خیلی وقت بود که میخواستم داستان زندگیمو بنویسم . فحش ندین و ازم بیزار نباشین . ممکنه داستان درازی بشه ولی ارزش اینو داره که گفته بشه . شاید بقیه بتونن استفاده کنن از این تجربه تلخ .
22 سالم بود که به زور خانواده و اصرار اینکه دیر میشه ، با یه خواستگار ازدواج کردم . مهرداد پسر خوبی بود . سال 82 هنوز یه سری چیزا مثل زفاف و بکارت و اینجور تابوهای الکی هنوز مهم بود . این شد که اولین سکس من و همسرم شب عروسی و بعد از مراسم بود . در مورد شب زفاف خیلی چیزا شنیده بودم ولی حجب و حیای خانوادگی از یک طرف و تداشتن یه خواهر بزرگتر از طرف دیگه باعث شده بود که نتونم از کسی چیزی بپرسم. چیزی که از اون شب یادمه بوسه بود و بازی کردن با هم و نهایتا یه جسم خارجی که رفت داخل من و وجودمو آتیش زد و دو دقیقه بعد هم لرزشی که تمام وجود مهرانو گرفت و من از درون داغ داغ شدم .
بعدش هم یه لخته خون که زیرم بود و مهرداد که مثل خرس خوابش برده بود گوشه تخت . یعنی همین بود ؟؟؟؟؟؟ من چی ؟؟؟؟؟ شاید لذت هم بردم ولی خودم نفهمیدم … اون شب تا صبح نخوابیدم و به فکر کردن گذشت . گفتم شاید اینبار به خاطر استرس و فشار روانی چیزی نفهمیدم .باید فرصت داد تا دوباره تجربه کنم … این فرصت دوباره دادن ، 5 سال طول کشید و نه من چیزی از لذت رابطه جنسی فهمیدم و نه با کسی میتونستم در این مورد حرف بزنم .
الان که این داستانو مینویسم 36سالمه . هنوز هم هیکلم مثل قبله . قد 168 ، وزن 64 ، سینه های گرد و باسن خیلی بزرگ . نمیدونم کس خودمو چطور میتونم توصیف کنم ولی چیزی که از سایتا خوندم اینه کسم لب نداره . میگم لذت زیادی میبرن از کردن همچین کسی ولی مهرداد روز به روز سرد تر میشد و من روز به روز حشری تر .
حالا 5 سال گذشته بود و به جرات میتونم بگم تو این 5 سال زندگی مشترک هرگز طعم لذت و ارگاسم رو نچشیده بودم . میومد و کارشو میکرد و میرفت. گاهی وقتا ازش بیزار میشدم . انگار من یه وظیفه مشخص داشتم که بیاد و من انجام وظیفه کنم و بره .بعدش پشتشو بکنه به من و بخوابه …
دیگه به نقطه ای رسیده بودم که سعی میکردم از نزدیکی باهاش فرار کنم چون بعدش برای من کمر درد میموند و کلی اعصاب خوردی . سعی کردم یکی دوبار باهاش صحبت کنم شاید بتونه درک کنه مشکل منو ولی نه اون علاقه ای به شنیدن و حرف زدن در این مورد داشت نه من روی گفتن همه چیز رو داشتم . هر دوی ما از خانواده های سنتی بودیم که توش حرف زدن از این موضوع یه تابو محسوب میشد .
دلم از روزی لرزید که سر کوچه ما یه مغازه باز شد . هدیه سرای کیش . یه بار که داشتم از جلوش رد میشدم رفتم و یه نگاهی انداختم . پشت ویترینش خیلی هوس انگیز بود . برای دختر ساده ای مثل من ، تل سر و لوازم آرایشی و جوراب و این جور چیزا شاید تنها چیزی بود که توجهم رو جلب میکرد . فروشنه یه پسر 25-6 ساله مو مشکی با یه چهره ریز نقش شرقی بود . یه کم قیافش سبزه میزد . قد بلند و موهای حالت داده . در نوع خودش پسر جذابی بود . مغازه هم پر از چیزای ریز و درشتی بود که م خوشم میومد .
کارم شده بود یه روز در میون رفتن به اونجا و خریدن چیزای کوچیک. اول اسمشو گذاشته بودم دلخوشی های کوچیک. جوراب ساق کوتاه رنگ پا . پس فرداش جوراب ساق کوتاه طرحدار . یا یه تل رنگی که البته هیچکدومشون هیچوقت مورد توجه مهرداد قرار نمیگرفت . یادمه یه بار که میخواستیم بریم بیرون جوراب ساق کوتاه طرحدارم رو پوشیدم و روش داشتم کتونی پام میکردم که برگشت بهم گفت : چیه خودتو مثل دختر فراریا درست کردی ؟؟
شوکه شده بودم . انقدر بی ذوق و بی احساس ؟؟؟؟
حالا دیگه مطمئن شده بودم که من به مغازه هدیه کیش معتاد نشدم ، به اون فروشنده مو مشکی با اون نگاه نافذ معتاد شده بودم . حالا بیشتر از هر زمانی احساس میکردم که نیاز به وارد شدن به یه رابطه احساسی دارم . گناه و بقیه تابوهای ذهنی هم تو ذهنم شکسته شده بود . برام اهمیتی نداشت . زندگیم خیلی نفرت انگیز شده بود از دید خودم . از همه بدتر راهنمایی هم نداشتم که بهم بگه چی کار کنم . اصلا شاید ایراد از من بود که نمیتونستم به اون لذتی که میخوام برسم . باید یه تغییری ایجاد میشد . باید یه کاری میکردم …
روزها گذشت و من داشتم نقشه میکشیدم که چطور میشه تو اون فروشنده مو مشکی نفوذ کرد. ظاهرا باهام صمیمی شده بود . مشتری ثابت مغازش بودم . دیگه تقریبا هر روز میرفتم و یه چیز کوچیک میخریدم ازش . خیلی هم صمیمانه باهام رفتار میکرد . اسمش میثم بود . یه بار که یکی از دوستاش تو مغازه بود و صداش میکرد فهمیدم اسمشو .
حالا دیگه همه فکر و خیالم میثم بود و دلم میخواست باهاش وارد یه رابطه جدی بشم . نه برای تجربه کردن خیانت . کنجکاو بودم که بفهمم چرا لذت نمیرم از رابطه ام با مهرداد . میخواستم خودمو امتحان کنم . حالا دیگه برخلاف قبل منم باهاش صمیمی تر رفتار میکردم . مانتوی تنگ میپوشیدم . سعی میکردم وقتی میرم مغازش همه بدنم پوشیده نباشه . سوتین هم نمیبستم تا نوک سینه هام از روی مانتو معلوم باشه . داشتم تحریکش میکردم ولی هنوز علامتی نمیدیدم تو چهره اش که تحریک شده باشه . باید یه نقشه میکشیدم برای تحریک کردن و در نهایت تجربه کردن آغوشش .
انقدر حشری بودم که گاهی وقتا با فکر کردن به نقشه هام خیس میشدم و خودمو ارضاع میکردم . نهایتا تصمیم گرفتم یه روز یه تغییر بزرگ ایجاد کنم . یه مانتوی بلند که زیرش هیچی نپوشیده باشم . برهنه برهنه . نه سوتین و نه حتی شورت . شالمو انداختم روی سرم و رفتم مغازه . ساعت حدود 10:30 صبح بود . تازه باز کرده بود . قبلش با حوصله بدنم شیو کردم و یه لاک قرمز زدم . روفرشی مجلسی پاشنه بلند رو بازم رو پوشیدم و رفتم از خونه بیرون . برای تک تک لحظه ها برنامه ریزی کرده بودم .
نوشته: بهناز
:-(
من حرفی ندارم بزنم…خیانت توجیهی نداره واسم!..
اون دیوثی که اسم خودشو مثلا مرد گذاشته رو بصورت آفلاین کنار میذاریم تا سر فرصت…
اما اینایی که شما گفتی هیچکدومش نتونست توجیهی باشه که بگی نههههه من جنده نیستم یا اینکه نمیخواستم باشم… اگه عموجانی هم شوهر یکی مثل تو باشه باز میگه کیرش تابو داشت و فلان…
هیچی نپوشیدی با کون و ممه و اون پستی بلندیا مانتو انداختی تنت هلک هلک اومدی سر کوچه؟ ?
جیوووون
نخوردنت ملت؟؟!
در مورد داستان باس بگم تاسف آوره ولی گاهی اوقات با یه درخواست طلاق امکان داره طرفین یکم به خودشون بیان
باشه فحش نمیدیم. ناسزا میگیم.
عمه ات را قربان
ابتدا بگم بیشتر مواقع دلیل لذت نبردن خانمها از سکس اینه که نمیتونن فانتزیها و کارایی که تو سکس دوست و باهاش کوک و ارضا میشن را به هر دلیلی به طرف مقابلشون بگن.
در مورد داستانتم روان نوشته شده بود و درکل بد نبود فقط کوتاه بود و میتونستی حداقل دو برابر اینو بفرستی.
خوب بود
شوهرت حقشه
چشمش کور بهت بی توجهی نکنه
بیا من خودمم هواتو دارم
نویسنده پسره اوسکلا…
چی میگید؟
رمان تخیلی که با تابو شکنی کاری نداره
چیزی که خیلی واسم قشنگ و جذابه اینه که همه اینجا خیانت رو محکوم میکنن حتی با توجیهات جورواجور نویسنده و این چقدر عالیه…
راستش منم قانع نشدم اونم در برابر مردی که بهت خیانت نکرده و ممکنه مشکل جنسی شوهرت با یه دوره درمان حل بشه و تو کمکش نکردی از مرد بودنش لذت ببره و تو هم ارضاء باشی ؛ نه محبتی کردی و نه تلاشی و پیروزمندانه از سایز آلت فروشنده نوشتی شایدم من حق ندارم شما رو قضاوت کنم
من فقط واسم سواله که شما که انقد اطلاعات پایینی در رابطه با سکس داشتی و نتونستی راجع به مشکلت با همسرت صحبت کنی،اینهمه ترفند واسه جذب یه نفر دیگه رو چجوری بلد بودی؟!
ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻋﻘﻴﺪﻩ ﺧﻴﻠﻲ ﺍﺯ ﺍﺩﻡ ﻫﺎﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﺸﻮﺭ ﺑﮕﻲ ﺗﺎﺑﻮ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺗﻮﻳﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺳﻨﺘﻲ ﺭﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﻴﺘﻮﻧﻢ ﺩﺭﻙ ﻛﻨﻢ ﻣﺸﻜﻠﺘﻮ