت و گرفت جلوی کصش…
نفس آرومی کشید و گفت بیا نوبت توعه
+نه من اوکیم
-اینجوری نمیشه که سامان
+میشه عزیزم
-سامان دهن که دارم
پیشونیشو بوس کردم و گفتم حوله تمیز تو اون کمد هست
سشوارم همونجاست
اگر لباسات کثیف شده بده بندازم تو ماشین اگرم نه بذار بمونه
-ولی سامان
+راستی یه سه چار تا دونه از این مسواک هتلیا هم توی همون کمد هست،تا تو بری حموم منم یه چایی میذارم با هم بخوریم
-باشه چشم
رفت حموم منم تو این فرصت یه مسواک زدم و کیرمو تو همون دست شویی شستم و رفتم چایی دم کردم
از حموم اومد بیرون و لباساشو پوشید و با هم یه چایی خوردیم و یه فیلم دیدیم…
ساعت تقریبا شیش بعد از ظهر بود که داشت اسنپ میگرفت بره
هرچقدر گفتم برسونمت قبول نکرد
دم در که بود یهو کیفشو انداخت زمین و دویید سمتم و پرید بغلم و لبامو بوسید
+کاش نمیرفتی
-میام دوباره عشقم زود میام
+لحظه شماری میکنم
رفت دم در و گفت:
-فردا کی از سر کاری میایی؟
+تقریبا پنج خونم دیگه
-من کلید دارم خودم قبلش میام فقط تو یه کاری کن
+جانم؟
-یه بسته گوشت چرخ کرده صبح موقع رفتن از فریزر درار بذار تو یخچال
پایان.

نوشته: سامان


👍 4
👎 2
5701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

845054
2021-11-29 01:04:24 +0330 +0330

اخی چقدر قشنگ به این میگن داستان چقدر خوب و بدون فکرای مریض همه چیز رمانتیک و سرجاش
ادامه هم داره؟

2 ❤️

845186
2021-11-29 15:15:04 +0330 +0330

خیلی زیبا بود

0 ❤️

845202
2021-11-29 17:06:25 +0330 +0330

مارو با داستانت کاری نیست داداش …فقط تنبون رومانتیک داستان رو از تنش بِکن بده ببرم بشاشم روش …هر چی باشه بهتر از کیر تو حلقوم کردنشه.

0 ❤️

845410
2021-11-30 22:35:53 +0330 +0330

عه چه نامزدی حداقل لاپایی میزدی منکه اگه بودم…

0 ❤️