هوس بود یا عشق؟ (۱)

1397/07/25

دوستان موضوع داستان سکس خواهر برادر و یا تابو نیست!!!
لطفا تا آخرش با دقت نخوندید قضاوت اشتباه ممنوع.

نازنین
دره ورودی رو باز کردم و وارد خونه شدم
با دیدن چراغای خاموش و فکر این که کسی خونه نیست نفس راحتی کشیدم.
کفاشای پاشنه بلندمو در اوردم و دستم گرفتم و آروم قدم برداشتم.
بی حواس از روی پله ها به سمت طبقه ی دوم میرفتم و فکرم درگیر رهام بود.
این اولین قرارمون بود و من هنوز تپش قلبم ادامه داشت.
بدون نگاه به اطراف به سمت اتاقم میرفتم که یهو دستم کشیده شد و محکم با یه جسمی برخورد کردم
دستی رو دهنم نشست و بدنم رو به سمت راست کشید.
وقتی به خودم اومدم دیدم تو اتاق کیوانم
پرتم کرد رو تخت.
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:چته مثل وحشیا رفتار میکنی؟
در اتاقش رو قفل کرد و گفت:
هیس!!صدات دربیاد خفه ات میکنم!
با ترس نگاهش کردم و گفتم:
حالت خوبه کیوان؟
تیشرتش رو از تنش بیرون کشید و بهم نزدیک شد و با حالت ترسناکی نگام میکرد:معلوم هست تا این ساعت کدوم گوری بودی؟فکر کردی چه غلطی داری میکنی نازنین؟
نگاهم بی اختیار رو شکم سیکس پکش نشست سریع رد نگاهمو عوض کردم و بی خیال گفتم:
به تو هیچ ربطی نداره چیکار میکنم!در ضمن محض اطلاعت از بابا اجازه گرفته بودم.
با نیشخند گفت:
واسه همون مثل دزدا وارد خونه شدی که کسی نفهمه؟
هیچی نگفتم و سرمو پایین انداختم که گفت:
میخوام شلوارمو عوض کنم!من مشکلی ندارما ولی اگه خودت دوس نداری روتو برگردون!
با چشمای ورقلمبیده نگاهش کردم و سرمو به سمت مخالف چرخوندم
حدود دو دقیقه بعد بالا پایین شدن تخت رو احساس کردم
نگاهم به شلوارکش بود که بازور تا روی زانوش میرسید
نگاهمو به چشماش دوختم و گفتم:حالا این قایمشک بازیا واسه چیه؟
نگاهم روی در چرخید که کلید رو قفلش نبود
رد نگاهمو دنبال کرد و گفت:
بدون هیچ غر زدنی بلند میشی و لباساتو با اون تیشرتی که گذاشتم روی میز عوض میکنی
با تعجب گفتم:
وا چرا؟بذار برم اتاقم با لباسای خودم عوض کنم خب!
با دستش خوابوندتم رو تخت و روم خیمه زد و گفت:
مگه نگفتم غر نمیزنی ها؟
این امشب یه چیزیش میشه ها!
به بعضی از دیونه بازیاش عادت کرده بودم ولی امشب خیلی بدتر شده بود!
نگاهش کردم و گفتم:
باشه بابا برو کنار!
از روم کنار رفت.بلند شدم و رفتم سمت تیشرتی که گذاشته بود
تیشرت بلندی بود و البته گشاد
نگاهش کردم و مثل خودش به تمسخر گفتم:میخوام لباسمو عوض کنم!من مشکلی ندارما ولی اگه خودت دوست نداری روتو برگردون!
زل زد تو چشمام و گفت:اتفاقا خیلی ام دوست دارم!
چشمام از این همه پرویی اش گشاد شد
لبامو با زبونم خیس کردم که نگاهش رو لبام موند
با عصبانیت گفتم:
روتو برگردون خب!
پوزخندی زد و به رو به رو نگاه کرد
خیلی سریع پیرهنم رو از تنم بیرون کشیدم و خواستم تیشرت رو بپوشم که دیدم روش رو
سمت من گرفته و دستش رو زیر سرش گذاشته بود و نگاهم میکرد.سریع تیشرت رو جلوی سینه هام گرفتم و گفتم:
کیوان!!!روت رو بکن اونور.
زل زد تو چشمام و گفت:
من که دیگه دیدم چی رو داری پنهون میکنی؟!
و به تیشرتی که واسه حفظ ابروی رفته ام جلو سینه هام گرفته بودم اشاره کرد
با صدای کنترل شده ای گفتم:
گفتم روتو بکن اونور…زود باش!
اخم کرد و با عصبانیت گفت:
جمع کن خودتو بابا!انگار تا حالا از این چیزا ندیدم!
زل زدم تو چشماش و گفتم:
میدونم چقد بی حیایی و هر روز یکی بغلته!
از اخم های درهمش عصبی بودنش کامل مشخص بود
از رو تخت بلند شد و به سمتم اومد.با ترس قدمی به عقب گذاشتم.باهر قدمی که به عقب میذاشتم اون به جلو میومد.
قدم اخر رو به سمت عقب گذاشتم و به دیوار چسبیدم بازوهامو گرفت و محکم تر کوبندتم به دیوار.زل زد تو چشمام و گفت:ببین نازنین اصلا از این کارات خوشم نمیاد.دفعه ی اول و اخره که دارم بهت هشدار میدم که لازم نیست خودتو ازم بپوشونی!دفعه ی بعدی دیگه انقدر مهربون نیستم!
مات و مبهوت نگاهش کردم که بیشتر صورتشو به صورتم نزدیک کرد
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و گفت:
من بهت محرمم تو نباید اینجوری رفتار کنی.
لبامو با زبونم خیس کردم و گفتم:
اما تو داداشمی!
پرتم کرد رو تخت.تیشرت از دستم افتاد.تواون لحظه تنها هدفم این بودکه سینه هامو بپوشونم
دستامو گذاشتم رو سینه هامو با ترس گفتم :
چیکارمیکنی؟؟؟!!
نشست روتخت و گفت:
مگه بهت نگفتم هیچ چیزی رو ازم پنهون نکن؟ها؟
خیمه زد رومو دستامو با قدرت از رو سینه هام برداشت.باخجالت چشمامو انداختم پایین و گفتم:
کیوان!اینکارو نکن!
دستاشو لابه لایه ی موهام برد و نوازش گونه
به حرکت درآورد و یه دستشم گذاشت رو سینه ام
با عجزنگاهش کردم وگفتم:
چیکارمیکنی؟؟!کیوان تروخداا
_هیچی نیس،نترس!فقط میخوام امشب پیشم بخوابی!
دستشو برد سمت سینه هامو سوتین مو کشید پایین و نگاهی به سینه هام انداخت و گفت:
ببین چی ساختی و رو نمیکنی؟!
باچشمایی که بخاطر کارا رو حرفاش گشاد شده بوود نگاهش کردم باورم نمیشد که این کیوان باشه!!!
دستشو همون طور که نوازش گونه روی شکمم میکشید زل زد تو چشمام.بدن داغش که باپوست تنم برخورد میکرد مور مورم میشد سرشو آروم آورد سمت گوشم…
لاله ی گوشمو بوسید و گفت:
کسی رو دوست داری؟
باتعجب گفتم:
چی؟؟؟!!!
_پسری توزندگیت هس که بهش علاقه داشته باشی؟؟
دیگ داشتم به عقل نداشتش شک میکردم…خب گیریم که من یکی رو دوست داشته باشم!!
اونوقت میام به تو بگم؟که بعد بزنی ناکارم کنی…
ناخودآگاه یاد روزی افتادم که یه پسره افتاده بود دنبالم و داشت کنارم راه می یومد.باعصبانیت برگشتم سمت پسره و بهش گفتم:
مگه مرض داری دنبال من راه افتادی؟؟؟؟
ازشانس گندم کیوان هم همون لحظه داشت برمیگشت خونه…منو که با پسره دید فکرکرد که
دوست پسرمه افتاد به جون پسره چنان بیچاره رو زد که فیسش داغون شد!
بعد اون اومد سراغ منو چند تا سیلی خوابوند زیر گوشم که تا چند هفته جاش روصورتم موند بود.تمام اون چند هفته روهم نذاشت اصلا پاموازخونه بزارم بیرون.
بابرخورد لبش به کنار لبم به خودم اومدم
با تمام قدرتم هولش دادم به عقب و با مشتم چند تا به سینه اش کوبیدم با عصبانیت دستامو گرفت تودستش
با پام کوبیدم به ساق پاش که خودشوکامل انداخت رومو با پاهاش پاهاهو هم قفل کرد.باالتماس گفتم:
کیوووان تروخدا،تروجون بابا!هیچ میدونی داری چیکار میکنی؟؟!!
دیگه نذاشت چیزی بگم و لبامو به دهن گرفت.گرمای تنش با لباش داشت حالمو دگرگون میکرد لبشو گاز گرفتم تا بلکه ولم کنه اما بیخیال نشد و اونم شروع کرد به گازگرفتن
همین طورکه لبامو گاز میگرفت و میخورد زبونش رو
هم داخل دهنم میچرخوند.دیگه طاقت نیاوردمو چند قطره اشک از چشمام به سمت پایین سر خورد
وااای خدا هیچ کاری نمیتونستم بکنم.نه میتونستم جیغ بزنم نه تکون بخورم
نفسم داشت بند میومد که لباشو از لبام جدا کرد و دستشو گذاشت رو سینمو آروم شروع کرد به مالیدن.نگاهش کردم و با التماس گفتم:
کیوان داری چیکار میکنی؟!
سینه هامو از زیر سوتین دراورد و گفت:هیس!!فقط لذت ببر!
قطره اشک بعدی هم از چشمام سر خورد.با یه دستش محکم اشکمو پاک کرد و گفت:
گریه نکن نازنین.سگم نکن که کاری رو که نباید بکنم رو انجام بدم
اشکام سرعت گرفتن.
_دست خودم نیست.کیوان سوتینمو بده بالا.با سینه هام چیکار داری؟!؟
از خجالت مردم تا این حرفو زدم.دستشو گذاشت رو سینه هامو اروم نوازش کرد.دیگه اصلا جرات نگاه کردن به قیافش رو نداشتم.
نوک سینه هامو گرفت تو دستشو اروم دورشو نوازش کرد.
موهامو آروم نوازش کرد و گفت:
الان این چیزا واسه همه یه چیز عادیه!
_واسه همه کسایی که زن و شوهرن،یا حداقل نامزد،نه واسه مایی که خواهر برادریم!
سینه هامو محکم فشار داد.دهنش رو آورد رو سینه مو نوک سینه امو محکم گاز گرفت.جیغ خفه ای از درد کشیدم که گفت:
یه بار دیگه بگی خواهر برادر از این بدتر میکنم!
نگاهش کردم و گفتم:
کیوان بیا بخوابیم!دوس ندارم باهم اینجوری باشیم!اصلا این کارا رو دوست ندارم!
_خفه شو نازنین!مگه ازت نظر خواستم که داری واسه خودت حرف میزنی؟
چیزی نگفتم.آروم داشت سینه هامو نوازش میکرد.برعکس اون که زل زده بود به صورتم اصلا نگاهش نمیکردم.سرشو اورد سمت گوشمو لاله ی گوشمو بین لباش قفل کرد.نفسای داغشو فوت کرد رو گوش و گردنمو اروم گفت:
نگاهتو ازم ندزد!
بازم نگاهش نکردم که محکم با دستاش گردنمو گرفت و گفت:
مگه نمیگم نگاهتو ندزد؟خودت دوست نداری مثل آدم باهات رفتار کنم!

کیوان
نگاهم نمیکرد و همین دیونه ترم میکرد.نمیدونستم چه مرگمه منی که ازش متنفر بودم چند وقتیه که حس میکنم وقتی نیست انگار یه چیزی گم کردم.
گریه کردنش بیشتر جری ام کرد و برای اینکه لجشو درارم دستمو بردم لای پاش.خیلی سریع تر از اون که فکرشو میکردم عکس العمل نشون داد و با چشمای مظلومش نگاهم کرد.
کنترلمو از دست داد مو دوباره شروع کردم به بوسیدن و خوردن لباش هر لحظه که میگذشت کنترل کردن احساسم و خودم سخت تر میشد
کاش خواهرم نبود اونوقت بدون هیچ محدویتی باهاش رابطه برقرار میکردم
میترسیدم بیشتر پیش برم و ازم بترسه ولی دست خودم نبود.نگاهش کردم و اروم دستمو بردم رو کمرش و گفتم:
اگه لخت تو بغلم بخوابی قول میدم کاریت نداشته باشم.
و شورت و شلوارشو با هم از پاش کشیدم بیرون
وقتی چشمم افتاد به وسط پاش یه لحظه تعجب کردم
تا حالا بدن دختر زیاد دیده بودم. ولی هیچ کدوم همچین بدنی نداشتن
نگاهش کردم که دیدم داره گریه میکنه.باعصبانیت دستمو لای پاهاش کشیدم و گفتم:
گریه نکن نازنین.نذار عصبی‌تر شم بکارتتو به باد بدما!
چشماش گشاد شد و اشکی تر.دیگه واقعا داشت رو مخم راه میرفت.چاره ای نداشتم جز اینکه اروم اروم رو مخش راه برم تا قانع بشه
آروم بغلش کردم و گفتم:
اگه گریه نکنی قول میدم دیگه کاریت نداشته باشم
با مظلومتیت خاص خودش گفت:
لباسامو میدی بپوشم؟
اخم کردم و گفتم:
نه دیگه قرار شد لخت بخوابی!
نگاهم کرد و گفت:
فقط شورتمو بپوشم.
کلافه بلند شدم و شورتشو انداختم تو بغلش وگفتم:
زود باش بپوش کفه مرگمونو بذاریم.

نازنین
بدون فوت وقت بلند شدم و شورتم رو پوشیدم.میترسیدم باز پشیمون شه.با خجالت نگاهش کردم و گفتم:نمیشه برم اتاقم؟
اخماش وحشتناک تو هم رفتن و با غیض گفت:دیگه پرو نشو گفتی شورتمو بپوشم گفتم عب نداره بپوش کم کم میای سوار گردنم میشی.والا!
دیگه جرات نکردم چیزی بگم.دستمو گرفت و پرتم کرد رو تخت بی حرف دراز کشیدم.نگاهم کرد و گفت:
صبح سر کار رفتنی میرسونمت مدرسه الانم بخواب.
یه پاشو انداخت رو پامو یه دستشم انداخت رو شونم.الکی چشمامو بستم که فکر کنه خوابیدم.نیم ساعت گذشت تا خوابم ببره.


صبح که از خواب پاشدم یه لحظه گیج شدم که چرا لختم!ولی یکم که فکر کردم یاد کارای دیشب کیوان افتادم و از خجالت گونه هام گر گرفتن.
از رو تخت بلند شدم.کیوان نبود.از فرصت استفاده کردم و سریع لباسامو پوشیدم.
رفتم اتاقم و لباسامو با لباس مدرسه عوض کردم
رفتم جلو آینه و نگاهی به قیافه ام انداختم.از نظر ‌ظاهری عالی بودم ولی از نظر روحی داغون!
کیوان،داداشم،پسری که تا چند ماه پیش سعی داشت جلو همه ضایع ام کنه،دیشب میخواست کاری کنه که غلط ترینه غلط بود!
از آینه دل کندم و کوله پشتی مو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
با احتیاط از کنار اتاق کیوان گذشتم.نمیخواستم متوجه ام بشه.صدای شر شر آب خبر از حموم بودنش میداد.
نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم.
هم ازش خجالت میکشیدم هم یجورایی ازش بدم میومد.از پله ها به سمت پایین سرازیر شدم.
نگاهی به ساعت انداختم هنوز ۷:۱۵ بود.واسه رسیدن به مدرسه نیم ساعت وقت داشتم.
کتونی هامو پوشیدم و با سرعت به سمت مدرسه به راه افتادم
تازه رسیده بودم سر کوچه که با صدای بوق ماشینی پریدم هوا.از ترس اینکه کیوان باشه جرات نداشتم حتی به سمت عقب برگردم.
با صدای بوق دوم به سمت ماشین برگشتم.با دیدن ماشین کیوان قلبم تند تر تپید.سر جام خشکم زده بود که
دیدم از ماشین پیاده شد و با عصبانیت به سمتم اومد.با ترس نگاهش کردم و خودم و زدم به اون راه و گفتم:
چی شده اینجوری عصبانی ای؟
دستمو گرفت و محکم فشار داد وگفت:
یعنی تو نمیدونی؟؟
خودمو زدم به خنگی و گفت:
یه احمقی مثل تو حرف گوش نمیده.مگه نگفته بودم صبر میکنی خودم میبرمت برای اینکه خودم رو تبرعه کنم گفتم:
یادم نبود.دستمو ول کن شکست!
زل زد تو چشمامو گفت:
دروغم میگی تازگیا نه؟
_دروغ نگفتم که کیوان!بریم مدرسه ام دیر شد!
_ایندفعه رو نادیده میگیرم ولی از این به بعد حق نداری تنهایی جایی بری.خواستی جایی بری به خودم میگی میبرمت.اگه بشنوم یا خدایی نکرده جایی ببینمت خونت گردن خودته!
سعی کردم دستمو از تو دستش در بیارم.با بغض گفتم:باشه باشه ول کن دستمو.
دستمو ول کرد و به سمت ماشین هولم داد.نگاهی به اطراف انداختم.چند نفر داشتن نگاهمون میکردن.بی توجه بهشون رو صندلی ماشین نشستم و زل زدم به بیرون.
بدون حرف پشت فرمون نشست و راه افتاد.
کمی از راه رفته بودیم که نگاهی بهم انداخت و دستمو میون دستاش گرفت و گذاشت رو دنده و گفت:
از مدرسه تعطیل شدی پا نشی سرخود بری خونه.خودم از شرکت مستقیم میام دنبالت!
چیزی نگفتم که دستم رو محکم فشار داد و گفت:
فهمیدی؟
با صدای آرومی گفتم:
آره
ماشین رو به سمت کناره ی جاده هدایت کرد و نگه داشت.کامل به سمتم چرخید و گفت:
نازنین؟!
_بله؟
کیوان:از این به بعد این وضع ادامه داره.اصلا دلم نمیخواد تنهایی بیای بیرون.هرچی لازم داشتی میگی من برات تهیه میکنم.اگرم کاری داشتی با خودم میریم با خودم برمیگردیم!
دلم میخواست بلند شم و محکم بکوبم تو دهنش و بگم مسائل زندگی من ربطی به تو نداره!همین تو بودی که تا سال قبل حتی اگه جلو روت جون هم میدادم عین خیالت نبود.
ولی حیف میترسیدم چیزی بگم و بیشتر عصبی بشه.نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم:نمیخوای راه بیوفتی مدرسم دیر شد!
آروم ماشین رو به حرکت در آورد و با اخم گفت:
دفعه ی آخرته که سعی میکنی از دستم فرار کنی!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
توقع ات خیلی ازم زیاده!کسایی که زن و شوهرن بعد از شب اول معاشقه شون از هم خجالت میکشن،حالا تو که داداشمی و کارت اشتباهم بوده.بعد چطوری دوست داری باهات عادی برخورد کنم؟
اخمش بیشتر رفت تو هم و گفت:
دفعه ی اخرته که میگی من داداشتم،ایندفعه بشنوم وای به حالت!در ضمن این چیزا رو خودم هم میدونم.تو الان میگی ازم خجالت میکشی، ولی این خجالت نیست فرار کردنه!
_نه من خجالت میکشم این تویی که فکر میکنی فرار میکنم!
نگاهی بهم انداخت و لپمو کشید و گفت:
فدای خجالتت خانومی!
دیگه تقریبا رسیده بودیم.احساس میکردم این همه آروم بودنم آرامش قبل از طوفانه.دچار یه بی حسیه مطلق شده بودم.
ماشین رو جلو در مدرسه نگه داشت و گفت:برو!فقط مواظب خودت باش!
نگاهش کردمو گفتم:باشه!
قبل از اینکه پیاده بشم دستمو گرفت و دوتا اسکناس ۵۰ هزاری جلوم گرفت و گفت:بگیر لازمت میشه.
اخم کردم و گفتم:خودم دارم!
_نازنین بگیر لج نکن!
پولو گرفتم و در ماشین و محکم بهم کوبیدم.دیگه واینستادم ببینم چی میگه و به سمت مدرسه حرکت کردم.
پامو که گذاشتم تو حیاط مدرسه اولین نفری که دیدم رهام بود.
نمیدونستم چرا انقد این پسر به دلم نشسته بود.
خواستم خودمو به اون راه بزنم که انگار ندیدمش که صداشو شنیدم:نازنین!
برگشتم و نگاهش کردم لبخند میزد ولی من اخم کرده بودم و غرق افکاره خودم سرم پایین بود.
_نازنین؟!حالت خوبه؟راجب دیشب…

نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم:
نمیخوام راجب دیشب حرف بزنم به نظرم هما چیز یه اشتباه بود!

با اشک های جمع شده تو چشمم رومو برگردوندم و راهمو کشیدم رفتم.
امروز برعکس هر روز هیچ انگیزه ای برای رویارویی باهاش نداشتم.
بی توجه به اطرافم و رهامی که داشت صدام میکرد به سمت کلاس رفتم.
تا زنگ آخر از کلاس بیرون نرفتم.حالم اصلا خوب نبود.از یه طرف حوصله ی نشستن تو کلاس رو نداشتم از یه طرفم دلم نمیخواست بازم با کیوان چشم تو چشم بشم.
غرق افکارم بودم که مریم زد از رو شونم و گفت:کجایی خانوم خوشگله؟!
چیزی نگفتم که آروم گفت:وقت پریودته اره؟
آروم لب زدم:نه!
_پس چی شده؟اصلا رو به راه نیستی!
_چیزیم نیست!
عمیق نگاهم کرد و گفت:پاشو وسایلتو جمع کن الان زنگ میخوره!
ممنون شعورش بودم که میدونست وقتایی که حوصله ندارم نباید هی سوال بپرسه.داشتم کتابامو تو کیفم میذاشتم که زنگ خورد.
زیپ کوله امو بستم و انداختمش رو شونه ام.از لا به لای بچه ها گذشتم.تو یه تصمیم ناگهانی به سمت ایستگاه اتوبوس به راه افتادم.
میدونستم کیوان شر بپا میکنه ولی دلم میخواست برم و واسه چند ساعت تنها باشم.
سوار اتوبوس شدم و ایستگاه اتوبوس بعدی پیاده شدم.خدا روشکر صبح پول رو از کیوان گرفتم.
حدودا یه ربع پیاده راه رفتم تا تونستم یه تاکسی بگیرم.سوار شدم و در جواب راننده که پرسید:کجا میرید؟
آروم گفتم:بهشت زهرا!
نگاهی از اینه ی ماشین بهم انداخت و راه افتاد‌.چشمام رو رو هم گذاشتم و تا زمانی که ماشین توقف نکرد باز نکردم.چشم که باز کردم و با دیدن بهشت زهرا کرایه راننده رو حساب کردم و پیاده شدم.
به سمت گل فروشی که همون اطراف بود حرکت کردم و با ته مونده ی پولم چند شاخه گل خریدم و رفتم سر خاک مامان.
کنار قبرش نشستم و یکی از گل ها رو به دست گرفتم و شروع کردم به پر پر کردنش.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که اشکام سرازیر شدن.به اسم مامان زل زدم و گفتم:مامان؟!تو کدوم کتابی نوشتن که برادر حق اینو داره که تا مرز تجاوز به خواهرش پیش بره؟اخه کی باورش میشه که داداش آدم باعث بی عفت شدنش بشه؟
مامان ازت گله دارم.این طرز تربیت کردن یه پسر نبود.
کجای کارتون اشتباه کردین که پسرتون تا به باد دادن بکارت خواهرش پیش رفت؟
همین طور داشتم گریه و شکایت میکردم که صدایی که از پشت سرم اومد باعث شد به سمت عقب برگردم.
با دیدن بابا که رو زمین افتاده بود و دستش رو قلبش بود سراسیمه به سمتش دویدم.
کنارش نسستم و سرش رو تو آغوش گرفتم.نگاهی به چشماش کردم که دیدم زل زده بهم.هول و دستپاچه گفتم:چت شد بابا؟
بریده بریده گفت:
کی…وان میخوا…سته بهت…تج…اوز ک…نه؟
مات و مبهوت به صورتش نگاه کردم که ادامه داد:ببخ…شید که کم کار…ی ک…ردم.مق…صر من…م نه ما…مانت که نت…ونستم در…ست تربیت…ش کنم
با گریه گفتم:حرف نزن بابا جون حالت خوب نیس.توروخدا آروم باش!
نگاهم کرد و آروم تر و بی جون تر از قبل گفت:حلا…لمون کن
مردمک چشماش به سمت پایین و لیز خورد و در نهایت چشماش بسته شد.هق هقم شدت گرفت.دستمو به سمت جیبش بردم و از توش گوشیشو دراوردم.شماره کیوان و گرفتم که به محض اولین بوق برداشت و گفت:
بله؟
با گریه گفتم:کیوان توروخدا زودتر خودتو برسون!
با داد گفت:معلوم هست کدوم گوری هستی؟ببینمت میکشمت نازنین!
_کیوان هر چه سریع تر بیا بهشت زهرا بابا اصلا حالش خوب نیست!
ولوم صداش اومد پایینو جای صدای بلندشو نگرانی گرفت و گفت:چی شده؟
_فقط بیا کیوان سر خاک مامانیم بیا اونجا
_باشه!باشه اومدم.
گوشی و قطع کردمو و زل زدم به بابام،مردی که از 10 سالگی هم پدرم بود و هم مادرم.دیوانه وار دوسش داشتم.کیوان هم با اون همه غرورش بابا رو میپرستید.هیچ وقت تو این حالت ندیده بودمش این باعث میشد از نگرانی حالت تهوع بگیرم.
تا وقتی که کیوان برسه صد بار مردمو زنده شدم!ولی با هر سختی ای بود بلاخره رسید.
وقتی نزدیکتر شد با گریه از کنار بابا بلند شدم و گفتم:
کیوان بیا ببریمش دکتر!
هولم داد سمت عقب که محکم افتادم زمین.کنار بابا نشست و نبض شو گرفت.در عرض چند ثانیه برگشت سمتم و یقه مو محکم گرفت و محکم از گلوم فشار داد و گفت:
چیکار کردی که اینجوری شد؟چی بهش گفتی که نفسش بند رفت هان؟
نفسم دا‌شت بند میومد با کلی تلاش فقط تونستم بریده بریده بگم:هی…چی!
به چشماش نگاه کردم.باورم نمیشد تو چشماش نم اشک نشسته باشه.داشت نفسم میگیرفت که محکم کوبوندتم رو سنگ قبر مامان.
رفت سمت بابا.کل هیکلم به خاطر برخورد با سنگ قبر درد گرفته بود.کیوان بابا رو گرفت بغلش و رو به من گفت:گمشو بیا دنبالم!
بلند شدم و به دنبالش راهی شدم.کیوان بابا رو رو صندلی عقب ماشین خوابوند.برگشت سمت من و بی هوا محکم کوبید تو دهنم و گفت:
ببر صدای نحس تو تا نزدم داغونت کنم.
دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدای گریه ام قطع بشه.نشستیم تو ماشین و کیوان با سرعت بالا شروع به رانندگی کرد.نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
نازنین مثل آدم بگو چیکار کردی بابا انقد حالش بد شده؟
_هیچی بخدا!من حالم خوب نبود اومدم سرخاک.نشسته بودم سر خاک مامان که دیدم صدای افتادن چیزی اومد برگشتم دیدم باباست که افتاده رو زمین.
_جواب سر بالا نده توله.تو باز یه کاری کردی که بابا اینجوری حالش بد شده دیگه!وای به حالت اگه بابا به هوش بیاد و چیزی خلاف حرف تو بزنه!
چیزی نگفتم که یهو مثل برق گرفته ها به سمتم برگشت و گفت:
راجب دیشب که چیزی بهش نگفتی؟
با ترس سرمو به معنی نه تکون دادم و گفتم:نه چی میرفتم میگفتم اخه؟
دیگه تقریبا رسیده بودیم جلوی بیمارستان.کیوان ماشین رو پارک کرد و
خیلی سریع پیاده شد و بابا رو بغل کرد به سمت در ورودی بیمارستان دوید.سوئیچ رو از جا سوئیچی برداشتم و در ماشین و قفل کردم و خودمو به کیوان رسوندم.
تا به بیمارستان وارد شدیم چند تا پرستار با یه برانکارد اومدن سمتمون و بابا رو گذاشتن روش و با سرعت حرکت کردند.
دنبالشون راهی شدم.وقتی به پشت در اتاق عمل رسیدیم روی یکی از صندلی هایی که اونجا بود نشستم.دیگه اصلا نا نداشتم که سر پا وایسم.
بابا رو بردن تو اتاق عمل و درو بستن.یکی از پرستارا رو به کیوان گفت:
لطفا برای انجام دادن کارای اولیه دنبال من بیاین.
کیوان سری به نشونه ی تایید تکون داد و پشت سر پرستار به راه افتاد.
چشامو بستم و دیگه چیزی رو احساس نکردم.وقتی چشامو باز کردم هر چقد فکر کردم نفهمیدم کجام و چرا اینجام.با دیدن پرستاری که بالا سرم بود و داشت سرممو چک میکرد تازه تمام اتفاقات اخیر یادم افتاد.
خیلی سریع گفتم:بابام؟حالش خوبه؟
لبخندی زد و گفت:فعلا که حال تو بدتره
نگاهی به سرمم انداختم و گفتم:
میشه ببینمشش؟
_نه عزیزم.صبر کن سرمت تموم شه.بعدش برادرتو صدا میکنم میاد دنبالت.
هنوز حرفش تموم نشده بود که در اتاق باز شد و کیوان اومد تو.نگاهی به قیافه اش انداختم.چشماش باد کرده و قرمز بود.چرا پیرهن مشکی پوشیده بود؟
با استرس گفتم:
کیوان؟چرا مشکی پوشیدی؟؟
نگاهم کرد و چیزی نگفت.پرستار بعد از چک کردن سرم گفت:
یه ساعت دیگه میام سرمتو میکشم میتونی مرخص شی.
و بلافاصله بیرون رفت.صدام اوج گرفت:کیوان توروخدا حرف بزن.بابا چیزیش شده؟؟
فقط نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت.اشکام شروع به چکیدن کردن و گفتم:
مگه لالی کیوان؟:
اخم کرد و گفت:درست صحبت کن تا نزدم لت و پارت کنم.
چیزی نگفتم و آروم آروم اشک ریختم.اومد بالا سرمو موهامو که از رو سری بیرون زده بود رو نوازش کرد.نگاهش کردم و گفتم:از کی بی هوشم؟
_الان ساعت۸صبحه.تقریبا میشه یه روز.
با مظلومیت گفتم:
کیوان بابا حالش خوبه؟
چشماش اشکی شد و گفت:نه!
باورم نمیشد که کیوان بخواد گریه کنه.منتظر نگاهش کردم که گفت:
مرخص شدی میریم بهشت زهرا.
با این حرفش انگار قلبم از حرکت وایساد.شوک زده داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:
شوک عصبی بهش وارد شده.با توجه به حال مریض قلبش و سابقه ی سکته ی قلبی ای که داشت نتونسته طاقت بیاره.
وای خدا.حتما بخاطر حرفایی که سرخاک شنیده بود اینجوری شده.با صدای بلند زدم زیر گریه.کیوان نگاهم کرد و گفت:
الان فقط بخاطر اینکه حالت بده بهت چیزی نمیگم فکر نکن نفهمیدم که مرگ بابا تقصیر تو بوده.از این به بعد زندگی جهنمی ات شروع میشه!
اصلا حوصله ی بحث کردن و تبرئه کردن خودم رو نداشتم.
وقتی که بابا زنده بود کیوان میخواست اون بلا رو سر من بیاره،حالا که بابا مرده قراره چه بلایی به سرم بیاره،خدا داند!نگاهش کردم و با التماس گفتم:
میشه موقع دفن کردن بذاری بابا رو ببینم؟
اخم کرد و گفت:نه اصلا فکرشم نکن.
_توروخدا کیوان
_با من چونه نزن نازنین.کاری نکن اصلا نبرمت.
دیگه تا زمانی که سرمم تموم نشده بود چیزی نگفتم.این یه ساعت به اندازه ی ۱۰ سال طول کشید.
بلاخره پرستار اومد و سرممو از دستم دراورد و رو به کیوان گفت:
لطفا برید تسویه حساب کنید.خانم مرخص ان
کیوان سری به نشونه ی باشه تکون داد و رو به من گفت:
پاشو لباس مشکی اوردم برات.بپوش سریع بریم
پرستار نگاهی بهم انداخت و گفت:
میخوای کمکت کنم عزیزم؟
قبل از اینکه من جواب بدم کیوان گفت:
نه خودم کمکش میکنم.

ادامه دارد…
نوشته: ناشناس


👍 1
👎 3
4432 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

724654
2018-10-18 20:38:54 +0330 +0330

تخمی بود کدوم مدرسه ی دخترانه ای پسر راه میدن اونم با اسم تخمی روهام

1 ❤️

724823
2018-10-19 17:34:39 +0330 +0330
NA

خوب بود ادامه بده به این اراجیف گوش نده،لایک اول

0 ❤️