هیچی مثــل ســاده بودن نیست ! (1)

1393/05/15

این خاطره بهترین و مهمترین خاطره توی زندگی منه ! زندگی یه پسر 28 ساله ، که دین و دنیاش فقط و فقط یه نفره !
حتی قید خیلی چیزا و خیلی کسارو زدم بخاطرش ، خیلی از آدمای توی زندگیمو خط زدم بخاطر اون !
اسمم سالار / 28 سالمه / یه پسر معمولی ام اصلا اعتماد بنفسم ندارم ! آدم همیشه باید دیگران ازش تعریف کنن نه خودش از خودش تعریف کنه ! اینجا ( مخصوصا توی این دنیایی مجازی ) اگه شما خشگل یا زشت باشید ، فرقی واسه خواننده نداره !
مهم داستانی هست که خواننده میخونه ! و مهم درک و فهمش هست .
بگذریم میرم سر اصل مطلب …
یه روز از سر کار طبق معمول میومدم سمت خونه ، دیدم دوستم زنگ زد . گفت : سالار من بعد از ظهر میخوام برم لباس بگیرم حوصله ندارم تنهایی برم میایی باهم بریم ؟! منم چون خسته بودم ، بهش گفتم رضا معلوم نیست بیام یا نه ! چون امروز زیاد کار داشتم خسته ام .
اگه عجله نداری بزار واسه فردا ، اونم گفت باشه پس همون فردا میریم !
سریع رفتم خونه و مثل مرده گرفتم خوابیدم … حس و حال هیچی رو نداشتم …
انقدر خسته بودم یادم رفت گوشیمو خاموش کنم ! ( کلا من موقع خواب گوشیمو خاموش میکنم ) یه جور عــــادت شده برام خوابم برده بود که یهو تلفن خونه زنگ خورد ؛ بزور پا شدم گوشی رو برداشتم دیدم شماره دوستم ( رضا )
میخواستم فخشش بدم ، ولی گفتم شاید کار مهمی داشته باشه !
گفت سالار پایه ای بریم بیرون یه دوری بزنیم ؟ گفتم بابا من یک ساعت پیش بهت گفتم خسته ام بزار واسه فردا ؛ بعد تو میگی بریم دور بزنیم ؟
گفت خب یه ساعت دیگه بگیر بخواب بعد میام دنبالت بریم بیرون ! چون رفیق فابمه توی همه سختی ها پشتم بوده
روش و زمین ننداختم ! گفتم گور بابای خواب . گفتم باشه یکی دو ساعت دیگه بیا دم خونمون .
ساعت حدود 4.5 عصر بود ؛ دیدم آیفون خونه زنگ خورد ، گوشی رو برداشتم رضا بود !
گفت سالار بیا پایین ! حاضر شدم و رفتم .
تو دل خودم هی فحشش میدام که میمردی حالا امروز و بیخیال شی ! خواب و از ما گرفتی !!
چون واقعا خسته بودم ؛ دقیقا اون روز از همه ی روزا بیشتر موندم سر کار …
رفتم سوار ماشین شدم و تو ماشین که بودیم ؛ گفت خب داش سالار بریم کجا ؟
گفتم نمیدونم هر جا میری برو ، فقط یه جایی درست حسابی باشه !
گفت باشه آقا سالار شما امر بفرما !
رضا پسر خوبی بود ؛ نه اون داداش داشت نه من ولی بهترین یار و یاور هم بودیم تو همه ی شرایط
2 سالی ازم کوچیک تر بود ! ولی خب روش یه جور دیگه حساب میکردم ، اصلا فکر نمیکردیم دوستیم .
رضا گفت سالار بریم پارک جنگلی ؟ گفتم خب بریم اونجا چیکار کنیم ؟ گفت بریم قلیون بکشیم دیگه ! گفتم نه بابا من و بیدار کردی از خواب سرم درد گرفته دیگه وایی به حال اینکه قلیون بکشیم ! رضا گفت بیا بریم نترس هیچیت نمیشه بابا!
خلاصه ما عقلمون و دادیم دست دوستمون اون روز هر سازی زد ما رقصیدیم !
یه قلیون ، پرتقال - خامه سفارش داد با چایی !
10 دقیقه بعدش آوردن واسمون ؛ از اون موقعی که ما نشستیم اونجا رو تخت 3تا دختر رو به روی تخت ما نشسته بودن که یکی شون خیلی نگاه میکرد ! ولی عکس العملی از خودش نشون نمیداد ! نه میخندید نه آمار میداد ! فقط نگاه میکرد .
( کلا زوم کرده بود رو من ) اونا 3 تا دختر بودن ! تنها اومده بودن و دقیقا هم رو به روی ما نشسته بودن . من زیاد توجهی نکردم ؛ چایی ریختم خوردم ؛ داشتم با رضا حرف میزدم که دیدم بازم داره نگاه میکنه ! پیش خودم گفتم خدایا این آدم ندیده یا قلیون ندیده است که این طوری محو ما شده !!!
دیدم بلند شد ، باز دوباره یه نگاهی کرد دلم میخواست برم ازش سوال کنم ببینم چه چیزی اینو اینطوری وادار کرده که نگاه کنه !
رفت سمت یه دکه ( خودش تنها ) گفتم بهترین موقعیت که برم سراغش و ازش سوال کنم !!!
به رضا گفتم تو بشین اینجا من الان میام … رفتم سمت دختره دقیقا اون داشت جلو تر از من میرفت آروم آروم بعد صداش کردم
برگشت گفت بله ؟ سلام دادم و گفتم ببخشید خانوم بنظر شما چهره من آشناست واستون ؟ گفت نخیر چطور مگه ؟!
گفتم والا ما 1 ساعته اومدیم نشستیم رو اون تخت شما همش زوم کردی رو من ! نمیدونم دلیلش چیه !!!
خیلی راحت برگشت با یه خنده ای گفت آخه با نمکی ! خیلی تعجب کردم ! جدی ؟! یعنی مسخره ام دیگه ؟
گفت نه بخدا خیلی با نمک و با مزه ای ! بهش گفتم باشه مرسی ، لطف دارید شما .
زیاد به حرفش توجه نکردم ؛ گفتم باشه مزاحمتون نمیشم …
ازش جدا شدم و رفتم سمت رضا . رضا پرسید سالار کی بود ؟ گفتم نمیدونم بابا این یا مسخره کرده مارو یا واقعا جدی بود حرفش ! گفت مگه چی گفت ؟ گفتم میگه تو با مزه ای ! گفت میخواستی بهش بگی با مزه بودنمو از کجا دیدی !
دیگه کم کم داشتیم میرفتیم رضا رفت حساب کنه ؛ دیدم اونا هم بلند شدن که برن ! ولی خبری از ماشینشون نبود
یعنی معلوم نبود ماشین دارن یا ندارن ! رضا اومد گفت سالار بریم ؟! گفتم بریم …
بازم دختره داشت نگام میکرد ؛ یه جورایی ازش خوشم اومده بود ؛ خوشگل بود ولی داف نبود ! به دل من نشسته بود
دیدم قدم زنون دارن میرن ، فهمیدم که ماشینم ندارن . رضا هم ماشین و روشن کرد ، ما هم داشتیم آروم میرفتم به رضا گفتم رضا صبر کن ببینم اینا اگه جایی میخوان برن یه ثوابی کنیم !!!
شیشه رو دادم پایین گفتم خانوم وسیله ندارید ؟ دقیقا همون که نگام میکرد گفت نه متاسفانه !
بهش گفتم ای وایی چه بد شد ! ما جا داریمااا اگه میخوایید برید داخل شهر برسونیمتون !!!
( پارک جنگلی بیرون از شهر بود ) دیدم 3 تاشون یه نگاهی بهم کردن و اومدن بالا . ( رضا زیاد اهل دختر بازی نیست ) منم نبودم ولی وقتی دیدم طرف خودش بدش نمیاد گفتم تیر و میزنیم یا میخوره یا نمیخوره !!! که از شانس ما خورد
نشستن تو ماشین سلام دادن ؛ ولی هیچ کدومشون حرفی نزدن ! :| سر صحبت و من باز کردم ! شروع کردن به معرفی کردن
اون دخیه که زوم کرده بود رو من اسمش شیوا بود ؛ اون یکی دوستشم مهسا ؛ اون یکی هم سپیده
شیوا 25 سالش بود ! دیگه خلاصه ما مخ این شیوا خانوم و زدیم یعنی کلا بیشتر با اون حرف میزدم !!!
رسیدیم مرکز شهر و میخواستن پیاده شن خودش گفت خب دستتون درد نکنه ببخشید دیگه مزاحمتون شدیم !
خودش منتظر این بود که من بهش شماره بدم ؛ گفت اگه دوست داری شمارتو بده ؛ بعدا باهم حرف میزنیم !!!
شمارمو بهش دادم و خداحافظی کردن و رفتن .
به رضا گفتم منو ببر برسون دم خونه من برم خونمون خیلی خسته ام . تو حین مسیر از رضا سوال کردم چرا تو مخ یکیشونو نزدی ؟! گفت بابا من بیکارم پول درست حسابی ندارم که بخوام خرج اینا کنم ! البته راستم میگفت رضا خیلی خجالتی بود و زیاد اهل دختر بازی نبود … حتی ماشینم از خواهرش بود ! که گه گداری ماشین و میگرفت که بره یه دوری بزنه .
رفتم خونه لباسامو عوض کردم و یه چیزی خوردم ؛ دیدم گوشیم داره زنگ میخوره ! 90% قبل از اینکه گوشی رو نگاه کنم گفتم رضا ! بعد دیدم نه یه شماره ناشناسه ! گوشی رو برداشتم دیدم پشت خط یه دختره !!! سلام داد و گفت شناختی ؟
گفتم نه والا شما ؟ گفت شیوام دیگه یادت نیست ؟ گفتم چرا یادمه ولی آخه خیلی زود زنگ زدی !! :))) گفت خب ناراحتی قطع کنم ؟ گفتم نه این حرفا چیه !! دیگه خلاصه یه 15 دقیقه ای حرف زدیم و گفت من برم شام درست کنم ؛ بعدش بهت اس ام اس میدم … گفتم باشه . رفتم دراز کشیدم . یک ساعتی گذشت و دیدم اس ام اس داد : خب از خودت تعریف کن سـالـار خان !
دیگه اس ام اس بازیمون شروع شد و از ساعت 8.9 شب اس ام اس دادیم تا 2.3 شب که اونم من بهش گفتم بابا من خوابم میاد
فردا میخوام برم سر کار حقیقتش
برم بخوابم فردا حرف میزنیم ! تو این چند ساعتی که حرف زدیم باهم ( اس ام اسی ) بنظرم دختر بدی نمیومد !
دختر ساده ای بود ؛ از اینا نبود بخواد سوء استفاده کنه ! اون شب گذشت و فردا صبح دیدم اس ام اس داده ! ولی من جواب ندادم چون خوابیده بودم … ساعت 7:30 اس ام اس داده بود … من ساعت 8 بیدار شدم ! یه خورده دیر رفتم سر کار
حاضر شدم که برم یادم اومد جواب اس ام اس شو ندادم !!! جوابشو دادم و دیدم بعد از 5 دقیقه دیگه زنگ زد .
گوشی رو برداشتم سلام داد و گفت چرا انقدر دیر جواب اس ام اس مو دادی ؟ گفتم شرمنده خواب مونده بودم !
چون دیشب تا دیروقت بیدار بودم ! صبح دیر بیدار شدم .
گفت اشکالی نداره ! خواستم حالتو بپرسم و بگم اگه میتونی و دوست داری عصری بیا بریم بیرون !
گفتم باشه من تا ساعت 5:30 سر کارم ، میرم خونه بعدش میام دنبالت بریم بیرون . گفت باشه منتظرتم .
ساعت حدود 1.2 ظهر بود دیدم اس ام اس داد ؛ مزاحمت که نیستم ؟! بهش اس دادم نه عزیزم این حرفا چیه مراحمی
اس داد که سالار یه خورده دیر تر بیا بیرون ! بهش گفتم واسه چی ؟ گفت آخه نوبت آرایشگاه دارم یکی دو ساعت
اونجام بعدش میام پیش تو … بهش گفتم باشه عیبی نداره کارت که تموم شد زنگ بزن میام دنبالت …
ناهارمو سر کار خوردم و دیدم امروز زیاد کار ندارم ؛ آماده شدم که برم خونه . ساعت 4:20 دقیقه بود از کارخونه
زدم بیرون ( بدلیل اینکه من سرویس داشتم زیاد ماشین نمیبردم سر کار ) بیشتر زمستونا ماشین میبردم که خیلی وقتا
سرویس نداشتیم یا یه ساعت دیر میومد یا اینکه میگفت ماشینم یخ زده ! محل کار منم هرچند جای پارک درست حسابی
نداره ولی خب دیگه مجبور بودم ماشین ببرم ! چون زودتر از تایم کاری میرفتم خونه سرویس نداشتم اون روز
کار خونه ای که من کار میکنم بیرون از شهر بود حدود 10 کیلومتری با خود شهر فاصله داره …
اونروز شانس من هر چی منتظر ماشین بودم ماشین اون دور و اطراف نبود … کم کم پیاده رفتم یه مسیری رو که دیدم
که پژو واسم بوق زد ؛ نگاه کردم دیدم یه مرد کامل سن با زن و بچه است آدرس میخواست، داشتم بهش نزدیک ترین
آدرس و میدادم که گیج بازی درآورد گفت آقا من الان 12 ساعته پشت فرمونم خیلی خسته ام نمیفهمم چی میگی ، اگه هم مسیر هستیم بیا سوار شو
شمارو برسونیم ؛ بعدشم آدرس و دقیق به ما بده دیگه منم سوار شدم ، منو برد مرکز شهر و بعدش بهش آدرس دقیق دادم ،
و بعدشم رفت … سریع رفتم خونه ، یه دوش گرفتم و یه سر و صفایی به صورت دادم و حاضر شدم که دیگه کم کم
برم دنبالش . یه نگاهی به ماشینم انداختم دیدم خیلی کثیف شده ، گفتم تا فعلا وقت هست ماشین و ببرم کارواش !
خلاصه ماشین و بردم کارواش ؛ تقریبا آخراش بود دیدم زنگ زد ، گوشی رو برداشتم و سلام داد و گفت سالار من کارم
تموم شده ، بیا دنبالم ! ما هم رفتیم سراغش ، جلوی آرایشگاه ؛ ماشین و پارک کردم و
اومد سوار شد … سلام و احوال پرسی کرد ؛ بار اول اون دست داد ، و خیلی استقبال گرمی کرد …
یه معذرت خواهی هم کرد واسه دیشب که نزاشته بود من بخوابم و تا دیر وقت داشتیم اس ام اس بازی میکردیم
بهش گفتم بریم کجا ؟ گفت نمیدونم هرجا تو دوست داری ؛ گفتم بریم سفره خونه ؟ گفت باشه بریم …
دوستم یه سفره خونه داشت جای باحالی بود ،
رفتیم اونجا و طبق معمول دوستمم اونجا بود ، اتفاقا خیلی هم مارو تحویل گرفت … یه قلیون با چند تا چیز دیگه سفارش
دادم ، گفت یه 10 دقیقه دیگه میارم برات … رفتم نشستم رو تخت پیش شیوا ، یه لبخندی زد گفت خب سالار نمیخوایی
از خودت برام تعریف کنی ؟! دیشب که خوابیدی و تعریف نکردی زیاد چیزی . دیگه منم از هر کجا رسیدم واسش تعریف کردم از مدرک تحصیلی و شغل و این جور
چیزا تا خانواده … اونم با دل و جون گوش میداد ؛ بعدش نوبت به اون رسید ، هم داشتیم قلیون میکشیدم هم صحبت
میکردیم ؛ تا اینکه گفت من نمیتونم زیاد مثل تو قشنگ حرف بزنم ولی اینم از زندگی نامه منه !
میگفت 1 ساله با کسی نیست زیاد اهل پسر بازی و این جور چیزا نیستش ، قرار بوده با پسرای یکی از فامیلاشون
ازدواج کنه که جور نشده و بهم خورده . من حرفامو همون موقع بهش زدم که چی میخوام و چی نمیخوام
شیوا یه دختره شیطونی بود ( البته نه زیاد ) با نمک حرف میزد و تیریپ معمولی مثل خودم داشت
که وقتی صحبت تیپ و قیافه شد ؛ گفت سالار راستشو بخوایی وقتی دیدم پسر ساده ای هستی بیشتر ازت خوشم
اومد ؛ گفت اونروز اصلا فکر نمیکردم باهم آشنا بشیم . منم یه خورده ازش تعریف کردم . تا اینکه دیدم گوشیش داره
زنگ میخوره ؛ گفت مامانمه ؛ رفت بیرون حرف زد و اومد . گفت سالار میشه بریم دیگه ؟ گفتم آره عزیزم چرا نشه
کم کم پا شدیم رفتیم …
.
.
.
.

( دوستای گلم این داستان ؛ داستان طول و درازی هست ) خودتون میدونید داستان وقتی زیاد از حد باشه و کل داستان گنجانده شده باشه توی یک قسمت خواننده اذییت میشه و نمیتونه همه ی داستان و بخونه ! پس صرف نظر میکنه از اون داستان !
این قسمت ؛ قسمت اول داستان هستش
اگر استقبال خوب بود ؛ ادامه ی داستان و واستون مینویسم … اگرم نه که هیچی !
و نکته ی آخر اینکه این داستان ؛ هم عشق و عاشقی هست و هم سکسی ! اگر موافق بودید ادامه شو خدمتتون میگم
منتظر نظرات تون هستم …
ســـالـار


👍 0
👎 0
17475 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

430221
2014-08-06 16:26:00 +0430 +0430
NA

عالی بود داداش ادامه منو جذب داستانت کردی دوست دارم بقیش رو بخونم قسمت اولش که عالی بود

0 ❤️

430222
2014-08-06 16:46:11 +0430 +0430
NA

ادامه بده بینیم چی میشه .

0 ❤️

430223
2014-08-06 22:03:48 +0430 +0430
NA

بیشتر مونده بودی سر کار یکی دوساعتم خوابیدی 4.5 رفتین قلیون؟ من تشکر میکنم

0 ❤️

430224
2014-08-07 04:25:02 +0430 +0430
NA

حال داری ها …

0 ❤️

430225
2014-08-07 08:01:38 +0430 +0430
NA

واقعا تو کسخلی که این همه وقت میذاری اینارو مینویسی.

0 ❤️

430226
2014-09-12 11:53:27 +0430 +0430
NA

ایول…واقها راس میگی…حقیقت اینه

0 ❤️