واپسین تانگو در مهتاب

1398/01/26

انگشتمو روی زنگ فشار دادم…انگار خاطره‌ها از سر انگشتم وحشیانه به کل بدنم پاشیده شد و یه لرزش شدید به تنم انداخت؛درو باز کرد.چندتا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط‌ شم٬دلم نمیخواست بفهمه که دو ساله که بیخبر رفته و من کل روزا و ساعتا و دقیقه‌هامو بهش فکر کردم!
جلوی در ورودی به استقبالم اومده بود٬باهاش دست دادم و سلام کردم.با لبخند جواب سلاممو داد و به داخل دعوتم کرد.کمکم کرد پالتومو دربیارم و بعد آویزونش کرد.با یه صدای محکم و پر از اعتماد بنفس٬مثل همیشه٬گفت:
_مرسی که دعوت شاممو قبول کردی.
سعی کردم با لحن بی‌تفاوت بگم:
_خواهش میکنم٬آخه خیلی وقت بود جایی دعوت نشده بودم.
خندید:
_هنوزم جز قهوه چیزی نمیخوری؟
سرمو کج کردم:
_قاعدتا میخورم…اما الآن قهوه میخورم!
با همون دستگاه گروپ قدیمی که هرروز باهاش قهوه میخوردم مشغول درست کردن اسپرسو شد.این خونه دقیقا مثل آخرین روزی بود که ازش بیرون اومده بودم.هیچی تغییر نکرده بود ولی احساسم اصلا آشنا نبود و غریبی میکردم!
با یه سینی کوچیک حاوی دو فنجون قهوه و شکلات اومد و نشست کنارم٬موهای سفید کنار شقیقه‌اش خیلی سریع به چشمم اومد.یعنی این دو سال انقدر بهش سخت گذشته؟!
فنجونمو جلوم روی میز گذاشت:
_بفرما٬هنوز طعم قدیمارو میده!
نگاهش کردم:
_همه چیز مثل قدیماست کیارش؛اما دیگه هیچی مثل قدیما نیست٬خودتم خوب میدونی!
سرشو چندبار تکون داد:
_ولی تو هنوز مثل قدیمایی٬هنوزم با حرفای سنگینت غافلگیرم میکنی!
ابرو بالا انداختم:
_اتفاقا من اصلا آیدای قدیم نیستم و خیلی عوض شدم…
یکم خودشو بهم نزدیکتر کرد:
_آیدا٬اینجا همه چیز مثل دو سال پیش که آخرین بار باهم بودیم باقی مونده؛این خونه٬این دوتا فنجون قهوه٬این زمان٬حس من به تو…هیچکدوم تغییری نکرده!
خودمو عقب کشیدن:
_فکر میکردم اومدم اینجا تا دستپختتو بخورم!!
نگاه کلافه‌ای بهم کرد:
_به اونم میرسیم قبلش…
بلند شد و سمت دستگاه پخش رفت و روشنش کرد و gipsy king_un amor رو پلی کرد و دستشو به سمتم دراز کرد و کمی با اغراق خم شد:
_بانو افتخار میدن؟!
مردد نگاهش کردم و دستمو آروم تو دستش گذاشتم.بلندم کرد و یه دستشو دور مچم و یه دستشو دور کمرم حلقه کرد.یکم خودمو بیشتر نزدیکش کردم و دست آزادمو روی شونه‌اش گذاشتم.با ریتم اهنگ آروم تکونم میداد انگار که من اختیاری روی بدنم نداشتم و اگر دستشو از روی کمرم برمیداشت نقش زمین میشدم…نگاهم از پنجره به بیرون افتاد و بارش آروم و سحرانگیز برف رو دیدم؛هم‌آغوشی عاشقانه برف و خیابون ناخودآگاه لبخندی رو روی لبام آورد.فشار دستش روی کمرم باعث شد تا نگاهم بیاد سمتش و تو چشماش قفل‌شه.بعد از حول و حوش یک ساعت که پا به این خونه غریب‌آشنا گذاشته بودن برای اولین بار حس ک
ردم همه چیز توی دو سال پیش داره اتفاق میافته!
انگار که هیچوقت بهم خیانتی نکرده و هیچوقت بی اطلاع من برنامه مهاجرت نچیده و هیچوقت بیخبر به یه کشور غریب نرفته و هیچ تعطیلاتی هم نداشته که حالا بخواد بیاد ایران و منو ببینه!انگار که از اول بوده و من همچنان عاشقشم…
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند:
_آیدا٬اینکه الآن نرم و لطیف و هوس‌انگیز درست مثل دونه‌های برف بیرون پنجره تو بغلمی٬بدون شک بهترین اتفاق دو سال اخیره پر از ترس و تنهایی و غربته!
آهنگ تموم شده بود اما دلمون نمیومد از هم کنار بکشیم…همونطور توی بغل هم با یه ریتم خیالی و نامعلوم آروم تکون میخوردیم!
نمیدونم چقدر طول کشید تا گرمی لباش روی لبام باعث شد چشمامو ببندم…
بی‌امان میبوسید…قدر دو سال جدایی میبوسید…اندازه یک عمر دلتنگی میبوسید!
بر خلاف میل شدید باطنیم برای بوسیدنش لبامو از لباش جدا کردم٬کمی تند و کلافه گفتم:
_کیارش خواهش میکنم٬ما الآن فقط دوتا آشنای قدیمی هستیم که قراره باهم شام بخوریم!
و رفتم روی نزدیکترین مبل خودم رو پناه دادم.حتی بعد از دو سال از بوسه‌هاش هم میتونستم حال دلش رو بفهمم انقدر که تو وجود این مرد غرق شده بودم!بوسه‌هاش بوی تنهایی میداد؛رنگ بی‌پناهی و سرخوردگی داشت…موهای سفید کنار شقیقه‌اش مهر روزای سخت بی‌تکیه‌گاهی و سرشکستگیش بود!
بهت زده وسط سالن ایستاده بود و صدای نفسهاش با تیک‌تاک ساعت که هفت و نیم شب رو نشون میداد هم‌رقص شده بود.بالاخره به خودش اومد و کنارم نشست٬سر افتادمو با کمک چونه‌ام بالا کشید:
_آیدا نگام کن!
بازم سرمو پایین انداختم.دوباره همون آیدای کوچولو و غم‌زده شده بودم که همیشه غماشو میاورد و تو بغل این مرد میریخت؛اونم همون کیارشی شده بود که تا ابد حوصله‌شو داشت نازمو بکشه و کج‌خلقیامو تحمل کنه تا بالاخره بخندم!
اینبار نرم‌تر ولی در عین‌حال آمرانه گفت:
_آیدا میگم نگام کن!
سرمو آوردم بالا ولی تو چشمام هنوزم غم بود و اشک؛فکش منقبض شد:
_د آخه لعنتی تو اگه میدونستی من دو سال تمام چی کشیدم الآن واینمیستادی جلوم و گریه کنی٬بدتر داغونم کنی!لامصب من یهو به خودم اومدم دیدم رفتی٬دیدم نیستی٬دیدم تنها شدم!خودتم میدونستی که تو بری انگار هیشکی دیگه واسم نمونده ولی بازم رفتی!
اشکامو با پشت دست پاک کردم:
_من رفتم؟!تو بودی که بعد گندی که زدی یه ماه بعد بیخبر گذاشتی و رفتی از این مملکت بعدشم با یه ایمیل کذایی سعی کردی کارتو توجیه کنی!هه٬مدتها بود که منتظر این سفر بودی نه؟!سفری که من ازش خبر نداشتم٬معلوم نبود کدوم روز یهو از خواب پامیشدم و میدیدم نیستی!رفتی‌…بی من!
دستشو مشت کرد و رو زانوش کوبید…دندون می‌سایید:
_آیدا من این سفر مزخرف‌و٬این مهاجرت مسخره رو دونفره برنامه ریزی کرده بودم!چرا نمیفهممی!!آره من خیانت کردم٬گند زدم٬کثافت زدم٬گوه خوردم اصلا!تاوانشم دادم…
وقتی رفته بودی٬وقتی نبودی…وقتی حتی یه لحظه هم حاضر نبودی منو ببینی یا صدامو بشنوی٬چه‌جوری مطلعت میکردم؟!حتی یه ثانیه هم نمیخواستی باهام حرف بزنی بی‌مروت!من برنامه ریخته بودم وقتی مقدمات اقامتمون جور شد بیام و از بابات خواستگاریت کنم و عقد کنیم تا اینکه اون اتفاق پیش اومد!میدونم گند زدم…میدونم!
اشکام دونه‌دونه خاطره‌هارو قطار میکرد روی صورتم…دونه‌دونه حسرتا و پشیمونیا و اشتباها و تباهیای زندگیمو واسم میشمرد؛نمیخواستم برای بار دوم بشنوم که کاخ آرزوهام خراب شده!یه بار با خودخواهی و بی ارادگی کیارش و بار دیگه با کله شقی من…
مرد رویاهام٬تکیه‌گاه آرزوهام٬جلوم نشسته بود و داشت با بغضش میجنگید…قویترین آدم زندگیمو اینجوری نمیخواستم!یادم رفت بهم خیانت کرده٬یادم رفت یه زن دیگرو توی حریم من آورده٬یادم رفت تو نبود من عشق قدیمیشو ترجیح داده و یادم رفت بیخبر گذاشته منو رفته!اون لحظه فقط رگ سرخ بیرون زده از پیشونیش و موهای نقره‌ای کنارش برام مهم بود٬فک منقبض و دندونای بهم فشرده شده و سیبک گلویی که با بیقراری بالا و پایین میشد مهم بود!
دستامو رو گونه‌های استخوونیش گذاشتم و لبامو رو لباش…بعد دو ثانیه مکث مغزش فرمان همراهی داد؛فشار دستاش روی کمرم و فشرده شدنم توی بغلش حس دوباره‌ایی رو در من زنده کرد٬انگار که عصاره یک عشق قدیمی رو از تنم بیرون میکشید!
بدون اینکه مهر بوسه‌هاش لحظه‌ای از جون و تنم کنده‌شه لباسها یکی‌یکی گوشه‌ای پرتاب شدند‌…صدای نفسهامون باهم موسیقی ساخته بود؛سمفونی‌ای عاشقانه که فقط و فقط یک بار تو همون لحظه شنیده میشد؛یه ملودی غمناک و پرحسرت که تن‌هامون همراهش پیچ میخورد و میرقصید…یه تانگوی شهوت‌آلود و عاشقانه زیر سایه مهتاب یه شب برفی!واپسین تانگوی ما در مهتاب؛هم‍آغوشی آخر برای سر بریدت حسرت‌ها…

پی‌نوشت:برای دریافت بهتر داستان و روابط لطفا به داستانهای قبلی «دختر نشسته در ماه» مراجعه کنید

نوشته: دختر نشسته در ماه


👍 12
👎 5
9146 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

761443
2019-04-15 20:36:29 +0430 +0430

از اسم داستان معلوم مه نويسنده فاز ادبيات و فضا سازي و اينا داره
واپسين تانگو آخه !؟

نخونده ديس

1 ❤️

761444
2019-04-15 20:38:30 +0430 +0430

من نمیتونم تو این موقعیت تانگو برقصم

از ب بسم ا… تا اخرش
مثل سگ طرفو میگام
امونش نمیدم

2 ❤️

761452
2019-04-15 20:51:34 +0430 +0430

هنوز کار داره تا بشه این داستان یه داستان خوب رده بندی کرد ولی من خوشم اومد ازش لایک دوم سعی کن بهتر بنویسی

3 ❤️

761518
2019-04-16 05:12:26 +0430 +0430

داستان قشنگ بود اما رسید جای حساس رفت برای قسمت بد . در کل قلمت خوبه منتظر بقیش هستم ولی چیزای ک تو کامنتا هست رو رعایت کنی عالی تر میش کارت

3 ❤️

761551
2019-04-16 08:20:21 +0430 +0430

نوچ !من هیچ جور توی کتم نمیره !آدم باید خیلی احمق باشه خیانت ببینه عشقش دو سال ولش کنه بعد بیاد با یه غلط کردم و اراده نداشتم و فلان برگرده !نع !
سیر و روال منطقی براش ندیدم …حداقل با تفکرات خودم !وقتی خیانت کرد و رفت دفن میشه !آدم مرده هم از نظر من حرف نمیزنه !
شاید دعوتش رو قبول کنم فقط بخاطر اینکه برم و توی چشمش زل بزنم و بگم برای همیشه مردی آقا !خلاص …
نگارش خوب بود

1 ❤️

761627
2019-04-16 17:56:55 +0430 +0430

احسنت به قلمت.عالی عالی عالی

4 ❤️

761646
2019-04-16 20:01:13 +0430 +0430

تنها عشقي كه هزار بار هم لهش كني و ولش كني وباز برگردي ميتوني حتي بيشتر از قبل روي عشق صادقانش حساب كني عشق مادر و پدرِ،غير ازين رابطه ي آسماني در بقيه ي موارد وقتي حرمت شكسته شد و بد عهدي شد ديگه برگشت عاشقانه اي در كار نيست ،فقط يه نيازه به تجديد خاطرات شهواني براي ارضاي نفسِ به بهانه ي عشق وتوبه.
اين دلايل باعث ميشه فكر كنم نويسنده بازيركي ميخواد يك ويار پر هوس رو با رنگ و لعام ادبي و يك كاور عشقولانه بارم كنه
كه اين هوشمندي تحسينمو به قل قل مي ندازه ،ولي قدرت منطقم بيشتره وشصتمو رو به پايين هل ميده جلو. وازهمه مهمتر جاي ديگه هم عرض كردم اينجا نيومدم رمان بخونم.
ومن ا… التوفيق

4 ❤️

761801
2019-04-17 10:56:29 +0430 +0430

شاید ننوشتی ولی تو داستانت داشتی میگفتی ؛ وقتی یه زن عاشقه ،چیزایی رو میبینه که دلش میگه ، جایی میره که قلبش میخاد ، و بقیه نق و نوق زدناش فقط حرفه چون چشاش میخکوب لبا و شقیقه های رنگ پریده اونن !
و خیانت و … همه هیچ و در لحظه بودنت یعنی عشق
شاعرانه نوشتی و امضات جعل ناپذیره و توی واژه هات آدمو شناور میکنی نه سیل آسا اما خوب
و آخر اینکه دعا میکنم " آیدا" ی شیدای ما از کیارش قصه یه شاملوی واقعی بسازه
لایک

3 ❤️

761875
2019-04-17 20:08:41 +0430 +0430

Takmard
نقدت خودش به تنهايي خوار مادر متن ادبي بوداااا،ازون خوار مادراي اصل و نسب دار سر براه و اهل زندگي. عالي بود

2 ❤️

761888
2019-04-17 20:45:10 +0430 +0430

ssonna ,
چاکرم گل پسر ، بمن لطف داری
بهتر از متن رمانتیک من ،نقد منطقی و درست خودته که هم میگی " آزموده را آزمودن خطاست " و هم میگی ،:
اصل بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است …
والبته زمان همه چیزو روشن میکنه ،،،سپاس

2 ❤️

761927
2019-04-17 21:26:04 +0430 +0430

Takmard
مرسي لطف داري، نه بابا من همينجوري يه چيزايي ميگم كه يه چيزي گفته باشم ،بقول مامانم من هميشه گنده تر از دهنم حرف ميزنم. (;

2 ❤️

762084
2019-04-18 17:16:42 +0430 +0430

آیدا مونلایت عزیز ،،،
بقول شاعر :
شعله از توست اگر گرم زبانی ست مرا …!

1 ❤️