هور (‍‍1)

1392/03/29

تمام خاطراتی رو که از کودکیم یادم میاد تو جزیره بود
یک سال داشتم که به همراه مامانم رفته بودیم اونجا بابام چند سال جلوتر رفته بود سال های جنگ.
تو کوچمون 4 تا خونه دقیقا مثل هم بود خونه هایی با دیوارهای سفید و نخل های زینتی و روی دیوارها خرده شیشه های رنگی.
روزی که اومدن تو خونه کناری ما رو دقیقا یادم هست صبح زود روز 10 مهر ماه از زمین و زمان شرجی و گرما می بارید
من در خونه ایستاده بودم منتظر سرویس مدرسه بودم .از ماشین به همراه بابا و مامانش پیاده شدن .
از قیافش خوشم نیومد من به دیدن بچه های سبزه جنوبی عادت کرده بودم اون پوست سفید و چشم آبیش تو ذوقم زد.
سرویس اومد من سوار شدم رفتم . یک هفته بعد شب با بابا و مامانش اومدن خونه ما همکار بابا و مامان من بودن .
اسمش پدرام بود . به ماه نرسیده کلی رفیق شدیم باهم از من پنج سال بزرگ تر بود اما تو اون کوچه غیر از ما دو تا هیچ بچه ای
نبود.مامان من نمی زاشت تو کوچه بازی کنم چون تو خونه روبرویی چند تا مهندس مجرد زندگی می کردن.
خیلی بد چشم بودن به قول مامان یه دفعه به من گفتن چه دختری ، فسقلی بزرگ بشی چی می شی…
خوشم نیومد به مامان گفتم مامان هم تو کوچه رفتن رو ممنوع کرد.
واسه پدرام هم ممنوع کردن پس یا من می رفتم خونه اونا یا اون میومد
اکثر مواقع هم تنها بودیم چون شیفت بابا و مامانامون یکی بود . بهم خیلی عادت کرده بودیم . من از مدرسه که مرخص می شدم.
می رفتم خونه منتظر تا پدرام بیاد واسم غذا گرم کنه با هم بخوریم تو درسام کمک می کرد بازی می کردیم و…
و وقتی همه چیز خوبه روزگار رو دور تند می گذره .
من رسیدم دوم راهنمایی پدرام سال آخر دبیرستان بود . زمزمه هایی می شنیدیم که نرو پیش پدرام اینقدر نیاد اینجا مامان هی زنگ
میزد از سر کار که تنهایی یا پدرام پیشت هست و شیفت هاشون یه جور کردن که یکی از مامانا حتما خونه بود.
پدرام هم از بالکن اتاقش گاهی میومد تو اتاق من اما سخت مشغول درس خوندن واسه کنکور بود.منم کمتر میدیدمش
تو مدرسه هم فیلمی داشتم هر وقت پدرام میومد دنبالم بچه ها می گفتن دوست پسرت هست ؟؟؟؟؟
نه نه نه پدرام فقط دوستم هست
برو خودت رو خر کن خب رفیقت نیست شمارش رو بده به ما
منم به پدرام می گفتم پدرام می گفت : این کا رو نکنی ها حالم بهم می خوره از این جنده ها
پدرام جنده یعنی چی؟
ببخشید از دهنم پرید ببخشید حرف خیلی بدی هست به کسی نگی ها
باااااااااااشه اما یعنی چی؟
فحشه ، به زن های بد می گن زن هایی که با مردهای زیادی رابطه دارن
یه بار یکی از بچه ها پرسید سکس هم داشتی تا حالا؟
من هیچی نفهمیدم خودم رو زدم به اون راه
اومدم خونه از پدرام پرسیدم سکس یعنی چی؟
خودش رو کشت تا بهم حالی کرد جریان چیه و چی به چیه اصلا
بعد از اون کم کم درک می کردم چرا باید از پدرام فاصله بگیرم
همون سال هم پریود شدم خیلی خجالت می کشیدم پدرام بفهمه هر ماه که پریود می شدم از ترس اینکه پدرام بفهمه ازش فاصله
می گرفتم از بزرگ شدن سینه هام خجالت می کشیدم
سال بعد اون دانشگاه تهران قبول شد من سوم راهنمایی بودم هیکلم داشت شکل می گرفت
حس های زنانه م بیدار شده بودن
یکی از دوستام دائم تو گوشم می گفت : حالا دخترای طناز و شیطون تهرونی رو تو دانشگاه می بینه کجا تو یه الف بچه رو تحویل
می گیره. همه اینا باعث شد هی من از پدرام فاصله بگیرم
بیچاره ترم اول که برگشت تعطیلات میان ترم از اینکه من اینقدر خودم رو می گیرم تعجب کرده بود
رفت چند باری هم زنگ زد من بازم تحویل نگرفتم زنگ هم نزدم ، اونم دیگه زنگ نمی زد .
تیر ماه بود برگشت خونه یک هفته ای می شد اومده بود تلفن نزد منم نزدم مامانم شام دعوتشون کرده بود ، خیلی رسمی
دست دادم و برخورد کردم اونم همینجور موبایلش زنگ خورد رفت بیرون رو با لکن 15 دقیقه ای حرف زد با اینکه همیشه
می گفتم خب ما فقط دوست بودیم اون حق داره دوست دختر داشته باشه اما یه چیزی قلبم رو فشار می داد . یه ده روز بعدش
هم که مادرش شام ما رو دعوت کرد من نرفتم . تو همون دوران بود که پای مهرداد به زندگی من باز شد معلم موسقیم بود
یه پسر خوشگل ، خوش هیکل بود ، کارش حرف نداشت خیلی معروف بود و مامانم و بابام اصرار داشتن من موسیقی یاد
بگیرم ، با شروع کلاس های موسیقی کلا پدرام از ذهنم رفت دنیای منم یه جور دیگه شده بود
کم کم فهمیده بودم از دید پسرا هم خوشگل و جذ ابم و این فقط تعارف های زنانه دوست های مامانم نیست
مهرداد هم خیلی پدر سوخته بود کاملا پی به خامی سادگی من برده بود و سوء استفاده می کرد و زیر گوشم حرف هایی می زد
که واسه دختری تو اون سن و سال جذاب بود
فهمیده بود از راه عشق و دلبری و دوستی راه به جایی نمی بره به دو دلیل :
اول اینکه من اینقدر بابا و مامانم بهم توجه می کردن و لوس و نازپروده بودم که یه عشق بزرگ و واقعی می تونست قلبم رو
تکون بده می فهمید چندتا هدیه ریزه میزه و چند تا جمله عاشقانه راه به جایی نمی بره و به چشمم نمی یاد.
دوم اینکه من تمام دوران بچه گی و قسمتی از نوجوانیم با پدرام گذشته بود هیچ کنجکاوی راجب جنس مخالف نداشتم
و تنها یک چیز می موند که می تونست باهاش به من نزدیک بشه اونم مسائل جنسی بود چون نه تو خانواده نه با پدرام واسش
جوابی نمی گرفتم ، تو مدرسه گاهی بچه ها حرفش رو میزدن اما اونقدر مغرور و متکبر بودم که گاهی قاطی حرفاشون نمی شدم
یادم هست خیلی راجب پدرام ازم می پرسید می خواست بدونه رایطمون در چه حد بوده و هست؟
بیشتر منظورش سکس بود
تا اینکه یه بار بهش گفتم با توجه به سخت گیری های خانواده هامون پدرام شب از بالکن میومد تو اتاق من
خندید چشماش یه برق شیطنت آمیزی زد
دو هفته ای گذشته بود از اون جریان ما داشتیم تمرین می کردیم که مامانم اومد گفت : بیمارستان تماس گرفتن یه مورد اورژانسی
هست من میرم . و ما رو تنها گذاشت البته یه خانم بود که واسه ما کار می کرد اونجا بود اما خب اون معمولا خیلی مشغول بود و
حواسش به ما نبود تو اون خونه به اون بزرگی سرگرم کار خودش بود.
دوباره حرف رو کشوند به پدرام خوشم نیومد هی حرف پدرام رو میزد
اخمام رو کردم تو هم اومد کنارم نشست گفت : رزی آخه باورم نمی شه حرفات رو
شونه هام رو انداختم بالا گفتم کجاش رو ؟
اومد نزدیکتر باهام هنوز تماس نداشت اما گرما و بوی تنش رو حس می کردم
گفت مگر می شه یه پسر یه دختر رو اونقدر دوست داشته باشه که شب دزدکی بیاد دیدنش اونوقت وقتی اومد بهش دست نزنه
بغلش نکنه؟؟؟؟
نبوسد ش؟؟؟؟
گفتم وااااااااااای من خیلی کوچولو ام این حرفا مال آدم بزرگاست
موهام رو از رو صورتم رو کنار زد و گفت : اما خیلی خوشکلی هیکلت هم قشنگ هست و وسوسه کننده
و همین جور که حرف میزد دستش رو می کشید رو گونه من تمام تنم داغ شده بود حس عجیبی بود پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم
بقیه حرفاش رو یادم نیست چون نمی شنیدم و تمام حس هام تبدیل شده بودن به حس لامسه
دستش رو آروم رو بازوهام حرکت می دارد یه تی شرت رکابی آبی تنم بود داغ داغ بود دستش
بهم گفت : عزیزم سردت هست چقدر یخ کردی اما گونه هام داغ شده بودن
دست گذاشت زیر چونه م و سرم رو آورد بالا
گفت : خوشکلم بیا کنارم گرم بشی
اون دستش رو حلقه کرد دور شونه هام و من رو کشید تو بغلش
قلبم اونقدر تند میزد که می گفتم الان هست که بمیرم
اما یه حس عجیب و دوست داشتنی تو تمام تنم پخش می شد
دستش رو از زیر چونه م برداشت و گذاشت رو کمرم و آروم انگشتاش رو حرکت می داد نگاهمون تو همدیگه قفل بود
صورتش رو نزدیکتر آورد لباش رو روی گونه هام حس کردم دیگه تمام تنم داشت از گرمای تنش می سوخت
اصلا نمی دونم داغی تن اون بود یا خودم
لب هاش رو گذاشت رو لبم و شروع کرد به خوردن لب پایینیم با دستش هم شکمم رو نوازشش می کرد خیلی ناگهانی
فشار لبش رو بیشتر کرد و دستش رو گذاشت رو سینه سمت چپم منم غیر ارادی دستم رو گذاشتم رو بازوهاش این
اولین باری بود که تو این دو یا سه دقیقه تکون می خوردم نمی دونم از حرکت دستم رو بازوهاش بود یا لمس سینه هام
که خیلی هات شدم ویه جریان داغ رو تو شرتم حس کردم فکر کردم جیش کردم و مردم از خجالت.
گفت چی شد عزیزم چرا یهو یخ کردی دوباره ؟
چیزی نگفتم
بیشتر به خودش فشارم داد با سینه هام بازی می کرد به نفس نفس افتاده بود منم همینطور
گفت : بریم رو تخت
گفتم : نه
گفت : چرا؟
روم نشد بگم جیش کردم
گفت : باشه پاهات رو دراز کن
همزمان دستش رو کرد زیر پاهام که پاهام رو دراز کنه رو کاناپه
گفتم نکن سرم رو انداختم پایین با شرم گفتم من جیش کردم
گفت : چی و ناخود آگاه دستش رو گذاشت وسط پام نفس جفتمون حبس شد
محکم فشار میداد و می مالید منم دیگه داشتم بی هوش می شدم که احساس کردم دوباره جیش کردم
دیگه بغض کرده بودم
گفتم دوباره جیش…
نزاشت حرف بزنم لبش رو چسبوند به لبم ایندفعه با خنده لب می گرفت
تا بخودم اومدم خیلی راحت بغلم کرد بردم رو تخت و خودش هم خوابید روم
گفت : دیوونه این که جیش نیست
گفتم پس چی شد با خودم گفتم نکنه پریود شدم
گفت دستت رو بده به من
دستم رو گرفت گذاشت وسط پاهام
گفت : ببین چقدر کم خیس هست
خودم هم تعجب کردم چون فکر می کردم کلی جیش کردم
گفت : وقتی خانما به اوج لذت جنسی می رسن یه مایعی از اینجاشون میاد تو با جیش اشتباهش گرفتی
بعد دستش رو گذاشت رو سینه م و شروع کرد به مالیدن
با او دستش هم پاهام رو از هم باز کرد و آلتش رو چسبوند به وسط پاهام با وجود اینکه لباس تنمون بود کامل آلتش ر و حس
می کردم
دوباره جفتمون به نفس زدن افتاده بودیم
گفت : از اون چیزی که نشون می دادی و فکر می کردم صفرتری
بعد گفت کوچولوی خوردنی بزار تاپت رو در بیارم
گفتم نه نمی شه
اونقدر با وحشت گفتم نه که اصرار نکرد
لبش رو گذاشت رو لبم و شروع کرد آلتش رو وسط پاهای من کشیدن
و ایندفعه بدون اینکه اجازه بگیره دستش رو برد زیر تاپم و سینه هام رو چنگ میزد
دیگه کم کم داشتم می ترسیدم کسی بیاد
بهش گفتم بسه الان هست که یکی بیاد
گفت :نترس عزیزم کسی نمی یاد
از روم بلند شد کنارم خوابید دستم رو گرفت گذاشت رو لبش بعد آروم دستم رو برد پایین گذاشت وسط پاهاش رو آلتش
مثل اینکه دستم به جریان برق وصل شده بود سریع دستم رو کشیدم اما نزاشت دستم رو بردارم دستم رو روی آلتش فشار می داد
و ناله های خفیفی می کرد و آه می کشید
خودم هم داشت خوشم میومد
دوتامون خیس عرق بودیم
کمربندش رو باز کرد خواست دستم رو ببره تو شلوارش که گفتم مهرداد نه بسه خواهش می کنم
با شیطنت نگام کرد گفت باشه پس بیا دستت رو بزار از رو شلوار
گفتم : نه بسه دیگه نمی خوام یه بوسه طولانی از لبم گرفت
گفت : باشه عزیزم هرجور تو بخوای بیا بغلم بخواب آروم تر بشیم جفتمون بعد میرم
یه 10-15 دقیقه کنارم خوابید و همینجور من به خودش فشار می داد و میبوسیدم
بعد هم بلند شد لباسش رو مرتب کرد به من هم گفت : یه کم خودت رو مرتب کن
بعد گفت : رزی به کسی درباره امروزز نگی باشه؟؟؟؟
گفتم باشه
گفت : هیچ کس حتی تو مدرسه به دوستات
گفتم : خب نمی گم خنگ که نیستم یه لب دیگه ازم گرفت و رفت
منم رفتم دوش گرفتم و شام خوردم اما از فکرش در نمی اومدم
احساس های متضاد عجیب و غریبی داشتم
تمام وجودم دلم می خواست مهرداد هنوز هم تو بغلم بود و از طرف دیگه عذاب وجدان داشتم
اون شب تا صبح چندبار دیگه تو خیالم با مهرداد سکس کردم و همدیگه رو کامل لخت کردیم
جلسه بعد هم که کلاس داشتیم مامانم خونه بود و فقط چند بار ازم لب گرفت و سینه هام رو فشار داد اصلا نفهمیدیم درس چی شد
هفته بعدش قرار شد بریم شمال ما و خانواده پدرام اینا من دلم می خواست بمونم و با مهرداد باشم نه اینکه عاشقش شده باشم
فقط دلم می خواست باهاش سکس کنم یه بار دیگه و اینبار بچه بازی در نیارم و کامل سکس کنم .
اما از محالات بود مامان اجازه بده تنها بمونم منم به ناچار همراهشون رفتم
اما مرتب مهرداد بهم تلفن می زد منم به اون
چند بار متوجه نگاه های مشکوک پدرام شدم اما اهمیت ندادم
اصلا دیگه حوصلش رو نداشتم و زیاد ذهنم رو درگیرش نمی کردم به همین خاطر کمتر از گذشته خودم رو می گرفتم واسش
اونم فکر کرد مثل سابق شدم باهاش اما بعد متوجه شد که نه بی تفاوتی هست(این رو خودش بعد ها گفت)
یه شب مهرداد تلفن زد گفت : کاش اینجا بودی تو رختخوابم پیش من
بعد گفت : دوست داری امشب با هم باشیم
گفتم چه جوری ؟
گفت : تلفنی
مگر می شه؟
چرا که نه فقط چشمات رو ببند و هر چی رو من می گم تصور کن
برو یه جایی هم که کسی نباشه
ساعت 3شب بود مامان و بابای من و پدرام خواب بودن
حدس زدم پدرام تو اتاقش خواب باشه
منم رفتم تو ماشین
چشمام رو بستم و هر چی رو مهرداد می گفت تصور می کردم از گرفتن دستام تا مکیدن لب هام
انگار پشت تلفن همه چیز راحت تر و بهتر بود چون تا در آوردن شلوار و شرت همدیگه هم پیش رفتیم
اون سرش رو گذاشته بود وسط پاهام و می لیسید و می مکید منم دستم رو گذاشته بودم وسط پاهام و خودم رو می مالیدم
که یک لحظه چشمام رو باز کردم دیدم پدرام پیشونیش رو تکیه داده به شیشه ماشین و نگام می کنه…
ادامه دارد

نوشته: رزی


👍 0
👎 0
38957 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

386309
2013-06-19 01:42:59 +0430 +0430
NA

اینقدر تو فکر بردن مدال نقره شهوانی بودم یادم رفت بگم داستانت بد نبود

0 ❤️

386310
2013-06-19 02:16:56 +0430 +0430
NA

عالی. لطفاً ادامه بده.

0 ❤️

386311
2013-06-19 02:18:12 +0430 +0430
NA

آورین قشنگ بود!

0 ❤️

386312
2013-06-19 02:54:47 +0430 +0430

داستان قشنگی بود افرین منتظر ادامش هستم

0 ❤️

386314
2013-06-19 06:39:16 +0430 +0430
NA

مدتها بود که بعد از جعل نام کاربریم وارد شهوانی نشده بودم.از دیروز که وارد شهوانی شدم,دیدم این سایت وضع اسفناکی پیدا کرده و این داستان بچگانه بهم فهموند که اینجا دیگه جای نقد داستان نیست.یقین دارم نویسنده داستان ارتباط نزدیکی با نقادین و نویسندگان ثابت سایت و دائم الآنلاین های سایت داره…
روی صحبتم با بعضی هاست
فقط می گم,کم واسه خودتون نوشابه باز کنید و چاپلوسی هم رو بکنید.خودتون خوب می دونید منظورم کدوماتون هستید.راسته میگن چوب رو که برداری گربه دزده حساب دستش میاد
کاش بجای گرفتن رابطه ها جای ضابطه,یه کمی به درونمایه داستان توجه می کردید و بی غرض نقد می کردید.داستانی که می تونه فقط زاییده ذهن یه کودک نوپا باشه و بعضی ها اونقدر تملق کردن که خود من هم باورم شده که داستان خوبی بود
راستی ادمین
خیلی ازت گله دارم
در غیاب من تمام پست هام رو حذف کردی.پست هایی که اکثرا مفید بودن.من هیچوقت نظرات مهمل نذاشتم و این حق من نبود که الان 13 پست داشته باشم.حالم از کسایی که مثل تو که فقط ادعای آزادی بیان دارن و فریادها رو مثل این انقلاب آخوندی تو گلو خفه می کنن,بهم می خوره.تا کی میشه که مثل سگ تو هلفدونی این رژیم منفور دست و پا بزنی و مثل ملک پور و اون شیرازی و بقیه دوستاش از کرده هات پشیمان شی

0 ❤️

386315
2013-06-19 06:54:40 +0430 +0430
NA

خیلی داستانت خوب بود مرسی ادامه بده لطفا

0 ❤️

386316
2013-06-19 06:56:34 +0430 +0430
NA

شراره جون چى شده چراناراحتى عزيزم؟؟

0 ❤️

386319
2013-06-19 10:06:23 +0430 +0430
NA

بحث سر خالی بندی و این حرفا نیست بقول شراره از این پاچه خواری ها دارم دیونه میشم بابا نظراتتون واقعی تر کنید

0 ❤️

386320
2013-06-19 10:48:41 +0430 +0430
NA

داستانت خوب بود و قشنگه…
مثل قدم زدن بر روی برگ های پاییزی تو یه کوچه می مونه…

0 ❤️

386321
2013-06-19 11:55:44 +0430 +0430

برعکس بعضی دوستان قصه جالبی نوشتی و تعلیق خوبی در داستان شما دیده میشه .

این تعریف و تمجید هم هیچ ربطی به پاچه خواری و دوستی و … نداره .

با توجه به زمانی که داستان داره اتفاق میافته سادگی قهرمان داستان ، خجالت کشیدن از اولین پریود و بیان احساسات متناسب و درست و بدون اغراق عنوان شده .

نویسنده محترم منتظر ادامه داستان شما هستم و موفق باشید .

0 ❤️

386323
2013-06-19 17:04:35 +0430 +0430
NA

زیبا بو البته از نظر من
با تشکر ali das

0 ❤️

386324
2013-06-19 21:24:31 +0430 +0430
NA

يالا هرچه سريعتر ادامشو بنويس

0 ❤️

386325
2013-06-19 22:21:52 +0430 +0430
NA

من با نظر استاد و دوست بسیار گرامی جنابDerrick Mirza بی کم وکاست موافقم .از نظر منم ایراد خاصی که نداشت هیچ بلکه از سطح متوسط داستانهای سایت خیلی بهتر بود فقط یک غلط کوچک قابل اغماض به چشمم اومد ،که غلط خیلی مرسومی هم هست .(البته ممکنه غلط های دیگری هم داشته باشه که به چشم من نیامده باشه)
واژه ی “راجب” که حتمن باید “راجع به” نوشته بشه . چون همونطوری که قبلن هم بارها عرض کرده ام , عامیانه نوشتن و مخفف سازی کلمات فقط وقتی جائزه که حاصل کار بی معنی نباشه و معنی دیگری هم پیدا نکنه. می شه این عبارت را نوشت:
" راج ِ به"-که البته مصطلح نیست- ولی نمی شه نوشت “راجب” چون این کلمه به معنی “حول و پیرامون” است ولی عبارت “راجع به” معنی درباره ی یا در خصوص است.
پیروز باشید

0 ❤️

386326
2013-06-19 23:52:35 +0430 +0430
NA

شراب ناب:
مافیابازی های شهوانی رشد قارچ گونه پیدا کرده
خیلی دلم گرفته
بقول یه شاعر گمنام
از خشم درون تافته چون اخگر سوزان
گرگی شده ام هارتر از گرگ بیابان

0 ❤️

386327
2013-06-20 00:18:05 +0430 +0430

دوست عزيز
داستانت قشنگ بود و خوب نوشتى
اما يه چيزى كه ارزش يك داستان رو بالا ميبره اينه كه به مسائل نگارشى و ويرايشى هم توجه كنى، سون عزيز به درستى توضيح دادن ، نكته اى هم كه من ميخوام اضافه كنم اينه كه وقتى عاميانه مينويسى بايد كل داستان عاميانه باشه ، استفاده از فعل هست ته بعضى جملات تو ذوق ميزد مثل:“اولش فكر كرد مثل سابق شدم باهاش اما ديد نه بى تفاوتى هست”
بهتر بود نوشته بشه: اما ديد نه بى تفاوتيه.
از اين دست جملات زياد به چشم خورد كه بهتره براى قسمت بعد اصلاحش كنى
امتياز مناسب تقديم داستانت شد
ممنون

0 ❤️

386328
2013-06-20 01:44:54 +0430 +0430
NA

جالب و نو بود داستانت.منتظر ادامش هستم گلم

0 ❤️

386329
2013-06-20 01:58:58 +0430 +0430


دریک میرزا & سون -:)

0 ❤️

386330
2013-06-21 08:01:18 +0430 +0430
NA

شراره جونم
حالابزاراينجاهم مافيابازى باشه…چي روعوض ميكنه؟
قراره چى بهمون بدن؟فقط يه دنياى مجازى مسخره واسه سرگرمى مسخره ترازنداشتن تفريحاته،
واسه چى ميايم اينجا؟تاحالابهش فكركردى؟مياى كه تهى بشي،ازخشم يه دنياى واقعى،ازجايي كه ترس وواهمه نميزاره احساسات واقعيتوروكنى،اينجاهم ميخواى حرص بخورى وناراحتى داشته باشي؟؟!!!
بيخيال همه چى شووفقط بخند،بخندبه اين دنياى مجازى كه توش چياميبينى،ازآدماى باشخصيت وحتى موقعيت داراجتماعى تاآدماى علاف وبيكار،آدمايي كه بيرونشون تواضع وادب بيدادميكنه ودرونش يه بي نزاكتي خفه شده است كه واسه همون ميان اينجا تاخداي نكرده اين درون آشوبگرشون ارضانشده باقى نمونه

0 ❤️

386332
2013-06-26 06:29:29 +0430 +0430
NA

بابا بیخیال!!وقتی هیوا میگه خوبه حتمأ خوبه!:)

0 ❤️

386333
2014-07-26 16:53:53 +0430 +0430
NA

چرا این داستان ادامه پیدا نکرد؟
ادمین یا دوستان لطفا جواب بدید
خیلی حیف این داستان بود اخه داستان قشنگیه
لطفا ادامه بدید اینو

0 ❤️