هیچ وقت اینجوری از سکس لذت نبردم

1393/01/19

سلام دوستان عزیز…مدت هاست میخواستم خاطره ی تنها سکس به یاد موندنیم رو براتون بنویسم…امروز فرصت شد و شروع میکنم به نوشتن…اگه بد مینویسم ببخشید منو …من مارال هستم…28 سالمه…الکی نمیخوام از قد و وزن و هیکلم تعریف کنم…قدم 160 و وزنم 60 …توی سن 23 سالگی بعد از اتمام دانشگاه،به صورت کاملا سنتی ازدواج کردم…ولی خب به خاطر تفاهمی که نداشتیم( خصوصا تو سکس…من یه آدم فوق العاده هات هستم و همسر سابقم هیچ میلی به سکس نداشت ) در سن 25 سالگی از هم جدا شدیم…من سر کار میرفتم و بعد از جدایی هم برگشتم خونه ی پدر و مادرم و با اونا زندگی میکردم…یه برادر هم دارم که ازدواج کرده…من اون موقع عضو فیس بوک نبودم و به اصرار برادرم که مرتب میگفت بیا عضو بشو و دوستای قدیمیتو پیدا کن،،اومدم سراغ فیس بوک…کم کم تعداد فرندام زیاد شد…خیلی وقتا هم دوستای برادرم منو اد میکردن و منم اکسپت میکردم…تو این بین با یکی از دوستای برادرم آشنا شدم که 35 سالش بود و مجرد … یه پسر با قیافه و تیپ معمولی…ولی فوق العاده مهربون…هر از گاهی با هم در مورد کار و زندگیمون صحبت میکردیم…تقریبا دو سه سالی مثل دوتا دوست معمولی با هم بودیم تا تابستون امسال…پنجشنبه شب بود و منم بی خوابی زده بود به سرم و رفتم سراغ فیس بوکم…هومن اومد و شروع کردیم با هم حرف زدیم و یهویی گفت شمارتو بده تا گاهی بهت اس ام اس بدم…منم شمارمو براش گذاشتم…اما از همون شب شروع کرد به اس دادن…شعر…جک…حرفای معمولی…جکای سکسی…بالاخره رومون به هم باز شد و حرفای سکسی و سکس تل و از این جور حرفا…چند بارم خواست که تو یه کافی شاپی ،جایی قرار بذاریم و همو ببینیم ولی من هنوز شک داشتم که با دوست برادرم رابطه ای داشته باشم یا نه…به هرحال شهریور ماه همدیگرو دیدیم و بعد هم قرار گذاشتیم که فرداش برم خونه شون…هومن تنها زندگی میکرد توی آپارتمان خودش سمت میدون آرژانتین…انقدر تو اون مدت بهم مهربونی کرده بود و تو سکس تل انقدر منو حشری کرده بود که خودمم بیتاب آغوشش بودم…اون روز از سرکار مرخصی گرفتم…کلی به خودم رسیدم و همه جامو صفا دادم…یه تاپ قرمز و یه دامن مشکی کوتاه پوشیدم و ساپورت و یه مانتو مشکی و قرمز خوشگل…رفتم خونه ش و تا رسیدم همون دم در هومن بغلم کرد و کلی لپمو بوس بوسی کرد…نشستم رو مبل و هومن برام رانی آورد و ریخت تو لیوان و تا داشتم میخوردم یهو پرید و زیر گردنمو بوسای ریز کرد و شروع کرد به خوردن گردنم…شالمو خودم درآورده بودم ولی هنوز مانتو تنم بود…هومن دکمه های مانتومو باز کرد و مانتومو درآورد و شروع کرد به لب گرفتن…منم که مدت ها منتظر همچین لحظه ای بودم لباشو با ولع میخوردم…همینطور که لبامو میخورد از رو لباس سینه هامو میمالید…لبشو از رو لبم برداشت و گفت خانومی،اجازه میدی…گفتم آره عزیزم…امروز مال خودتم…هرکاری دوست داری بکن…تاپمو درآورد و از رو سوتین نوک سینه هامو خورد…دستشو برد پشتم و سوتینمو باز کرد…با یه دستش سینه ی راستمو میمالید و اون یکی سینمو میخورد برام…من که دیگه آه و نالم به هوا بود…همش میگفتم: آآاه…آخخخخ…هومن جونم…بخورش…همشو بکن تو دهنت…نوک سینمو گاز بگیر…یه ربعی سینه هامو مالید و خورد و بعد من رفتم سراغ کیرش…شلوارشو آروم از گاش درآوردم و شورتشو کشیدم پایین و کیر خوشگلشو گرفتم تو دستم و اول سرشو بوس کردم و بعد شروع کردم به خوردن…هومن که همش آه آه میکرد و من با شنیدن صدای قشنگش حشری تر میشدم و تندتر براش میخوردم…بعد بلند شد و رفت سراغ پاهام…با دستاش مچ پامو ماساژ میداد و ساق پامو میخورد…اومد بالاتر و رونامو بوس میکرد و تف تفی میکرد و میخوردش…بعد اومد سراغ کسم…یه بوس آروم از کسم کرد و شروه کرد به خوردن…چوچولمو که خورد دیگه داشتم میمردم…یه آآآآه بلند کشیدم و ارضا شدم…بلند شد و کیرشو آورد نزدیک کسم و مالید بهش و می خواست فرو کنه توش…منم از بعد از طلاق هیچ رابطه ای نداشتم و واقعا احساس درد شدیدی داشتم…ولی یواش یواش فرو کرد و منم با لذت جیغ میزدم و قربون صدقه ی هومن میرفتم…هومن هی میگفت وااای چه کسی داری…چه تنگه…چه حالی میده…همینجور تلنبه زد تا بالاخره گفت مارال آبم داره میاد…دوس دارم بریزم تو کست…گفتم وای نه هومن…بریزش رو سینه هام…آبشو ریخت رو سینه ام…واااای چه آب گرمی…بعدش اومد بغلم کرد و یه بوس کوچولو رو لبام گذاشت و نیم ساعتی تو بغل هم خوابیدیم و بعد رفتیم بیرون غذا خوردیم و منو رسوند خونه و خودشم رفت…من با اینکه یه بار تجربه ی ازدواج و دو سال زندگی رو داشتم ولی هیچ وقت اینجوری از سکس لذت نبردم…یعنی شوهرم انقدر درگیر کار بود که تا میومد یا فقط مخوابید یا سریع خودشو ارضا میکرد و دیگه تمام…اما این سکس به یادموندنی ترین سکس من بود…بعد از اونم تو این یکی دو ماه هومن بارها گفت که بیا پیشم…من آدم خیلی مذهبی نیستم ولی خب همون یه بارم که رفتم،،درسته که کلی لذت بردم،،ولی عذاب وجدانش تا عمر دارم همراهمه …

نوشته:‌ مارال


👍 0
👎 0
99893 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

416137
2014-04-08 15:41:28 +0430 +0430
NA
0 ❤️

416139
2014-04-09 01:51:08 +0430 +0430
NA

انسان اگه انسان باشه باید همیشه از چیزی حرف بزنه که داشته باشه.
تو وجدان داری که از عذابش حرف میزنی؟
بعدشم جون مادرت ادای تنگارو درنیار.
اما بد ننوشته بودی.

لت وپار سابق

0 ❤️

416142
2014-04-09 03:54:57 +0430 +0430
NA

قدم 160ورنم

0 ❤️

416143
2014-04-09 07:08:11 +0430 +0430
NA

كاش كير داشتم حواله خودت و هومن ميكردم تا ادا تنگارو درنيارى بگى عذاب وجدان

1 ❤️

416144
2014-04-09 09:53:33 +0430 +0430
NA

همه چیزا رو دوستان گفتن، بخصوص سهند_20 و Avitajooon.
به نظرم بد ننوشته بودی. فقط اگر از تظاهر به تنگی داستان کم میکردی، نتیجه کار بهتر از آب درمیومد…

0 ❤️

416145
2014-04-09 15:41:05 +0430 +0430

تخمی بود، دیگه ننویس . . . . . . . . . . . . . . . .

زده این قد و وزن آفت به جانم
برایت شعرکی سکسی بخوانم
اگر با درد وجدان در عذابی
به جز کون دادنت راهی ندانم

0 ❤️

416146
2014-09-02 04:20:00 +0430 +0430
NA

دروغ بود اما برای بار اولت داستان مصور خوبی بود

0 ❤️

416147
2015-07-20 18:59:06 +0430 +0430

بچه ها راست میگن خب…عذاب وجدان چی؟اگه همه بخوان عذاب وجدان داشته باشن که کلاه سکس پس معرکه ست,تازه میگی مذهبی نیستی؟! راست میگن بچه ها,ادا تنگات زیادی تنگ بوده! …اما داستان,بد نمینویسی…اگه عذاب وجدان نمیگیری میخوام بگم مرسی

0 ❤️