وارث جهل
ساعت 5 بعدظهر بود. با اينكه ارديبهشت بود اما هوا خيلي گرم بود. كولر هم كه از صبح روشن بود. بهنام با بي حوصلگي از روي زمين بلند شد و بالش رو كه روي زمين بود با پا پرت كرد يه طرف. كسي به جز اون خونه نبود. هر روز اين موقع توي مغازه بود. پا شد و رفت دم پنجره و از پنجره بيرونو نگاه كرد. صداي بازي و سر و صداي بچه ها ميومد. پنجره رو بست و از پشت شيشه دودي به بيرون نگاه ميكرد. همه چيز تكراري بود ، ديوارا ، خونه هاي روبرو ، آسمون ، درختا. يه مشت محكم به ديواره كنار پنجره زد و برگشت و رفت به سمت آشپزخونه. زير لب با بغض به خودش ميگفت : (( مثلاً امروز تولدت بودا ، حتي يه زنگ هم نزد بهت تبريك بگه )). در يخچالو باز كرد و بطري آبي از توش برداشت و شروع به خوردن كرد و بقيشو هم خالي كرد رو سرش که يهو بغضش تركيد و زد زير گريه و با فرياد گفت : (( اي خدا مگه من چيكار كردم كه بايد اينطور بشه. چرا اولش نزدي تو سرم كه بفهمم دارم چه اشتباهي ميكنم. )) بعد يه گوشه نشست و سرشو گذاشت بين پاهاش و به گريه ادامه داد. چند دقيقه بعد پاشد رفت تو اتاق خواب ، داشت لباس عوض ميكرد كه چشمش خورد به يه كلاغ سياه عروسكي كه به ديوار آويزون بود. نميدونست كه اين كادو مال چه موقعيه ، فقط ميدونست از طرف اونه. نشست رو زمين و زل زد به عروسك.
خودش هم نفهميد كه چطور از شيب برفي زمان سُر خورد و به شيش ماه قبل برگشت ، …
… ، آخرين روزاي آبان بود و هوا هنوز گرم بود و بهنام داشت زير برق آفتاب تو حياط فيلمبرداري مي كرد. داماد داشت ميرقصيد و دوستاش و فاميلاش دوروبرش داشتن دست ميزدن و ميرقصيدن. چون اومده بودن خونه عروس تا عروسو ببرن داشتن حسابي سنگ تموم ميزاشتن. بهنام خيلي خسته بود آخه ديشب كه حنابندون بود تا ساعت 2 داشت فيلم ميگرفت و همش زير لب خداخدا ميكرد زودتر تموم بشه و بره خونه و تخت بگيره بخوابه اما تازه بعدظهربود و هنوز اصل مراسم مونده بود. با خودش ميگفت : (( خدايا غلط كردم كه توي دهات فيلمبرداري گرفتم )). سه نفر كه معلوم بود از فاميلاي داماد و عروس نيستن يه گوشه وايساده بودن و حواسشون به بهنام بود و اونم گاه گاهي بهشون نگاه ميكرد. يكيشون که خیلی زیبا بود و معلوم بود سن زیادی نداره بدجوري رفته بود تو ذهن بهنام . يه حسي بهش ميگفت كه انگار صد ساله ميشناسيش. رقص داماد تموم شد و به داماد گفت عروسو ببره داخل تا چادر سرش كنن و دوربين رو هم داد به همكارش خانم يوسفي كه با عروس و داماد بره داخل و فيلم بگيره. حياط خلوت شده بود و بهنام رفت يه گوشه حياط تو سايه نشست. همه يا رفته بودن داخل يا بيرون حياط بودن به جز اون سه نفر. يكيشون كه معلوم بود از بقيه سنش بيشتره اومد جلو و سلام كرد و رو به بهنام با عشوه زنونه اش گفت: شما تهرانم ميايد فيلمبرداري؟ بهنامم پا شد و با صداي محكم گفت : آره ميايم. اما بايد به اومدنش بيارزه. مكالمه بين اون دوتا با دادن كارت بهنام به اون زن تموم شد و زنه رفت دوباره اون گوشه حياط. بهنام راه افتاد و رفت بيرون و تو كوچه وايساد. اصلاً با خودش فكر نميكرد كه اين شماره دادن مسير زندگيش رو عوض ميكنه ، اگه ميدونست كه با اين كار شيش ماهه ديگه چه بلايي به سرش مياد عمراً شماره نميداد. اما بيچاره از كجا ميدونست. چند دقيقه گذشت كه گوشيش زنگ خورد. نگاه به گوشيش كرد ، خانوم يوسفي بود.
…،وقتي چشماشو باز كرد و به دور و برش نگاه كرد ، رو تخت بيمارستان بود ، يه سرُم به دستش وصل بود و يه لباس سفيد آستين كوتاهم تنش بود ، مامانش از زور خستگي سرشو گذاشته بود روي ملافه سفيد پايين تخت و خواب بود. يه بوي بدي ميومد كه بهنام ازش متنفر بود ، بوي بيمارستان. با صداي گرفته رو به مامانش گفت :
كم كم راه افتادن برن خونه. نيوشا قبلش زنگ زده بود به مامانش مطمئن شده بود كه باباش رفته. بعد نيم ساعت رسيدن جلو خونشون. خونشون يه ساختمون سه طبقه قديمي ساز بود كه ديواراش سياه و دود گرفته بود با در و پنجره هاي رنگ و رو رفته ، سيمان روي ديواره ها هم لكه لكه طبله كرده بودن ، بعضي جاها هم از زير طبله ها يه گياهي سبز كرده بود ، بهنام به شوخي گفت : آورديمون حموم عمومي ؟ نيوشا گفت : اِ بهنام ! حالا برو بالا ، فقط بي سروصدا تا طبقه سوم برو بالا. طبق گفته نيوشا توي دو طبقه اول بابابزرگ و عموش زندگي ميكردن. با هزار ترس و لرز رفتن بالا ، با رسيدنشون جلوي در هال در باز شد و مامان نيوشا اومد جلو در. بهنام سلام داد كه مژگان پريد وسط حرفش و گفت : حالا بيا تو. وارد خونه شدن ، داخل خونه هم دست كمي از بيرون خونه نداشت ، بهنام همينطور حواسش به ديواراي خونه بود كه پاش گير كرد به لبه ي يه فرش كهنه و خورد زمين. نيوشا هم كه متوجه جريان شده بود اومد و دست بهنام رو گرفت و با معذرت خواهي بلندش كرد و گفت : چند روز ديگه ميخوايم از اين خونه … مژگان بين حرفاش پريد و گفت : بزار حالا مهمونمون بشينه بعد مفصل براش بگو. مژگان اومد جلو و سلام كرد. و بهنام بعد سلام و احوالپرسي با مامانش منتظر تعارف نيوشا بود كه بگه بفرما بشين. با تعارف نيوشا لنگان لنگان رفت و توي حال نشست و به يه پشتي كوچولو تكيه داد. با اينكه خونشون از نظر وسايل و ساير مشخصات خيلي كهنه و قديمي بود اما حس خوبي توي خونشون بهش دست ميداد. چند دقيقه توي خونه ساكت بود كه مژگان با يه پارچ شربت كه داشت با قاشق همش ميزد نزديك شد :
12 دی بود که سمانه با یه تیپ فوق العاده سکسی و یه کیسه لباس وارد مغازه شد یه مانتو پوشیده بود که چند انگشتی از یه پیرهن بلندتر بود با یه شلوار کوتاه و یه آرایش خفن و چشمای شهوتناک که آب از دهن هر مردی راه می انداخت . سمانه یه زن 30 ساله بود که یه سالی میشد که از شوهرش طلاق گرفته بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت که اومده عکس بندازه و با راهنمایی بهنام که حسابی متعجب بود ، رفت داخل آتلیه تا آماده بشه. بعد بهنام دوربین بدست وارد آتلیه شد و بازم از دیدن سمانه شوکه شد ، سمانه یه دامن خیلی کوتاه که فقط یه مقدار از رونش رو پوشونده بود با یه تاپ که بیشتر شبیه سوتین بود پوشیده بود ، بهنام فقط میخواست زود ازین وضعیت خلاص بشه واسه همین تند تند به سمانه پوزیشن میداد و ازش عکس میگرفت تا ردش کنه بره. عکسارو که گرفت سمانه اومد کنارش و گفت :
چشماشو باز کرد و باز به همون کلاغ عروسکی زل زد ، سه ماه و نیم از قطع رابطه نیوشا با بهنام گذشته بود و گوشی نیوشا هم هنوز خاموش بود ، خونشون رو همکه معلوم نبود کجا بردن . توی این مدت هم بهنام کلی با بهنام قبلی فرق کرده بود. پاشد و یه تیکه کاغذ برداشت و چند جمله روش نوشت و گذاشت جلوی شمعدونی توی طاقچه و از داخل کشو یه تیغ برداشت و با گفتن جمله : (( نیوشا منو ببخش )) تیغ رو روی مچ دست چپش کشید …
** پایان **
نویسنده : غورباقه مأیوس
بهمن ماه 1391
خیلی زیاد بود
خوندم
بالاخره یکی بابک رهنما رو دوست داره
دیگه فقط من نیستم :-D
هیچ اشاره ای نکردی که داستانت واقعیه یا نیست. پس من فرض بر این میگرم که واقعی نیست
چه مامان ریلکسی داشته این نیوشا خانوم. معمولا اینجوری نیست. مادرا خیلی سختگیر تر از پدرا شدن.
مخصوصا اگه دختر باشه و هنوز ازدواج نکرده باشه.
و اینکه بهنام چقد سست عنصر بوده
اگه واقعا عاشقش بود. اینکارو نمیکرد.
داستانت زیاد سر و ته نداشت.
عشق در یک نگاه و خودکشی ناگهانی.
خلاصه. داستانت ایراد داشت.
ایراداش کوچیک نبودن.
اینا رو گفتم چون احساس کردم نویسندگی تو شهوانی رو میخای جدی ادامه بدی. پس باید ایراداتو برطرف کنی.
اگه اشتباه حدس زدم و همینجوری نوشتی. خوب بود.
مامانه دختره بهت شماره داد؟نمیدونم عاخر داستانت چی میشه ولی با یه خونواده ی جنده طرفی!ازونجایی ک مامان نیوشا تو و نیوشارو تنها گذاشته بودو خوابش برده بود دیگه نخوندم خیلی مزخرف بود حالم از خودتو توهمات کیریت بهم میخوره.تو خودت دهاتیی کونی.امیدوارم بیای نظرمو بخونی و در عاخردوربینه فیلمبرداری و عکاسی28مگا پیکسل ب همراهه آتلیه و کامپیترشو همه ی عکساش به صورت افقی و عمودی و اریب تو کونه گشادت وزق :D:D
من کامل خوندمش, اون خلاصه که رومینا گفته غلطه :D
ماجرا از این قراره که توی یک عروسی یک اقای فیلمبرداری با دختر خوشملی اشنا میشه و دوست میشن و بعدش یک شب سرد زمستانی جنازه یارو رو جلوی در خونه دختره پیدا میکنن و پلیس دنبال قاتل میگرده اخرش معلوم میشه قاتل همون دامادی بوده که اتفاقات توی عروسیش رخ داده اونم نه به این خاطر که عاشق دختره بوده بلکه به خاطر اینکه زنش عاشق پسره فیلمبرداره بوده , خیلی داستان جالبی بود حتما بخوندیش
وای خدا نمیدونم چی بگم دیوونه شدم:(ریدی تو اعصابم با این داستانت.بلاخره تو بابکی یا بهنام یا بهزاد؟مامانه دختره بهت شماره داد؟مامان نیوشا تو و نیوشارو تنها گذاشته بودو خوابش برده بود؟مامان دختره توروبا دخترش تنها گذاشت؟مامانش جنده بود؟سمانه اومد التماس کرد منو بکن؟جاستین بیبر نیستی احیانن؟تو تهران آتلیه نیست میان اراک عکس میگیرن؟خیلی مزخرف بود حالم از خودتو توهمات کیریت بهم میخوره.تو خودت دهاتیی کونی… در عاخردوربینه فیلمبرداری و عکاسی28مگا پیکسل ب همراهه آتلیه و کامپیترشو همه ی عکساش به صورت افقی و عمودی و اریب تو کونه گشادت وزق :D:D
نه واقعا فکر کردی میشینم این رمانتو میخونم. حالا بعد حال داشتم نصفه شب میخونم.
سلامــ با اینکه طولانی بود با صرف نظر از فاکتور بعضی قسمتاش خوندمــ!!
اول از پایان داستان شروع میکنمــ:
خبــ من پایانی که با مرگ باشه رو خودم میپسندم و ازش خوشم اومد آفرین!فقط میتونستی حالتش رو توی اون لحظات بیشتر توصیف بکنی!
به نظر من دختری چون شخصیت بهنام زیاد مردونه نبود و حرکاتش خیلی سر دل بود به خصوص ضعف نشون دادنش جلوی سمانه یا اینکه نیوشا به اون راحتی گذاشتش و رفتش!
و اینکه زیادی شخصیت مادرش دروغین بود…اصلا همچین چیزی نیست که این مادر اینکارارو بکنه حتی زنای جنده هم واسه دختراشون اینکارارو انجام نمیدن!
و اینکه نحوه ی آشنایشون اصلا به یه عشق آتشین نمیخورد…!
موفق باشی.
داستانت رو خوندم
خیلی خوب بود اما بهتر میتونيستي پردازش کنی
بعضی جاهاش دور از ذهن بود مثل قضیه مادر نیوشا
یا قضیه این خانمی که با بهنام سکس کرد
اما در کل من دوست داشتم واسه کار اول خیلی خوب بود
اميدوارم با تلاش بيشتر کارهای بهتر و بیشتری ازت ببينم
موفق باشي
امتیازت محفوظه
خيلي جذاب رمانتيك بود بعد 2/5 دوباره توي شهواني ي داستان خوب درست حسابي خوندم اميد وارم از اين قبيل داستان ها باز هم در شهواني اپ شود
سخني با ادمين:(
اي شيطون از اين داستانا هم داشتي رو نميكردي )
خيلي جذاب رمانتيك بود بعد 2/5 دوباره توي شهواني ي داستان خوب درست حسابي خوندم اميد وارم از اين قبيل داستان ها باز هم در شهواني اپ شود
سخني با ادمين:(
اي شيطون از اين داستانا هم داشتي رو نميكردي )
"قورباغه ی مأیوس " گرامی
داستانتون را خوندم بر خلاف نظر بعضی دوستان این نوشته از سطح عمومی خیلی از داستانهای سایت بسیار بالاتر قرار می گرفت. و صرف نظر از یکی دو تا ایراد کوچیک که عرض خواهم کرد همه چیزش خوب بود . می دونید بعضی از دوستان فراموش کرده اند که این یک داستان بود نه یک خاطره پس هیچ الزامی برای تطبیق جزء به جزء مطالب با دنیای واقعی یا حتّا باور پذیر بودن و نزدیک بودن اون با واقعیت وجود نداره. در دنیای فانتزی و داستان هیچ اشکالی نداره که مادر نیوشا از مادر های دموکراتیک ترین کشور های غربی هم اپن مایند تر باشه(که البته اینقدر هم دور از واقع نبود من خودم مادر و دختر های از این نزدیکتر به هم را دیده ام با وجود اینکه جوّ غالب جامعه ی ایرانی اینطور نیست)؛ هیچ ایرادی نیست که بهنام آخر داستان خودش را بکشه؛هیچ مساله ای نیست که سمانه مثل کس خولا بیاد و اول با التماس با بهنام سکس کنه و بعد خودش بره آبروی خودش راببره … چون همه ی این مطالب در قالب داستان نوشته شده.
و امّا ایراداتی که عرض کردم خواهم گفت: ببینید اول اینکه داستان شما کمی برای دو قسمتی شدن کوتاه و برای یک قسمتی بلند بود اگر کمی مطالب را کش دارتر می نوشتید (که جای اینکار وجود داشت خصوصن د رتوصیف صحنه های سکسی که با موجودیت سایت هم همخوانی داشت)امکان دوقسمتی کردن داستان وجود داشت و اعتراض دوستان در مورد زیاد بلند بودن متن را هم در پی نداشت و دومین موضوع استفاده از کلمه ی “خدافظ” بود که با وجود جالب و طنز آلود بودن با زبان کلی نوشته شما که خیلی هم محاوره ای و عامیانه نبود هم خوانی نداشت .چون یک نوشته ی خوب باید در قالب یک زبان واحد نوشته شود -منظورم زبان نگارشی در ادبیات فارسی است نه زبانهای مختلف- توجه به این نکات شاید کوچک می تواند از شما نویسنده ای قابل و توانا بسازد کما اینکه الان هم چیز زیادی کم ندارید . منتظر کارهای دیگر شما هستیم
این یه عشق اس ام اسی بوده؛کلا دیدار این دوتا 5 6 بار بوده؛نهایتا این رابطه یک سال طول کشیده باشه(از عروسی تا تاسوعا عاشورا)…این اصلا اسمش عشق نبوده؛بچه بازی بوده؛هیچ آدم احمقی واسه همچین کاری خودکشی نمیکنه
ببین من از نظر ی خواننده نمیگم ی دوست،اول داستانت زیادی عشقی بود،دوما دوما اخرش ک باسمانه سکس کردی تخیلی ترش کرد سوما میتونستی پایان خوشی بهش بدی
داستان خوب اما کمی طولانی بود ولی من خودم دوقسمتیش کردم اورین به خودم،اخرش بد تموم شد حالگیری شد
از این جور داستان ها هم خوشم میاد دمت گرم بازم ادامه بده
خلاصه: پسره فیلم بردار بوده و تو مراسم عروسی یه دختره رو میبینه خوشش میاد دختره هم از اون خوشش میاد شمارشو میگیره حالا نگو دختره تهران بوده و پسره شهرستان،اینا دو سه بار با هماهنگی مامان دختره همدیگه رو میبینن و پسره با فامیل دختره به دختره خیانت میکنه دختره میفهمه گوشیشو خاموش میکنه،والسلام