این خاطره بهترین و مهمترین خاطره توی زندگی منه ! زندگی یه پسر 28 ساله ، که دین و دنیاش فقط و فقط یه نفره !
حتی قید خیلی چیزا و خیلی کسارو زدم بخاطرش ، خیلی از آدمای توی زندگیمو خط زدم بخاطر اون !
اسمم سالار / 28 سالمه / یه پسر معمولی ام اصلا اعتماد بنفسم ندارم ! آدم همیشه باید دیگران ازش تعریف کنن نه خودش از خودش تعریف کنه ! اینجا ( مخصوصا توی این دنیایی مجازی ) اگه شما خشگل یا زشت باشید ، فرقی واسه خواننده نداره !
مهم داستانی هست که خواننده میخونه ! و مهم درک و فهمش هست .
بگذریم میرم سر اصل مطلب …
یه روز از سر کار طبق معمول میومدم سمت خونه ، دیدم دوستم زنگ زد . گفت : سالار من بعد از ظهر میخوام برم لباس بگیرم حوصله ندارم تنهایی برم میایی باهم بریم ؟! منم چون خسته بودم ، بهش گفتم رضا معلوم نیست بیام یا نه ! چون امروز زیاد کار داشتم خسته ام .
اگه عجله نداری بزار واسه فردا ، اونم گفت باشه پس همون فردا میریم !
سریع رفتم خونه و مثل مرده گرفتم خوابیدم … حس و حال هیچی رو نداشتم …
انقدر خسته بودم یادم رفت گوشیمو خاموش کنم ! ( کلا من موقع خواب گوشیمو خاموش میکنم ) یه جور عــــادت شده برام خوابم برده بود که یهو تلفن خونه زنگ خورد ؛ بزور پا شدم گوشی رو برداشتم دیدم شماره دوستم ( رضا )
میخواستم فخشش بدم ، ولی گفتم شاید کار مهمی داشته باشه !
گفت سالار پایه ای بریم بیرون یه دوری بزنیم ؟ گفتم بابا من یک ساعت پیش بهت گفتم خسته ام بزار واسه فردا ؛ بعد تو میگی بریم دور بزنیم ؟
گفت خب یه ساعت دیگه بگیر بخواب بعد میام دنبالت بریم بیرون ! چون رفیق فابمه توی همه سختی ها پشتم بوده
روش و زمین ننداختم ! گفتم گور بابای خواب . گفتم باشه یکی دو ساعت دیگه بیا دم خونمون .
ساعت حدود 4.5 عصر بود ؛ دیدم آیفون خونه زنگ خورد ، گوشی رو برداشتم رضا بود !
گفت سالار بیا پایین ! حاضر شدم و رفتم .
تو دل خودم هی فحشش میدام که میمردی حالا امروز و بیخیال شی ! خواب و از ما گرفتی !!
چون واقعا خسته بودم ؛ دقیقا اون روز از همه ی روزا بیشتر موندم سر کار …
رفتم سوار ماشین شدم و تو ماشین که بودیم ؛ گفت خب داش سالار بریم کجا ؟
گفتم نمیدونم هر جا میری برو ، فقط یه جایی درست حسابی باشه !
گفت باشه آقا سالار شما امر بفرما !
رضا پسر خوبی بود ؛ نه اون داداش داشت نه من ولی بهترین یار و یاور هم بودیم تو همه ی شرایط
2 سالی ازم کوچیک تر بود ! ولی خب روش یه جور دیگه حساب میکردم ، اصلا فکر نمیکردیم دوستیم .
رضا گفت سالار بریم پارک جنگلی ؟ گفتم خب بریم اونجا چیکار کنیم ؟ گفت بریم قلیون بکشیم دیگه ! گفتم نه بابا من و بیدار کردی از خواب سرم درد گرفته دیگه وایی به حال اینکه قلیون بکشیم ! رضا گفت بیا بریم نترس هیچیت نمیشه بابا!
خلاصه ما عقلمون و دادیم دست دوستمون اون روز هر سازی زد ما رقصیدیم !
یه قلیون ، پرتقال - خامه سفارش داد با چایی !
10 دقیقه بعدش آوردن واسمون ؛ از اون موقعی که ما نشستیم اونجا رو تخت 3تا دختر رو به روی تخت ما نشسته بودن که یکی شون خیلی نگاه میکرد ! ولی عکس العملی از خودش نشون نمیداد ! نه میخندید نه آمار میداد ! فقط نگاه میکرد .
( کلا زوم کرده بود رو من ) اونا 3 تا دختر بودن ! تنها اومده بودن و دقیقا هم رو به روی ما نشسته بودن . من زیاد توجهی نکردم ؛ چایی ریختم خوردم ؛ داشتم با رضا حرف میزدم که دیدم بازم داره نگاه میکنه ! پیش خودم گفتم خدایا این آدم ندیده یا قلیون ندیده است که این طوری محو ما شده !!!
دیدم بلند شد ، باز دوباره یه نگاهی کرد دلم میخواست برم ازش سوال کنم ببینم چه چیزی اینو اینطوری وادار کرده که نگاه کنه !
رفت سمت یه دکه ( خودش تنها ) گفتم بهترین موقعیت که برم سراغش و ازش سوال کنم !!!
به رضا گفتم تو بشین اینجا من الان میام … رفتم سمت دختره دقیقا اون داشت جلو تر از من میرفت آروم آروم بعد صداش کردم
برگشت گفت بله ؟ سلام دادم و گفتم ببخشید خانوم بنظر شما چهره من آشناست واستون ؟ گفت نخیر چطور مگه ؟!
گفتم والا ما 1 ساعته اومدیم نشستیم رو اون تخت شما همش زوم کردی رو من ! نمیدونم دلیلش چیه !!!
خیلی راحت برگشت با یه خنده ای گفت آخه با نمکی ! خیلی تعجب کردم ! جدی ؟! یعنی مسخره ام دیگه ؟
گفت نه بخدا خیلی با نمک و با مزه ای ! بهش گفتم باشه مرسی ، لطف دارید شما .
زیاد به حرفش توجه نکردم ؛ گفتم باشه مزاحمتون نمیشم …
ازش جدا شدم و رفتم سمت رضا . رضا پرسید سالار کی بود ؟ گفتم نمیدونم بابا این یا مسخره کرده مارو یا واقعا جدی بود حرفش ! گفت مگه چی گفت ؟ گفتم میگه تو با مزه ای ! گفت میخواستی بهش بگی با مزه بودنمو از کجا دیدی !
دیگه کم کم داشتیم میرفتیم رضا رفت حساب کنه ؛ دیدم اونا هم بلند شدن که برن ! ولی خبری از ماشینشون نبود
یعنی معلوم نبود ماشین دارن یا ندارن ! رضا اومد گفت سالار بریم ؟! گفتم بریم …
بازم دختره داشت نگام میکرد ؛ یه جورایی ازش خوشم اومده بود ؛ خوشگل بود ولی داف نبود ! به دل من نشسته بود
دیدم قدم زنون دارن میرن ، فهمیدم که ماشینم ندارن . رضا هم ماشین و روشن کرد ، ما هم داشتیم آروم میرفتم به رضا گفتم رضا صبر کن ببینم اینا اگه جایی میخوان برن یه ثوابی کنیم !!!
شیشه رو دادم پایین گفتم خانوم وسیله ندارید ؟ دقیقا همون که نگام میکرد گفت نه متاسفانه !
بهش گفتم ای وایی چه بد شد ! ما جا داریمااا اگه میخوایید برید داخل شهر برسونیمتون !!!
( پارک جنگلی بیرون از شهر بود ) دیدم 3 تاشون یه نگاهی بهم کردن و اومدن بالا . ( رضا زیاد اهل دختر بازی نیست ) منم نبودم ولی وقتی دیدم طرف خودش بدش نمیاد گفتم تیر و میزنیم یا میخوره یا نمیخوره !!! که از شانس ما خورد
نشستن تو ماشین سلام دادن ؛ ولی هیچ کدومشون حرفی نزدن ! :| سر صحبت و من باز کردم ! شروع کردن به معرفی کردن
اون دخیه که زوم کرده بود رو من اسمش شیوا بود ؛ اون یکی دوستشم مهسا ؛ اون یکی هم سپیده
شیوا 25 سالش بود ! دیگه خلاصه ما مخ این شیوا خانوم و زدیم یعنی کلا بیشتر با اون حرف میزدم !!!
رسیدیم مرکز شهر و میخواستن پیاده شن خودش گفت خب دستتون درد نکنه ببخشید دیگه مزاحمتون شدیم !
خودش منتظر این بود که من بهش شماره بدم ؛ گفت اگه دوست داری شمارتو بده ؛ بعدا باهم حرف میزنیم !!!
شمارمو بهش دادم و خداحافظی کردن و رفتن .
به رضا گفتم منو ببر برسون دم خونه من برم خونمون خیلی خسته ام . تو حین مسیر از رضا سوال کردم چرا تو مخ یکیشونو نزدی ؟! گفت بابا من بیکارم پول درست حسابی ندارم که بخوام خرج اینا کنم ! البته راستم میگفت رضا خیلی خجالتی بود و زیاد اهل دختر بازی نبود … حتی ماشینم از خواهرش بود ! که گه گداری ماشین و میگرفت که بره یه دوری بزنه .
رفتم خونه لباسامو عوض کردم و یه چیزی خوردم ؛ دیدم گوشیم داره زنگ میخوره ! 90% قبل از اینکه گوشی رو نگاه کنم گفتم رضا ! بعد دیدم نه یه شماره ناشناسه ! گوشی رو برداشتم دیدم پشت خط یه دختره !!! سلام داد و گفت شناختی ؟
گفتم نه والا شما ؟ گفت شیوام دیگه یادت نیست ؟ گفتم چرا یادمه ولی آخه خیلی زود زنگ زدی !! :))) گفت خب ناراحتی قطع کنم ؟ گفتم نه این حرفا چیه !! دیگه خلاصه یه 15 دقیقه ای حرف زدیم و گفت من برم شام درست کنم ؛ بعدش بهت اس ام اس میدم … گفتم باشه . رفتم دراز کشیدم . یک ساعتی گذشت و دیدم اس ام اس داد : خب از خودت تعریف کن سـالـار خان !
دیگه اس ام اس بازیمون شروع شد و از ساعت 8.9 شب اس ام اس دادیم تا 2.3 شب که اونم من بهش گفتم بابا من خوابم میاد
فردا میخوام برم سر کار حقیقتش
برم بخوابم فردا حرف میزنیم ! تو این چند ساعتی که حرف زدیم باهم ( اس ام اسی ) بنظرم دختر بدی نمیومد !
دختر ساده ای بود ؛ از اینا نبود بخواد سوء استفاده کنه ! اون شب گذشت و فردا صبح دیدم اس ام اس داده ! ولی من جواب ندادم چون خوابیده بودم … ساعت 7:30 اس ام اس داده بود … من ساعت 8 بیدار شدم ! یه خورده دیر رفتم سر کار
حاضر شدم که برم یادم اومد جواب اس ام اس شو ندادم !!! جوابشو دادم و دیدم بعد از 5 دقیقه دیگه زنگ زد .
گوشی رو برداشتم سلام داد و گفت چرا انقدر دیر جواب اس ام اس مو دادی ؟ گفتم شرمنده خواب مونده بودم !
چون دیشب تا دیروقت بیدار بودم ! صبح دیر بیدار شدم .
گفت اشکالی نداره ! خواستم حالتو بپرسم و بگم اگه میتونی و دوست داری عصری بیا بریم بیرون !
گفتم باشه من تا ساعت 5:30 سر کارم ، میرم خونه بعدش میام دنبالت بریم بیرون . گفت باشه منتظرتم .
ساعت حدود 1.2 ظهر بود دیدم اس ام اس داد ؛ مزاحمت که نیستم ؟! بهش اس دادم نه عزیزم این حرفا چیه مراحمی
اس داد که سالار یه خورده دیر تر بیا بیرون ! بهش گفتم واسه چی ؟ گفت آخه نوبت آرایشگاه دارم یکی دو ساعت
اونجام بعدش میام پیش تو … بهش گفتم باشه عیبی نداره کارت که تموم شد زنگ بزن میام دنبالت …
ناهارمو سر کار خوردم و دیدم امروز زیاد کار ندارم ؛ آماده شدم که برم خونه . ساعت 4:20 دقیقه بود از کارخونه
زدم بیرون ( بدلیل اینکه من سرویس داشتم زیاد ماشین نمیبردم سر کار ) بیشتر زمستونا ماشین میبردم که خیلی وقتا
سرویس نداشتیم یا یه ساعت دیر میومد یا اینکه میگفت ماشینم یخ زده ! محل کار منم هرچند جای پارک درست حسابی
نداره ولی خب دیگه مجبور بودم ماشین ببرم ! چون زودتر از تایم کاری میرفتم خونه سرویس نداشتم اون روز
کار خونه ای که من کار میکنم بیرون از شهر بود حدود 10 کیلومتری با خود شهر فاصله داره …
اونروز شانس من هر چی منتظر ماشین بودم ماشین اون دور و اطراف نبود … کم کم پیاده رفتم یه مسیری رو که دیدم
که پژو واسم بوق زد ؛ نگاه کردم دیدم یه مرد کامل سن با زن و بچه است آدرس میخواست، داشتم بهش نزدیک ترین
آدرس و میدادم که گیج بازی درآورد گفت آقا من الان 12 ساعته پشت فرمونم خیلی خسته ام نمیفهمم چی میگی ، اگه هم مسیر هستیم بیا سوار شو
شمارو برسونیم ؛ بعدشم آدرس و دقیق به ما بده دیگه منم سوار شدم ، منو برد مرکز شهر و بعدش بهش آدرس دقیق دادم ،
و بعدشم رفت … سریع رفتم خونه ، یه دوش گرفتم و یه سر و صفایی به صورت دادم و حاضر شدم که دیگه کم کم
برم دنبالش . یه نگاهی به ماشینم انداختم دیدم خیلی کثیف شده ، گفتم تا فعلا وقت هست ماشین و ببرم کارواش !
خلاصه ماشین و بردم کارواش ؛ تقریبا آخراش بود دیدم زنگ زد ، گوشی رو برداشتم و سلام داد و گفت سالار من کارم
تموم شده ، بیا دنبالم ! ما هم رفتیم سراغش ، جلوی آرایشگاه ؛ ماشین و پارک کردم و
اومد سوار شد … سلام و احوال پرسی کرد ؛ بار اول اون دست داد ، و خیلی استقبال گرمی کرد …
یه معذرت خواهی هم کرد واسه دیشب که نزاشته بود من بخوابم و تا دیر وقت داشتیم اس ام اس بازی میکردیم
بهش گفتم بریم کجا ؟ گفت نمیدونم هرجا تو دوست داری ؛ گفتم بریم سفره خونه ؟ گفت باشه بریم …
دوستم یه سفره خونه داشت جای باحالی بود ،
رفتیم اونجا و طبق معمول دوستمم اونجا بود ، اتفاقا خیلی هم مارو تحویل گرفت … یه قلیون با چند تا چیز دیگه سفارش
دادم ، گفت یه 10 دقیقه دیگه میارم برات … رفتم نشستم رو تخت پیش شیوا ، یه لبخندی زد گفت خب سالار نمیخوایی
از خودت برام تعریف کنی ؟! دیشب که خوابیدی و تعریف نکردی زیاد چیزی . دیگه منم از هر کجا رسیدم واسش تعریف کردم از مدرک تحصیلی و شغل و این جور
چیزا تا خانواده … اونم با دل و جون گوش میداد ؛ بعدش نوبت به اون رسید ، هم داشتیم قلیون میکشیدم هم صحبت
میکردیم ؛ تا اینکه گفت من نمیتونم زیاد مثل تو قشنگ حرف بزنم ولی اینم از زندگی نامه منه !
میگفت 1 ساله با کسی نیست زیاد اهل پسر بازی و این جور چیزا نیستش ، قرار بوده با پسرای یکی از فامیلاشون
ازدواج کنه که جور نشده و بهم خورده . من حرفامو همون موقع بهش زدم که چی میخوام و چی نمیخوام
شیوا یه دختره شیطونی بود ( البته نه زیاد ) با نمک حرف میزد و تیریپ معمولی مثل خودم داشت
که وقتی صحبت تیپ و قیافه شد ؛ گفت سالار راستشو بخوایی وقتی دیدم پسر ساده ای هستی بیشتر ازت خوشم
اومد ؛ گفت اونروز اصلا فکر نمیکردم باهم آشنا بشیم . منم یه خورده ازش تعریف کردم . تا اینکه دیدم گوشیش داره
زنگ میخوره ؛ گفت مامانمه ؛ رفت بیرون حرف زد و اومد . گفت سالار میشه بریم دیگه ؟ گفتم آره عزیزم چرا نشه
کم کم پا شدیم رفتیم …
.
.
.
.
( دوستای گلم این داستان ؛ داستان طول و درازی هست ) خودتون میدونید داستان وقتی زیاد از حد باشه و کل داستان گنجانده شده باشه توی یک قسمت خواننده اذییت میشه و نمیتونه همه ی داستان و بخونه ! پس صرف نظر میکنه از اون داستان !
این قسمت ؛ قسمت اول داستان هستش
اگر استقبال خوب بود ؛ ادامه ی داستان و واستون مینویسم … اگرم نه که هیچی !
و نکته ی آخر اینکه این داستان ؛ هم عشق و عاشقی هست و هم سکسی ! اگر موافق بودید ادامه شو خدمتتون میگم
منتظر نظرات تون هستم …
ســـالـار
بیشتر مونده بودی سر کار یکی دوساعتم خوابیدی 4.5 رفتین قلیون؟ من تشکر میکنم
عالی بود داداش ادامه منو جذب داستانت کردی دوست دارم بقیش رو بخونم قسمت اولش که عالی بود