همه چیز اشتباهه (۳ و پایانی)

1395/11/09

…قسمت قبل

. روزا خیلی سریع تر ازون که فکرشونو میکردم میگشتن
۵ شنبه شبی که قرار بود خواستگاری خورشید باشه
خورشید غیب میشه! !
،،
۶ماهی هست ک ساکن یه شهر کوچیک در شمال خوزستان هستیم
من و علی!!
همه چیز عالیه
زندگی روی خوشش رو بهمون نشون دادهع
به هزار بدبختی توتستیم عقد کنیم
اجازه پدر نداشتیم
ولی خب پول همیشه کلید هر مشکله!
ماشینم رو فروختم
انقدری پول داشتم که تا ۱۰ سال دیگه بهترین زندگی رو داشته باشیم
بالاخره گرک پیر هر چی نداشت پولو زیاد داشت
یه واحد اپارتمان ۱۰۰ متری اجاره کردیم
به جرئت میتونم بگم این۶ ماه بهترین روزای عمرم بود
و اما امروز
امروز خیلی حالم خوبه
بعد حمام حسابی
موهای بلندم ک بنا ب سلیقه علی بلوند کردم رو خشک میکنم
کلی وقتم گرفته میشه تا موهی لختم رو فر درشت کنم
یه پیرهن کوتاه ارغوانی رنگ میپوشم و با رنگ رژم ست میکنم
میز شام رو میچینم
خیلی هیجان دارم
برقا رو خاموش میکنم
شمعای روی میز رو روشن میکنم
الاناس ک علی بیاد
روی کاناپه نشستم
جمله بندی میکنم حرفامو
نیم ساعت گذشت
علی دیر کرده دلم شور میزنه
صدای در میاد ب سمت در میره
علی میاد تو
برقو روشن میکنه
برق از سرم میپره
پاهام سست میشه
سرو صورتش خونیه چشای خوشگلش قرمزه لباساش خاکی
زیر لب یه چیزی میگه من نمیشنوم
دوتا مرد گودزیلا پشت سرشن
دنیا دور سرم میچرخه
+فکر نمیکردی پیداتون کنم؟
پدرم داخل شد!
-آشغال پست بی همه چیز
قهقهه میزنه
+نشونت میدم بچه.
ازین یه لا قبا طلاق میگیری
وگرنه خونش گردن توعه
به علی نگاه میکنم انقدر زدنش توانایی حرف زدن نداره میرم سمتش بغلش میکنم گریم
-دردت بجونم زندگیم الههی بمیرم برات دستشون بشکنه ایشالا
لباشو روی پیشونیم میزاره بریده بریده میگه عا شش قت مم
مردای لعنتی ازش جدام میکنن دادو هوار مبکنم فایده نداره!
ـــــ
تو ماشین پدرم نشستم
چشمم به جادس
اشکام بند نمیان
خدا جونم مواظب علیم باش
دنیا رو سرم خراب شده
اگه قبول نکنم علی رو میکشه
میدونم که میتونه
امشب چه شبه خوبی میشد
میخواستم بهش بگم
میخواستم بگم داره بابا مبشه
میخواستم بگم دارم مامان میشم
یادته بهم میگفتی مامان کوچولوی توله هامی
میخواستم بگم ثمره عشقمون تو وجودم داره جوونه میزنه
میخواستم بگم زندگیمون داره رنگ نو میگیره
دستم رو روی شکمم میکشم
-کوچولوی من
مامانی رو ببخش
هق هق میزنم
مامانی رو ببخش که نمیتونه نگهت داره
مامانی رو ببخش زندگیم
مامانی رو ببخش که نمیتونه واست مادری کنه
مامانی وقتی بابایی و تو رو ازش میگیرن میمیره
زودی میام پیشت عروسکم
چقدر دلم میخواست واست مادری کنم
غصه نخوریا دورت بگردم
زوده زود میام
از این دنیای بی حساب و کتاب متنفرم…
من به تهران برگردونده شدم
حتی نزاشتن از علی خداحافظی کنم
من دیگه من نبودم
یه جسم پوچ و توخالی
توانایی هیچ مقاومتی نداشتم
ب عقد محمد درومدم
محمد!
فقط ادای عاشقا رو در میاره
همه چشمش ب اون شرکت لعنتیه
میخواذ وارث خاندانمون خودش باشه
من بهونم
نمیدونم چرا هیجکس اینو نمیفهمه!
امروز بعد از ۶ ماه حالم خوبه
حس میکنم خون توی جسم بی جونم دویده
به هزار مکافات از خونه زدم بیرون
آتوی خوبی گیرم اومده
کاش نقشم بگیره
تنها جایی که میتونم علی رو پیدا کنم همینجاس
چرا بستس نمیدونم
تکیه میدم ب دیوار
اموزشگاه موسیقی
واس علی و نیماس
ب یاد خاطرات خوشم و اون روزی که ب اصرار مهتاب بی هیج میلی اینجا اومدلن لبخند محوی رو لبام میشنه
همچنان غرق فکر بودم
+وای خدایا چی میبینم خورشید خودتی!؟؟؟؟
به سمت صدا برمیگردم نیماس! لاغر شده پیرهن مشکی و موهای نامرتبش و ریشاش تو ذوق میزنه
+اینجا چیکار میکنی دختر
-اومدم دنبال علی باید بببنمش
آهی میکشه به نظر ناراحت میاد
کیلید رو تو قفل در میچرخونه : بیا بالا
بی هیج حرفی پشت سرش راه میوفتم شوق وصف نشدنیی دارم
روی میز میشینه من هم رو ب روش ایستادم من من میکنه ک ی چیزی بگه
+خورشید یه اتفاقایی افتاده
علی نمیدونست! نمیدونست تو حامله ای!
بعد تو علی رسما روانی شد
بغض کرده بود صداش میلرزید: ۴ ماه تیمارستان بستری بود
بعد از ۴ ماه ک مرخص شد
یه خورده حالش بهتر شده بود
مهتاب از دهنش میپره و جریان بچه رو میگه علی بعد از کلی داد و هوار عصبانی میاد سمت خونتون من دنبالش رفتم اما دیر بود
با صحنه بدی مواجه شد
با گریه ادامه میده:
اونشب شب عروسیت بود!
علی انقدر تند میروند بهش نمیرسیدم
توحال خودش نبود
ب مرز جنون رسیده بود
علی … علی تصادف میکنه
۱ماه تو کما بود
دیگه صداش رو نمیشنونم
چشمام میخ کوبه ربان سیاه کنار قاب عکس رو دیواره
از روی دیوار برش میدارم بغلش میکنم
-دارم میام
زیر لب خدافظی با نیما میکنم که داره هق هق میزنه
با پشت دست اشکامو پاک میکنم
راه پشت بوم رو پیش میگیرم
دیگه از ارتفاع نمیترسم
لبخند میزنم
اومدم پیشتون علی و عروسکم
چشمامو میبندم


پایان
نوشته: دختر آفتاب


👍 9
👎 1
5979 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

576699
2017-01-29 05:24:12 +0330 +0330

Ghashang bud, merci

0 ❤️

576706
2017-01-29 07:23:39 +0330 +0330

در کنار این داستان قشنگ نتیجه میگیریم بهشت اینترنت با فیلترشکن داره (clap)

1 ❤️

576748
2017-01-29 13:32:50 +0330 +0330

چی بگم
بد نبود…

0 ❤️

576754
2017-01-29 15:19:05 +0330 +0330

سلام دختر آفتاب :
در این چند سالی که داستانهای این سایت رو میخونم تا حالا پیش نیومده بود که در مورد داستانی نظر بِدم اما از داستان شما خوشم اومد هر چند که خیلی شبیه به قصه فیلم فارسی های قبلِ انقلاب بود اما نوع نگارشت خوبُ دِلچَسب و قَلمِت روان بود . با آرزوی موفقیت بیشتر .

0 ❤️

576811
2017-01-29 22:21:15 +0330 +0330

دختر افتاب عزیز،
خوب مینویسی اما دوست من : در داستانی که راوی اش:اول شخصه خودکشی راوی در پایان داستان حالتی تصنعی بهش میده اگر اصرار به چنین پایانی داشتید بهتر بود داستان را سوم شخص یا دانای کل روایت میکردید
لایک ناقابلم ر ا تقدیم شیدایی خودتان و شیوایی قلمتان میکنم

0 ❤️

576933
2017-01-30 22:14:34 +0330 +0330

سه قسمت رو جمع کنی اندازه یک قسمت نوشتی فقط فاصله زیاد کذاشتی ،داستانتم نه سر داشت نه ته

0 ❤️

577026
2017-01-31 15:23:01 +0330 +0330

والله چی بگم؟؟!!

0 ❤️

577204
2017-02-01 19:46:22 +0330 +0330

نه . بسیار کلیشه ای ، تصنعی و غیر معمول . خوب شروع کردی ولی بد تمومش کردی .
امیدوارم موفق باشی .

0 ❤️