واقعیت تلخ

1396/02/12

به نام خدا

دوازده سالم بود پدر و مادرم طلاق گرفتن…یک دختر دوازده ساله ی تنها شده بودم که همش تو خودش بود…راجع به هیچ چیزی اعتماد به نفس نداشتم…پدرم حتی برای داشتن تنها دخترش تلاش نکرد و رهامون کرد…شاید حق داشت…شاید فکر میکرد منم مثل مادرم بی وفا و هرجایی بار میام…!
مادرم خوشگل بود…خیلی خوشگل…سر یکسال نشد که با یک مرد پولدار ازدواج کرد…یک مردی که چشماش منو خیلی می ترسوند…!
خونش بزرگ بود شاید پونصد متر …دوربین داشت…اما با این همه تدابیر امینتی اصلا حس امنیت نمیداد…می ترسیدم…همیشه حس ترس میکردم . کسی هم نبود که باهاش درد و دل بکنم!
مادرم پی خوشگذرونی های مکرر خودش بود…دیروقت میومد و زودم میرد بیرون…گاهی دلم برای شوهر مامانم میسوخت اما وقتی به چشماش نگاه میکردم پشیمون میشدم از هر جی دلسوزیه…!
چند سال گذشت و بزرگ شدم…18 سالم شده بود و حالا از همه رفتار های مادرم بیشتر سرافکنده بودم…
گاهی حس میکردم که شوهر مامانم بهم نظر داره…در اخر به فکر مریضم لعنت می فرستادم…لباس باز نمیپوشیدم…همشون استین بلند و گشاد بودن…
یک روز صبح از سر میز صبحونه داشتن صبحانه میخوردن… از کنارشون رد شدم حس کردم چیزی به باسنم خورد…انگار بهم شک وارد شد…سریع برگشتم و چشمم به چشم شوهر مامانم افتاد…ترس برم داشت…سریع از آشپزخونه زدم بیرون… مادرم 38 سالش بود و شوهرش 40 …زود حامله شده بو همیشه بهم میگفت که ورود من به زندگیش بد موقع بوده…!
دیگه نمیدونم قبل از من چه قدر ازادی داشته!
یک شب مادرم رفت شب نشینی با دوستاش و خبر داد که خونه نمیاد…! ای کاش منم برده بود ای کاش…!
تو اتاقم خواب بودم…همیشه در رو قفل میکنم اما نمیدونم چرا اینبار نکردم چرا!
صدای در که اومد چشمام باز شد و وقتی صدای کلید اومد از جا پریدم…!
از سایه مردی که نزدیک میشد حدس زدم چه کسی باشه…!
با ترس گفتم.:( کاری با من دارید؟)
حس ششم زنانم خبرم کرده بود جه خبر میشه اما میخواستم باور نکنم میخواستم خودم رو به خریت بزنم!
شروع به حرف زدن کرد:( از همون بچگی عاشقت بودم…اصلا به خاطر موهای خرمایی تو بود که با مامان خرابت ازدواج کردم…نمیدونم چطور از همچین مادری دختری به این معصومی به دنیا میاد.؟ من عاشقتم حاضرم همه جیزمو بریزم به پات تا فقط تو من باشی)
با وحشت گفتم( میفهمی چی میگید من جای دخترتونم…م…من اصلا درک نمی کنم تو رو خدا من رو از اینی که هست بدبخت تر نکنید!)
بهم نزدیک شد از ترس خشکم زده بود حتی خودمو کمی عقب هم نکشیدم…
با لبخند دستی تو موهام کشید:(عزیزم سن فقط یک عدده…من و تو برای هم ساخته شدیم…خدای من تو قلب منو به تپش میندازی.)
گردنمو بوسید…با شدت هلش دادم به عقب…اشکام شروع به باریدن کردن:( تو رو خدا تمومش کنید خواهش میکنم.)
با لبخند منو در آغوش گرفت و گفت ( از رابطه ی زوری منتفرم اما اگه باعث میشه تو ماله من باشی اینکارم میکنم)
دکمه ها ی پیرهنشو باز کرد با ترس هلش دادم و خواستم فرار کنم اما در قفل بودربا عحز به سمتش برگشتم و جلوش زانو زدم…( تو رو خدا …تو رو به هرکی میپرستی بزار برم…من مامانم خیلی خوشگله اصلا خوشکل نیستم اصلا من …)
نمیدونستم چی دارم میگم فقط داشتم قانعش میکردم…!
پیرهنشو در اورد و شلوارشم همینطور…فقط لباس زیر تنش بود…اومد سمتم و بغلم کرد با زور به سمت تخت بردم و روم خیمه زد…دستامو بابا سرم گرفته بود و پاهامو با پاهاش جفت کرده بود برای من لاغر اندام و کم زور همین کافی بود که دیکه نتونم حرکت بکنم…به شدت منو میبوسید…گردنمو…لبامو…لباسامو با خشونت در اورد…هیج جیز نتم نبود اونم همینطور…اما عجله ای برای از بین بردن بکارتم نداشتت…با حرارت سینه ها می خورد و من فقط اشک میریختم …همه چیز رو نابود شده میدیدم…هیج شانسی برام وجود نداشت به بدبختی محکوم بودم…دستشو سمت پایین بدنم برد و فشار میداد و میبوسیدم محکم تو کمرش میزدم اما زیر بدنش فیکس شده بودم و نفس هم رفته رفته داشت میرفت…اروم التش رو لای پام گذاشت و سعی کرد اروم وارد بدنم بکنتش…با گریه هنوز داشتم التماس میکردم و اون قربون صدقم میرفت انگار نمیشنید…دردی تو بدنم پیجید و چشمام سیاهی رفت تکون خوردن گوشتی رو تو بدنم حس میکردم…محکم چنگش شدم و گریه میکردم…چند بار تا صبح باهام رابطه برقرار کرد و بعد ولم کرد…مثل مرده ای به سقف اتاق خیره بودم…سینمو بوسید و گفت:( حالا واسه همیشه ماله منی)
پاشد و رفت…احساس پوچی میکردم… مرگ رو با سرماش حس میکردم…
مادرم همه چیزو فهمید اما جون از لحاظ پولی تامین میشد جیزی نگفت…و من همچنان به زندگی پوچم با کلی چای زخم رو مچام دارم ادامه میدم…امروز دلم گرفت بود و نوشتم شاید این اخرین چیزی باشه که می‌نویسم حتی میدونم خدا هم من رو نمیخواد…حتی خدا!****>


نوشته: مرگ


👍 17
👎 2
35074 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

593246
2017-05-02 21:24:43 +0430 +0430
NA

ﺗﺠﺎﻭﺯ ﺍﺯ ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻫﺎﻱ ﻛﻪ ﻳﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ
ﺯﺧﻢ ﺭﻭﻳﻪ ﻣﭻ ﻳﻌﻨﻲ ﺧﻮﺩﻛﺸﻲ ﻛﺮﺩﻱ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﻓﺮﻳﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﻛﻢ ﺍﻭﺭﺩﻱ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﺮﺩﻱ

0 ❤️

593248
2017-05-02 21:32:10 +0430 +0430

موضوع نخ نما شده و کاملا تکراری،جملات تکراری…
چی بگم،حرف خاصی واسه گفتن نداشت،میشه به عنوان یه درد و دله معمولی بهش نگاه کرد…
اگه واقعیت داشته باشه به نظر من راه برای آزادی پیدا کن،اگه نشد راهی پیدا کن که از همین شرایطتی که داری لذت ببری.
نمیدونم چرا مدام این جمله تو ذهنم رژه میره:
دلم گهواره ی مرگ است!

0 ❤️

593261
2017-05-02 22:17:39 +0430 +0430

این هم یکی از مشکلات وعوارض جدایی. زن یاباید حضانت روبه مردواگذارکنه یااینکه برای شروع زندگی بامرد جدید به این مسایل هم فکرکنه.به هرحال یک دختر بامردی دریک خونه زندگی میکنه که پدرواقعیش نیست واحتمال اینجور مسایل خیلی بالاست.
البته اگه زنی فاسد باشه (مثل داستانی که خوندیم)اصولا این حرفا مهم نیست.
بیچاره اون دختری که این وسط نابود میشه.

0 ❤️

593321
2017-05-03 07:18:36 +0430 +0430

چه قدر تلخ :(
با اینکه مادری تا این حد بیخیال واقعا بعیده اما تو این جامعه همه چی اتفاق میفته
نگارشت حس کردم بجورایی مصنوعیه و امیدوارم داستان هم ساختگی باشه…

0 ❤️

593332
2017-05-03 09:15:02 +0430 +0430

نظر شما چیه؟آخه الاغ در همچنین شرایطی فرار گزینه شماره یک میباشد
گزینه شماره دو بریدن آلت تناسلی نا پدری میباشد
گزینه سه …
ندارد

0 ❤️

593360
2017-05-03 11:20:41 +0430 +0430

این یعنی چی؟ چرا تجاوز؟ چرا به حقوق همدیگه احترام نمیزاریم، حالم گرفته شد، لایک زدم

0 ❤️

593367
2017-05-03 11:48:57 +0430 +0430

ای وای… خدایا… 😢
چی میتونم بگم…
شکایت کن…

0 ❤️

593401
2017-05-03 14:13:31 +0430 +0430

چقد تلخه چقد ادم پست و کثیف و لاشی باشه لعنت ب این ادما

0 ❤️

593432
2017-05-03 16:06:28 +0430 +0430

خب خره تو ام مثل مامانت برو دنبال خوش گذرونی
نمیگم جنده شو ولی با همون پدر ناتنی از زندگیت لذت ببر…
دوسش داشته باش

0 ❤️

593462
2017-05-03 19:03:39 +0430 +0430

به من بخشیده دلتنگی شکستن های پی در پی…
برای من که دلگیرم چه اندوه اوری ای عشق
سراغ من نیا ای عشق …

0 ❤️

593463
2017-05-03 19:04:35 +0430 +0430
NA

به پاک بودنت ادامه بده…

0 ❤️

593558
2017-05-03 22:59:10 +0430 +0430
NA

سهیل چی نوشتی ؟ نماز اول وقت ؟ آرومش میکنه؟ تو امتحان کردی ؟ آنوقت مطمئنی ؟ بعد از نماز اول وقت وقتی آروم شدی آمدی اینجا یا پیش از اذان ؟ ختتخخخخ نگو جانم نگو چیزی که باور داری و انجامش نمیدی میخندن نگو عزیزم نگو . ای که کیر بوفالو یرقان گرفته توی کونت که ایکهمه دری وری نگید به مردم .خخخخ

0 ❤️

593597
2017-05-04 06:55:40 +0430 +0430

توهمین دنیا پسش میدهد

0 ❤️

841902
2021-11-10 09:53:52 +0330 +0330

احمق الدنگ همون روز میرفتی پزشک قانونی شکایت :////

0 ❤️