همیشه در حسرت عشق (1)

1392/08/25

سلام من مهسا هستم 24 سالمه.این داستانو که میخوام واستون بنویسم داستان زندگی خودمه.اما بخاطر امنیتش اسمارو مستعار میدم.
تو خونه 8 نفر بودیم.3 دختر،3 پسر با مامان و بابا.بابام راننده شبکه بهداری بود و مامانم خونه دار.وضع مالیمون بد نبود اما همیشه حسرت خیلی چیزا رو میخوردم که نداشتم یکیشم دو چرخه بود.بچه ک بودم تو فیلما عشق وعاشقیو دیده بودم،خونوادم خیلی سنتی بودن و هستن.یادمه بابام ابجی بزرگمو یه بار تا حد مرگ کتک میزد از حرفاشون فهمیدم که ابجیم با یه پسر دوست بوده و بیرون رفته بودن.تقریبا 12 سالم بود همیشه با خودم میگفتم با پسر همسایه باشم ببینم عشق و عاشقی که میبینم و میشنوم چجوریه(حالا هیچی نمیفهمیدم اصلا احساس نداشتم)فقط کنجکاو بودم.اسمش محمد بود 3 سال از من بزرگتر بود.تو کوچه که بودم نگام کرد خندیدم اونم خندید.انگار اون از من خوشش میومد.کم کم منم خوشم اومد ازش.نمیدونم عشق بود یا نه با اون سن کمم.شبا به یادش میخوابیدم و…اما هیچی بینمون نبود حتی حرف نمیزدیم با هم فقط همدیگرو نیگا میکردیم چند بارم دوچرخه شو به خواهرش داد که سوار بشم… بعد 3 ماه تو کوچه همه فهمیدن که ما همدیگرو نیگا میکنیم (آخه محله مون اینجوره که با نیگا کردنم حرف در میارن)خلاصه با هرکدوم از بچه های محل دعوا میکردم میخواست حرصمو در بیاره میگفت میرم به مامانت میگم که با محمد هستی .اینقد تابلو نیگاش میکردم که مامانم فهمیده بود.یه روز با دوستام بازی میکردم که توپمون افتاد رو پشت بوم خونمون.مامانم اون موقعا نمیدونم چرا نمیذاشت بریم پشت بوم(راستش الانم دلیل این کارشو نفهمیدم)بخاطر همین واسادم مامانم از خونه بره بیرون بعد.میرفت خونه خالم که دو کوچه بالاتر بود.فورا رفتم پشت بوم یهو مامانم منو دید(آخه تو راه پشت بوممون معلوم بودو خونمون دو طبقه بود)تا منو دید از ترس خودمو قایم کردم اما کار از کار گذشته بود.غروب که برگشت من کوچه بودم بهش نیگا کردم بهم لبخند زد(ته دلم گفتم خدارو شکر نفهمیده)هوا تاریک شدو همه رفتیم خونه.داداشا و ابجی هامو بابامم خونه بودن.رفتم تو اشپزخونه ببینم غذا چی داریم یهو مامان یه ویشگون حسابی ازم گرفت(از اونا که پیچ میدن)اشکم در اومد گفتم ایییی گفت رفتی رو پشت بوم که محمدو نیگا کنی؟آرررره ه ه؟ دستشو جدا کردم و با گریه رفتم تو هال همشون میپرسیدن چی شده؟خدا خدا کردم بابام نفهمه…
بعد اون شب دیگه فهمیدم که شوخی بردار نیست و نمیتونم با مامان بابام راحت باشم و کلن با دوستیم و حرف زدنم با پسر مشکل دارن.حتی نمیزاشتن باهاشون بازی کنم در حالی که دوستام همه ازاد بودن که با پسر بازی کنن.دیگه بعد اون هر اتفاقی که بین منو پسرا میفتاد تو دلم نگه میداشتمو به کسی نمیگفتم.از ترسمم با محمد دیگه نخواستم باشم.راستش اصلن واسم مهم نبودکه باهاش باشم یا نه.فهمیدم این عشق نیست.محمدم بعد من دیگه درسشو ادامه ندادو رفت تهران واسه کاردیگه ندیدمش.
وضع درسم خیلی خوب بود از همه خواهر برادرام بهتر بودم و تو مدرسه هم همه دوسم داشتن.داداش اولم گرفتار رفیق و رفقا شدعلاف وسیگاری هم شد.بابا اینا خبر نداشتن که سیگاریه ما هم جرات نداشتیم بگیم.داداش دومم همه خیلی دوسش داشتن و خوشگل هم بود واسه همین با دخترای زیادی دوست بود.داداش سومم خیلی گیر بود همش گیر میداد.اون چند باریم که ابجیم از بابام کتک خورد بخاطر گزارشای این داداشم بود.یادمه داداش اولم شبا همیشه فیلم میاورد خونه و 3 تاشون میشستن با هم نیگا میکردن .نمیزاشتن منو ابجی هامم نیگا کنیم.اکثرا فیلمای امریکایی و زمان شاهی بودن که بدترین صحنش لب گرفتن بود.اما ما نباید میدیدیم.خونمون دو تا اتاق داشت.یکیش بزرگ بود و مامان و بابام توش میخوابیدن.اون یکیم کووچیک بودو منو ابجی هام توش میخوابیدیم.داداشامم تو هال میخوابیدن در اتاق ما همیشه باز بود . ابجی وسطیم یه جا رو تو اتاق واسه خودش انتخاب کرده بودو منم هرچی اصرار میکردم جاتو بهم بده نمیداد ،یه تابلو که تو هال بود اما ما که تو اتاق بودیم میدیدیمش فهمیدم فیلمو از توش میدید ه.منم دیگه بغل ابجیم میخوابیدمو فیلمارو با هم نیگا میکردیم.وقتی یه صحنه لب گرفتنو اینا رو میدیدیم کلی زیر پتو میخندیدیمو خوشحال بودیم.یه بارم با دو تا از پسرای فامیل که همبازیمون بودن تو فیلمای داداشم که قایم کرده بود یه فیلم پیدا کردیم عاشورا بودو همه رفته بودن عذاداری کنن ما تو خونه موندیمو مث ندیده ها فیلما رو نیگا کردیم.زنه خوابیده بودو مرده میخوابه روشو لب میگیره ازش وسینه هاشو میخوره تا اینجاشو فقطنشون داد.اونوقتا این فیلمو که دیدم فک میکردم اخرشه و از تعجب شاخ دراوردم که این زنه سینه هاشو نشون داده.پسرای فامیلمونم بهم کلی خندیدن و گفتن ما از این بدترشم دیدیم.اما من میگفتم دیگه ازاین بدتر وجود نداره و دارن دروغ میگن. یه بارم پسر داییم داشت فیلماشو چک میکرد ناخواسته یه فیلم سکسی اومد رو.من نمیدونستم چیه چون زنه داشت کیر مردرو میخورد.خلاصه نفهمیدم.1 سال بعدش من اول راهنمایی بودم.داداش وسطیم با دوست دخترش ازدواج کردن.ابجی بزرگمم با نارضایتی شوهرش دادن و دوست پسرشم که اومد خواستگاری اصلا نذاشتن بیاد خونه همونجا بهشون جواب رد دادن.تقریبا دیگه معنی عشق و عاشقیو میدونستم.تو عروسی داداشم چندتا پسر بهم شماره دادن که از فامیلای عروس بودن اما من جوابشونو نمیدادم.راستش چون میدونستم بابا اینام دوس ندارن جرات نداشتم و همیشه مامانم میگفت که پسرا دخترارو بازی میدن آبجیمم که به عشقش نرسید الگو شد واسه ما…بابام همیشه تهدیدمون میکرد و میگفت اگه بدونم یکیتون با پسر دوستید اویزونتون میکنم و زنده زنده پوستتونو میکنم.ابجی وسطیم خیلی شیطون بود با پسرای زیادیم دوست میشدو همیشه مامان بابام بهش گیر میدادن که اینا کین مزاحم خونه میشن و خلاصه اصلا بهش اعتماد نداشتن.واسه همین اصلا جواب پسرارونمیدادم.یه بار یکیشون به خونمون زنگید داشتم از ترس میمردم بماند که چقد داداشم دعوامون کرد که این کیه باکدومتوم کار داره.منم هرچی قسم میخوردم که من نیستم باور نداشتن دلمم نمیومد ابجیمو لو بدم.خلاصه کاری کردن باهامون که پسرا شده بودن خدا برامون
(استغفرالله) .تا پسر میدیدم دستو پامو گم میکردمو میلرزیدمو از آبروم میترسیدم.همیشه دوس داشتم بزرگ بشم .یواشکی میرفتم از تو کمد مامان سوتینشو میدزدیدم و میبستم به خودم.دوس داشتم سینه داشته باشم.یادمه به سن بلوغ که رسیدم کم کم داشت سینه هام درمیومد خیلیم درد داشت. ترسیده بودم نمیدونستم چرا اینجوره به مامانم که گفتم یه اخمی کرد که درد سینم یادم رفت و دیگه بهش نگفتم.مامانم حتی نمیگفت که داری به بلوغ میرسیو…اینا.هیچی نمیدونستم.کمکم داشت زیر بغلمو پاهام و زیر شکمم مو در میاورد.دوم راهنمایی بودم یه روز با مامان بیرون رفتیم وقتی برگشتیم شلوارمو که در اوردم دیدم کلن خونی شده.جیغ کشیدمو به مامانم گفتم.هیچی در باره ی پریود نمیدونستم.مامانمم گفت برو ابجیت بهت میگه چیکار کنی.نوار بهداشتیو گذاشت تو شرتم و گفت اینو باید بزاری.واااای این دیگه چیه؟!!!اون روز کلی گریه کردم.یه حس عجیبی داشتم حالم اصلا خوب نبود.وارد دبیرستان شدم.بزرگ شده بودم.قد کشیده بودم هیکلم خوب بود قد171 وزن 64 .(اینوخودم میگم چون هیچکی از من تعریف نمیکرد).ارایش اجازه نداشتم بکنم موهامو خیلی ساده بالا میزدم هیچ حالتی نداشت اونقد ارایش نکرده بودم که فک میکردم خیلی بد میشه اگه ارایش کنم.صورتم موهای ریز اما خیلی زیاد داشت ابرو هام خیلی پرپشت و پهن بودن و اون اجازه نداشتم مرتب کنم قیافم نسبت به دوستام خیلی خوب بود اما الان که فک میکنم اصلا خوشگل نبودم با اونهمه ابرو.پوستم سفید بود موهام مشکی و قهوه ای. ورزشم به طور حرفه ای دنبال میکردم بسکتبال میرفتم.درسم خیلی خوب بودو شاگرد اول بودم.اما ابجیم دو بار رفوزه شد وباهم هم کلاس شدیم.همه فک میکردن از ابجیم بزرگترم واسم خواستگار میومدوبابا اینام بدون اینکه به من بگن جوابشون ته بود (منم از زندداداشم میشنیدم)تا اون موقع ابجیم خواستگار نداشت اما دوست پسرای زیادی داشت.واسه همین مامان بابام خیلی ناراحت بودن(فک میکردن ترشی میندازه)اخه ابجی بیچارم سنی نداشت که ،همش دو سال از من بزرگتر بود.نمیدونم چرا گیر داده بودن بهش.ابجیم رشته ی گرافیکو واسه ادامه تحصیل انتخاب کرد منم ریاضی فیزیک.یادگیریم خیلی خوب بود.تابستون شده بود.تا اون موقع پسرای زیادی بودن که دوسشون داشتمو اونا بیخبر بودن.همیشه دوس داشتم مث فیلما ورمانا یه عشق واقعیو تجربه کنم .خیلی مغرور بودم .واسه همین اگه از پسری خوشم میومد فقط خودم میدونستم و هیچکی حتی خود پسره هم خبردار نمیشد.منتظر بودم که اگه کسی ازم خوشش میاد بیفته دنبالم و پیشنهاد از طرف اون باشه اخلاقم اینطوری بود دیگه.یه چن تا پیشنهاد داشتم اما رد میکردم و دیگه از طرفشون سماجتی در کار نبود.کمکم پسرای محله بیشتر بهم توجه میکردنو دوروورم میپلیکیدن.حتی 3 تاشون خواستگاریم اومدن.یه روز خواهر محمد اومد پیشم تا باهام حرف بزنه.بهم گفت قصد ازدواج نداری؟فک کردم واسه محمده اما از اونجا که داداش بزرگش (امیر) مجرد بود تعجب کردم و پرسیدم واسه کی؟گفتش واسه امیر!!! داداشم.!!! گفتم امیر؟گفت اره مگه چشه؟ به تته پته افتادم.اصلا نمیدونستم چی بگم.امیر خیلی خوشگل و خوش تیپ بود.اصلا فکرشو نمیکردم منو دوست داشته باشه.ته دلم گفتم (ای احمق با دوست شدنت با محمد اینو از دست دادی).به خواهرش گفتم من خیلی بچم هنوز آتی (آبجی وسطی) ازدواج نکرده اخه .اونم گفت اره میدونیم واسه همین امیر گفته فقط بهم اره رو بگه بخاطرش صبر میکنم… وااای من چیکار کرده بودم .بهش گفتم نه امیر مث داداشمه اما ته دلم دوسش داشتم و فقط بخاطر محمد بود که اینکارو کردم.تا اون موقع خواستگگارای زیادی برام اومده بود که با وجودیکه میدونستن آتی از من بزرگتره بازم پا پیش میزاشتن .خرداد بود و امتحاناتم تموم شدو مثل همیشه نمره هام خوب بودبا وجود باشگاه رفتنم بازم حوصلم سر میرفت و میرفتم پیش دخترای همسایه.فقط با یکیشون که اسمش ارزو بود دوستای صمیمی بودیم.قرار گذاشتیم شب بعد شام بیرون بیایم.22 خرداد بود.ارزو اومد دنبالم و گفت که داداشم رفته دیزین پیش فامیلامون که اونجا رستوران دارن.میای سر بسرشون بزاریم؟منم گفتم باشه.فک کنم اونجا تلفنا شماره نمینداخت پس خیالمون راحت بود.زنگیدیم.4 تا پسر بودن کلی سربسرشون گذاشتم و خندیدیم.اونشب یه حس خاصی تو دلم زنده شده بود.انگار دلم میخواست با یکی باشم.فرداش متوجه شدم که یکیشون که اسمش غلامرضا بود با ارزو دوست بوده.غلامرضا میدونسته ماییم اما بخاطر داداش ارزو لو نداده بوده.چند روز بعد ارزو گفت که دوست غلامرضا از صدات خوشش اومده و میخواد باهات دوست بشه.منم با خودم گفتم این که همشهری من نیست تا ابروم بره بعدشم واسه فان باهاش دوست میشم (خیلی احمق بودم) اسمش شهرام بود من 16 سالم بودو اونم 19 سال.کم کم بهش علاقه مند شدم.راستش اون هیچوقت به من نگفت دوسم داره یا عاشقمه یا… اما من عاشقش شدم دلیلشم این بود که اونقد با پسر حرف نزده بودم واسه همین بی جنبه شده بودم.هفته ای یکی دو بار باهاش تلفنی حرف میزدم.کم کم همه ی زندگیم شد شبا به یاد اون دوکلمه حرف زدن میخوابیدم صبا هم بیاد صداش بیدار میشدم.با اینکه ندیده بودمش عاشق صداش شده بودم.اسمم و که صدا میزد قلبم از جاش میخواست دراد.من خیلی قضیه رو جدی گرفته بودم و از همون موقع بفکر ازدواج باهاش بودم.اون همیشه میخواست باهام راحت حرف بزنه اما من نمیزاشتم (چون شنیده بودم مکه اگه ب پسرا از این حرفا بزنی دیگه از چششون میفتی و فک میکنن هرزه ای)هیچوقت باهم دعوانمیکردیم هیچوقتم بهم نگفت که دلم واست تنگ شده یا دوس دارم زیاد زنگ بزنی.قرار شد اخرای تابستون بیاد همو ببینیم.9&10 شهریور بود دو روز قبلش قرار گذاشتیم که نهم ساعت 3 تا 5 بیاد تو حیاط باشگاه.ادرس خونمونم دادم که بدونه.اون روز کوچمون عروسی بود مامانم گفت که زودتر باید برگردین تا اماده بشیم واسه عروسی.دل تو دلم نبود.ارزو هم باهام بود .ارزو میگفت که تو چرا یه ذره ارایش نکردی؟گفتم دوس دارم قیافه ی اصلیمو ببینه.تا 4 تو حیاط منتظر شهرام شدیم نیومد دیگه نا امید شدم و برگشتیم خونه.بلافاصله رفتیم تو عروسی.اما انگار اصلا تو عروسی نبودم خیلی ناراحت بودم.همون بعداز ظهر از عروسی اومدیم بیرون با ارزو ارزو گفتش بیا دم درمون موبایل بابام پیشمه اما بلد نیستم باهاش کار کنم نشونم بده.از شانس بدم همون لحظه مامانم رفته بود خونه و از پنجره مارو دیدو فک کرد دارم شماره دوست پسرو اینا میگیرمو دارم با پسر حرف میزنم(توروخدا مامان منو ببین)تو این گیرو دار این دیگه از کجا منو دیده بود.رفتم خونه اب بخورم یه دس کتک حسابی از مامان خوردمو با بغض تو گلوم رفتم تو عروسی.دلم از اینکه شهروز نیومده بود خیلی پر بود واسه همین کلی بغض داشتم وجلو مردم خودمو نگه داشتم که گریه نکنم. تو عروسیم یه خواستگار جدید واسم اومد.صبش ارزو اومد در خونه و گفت شهروز زنگ زده وگفته به مهسا بگین کجاست از دیروز من وعلاف خودش کرده مگه قرار نبود اونجا واسه تا بیام حتی اومدم تو کوچتون بازم نبود.واااااااای همونجا دم در زدم زیر گریه و کلی گریه کردم.شانس منو ببین.اه.فک میکردم اگه بهش زنگ بزنم کلی دعوام میکنه اما اصلا دعوام نکردو گفت اشکال نداره(عزیزم) تو همون تابستون آتی با دوست پسرش که بابامو با هزار بدبختی راضی کردیم ازدواج کردن 15000 تومان پولو با هزار بدبختی پس انداز کرده بودم واسه خریدن سیم کارت ایرانسل اما از شانس بدم تو شلوغی عروسی از تو کیفم ورش داشتن.هرچی به شهروز اصرار کردم واسه عروسی نیومد روز بعد عروسی اومد.بالاخره همدیگه رو دیدیم.خیلی سوسول بود قدشم کوتاه بود قیافشم اصلا خوشگل نبود یا حداقل طوری موهاشو زده بود که خیلی بد جلوه میداد.اما بازم قبولش داشتم.خودش میگفت هیکلت خیلی خوشکله با چشمات.میگفت چرا ابروهاتو ور نمیداری؟ارایش نمیکنی؟منم گفتم که خونوادم نمیزارن و…اینا.همون یه دفعه از جلوم رد شد دیدمش و هرچی اصرار کرد بیا بریم یه جای خلوت نرفتم.خیلی میترسیدم کسی ببینتم.اون رفت مسافرخونه و قرار گذاشتیم عصری بیاد کوچمون. اومد.خیلی خوشحال شدم از دور دستشو تکون داد که میرم.الان که فک میکنم من خیلی امل و ترسو بودم.اونهمه راه و اومده بود اما من نرفتم حتی یه کافی شاپی جایی.بگذریم.پاییز شدو مدرسه ها باز شدن.بخاطر رشتم دبیرستانمون خیلی از خونه دور بود دبیرستانای نزدیک محلمون رشته ریاضی نداشت.هیچ دوستی هم نداشتم.خیلی تنها بودم 1 ماه ادامه دادم اما دیگه نتونستم تحمل کنم و رشتمو به انسانی تغییر دادمو اومدم دبیرستان قبلیم.اخیییی چه جای خوبی بود همه دوستام بودن.با دوتا از دوستام خیلی صمیمی بودم و قضیه ی عاشق شدنمو بهشون گفتم اونام عاشق شدنای خودشونو واسه من تعریف کردن.3 تایی زنگای اخرو از مدرسه جیم میزدیم و با دوستام میرفتیم مخابرات تا به جی اف هامون بزنگیم.چه روزایی بود.پر از عشق بود خیلی شهرامو دوس داشتم بخاطرش بارها تو مدرسه گشنه میموندم تا پولیو که مامانم واسه خرجیم بهم میدادرو جمع کنم و باهاش به شهرام بزنگم.بارها واسه سلامتیش روزه میگرفتم.حتی یک بارم به نامحرم نیگا نمیکردم(چون فک میکردم خیانته)خلاصه عاشق بودم دیگه.هرکی عاشق باشه میفهمه چی میگم.از دیر زنگ زدنام کلافه بودم و دوس داشتم همیشه و هر لحظه صداشو بشنوم واسه همین یه سیم کارت گرفتم.همه چی با خریدن سیم کارت عوض شد.شهرام انگار دوس نداشت خودش بهم زنگ بزنه اما من اینو نمیدونستم .فک میکردم اونم مث من بالبال میزنه .زیاد بهش اصرار نمیکردم و بازم میرفت باجه و خودم بهش میزنگیدم اگرم تو خونه تنها میشدم بازم میزنگیدم.تا اینکه یه مدت گفتش میره عراق خونه ی خالش.یک ماه دیگه برمیگردم تا اون موقع گوشیم خاموشه.باهاش خداحافظی کردمو یه اس داد به گوشیم که همیشه بیادتم.رفت تا یک ماه بعد.یک ماه بعد زنگیدو از سفرش گفت.اما بعدها فهمیدم که سفر نرفته و خونشون روستا بوده اونجاهم گوشی انتن نمیداده واسه همین خاموش کرده(خیلی خرم من) اون روزا با شنیدن صداش تا یک هفته خوشحال میشدم و بقول دوستام شارژ میشدم.همیشه سر کلاس از ته دل میخندیدمو دوستام همه میگفتن که خیلی دلت خوشه که اینجور میخندی.یک سال از رابطمون گذشت هر بار به بهانه ای میگفت که تا یک ماه به رستوران و گوشیم زنگ نزن چون سر تو با صاحبکارم دعوام شده منم مث احمقا یه چشم میگفتمو زنگ نمیزدم تا یک ماه اما دلم واسش داشت پرپر میشد.یه مدت بعد واسش عکس خودمو با یه تسبیح که از مکه تبرک شده بود و یک ادکلن خوشبو و یه سری از چیزای ی که واسه عاشقاست مث شاخه گل لاویز و کتاب لاویز و یه کاغذ که اطرافش سوخته شده بودو توش شعر "عشق من عاشق باش "داریوش و نوشته بودمو یه سری سی دی اهنگ و …اینا رو واسش پست کردم.تابستون گذشت و عشق من داغ تر از همیشه بود.یک سال دیگه هم گذشت من و شهرام همچنان باهم دوست بودیم.دیگه وابستش شده بودم .هرچی میگفت انجام میدادم.همیشه از عشقم واسش میگفتم.اما اون هیچی نمیگفت.اما گاهی حس میکردم دوسم داره.بیشتر بهمدیگه اس میدادیم.اون همیشه اهنگای هایده و مهستی که عاشقانه بودن و واسم اس میکردو منم باهاشون به اسمونا پرواز میکردم.شب ارزو ها شدو ارزو کردم که خداجون منو بهش برسونه.ارزو دوستمم با یکی دیگه دوست شده بودو هر بار که خونشون خالی میشد میرفتمو از اونجا به شهرام میزنگیدم.اوایل پاییز شدو مدارس باز شد.
سال 1388بود.هرچی به شهرام میزنگیدم جواب نمیداد.یک هفته گذشت خبری ازش نشد حتی بهم اس هم نمیداد دیگه.خیلی دلتنگش بودم .نمیدونستم چی شده.بعد یک هفته هرچی میزنگیدم یه بوق میخوردو فورن اشغال میشد(گوشیو رو محدودیت تماس زده بود)خیلی نگرانش بودم .نماز میخوندم که اتفاقی واسش نیفتاده باشه…
این داستان ادامه داره من تا اینجاش با هیچکی حتی عشقم رابطه یسکس نداشتم اما…لطفا هر نظری خوب یا بد دارین بگین من اولین باره که داستان مینویسم اونم داستان خودم پس زیاد از کم و کیفش خبرندارم لطفا نظراتتونو بگین.مرسی.

نوشته: مهسا


👍 0
👎 0
36678 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

404302
2013-11-16 13:50:08 +0330 +0330

بی زحمت یه نفر mp3 اش رو بزاره همینجا تا من هم بخونم/
ممنون میشم

0 ❤️

404303
2013-11-16 15:38:29 +0330 +0330
NA

بعضی چیزا ناخوداگاه لبخند به لب آدم می یارن. این سادگی و صداقت شما تو نوشتن خاطراتت(نمیگم داستان) یکی از همون چیزا بود. سادگیشو دوست داشتم و باعث شد حست رو عمیقا درک کنم. خوب بود :)

0 ❤️

404305
2013-11-16 17:15:29 +0330 +0330
NA

خوب بود
مرسي
امتياز تقديم شد

0 ❤️

404306
2013-11-16 17:26:46 +0330 +0330
NA

خیلی طولانی بود
تا اخرشو نخوندم
O:-)

0 ❤️

404307
2013-11-16 19:05:51 +0330 +0330

خیلی صادقانه و پاک احساساتت رو بیان کردی :X
زیبا بود یه لحظه رفتم به دوران کودکی و نوجوانی خودم با اون شیطنت های بچگانه :X

0 ❤️

404308
2013-11-17 00:42:52 +0330 +0330
NA

خوب بود مهسا خانم.

0 ❤️

404310
2013-11-17 11:17:26 +0330 +0330
NA

وای چقدر طولانی بود ببخشید نصفشو خوندم فهمیدم… مثه خودمون هستی.اون موقعها زندگی و عشق خیلی سخت بود حالا رو نبین ولش کن حالا تنهائی یا با کسی هستی اصلن بمن چه؟خوش باش تلافی اون روزا رو بکن

0 ❤️