🏆🏆🏆 برنده دور چهارم جشنواره داستان نویسی شهوانی 🏆🏆🏆
چشماش خیلی سرخ شده بود، قطره چشمشو باز کردم، چشمای دراومدهشو باز کرد و چکوندم توشون.
نق زدم:
-بکش بیرون از دود و این کفترای کوفتی! کفتر نون و آبت نمیشه رحمت. سی رو رد کردی الان باس بچه داشتی.
هنوز سرش رو هوا بود و پلک میزد:
-وخ گیر آوردی لولو؟ یه کَلدُم سرخِ غریب اومده رو بوم! برو تا پَرِش ندادی! دِ برو دیگه!
یاسین تو گوش خر خوندم! از زیرِ توری اومدم بیرون تا برم پایین که پسرِ ریقو و چشم سبزِ همسایه هیزهیز نگام کرد و گفت “چاکریم لولو خانوم!” گفتم “باش تا اموراتت بگذره!” و رفتم از نردبون پایین. پسرهی دوزاریام چاکر شده واسه ما!
بیخیال از نردبون پایین رفتم و وارد خونه شدم. صدای زنگ در اومد. رحمان جلو تلویزیون دراز کشیده بود، تشر زدم “کری کرّهخر؟ پاشو درو وا کن!”
محل نداد، لگدی زدم تو پاش و گفتم “بجنب دیگه!”
با غرغر پاشد و رفت تو حیاط درو باز کنه. با دیدن داداش بزرگه و زن تیتیشش روز مزخرفم کامل شد، دخترهی لاغر مردنیِ فیس و افادهای!
ننم با شنیدن صدای گلپسر عزیزکردهش لنگ زنان پیشوازشون رفت. منم رفتم اتاق لباسمو عوض کنم جلو فیسفیس خانوم!
هنوز لخت دنبال لباسم بودم که بیهوا در باز شد و فیسو اومد تو! گفتم:
-علیک سلام! در نداره اتاق؟؟
+سلام. از در اومدم دیگه! نمیدونستم چپیدی تو اتاق! اومدم کیفمو بذارم!
-بیرون دزد میبرد کیفتو؟!
پیرهنی برداشتم و تنم کردم. با تعجبی مسخره گفت:
+وا! سوتین نمیبندی؟!
بلند شدم:
-سوتین مال شما سوسولاس که دوتیکه ابر و دو کف دست پارچه رو ۱۰۰تومن بندازن بهتون! ماها کُرسِت میبندیم اونام کثیف بود گذاشتم بشورم! کُر سِت! افتاد؟؟ حالا بدو برو پیش داداشم زر زر گزارش بده!
نزدیکای ظهر بود ک ننم گفت بگو رحمت بره سبزی کوکو بگیره. رفتم سراغش و با دیدن چشمای سرخش منصرف شدم، روسری سر کردم و رفتم خودم بخرم. داغیِ آفتاب ظهر رو کلهم بود. شاگرد سبزی فروش و لبخند مسخره اش هم رو مخ بود. گفت “چی بدم لولو خانوم؟”
گفتم:
-لولو قیافته سیا برزنگی! یه کیلو کوکویی بده کلهم پوکید!
+به روی چشم چرا عصبانی میشی؟ شوخی کردم.
جواب ندادم، ادامه داد:
+دیروز باز رحمان دعوا کرده بود، یه ساعت پیش اتفاقی دیدمش یه کم نصیحتش کردم. یه بار یکیو ناکار کنه بره زندان دیگه راهش باز میشه و هرروز…
وسط حرفش بلند گفتم:
-چی؟! یه ساعت پیش دیدیش؟ کجا؟ مدرسه؟
+مدرسه؟ مدرسه کجا بود؟! دم پارک دیدمش!
پارک! مدرسه نمیرفت؟ ای خدا…
مرد بعد از کمی فکر باز گفت:
+ای دادِ بیداد… مدرسه رو پیچونده! اصلا حواسم نبود وقت مدرسهس وگرنه گوششو میگرفتم بره سر درسش.
-اگه گوش بگیر بودی گوش خودتو میگرفتی!
انگار خودش دکتره! سبزی رو بیخیال شدم، رفتم سمت مدرسه. تو خیابون همش نگاهم به دور و بر بود بلکه پیداش کنم، دیگه مدرسه هم نمیرفت و ما اصلا نفهمیده بودیم! یَک گوشی ازش میپیچوندم بره تو مخش که درس نخونه میشه لنگه داداشای بی خاصیتش بلکه بدتر…
اولین بار بود داخل مدرسهش میرفتم. ساعت نزدیک ۱۲ بود و بچهها انگار که سرکلاس باشن، حیاط خالی بود.
مردی قدبلند که بهش نمیومد سرایدار باشه، با شلوار مشکی و پیرهن چارخونه باغچه رو آب میداد. بلند سلام کردم و گفتم:
-شما سرایدار مدرسهای؟
بدون لهجه و جدی گفت:
+بله. کیو کار دارین؟
-قدیمتر سرایدارا پیر و قوزی بودن! داداشمو میخوام. رحمان صفدری.
شلنگ رو پرت کرد تو باغچه و جلو اومد:
+چه عجب! شما خواهرشین؟
-آره. کجاس؟ صداش کنید کارش دارم.
+یه هفتهاس مدرسه نیومده!
یه هفته! چشمام سیاهی رفت. ای سگ به قبرت توله سگ…
-ما میفرستادیمش مدرسه! اون بچه امانت بوده تو مدرسه. نیومده؟ چرا خبر ندادین؟ اصلا من با شما حرف ندارم! معاون کجاس؟ مدیر کو؟ شکایت میکنم ازتون. بُز نفرستادیم مدرسه که! بچه بوده صاحاب داشته، باید خبرمون میکردین.
اَبروی سرایدارِ باکلاس و ترتمیز بالا پرید و گفت:
+عجب! شکایت که بچهها از رحمان داشتن و با پادرمیونی من منصرف شدن! دو نفرو تو دعوا زده بود هفتهی قبل!
-خب خبر میکردین! میومدم میزدم تو دهنش. بهتر ازین بود که درسشو ول کنه. اصلا وایسا بینم! شما کجا بودی که دعواشون شده؟ مدرسه رو هواس؟؟ این مدیر کو؟؟؟
به سمت ساختمون کوچیک مدرسه پا تند کردم و صدا زدم “آقای معاون! آقای مدیر!”
سرایدار دنبالم دوید:
+آروم باش خانوم! اینجا مدرسهس.
-وقت دعوا باید آروم میکردی نه الان. لااقل خبر میدادین. کجاس مدیر؟
+چندبار دعوتنامه والدین دادیم نیومدید! زنگ هم زدیم شماره اشتباهی بود! صحبت و تهدید و هر برخوردی با رحمان هم جواب نداد، پسر شرّیه!
-شما باید تربیتش میکردین! بعدم لسآنجلس که نیس، یه دهات کورهاس همه همو میشناسن، تلفن اشتباه بود یه بچه میفرستادید در خونمون خبر بده.
دفترِ مدرسه خالی بود! وسط حرفاش که دیگه بهشون گوش نمیدادم، بلند گفتم:
-مدیر و معاون کوشن؟؟ اونام یه هفتهاس نیومدن؟!
بلند گفت:
+مدیر منم!
-ها؟! اول میگی سرایداری الان شدی مدیر؟ مسخره کردی منو؟ اونی که فکر کردی منم، خودتی! بگو داداشم کو؟؟
+از همچون پسری، همچین خواهری بعید نیست. الان بعد این همه مدت تازه مدرسهش اومدی و حتی نمیدونی این مدرسه انقدر کوچیکه که مدیر و معاون و سرایدارش خودمم! پروندهی داداشتم نیس. خودم خواستم پروندهشو هفتهی پیش بذارم زیر بغلش و اخراجش کنم، اما پرونده رو برداشته! دزدیده…
بیرمق روی صندلیِ اتاق سُر خوردم و سرم رو با دستام گرفتم. با زمزمه نالیدم “فکر میکردم سرت به دَرسته بچه، تو که خیلی باهوش بودی خیر سرت…” انگار شنید ک گفت:
+هوشِ زیاد همیشه خوب نیست. نیاز داره هدایت شه، نه رها.
آره رهاش کرده بودیم، اگه میوفتاد تو راهِ خلاف… بغضمو نگه داشتم:
-من آدمش میکنم امروز فردا. شما اگه برگشت قبولش کن. دیگه حواسم بهشه. پروندهشم خودم میدم دستتون. درساشم هرچی عقب افتاده یادش میدم، خودم بالاسرشم دیگه، قبوله؟ میگم عذرخواهیام بکنه ازتون، قبول؟
+چی بگم… قبوله. مطمئنی برش میگردونی؟
-از همچون پسری، همچین خواهری که بتونه آدمش کنه بعیده؟ شما خودت گفتی…
رحمان صبح ساعت۷ مثل همیشه بلند شد و رفت از خونه بیرون. تیز پاشدم تعقیبش کنم. دیدنِ اهلِ خونه که همه تو خوابِ خرگوشی بودن خونمو به جوش میآورد. چادرِ کشداری انداختم سرم و رو گرفتم تا شناخته نشم.
دورتر ازش راه میرفتم و میترسیدم چیزی ببینم که روزگارمون سیاه بشه…
وقتی رفت تو پارک و بغل نقی آشغالفروش نشست، باهاش دست داد و بعد چیزی توی جیبش گذاشت، کل پارک رو سرم آوار شد.
مرتیکه عوضی این بچه رو کرده بود ساقی! خدا لعنتت کنه کفتار!
پاهام میلرزید. چاقوی ضامن دارمو از کُرسِتَم درآوردم و سرگیجهمو نادید گرفتم.
از پشت بهشون نزدیک شدم و سریع از پشت یقهی لباس رحمان رو گرفتم و چاقو رو با دستِ دیگه فشار دادم رو گردنش و همزمان غرّیدم “پاشو توله سگ!”
وحشت زده میخکوب شد و نقی هم درجا بلند شد و فرار کرد، حتی پشت سرشم نگاه نکرد!
-اینه اون بیشرفی که به خاطرش مدرستو ول کردی؟؟ این که شاشید به خودش ولت کرد در رفت!
با صدای لرزون گفت:
+غلط کردم آبجی! بردار چاقو رو لولوفر! کسی میبینه…
با شیوَن گفتم:
-شدی مواد فروش و شرفمونو میخوای ببری کسی نمیبینه؟؟ مدرسه نمیری کسی نمیبینه؟؟ ببینه به درک! مرگ یه بار شیون یه بار!
چاقو رو بیشتر فشار دادم و از یقه بلندش کردم.
-میریم مدرسه! پاشو تا جفتمونو تیکهتیکه نکردم! اون آشغالِ تو جیبتو پرت کن تو جوب! زود!!
تو راه همش ناله و شکوِه کردم. هر خطونشون و تهدیدی میتونستم کردم که بمونه مدرسه…
راهِ نه چندان دورِ مدرسه انگار هزار فرسخ بود. نزدیکای مدرسه چاقو رو برداشتم و رحمان رو هل دادم تو.
مستقیم کشوندمش تو دفتر، مرد با تعجب وایساد. بعد از سلام گفتم:
-رحمانِ صفدری خدمت شما.
+خوش اومدید. صفدری چه عجب!
رحمان: آقا دیگه میمونیم مدرسه.
+همین؟ هیچ توضیحی نداری برای این چندروز غیبت؟ یا اون پسری که بعد از دعوای مدرسه، بیرون کتکش زدی؟ یا اینکه به خواهر و خانوادهت دروغ گفتی؟
رحمان: آقا اشتباه کردم. آقا اینجا همش تیکه میندازن بهم! من کسی اذیتم کنه نمیتونم کاریش نداشته باشم، بد گفتن که کتک خوردن…
گفتم:
-اگر زدی و ناقص شدن چی؟ میخوای بری زندان؟ محل نده هرچی میگن! درستو بخون!
+نمیتونم. میگن بابا و داداشت مفنگیان! کفتربازن! حتی به چلاقیِ ننه هم طعنه میگن! آخه چلاق بودن طعنه داره؟!
اشکش چکید. بلند گفتم:
-دروغ نمیگن که! ننه چلاقه، بابا و رحمت مفنگی و کفتربازن! هر وقت باز گفتن بگو آره هستن! بگو چیز جدیدی نیست خودم میدونم! رحمان ما خیلی خواستیم ترک کنن اما نکردن. دیگه کاری ازمون برنمیاد، فقط میتونیم شبیهشون نشیم. شبیهشون نشو! نشو رحمان… دیگه امیدی به زندگی ندارم اگه باز بری پیش نقی. مفنگی کم بود میخوای بگن مواد فروشم هستیم؟ بدبخت تر بشیم؟
بغضم داشت سر باز میکرد، رحمان باگریه اومد کنارم و بغلم کرد، قدش به سرشونههام رسیده بود. گفت “دیگه نمیرم، غلط کردم لولو”
نگاهِ مدیر متعجب شد. خودم رو جمع و جور کردم و کمی بعد از درسهاش سوال کردم تا خودم یادش بدم، مدیر که فهمیدم فامیلیش نظریه، تعجب کرد، بهش گفتم دیپلم دارم و درسمم خوب بوده اما شرایط دانشگاه رفتن نداشتم. بعد از صحبت و قول و قرارا رحمان پروندهای که توی انبارِ کوچیکِ نیمکتشکستهها قایم کرده بود، آورد و تحویل داد. قرار شد تا مدتی همراهش بیام و برم تا با بچهای بحثی نکنه یا مشکلی پیش نیاد.
چندروزی بود که صبحا همراه رحمان میرفتم و ظهرا هم میرفتم دنبالش. باید خیلی بیشتر حواسمو جمع میکردم، آبرومون به اندازه کافی به فنا رفته بود، نباید چیزی بدتر میشد. این چندروز همه چیز بهتر شده بود، فقط ازینکه توی آینه خودمو مرتب میکردم بعد میرفتم دنبالِ رحمان، میترسیدم! ازینکه تو مخم رفته بود بند بندازم صورتمو یا موهام کمی بیرون باشه، میترسیدم. چرا باید مرتب یا قشنگ جلوه میکردم تو چشوچار آقامدیر؟! اونم منی که هیچوقت هیچکس به هیچورم نبود.
دیروز که واسه اولین بار روسری رنگیِ زرشکی گلدار سر کردم لبخند زد و چند ثانیه نگام کرد؛ اما اصلا حتی شاید زن و بچه هم داشت! منی که همیشه ادعای زرنگی داشتم مثل بچهها نگاهش برام مهم شده بود! اونم با وضع خرابِ خانوادم… حتی شاید مارو داخل آدم حساب نمیکرد یا نهایتا دلش میسوخت!
با این فکرا دوباره روسری سادهمو برداشتم تا برم دنبال رحمان. دعادعا میکردم نخاله تو کوچه موچهها نباشه که با این اعصابم بد میذاشتم تو کاسهش و حتما دعوام میشد…
انگار دعام مستجاب شد، پرنده هم تو کوچه پر نمیزد! اما عوضش بادِ خنکی میوزید که تو این گرمای جون نگرفتهی بهار، بدجور میچسبید. به مدرسه رسیدم و بینِ دانش آموزایی که کنار مادرشون یا تنهایی وایساده بودن، رحمان رو ندیدم؛ شاید داخل بود.
حیاط رو دیدم اما نبود، به دفتر سرک کشیدم، رحمان با لباسِ پاره کنار مدیر بود، نفهمیدم چطور خودمو رسوندم بهش. خودش انگار سالم بود و فقط لباسش پاره شده بود. مدیر که کمی عصبانی بود گفت نگران نباشم و با یکی دعواش شده ولی جداشون کرده.
انگار باز بهش فحش داده بودن و دست به یقه شده بود. نالیدم:
-صدبار گفتم هرچی گفتن محل نده بچه… جز اینجا مدرسه دولتی که نزدیکمون باشه نیس. جای دورم نمیشه بره. شما بگو چکار کنیم آقامدیر؟ خسته شدم دیگه.
+من رسیدگی میکنم خانوم صفدری، فردا رحمان زنگ اول نیاد مدرسه، من با بچهها حرف میزنم. ازین به بعد هرکس دعوا کنه تو خودِ مدرسه جلو همه تنبیهش میکنم.
با اخم و تشر حرف میزد و حق داشت. ولی اخمش بهش میومد! ابروهای هشتیش گره میخوردن و آدم ازش حساب میبرد!
توی خونه دنبال بهونه بودم، با دیدنِ رحمت که چرت میزد و کثیف و پشمو شده بود، بهونه دستم اومد:
-پاشو جای چرت زدن برو حموم اون ریش و سبیلتو بزن! حالمو بهم زدی!
تو نشئگی خندید: “خودت سیبیلات از من بیشتره.” خب دقیقا جوابی که میخواستم رو داد.
نخ و آینه بردم اتاق و صورتمو تمیز اصلاح کردم. البته که کسی کاریم نداشت، ولی خودم برعکسِ قبل دیگه دلم نمیخواست شلخته باشم. نمیخواستم به فکرام پر و بال بدم اما سر و گوشم داشت میجنبید!
واسه فردا برا دانشآموزا و معلما و مدیر، از بقالی شکلات خریدم که مثلا کدورتا رفع بشه و آشتی کنن دیگه…
تا شب منتظر بودم کسی بهم حداقل تیکه بندازه که اصلاح کردی، منم بگم از لج رحمت کردم، اما انگار اصلا نمیدیدنم!
صبح یک ساعت دیرتر بردمش مدرسه، شکلات هم بردیم، اما مدیر دفترش نبود. صدای عصبانیش از کلاسِ الف میومد که داشت دعواشون میکرد و خط و نشون میکشید. انگار معلمشون غایب بود و بدجور شلوغ کرده بودن. از کلاس بیرون اومد و با دیدن من و رحمان، با همون اخم سلام کرد و گفت که صبح با بچهها حرف زده و رحمان میتونه بره سرکلاس.
سعی کردم به اینکه اصلا توجه خاصی نکرد و اخمو بود فکر نکنم و لبخند بزنم:
-یه کم شکلات خریدم که…
کلمات تو ذهنم گم شدن. شکلات برای چی خریده بودم؟
منتظر و خیره با اخم نگاه میکرد که بدتر دست و پامو گم کردم و فقط گفتم “اگه اجازه بدید رحمان پخش کنه”
باشهای گفت و خواست رحمان رو ببره سرکلاسش که دوباره سروصدا از کلاس الف بلند شد. مبصر کلاس اومد و گفت “آقا هرچی میگیم دیکته بنویسین گوش نمیدن”
مدیر بلند غر زد:
+دقیقا امروز که هزارتا کار و بخشنامه دارم باید غایب میشد!
تعارفی گفتم:
-من برم سرکلاسشون؟
اول به معنی نه سر تکون داد ولی بعد گفت:
+از پسشون بر نمیاید شما. بچهن خیلی شیطونن.
-همیشه مبصر بودم زمانِ مدرسه، میتونم.
قبول کرد! انگار اول و دومی ادغام بودن. سعی کردم جدی باشم. براشون دیکته گفتم. زنگ تفریح خورد، تو کلاس داشتم دیکتههاشون رو صحیح میکردم که آقامدیر اومد داخل. لبخند داشت! گفت “ممنون، خوب ساکت بودن”
باید میگفتم خواهش میکنم؟ مرسی؟ وظیفه بود؟ لطف دارین؟ اصلا از تعارفات خوشم نمیومد و بلد نبودم. گفتم:
-بچههای خوبی بودن. معلم بودن باحاله!
کلمهای از ‘باحال’ مودبانهتر تو ذهنم نیومد! خندهی کوتاهی کرد و گفت:
+جذبه میخواد که شما دارین.
-بله
دوباره لبخند زد. گفتم:
-زنگ بعدم بمونم آقامدیر؟ کاری ندارم. بعد با رحمان برمیگردم.
+چندسالتونه؟ اگر دیپلم دارید چرا دانشسرا نمیرید فعلا حق التدریسی معلم بشید، اگه درستون خوب بوده؟
-معلم واقعی؟ مگه میشه؟َ!
+مگه معلم الکی هم داریم؟ یه امتحان میگیرن و کمی دوره میبینی و همزمان قرارداد میبندن و معلم میشی. بعدِ چند سالم رسمی میشی.
باورم نمیشد. من معلم شم؟! گفتم:
-دانشسرا کجاس؟ چجوری برم؟ بلد نیستم.
+تو شهره، نیم ساعت راهه، سرویس داره. خواهرزاده خودمم اونجاس. اگه میخوای کمکت میکنم، فقط… شوهرت اجازه میده؟
خندیدم:
-شوهرم کجا بوده آقا؟
با شَک گفت “شکلات آوردین و…” به صورتم اشاره کرد که اولش نفهمیدم ولی بعد اصلاح کردنم یادم افتاد. خجالت کشیدم! سرمو پایین انداختم. منی که به پررو و زبوندرازی معروف بودم خجالت برام عجیب بود! گفتم “شکلاتا واسه آشتیِ بچهها بود.”
زنگِ بعد روخوانی ازشون پرسیدم و بازهم ساکت بودن. مدیر باز تشکر کرد و گفت برای دانشسرا با خانوادم حرف بزنم و کمکم میکنه. هزارتا فکر و شوق تو مخم افتاده بود.
چند وقتی بود دیگه به چیزی کار نداشتم و نمیپریدم به کسی، آقامدیر کتابای خواهرزادهشو داده بود بخونم و چندماه بعد امتحان بدم. ننم اینا هم تا گفتم معلم میشم و حقوق میگیرم از خدا خواسته قبول کردن.
هرروز باذوق رحمان رو میرسوندم و برمیگردوندم و خوب هم درس میخوندم.
کتابارو با بغض جمع کردم و ریختم تو پلاستیک، ساعت نزدیک دوازده بود و زود بود ولی بیحرف و خدافظی از خونه درومدم و پا تند کردم سمت مدرسه.
آقامدیر تو دفترش بود، سلام کردم و کتابارو بهش دادم:
-دستتون درد نکنه، خر ما از کُرّگی دم نداشت آقا.
پرسید چی شده، حوصله ضجّه مویه نداشتم، گفتم:
-منتفی شد دیگه. نمیتونم شرکت کنم. امکانشو ندارم.
+چرا؟ چی شد؟ گفته بودی موافقن.
-نمیتونم. قبول نمیشم. شرایطشو ندارم.
+میخوان شوهرت بدن و اون نمیذاره؟
-شمام همش مارو شوهر بده دم به دیقه! شوهر کجا بود. زن داداشم تحصیلکردهاس، امروز گفت منو قبول نمیکنن، دانشسرا تحقیقات میکنن، من رد میشم. کسی که بابا و داداش معتاد و دعوایی و کفترباز داشته باشه قبول نمیشه آقامدیر، دست شما درد نکنه کتاب دادین راهنمایی کردین. ولی واسه بعضی آدما همیشه همه درا بستهس…
داشت میگفت میتونه پرسوجو کنه و دنبالم تا دم در اومد، اما قبل اینکه زر زر گریهم دراد زدم بیرون و گفتم “بگید رحمان امروز خودش برگرده خونه”. به من خوشبختی نمیومد انگار، رودل میکردم!
تا شب یه گوشه کپیدم. فرداهم با رحمان نرفتم. حوصله نداشتم و هرکی طرفم میومد پاچهشو میگرفتم. اهل نالیدن نبودم اما واقعا فکر و خیالای قشنگم به گند کشیده شده بود. دلمم تنگ بود، که حتی صدای دعوا کردن مدیر رو بشنوم، با همون عصبانیت و جدی بودن؛ اما دل و دماغِ بیرون رفتن نداشتم.
دو روز بعد تو اتاق بودم که رحمان با یه کاغذ اومد و گفت مدیر داده و در مورد معلم شدن نوشته! دلم غنج رفت، کاغذ رو گرفتم.
با دستخط خوشگلش نوشته بود رفته پیش کسی از آشناهاش تو دانشسرا، صحبت کرده و اگر قبول شم خودش معرفم میشه و ضمانتم میکنه. آخرش هم نوشته بود فردا برم کتابارو بگیرم. تاحالا انقدر دلم واسه کسی تنگ نشده بود که حتی بغل کردن نامه و دستخطش آرومم کنه… نامه رو به سینهم فشار دادم و اینبار با حال و هوای دیگه اشک ریختم. دوستم داشت یا دلش میسوخت؟ اگر دلسوزی بود چرا کتابارو نداده بود رحیم بیاره؟ چرا گفته بود خودم برم فردا؟ چرا… تا صبح خوابم نبرد و همش فکر و خیال کردم. یادم نمیومد چندبار اون نامه رو بو کردم و بوسیدم…
نزدیک ظهر بود، به خودم رسیدم و چندتار از موهای فرخوردهی جلوی سرم رو از روسری گلدارم بیرون گذاشتم.
جلوی مدرسه شلوغ بود و زنگ خورده بود، رحمان هم بیرون اومد، بهش گفتم صبر کنه کتابارو از مدیر بگیرم، تشکر کنم و بیام. مدیر پشت به من توی راهرو با چندنفر حرف میزد، سلام کردم و جواب داد، گفت صبر کنم تا بره کتابارو بیاره. چند لحظه بعد که دورش خلوت شد گفت:
-بیا کتابارو بدم بهت، شما فقط خوب بخون، نگران نباش.
+ببخشید… چشم.
-چی رو ببخشم؟
+همینکه رفتید دنبال کارم و دارید کمک میکنید.
-باید بگی ممنون، نه ببخشید.
یه طرفِ دیگه رو نگاه کردم، لبخندش قشنگ بود. کاش لبخند نمیزد که اینجوری دلم بیتاب نشه. چه حال عجیبی داشتم… گفت “بیا داخل” و به دفتر اشاره کرد، نمیدونست بگه بمیر هم میمیرم همونجا، میدونست؟
کتابارو بهم داد. گفتم:
-ممنون.
+اسمت چیه؟
مات نگاه کردم که سریع ادامه داد:
+اونجا خواستم معرفی کنم فقط فامیلتو بلد بودم. رحمان بهت میگه لولو!
اینبار من خندهم گرفت، خیلی بامزه گفت.
-اسمِ نیلوفر به ماها و خانوادمون نمیخوره، اول لولوفر میگفتن، بعد کمکم لولو شدم. میگن اخلاقمم به لولوها میخوره.
+اشتباه میکنن.
اشتباه تو میکنی که به لولوی بیجنبه محبت میکنی… این لبخند مهربون، دلسوزی بود؟ برای دختری که کس و کارش مفنگی بودن؟ چقد درد داشت این محبت! نوازش کردن یه زخمی فقط درد داره دیگه…
صدای داد و بیداد از بیرون اومد و دویدیم بیرون. رحمان نشسته بود روی یه پسر و داشت کتکش میزد. دو پسرِ بزرگتر از دور دویدن و رحمان رو بلند کردن و خواستن شروع کنن به زدنش! خون تو رگام یخ بست. سریع چاقومو از کُرسِتم درآوردم و رفتم نجاتش بدم. با دیدن چاقو یکیشون عقب رفت. دومی که داشت رحمان رو میزد رو کشیدم عقب و خودمم افتادم، چاقو از دستم افتاد و برش داشت، لگدی زدم بهش و خواستم چاقو رو از دستش بکشم که کف دستم سوخت و پر از خون شد، مردم عقب کشیدنش و خودشم ترسیده بود، دستم درد نداشت و مهم نبود، فقط رحمان رو صدا میزدم و چشمچشم میکردم و با دیدنش که سالم بود، آروم گرفتم.
نفهمیدم چی شد تو اون بلوا، چندتا زن کمکم کردن بیام توی آبدارخونه مدرسه. رو صندلی نشستم و آقامدیر از جعبهای که یه بهعلاوه قرمز روش بود، باند و چسب زخم و این چیزا درآورد تا زخممو ببنده. گفت برم دم شیر آب تا زخمو بشوره. گفتم:
-میرم خونه میشورم.
+بتادین دارین مگه؟ پاشو بیا. رحمان به خواهرت کمک کن!
بلند شدم و بتادین سرخ رو دستم ریخت، خیلی سوخت و محکم لبمو گزیدم. نگام کرد، خیلی نزدیکم بود! گفت برو بشین و اومد با حوصله دستمو باند پیچی کرد. میترسیدم نگاش کنم و بفهمه دلم میخواد دستشو بگیرم و ببوسم، دلم میخواد حتی… فکرای ناجور رو پس زدم. از رحمان که با گونهی کبود یه گوشه وایساده بود پرسیدم چرا دعوا کرده؟
رحمان: آخه آقا اینجاس…
مدیر: بگو رحمان!
زد زیر گریه و گفت:
+آقا حرف بد زدن به آجیم. آقا نمیتونم بگم.
-به من؟؟ چی گفتن؟؟ بگو دیگه!
+لولو دیگه نیا مدرسه دنبالم. دیگه نمیرم پیش نقی، لولو پسره گفت خواهرت خرابه میاد با مرد زندار لاس میزنه. آقا ببخشید.
-گریه نکن ببینم! مرد زندار کیه؟!
+آقامدیرو میگن. میگن…
با دادِ مدیر که گفت “هر چرت و پرتی رو تکرار نکن” هردو ساکت شدیم. اما تو ذهن من فقط کلمهی ‘زندار’ تکرار میشد.
انگار یه چیزی تو دلم شکست و ریخت… بلند شدم. از دست دادنِ چیزی که فقط تو خیالاتم بود و بس، سخت نبود، بود؟
گفتم: دیگه زمین و آسمونم به هم بیان نمیام در مدرسهت، میخوای درس بخون، نخون، فرار کن، معتاد شو، مواد فروش شو…
رو کردم به مدیر که داشت میگفت “ادبشون میکنم”، گفتم:
-حالا دیگه واقعا ببخشید. مهم نیس، ما خانوادگی حرف پشتمون زیاد میزنن ولی شما… شما آقامدیری… جوابِ خوبیاتون بدنام کردنتون نیس. خداحافظ.
گفتم و بیرون اومدم. حتی نمیدونستم رحمان هم داره میاد یا نه، فقط با وجودی شکسته به آخرین دیدارم با مردِ زندار فکر میکردم!
چندروزی انقدر حالم خراب بود که نگرانم شده بودن! گفتم تو جدا کردنِ رحمان دستم زخم شده، ولی خودشو تهدید کردم که از حرفایی که زدن چیزی نگه. اونم این ۴روز رو مدرسه نرفته بود. برام مهم نبود… من حتی دیگه اخم یا خندهی آقامدیر رو نمیدیدم! به زنش فکر میکردم، حتما خیلی خوشگل و باخانواده و ناز بود… تمام روز و شبم همینجوری میگذشت.
ظهر گذشته بود. صدای درِ حیاط اومد. در اتاقم رو محکم کوبیدم که کسی مزاحمم نشه، حوصله هیچکسو نداشتم.
صدای تعارف زدن ننه خیلی رسمی بود، و بدتر از اون، صدای آقامدیر بود که شک داشتم اشتباه شنیده باشم! چادری انداختم رو سرم و بیرون رفتم. از پنجره آقا مدیر رو که پلاستیک موز دستش بود دیدم! برای عیادت من اومده بود؟!
زن داشت… میرفتم پیشش که چی؟ برگشتم اتاقم. صدای ننه میاومد که به مدیر میگفت “من پام چلاغه مادر، نمیتونم بیام پایین، شما توروخدا بفرما بالا”
آخه ننه تحفه بود خونمون که بیاد تماشا هم کنه؟!
انگار مدیر اومده بود بالا که انقدر صداش نزدیک بود. رحمان خونه نبود، ننه سراغم اومد که برم بیرون، پچپچوار گفتم بگو خوابه اما گوش نکرد.
چند دقیقه بعد درحالیکه سعی میکردم به صورتش نگاه نکنم، روبهروش نشسته بودم. گفت:
+۴روزه مدرسه نیومدید بعد از اون دعوا، نگران شدم و گفتم سری بزنم. کتاباروهم جا گذاشتی.
تشکر کردم و بهش گفتم از فردا رحمانو میفرستم مدرسه. کمی هم با ننه حرف زد و چای خورد و بلند شد که بره، رفتم بدرقهش کنم که کتابارو که دستش مونده بود به طرفم گرفت، خیلی دلسوز بود… کتابارو از دستهی پلاستیکش ازش گرفتم اما با حس گرمای دستاش دورِ دستام مات موندم! بالاخره به چشماش نگاه کردم، با نگاهش آتیش میزد!
دستمو عقب بردم و زمزمه کردم “زن داری…” گفت:
+داشتم، طلاقمو به همه نگفتم، الکی گفتم شَهره، کدوم مرد زندار همیشه تو سوییتِ مدرسه تنهاس؟"
شنیدم اما دستی که هنوز روی دستام بود نمیذاشت نفس بکشم و فکر کنم یا جواب بدم. سرمو پایین انداختم که زمزمه کرد “وحشیِ خجالتی…” بعد دستش رو برداشت و منِ شیدا شده رو گذاشت و رفت.
صبح بود که به سرم زد تا کسی دور و برم نیست، به بهونهی اینکه بدونم رحمان مدرسه رفته یا نه، زنگ بزنم مدرسه. بعد از چندبار زنگ، صدای جدیش تو گوشم پیچید، به سختی ‘الو سلام’ گفتم، با شنیدن صدام اون هم سکوت کرد و بعد گفت “نیلوفر؟”
-نه… لولو…
و خندیدم. اون هم خندید. گفتم:
-رحمان امروز مدرسه اومد؟
+اومد… تو چی؟ امروز نمیای؟
-حرف درمیارن آقا.
+یواشکی! بعدازظهر اصلا، حرف بزنیم…
-بیام خونهت تو مدرسه؟!
+میترسی؟
میترسیدم؟ نه… انگار خواب بودم. شوق دیدنش بیشتر بود یا ترس از آبرو؟ اصلا برم پیشش چکار؟ میخواست بازیم بده یا کاری بکنه باهام؟
گفتم “آخه…” با لحنی خاص گفت:
+چاقوتم بیار! اگه اذیتت کردم ناکارم کن.
زیرِ دلم یه جوری شد. وسط پاهام قلقلکش میومد! رونهامو فشار دادم به هم. حشری شدن که میگفتن همین بود؟ گفتم “نمیتونم بیام” و قطع کردم. میرفتم چکار؟ میدیدمش دلم میخواست همه کار کنم باهاش! اگر بی آبرو میشدم چی؟
تا عصر با خودم درگیر بودم. تا حالا هر پسری طرفم اومده بود چنان زده بودم تو پوزش که بره پی کارش، چرا جلوی اون ضعیف بودم؟ نفهمیدم چی شد اما دیدم چادر به سر و رو گرفته جلوی در مدرسه وایسادم! زنگش رو بعدِ هزار بار دودِلی زدم. صداشو که میگفت کیه شنیدم اما زبونم قفل شده بود، اینجا چه غلطی میکردم؟ خواستم فرار کنم که در باز شد و صورت مات و مبهوتش جلوم ظاهر شد. انگار جن دیده. گفت “زود بیا تو”. داخل رفتم و با بررسی اطراف درو بست.
-من…
+باورم نمیشه اومدی! گفتی نمیای…
-نیومدم!
گیج خندید. ساکت و خیره داشت نگام میکرد، اگر سرمو بالا میاوردم غش میکردم.
+نیلو! نگام نمیکنی؟
-چی بگم خب؟
+نگفتم چیزی بگو، گفتم نگام کن!
-آقامدیر… من…
+آقامدیر اسم نداره؟
ابرو بالا انداختم و بالاخره نگاش کردم:
-نیلو علم غیب داره؟
+چی تو چشمای سیاهِ وحشیت داری که اسیرم کرده؟
زبونم قفل بود، چی بگم؟ اسمشم نگفت!
جلو اومد. میخکوب بودم، دستاشو باز کرد و بغلم کرد!
سرمو رو سینهش فشار داد. بوی تنش رو نفس کشیدم. دستامو بالا آورد تا دورش حلقه کنم. هیجانزده بودم و آروم و قرار نداشتم، کمی بیشتر خودمو بهش فشار دادم. گفت:
نبض قلبت تند میزنه، رو سینهم حسش میکنم. واسه من تند میزنه؟
-من نمیتونم. نمیدونم چی بگم، بلد نیستم، کجا ازین حرفا شنیدم آخه. میدونم کمم برات. دلتو میزنم…
به کمرم دست کشید، مثل ناز کردن.
+هیششش! نیلو من عاشق همین بلد نبودنتم، بکر و تازه! واسه همه وحشی، واسه من خجالتی. بدجور میخوامت.
دستش داشت پایینتر رو لمس میکرد. نفس کشیدنم سخت بود.
-منم… همش بهت فکر میکنم. نمیدونم چی میشه، اگه کسی بفهمه…
+میفهمن همه! میگیرمت. خانوادت به مردی که ۱۰سال ازت بزرگتره و زن طلاق داده میدنت؟
خندیدم:
-طلاق نداده بودی هم میدادنم.
اونم خندید، نگام کرد:
+تو چرا سیاست نداری؟ شیلهپیله نداری، زلالی… میخوای معبودم شی دورت بگردم؟
اوف… هیچ جوابی نداشتم. فقط دستامو آروم بالا بردم و دو طرفِ صورتش گذاشتم، ته ریشِ زبرش زیر دستام بود. نگاهش لعنتی… آروم زمزمه کردم:
-تو روحت…
+چی؟!
بیهوا ته ریشاشو بوس کردم و سریع عقب رفتم.
-من برم. میترسم به قول ننم بندو آب بدم.
بلند خندید.
+با چه بهونه اومدی اینجا؟ کسی نمیگه کجایی؟
-انقد همیشه پاچه گرفتم که هیچکس فکر نمیکنه تو بغل کسی باشم! چندروزه تو فکر اینم نقی آشغالفروشو گوشمالی بدم، تهش میگم پِیِ اون بودم. دیگه برم؟
+بمونی سالم نمیذارمت… برو!
-سالم نمیذاری؟ توام چاقو داری؟
+نه اونقد تیز!
منظورشو فهمیدم، انقدرام گاگول نبودم. شاید نمیدونست اما دلم میخواست چاقوی نه اونقد تیزشو ببینم و دست بزنم! ننه همیشه میگفت ‘به شکم و زیرشکم مَردت برسی، مُریدت میشه’. الان بدجور زیرشکمش رفته بود تو مخم. جلو اومد و لبامو طولانی بوسید، به چشمام خیره شد و لب زد “برو” اما نگاهش التماس میکرد نرو!
همه وجودم میگفت بمون، قبل از گند زدن خدافظی کردم و رفتم.
دیگه اون لولوی سابق نبودم، حس میکردم بزرگ شدم، خانوم شدم، اصلا یه حالی بودم… تو حیاط با موتورِ رحمت ور میرفتم که داداش بزرگه و زنش اومدن، سلامی کردم، سعی کردم دو دیقه به آقامدیر فکر نکنم و رو موتور تمرکز کنم ببینم چرا بوقش گاهی نمیزنه.
از داخل صدای پچپچ میومد، داد زدم: “باز چی شده؟”
کسی جواب نداد. رفتم داخل. ننه داشت میگفت “گفتم بیای یه پرسوجو کنی، رحمت و بابات که آدمی نیستن…” دوباره پرسیدم:
-چی شده؟؟
ننه با حیرت گفت:
+حموم بودی، آقانظری مدیرِ مدرسه زنگ زد، گفت بیاد خونمون خواستگاریت! زود زنگ زدم داداشت بیاد بره یه تحقیقی کنه ببینه کلکی تو کارشه یا نه…
زنداداش با نیشخند گفت: اونهمه رفتی رحمانو رسوندی مدرسه بالاخره جواب داد!
-تا چشت دراد!
از ذوق نمیدونستم چکار کنم. کمی دیگه با موتور رحمت ور رفتم و بعد بلند گفتم “ننه میرم با موتور دوری بزنم، فکرم کنم ببینم شوهر میخوام یا نه!”
صدای خندهشون اومد.
یواشکی تو اتاق کمی به خودم رسیدم، کلاه کاسکت رحمتو سرم گذاشتم و تا مدرسه با موتور پرواز کردم!
زنگ درو زدم و سکوت کردم. وقتی جوابی نشنید لای در رو باز کرد، نشناخت. گفت: “بله؟ چیکار دارین؟”
گفتم: “لولو ام!”
تازه دوزاریش افتاد و درو کامل باز کرد. رفتم تو حیاط و کلاه کاسکتو برداشتم. روسریم هم باهاش درومد. نگاهش پر از ذوق بود، گفت “نمیدونستم موتورسواری بلدی”
-تو بلد نیستی؟
+نوچ!
-مردی که موتور سواری بلد نباشه… چیزه… باید یاد بگیره!
+خب یادم بده!
-چشم آقامدیر، میترسم بچه دارم بشیم هنوز آقامدیر صدات بزنم و اسمتو نگی!
خندیدم و بازم خندید:
+شهرام… شهرام نظری.
-قشنگه، دوس دارم.
کمرمو صاف کردم و گفتم “اینجوری میشینی” بعد سوییچ رو نشون دادم: با این روشن میکنی.
داشتم توضیح میدادم که نزدیک اومد، تَرک موتور نشست: “حرکت کن تا یاد بگیرم، میتونی؟” دستاش رو دور شکمم گرفت.
-اذیت نکنی چپه شیم!
سرشو به گوشم نزدیک کرد و با لحنی خاص زمزمه کرد:
+نباید میومدی… اومدی چکار؟ موتور سواری یادم بدی؟
-اومدم اسمتو بپرسم!
گفت “بیچارههارو چکار کردی؟” و همزمان بااحتیاط کش موهامو باز کرد. موهام که تا وسط کمرم بودن و ظهر بعدِ حموم خیسخیس بسته بودمشون، هنوز نم داشتن. سرش رو داخل موهام کرد و عمیق نفس کشید:
+نیلو… حرکت کن!
تعادل سخت بود اما کمی حرکت کردم، فاصلهمون رو به هیچ رسوند و کامل بهم چسبید. نزدیک گوشم گفت “دیوونتم” و گاز ریزی از گوشم گرفت. طاقتشو نداشتم، ترمز گرفتم.
-شهرام! جفتمون میوفتیم.
+جانِ شهرام… خب حرکت نکن! جک رو بزن!
با دستش دونه دونه دکمههای مانتوم رو باز کرد، مانتوم رو درآورد و شروع به بوسیدن گردنم کرد. مسخ شده بودم و هیچ حرکتی نمیکردم. نفسام عمیق و سنگین شده بود. سرم رو با دست کمی مایل کرد و لبامو بوسید، بعد دقیقا شروع کرد به خوردن و مکیدن لبام! کمی بعد عقب رفت، با ناباوری لبم رو گزیدم، دست جلو آورد و لبم رو آزاد کرد، جلوم کشید و چشماشو بست و منتظر موند، میخواست حالا من لباشو بخورم؟!
نالیدم “من برم خونه؟” اخم کرد. با تردید اول گرهی ابروهاشو بوسیدم و بعد لباشو. همچنان منتظر بود، لبامو رو لباش گذاشتم، نفسش رو حس میکردم، لبش رو بین لبهام فشار دادم. اون هم شروع کرد، داغ کرده بودیم، نفسم به شماره افتاده بود، با دست شروع به مالیدن سینهم کرد. آهِ کوتاهی از بین لبام خارج شد. بالاخره عقب کشید: “تاحالا ارضا شدی؟”
-چی؟!
+با خودت ور رفتی؟
-من دخترم…
+میدونم. نیلو… لذت ببر! رها باش، کنترل نکن خودتو! هر واکنشی دوس داشتی نشون بده، خب؟
-خب.
دستش رو وارد شلوارم کرد که از خجالت و ترس دستشو گرفتم: وای نه… شهرام!
گونهمو بوسید، “هیششش” گفت و دستمو کنار زد. پاهامو روی موتور بازتر کرد و دستشو داخل برد! انگشتشو آروم رو چاکم کشید، ‘آیِ’ کشداری گفتم و منقبض شدم. “شِیو کردی؟”
-چی؟
+موهاشو…
چشمامو فشردم از شرم: “واجبی…”. “اوم” گفت و بعد دم گوشم گفت: “رها کن خودتو میخوام پرواز کنی تو بغلم!” دستِ آزادشو به سینم رسوند و گوشمو به لب گرفت. دستش باز تو شورتم حرکت کرد و نفسام تبدیل به آههای کوتاه و بلند شدن. کنترل کردن خودم سخت بود، تو بغلش پیچ و تاب میخوردم. با هرحرکت انگشتاش و بازیش با چاکم، حسی عجیب بین درد و لذت و منقبض شدن وسط پاهام شدت میگرفت. شهرام کنار گوشم با صداهایی از گلوش، آه و آخهای بیاختیارمو تشویق میکرد. نوک سینههام و چاکم رو همزمان بازی میداد، وسط پام با درد لذیذی داشت منفجر میشد! تو لحظهای عجیب انگار تمام وجودم لای پام ترکید و ذرهذره ازش انرژی خارج شد! بیقرار بودم… کمکم آروم شدم، با گفتن “وای بسه!” تو بغلش ولو شدم.
دستشو بیرون آورد و بویید و با لذت تو دهنش برد!
باد وزید و تنِ خیسم لرز کرد. بغلم کرد و از روی موتور بردم داخل خونه.
رو تخت یکنفرهش دراز کشیدیم و محکم بغلش کردم. خودشو بهم فشار داد و گفت “من هیچی؟” دوزاریم افتاد!
-نامردیه منو آروم کردی ولی خودت…
دستمو از روی شلوارش به وسط پاهاش زدم:
-خیلی سفته، زیاد درد داره؟
+چی؟
-زدن پردهم
+لازم نیس حتما… لباساتو دربیار…
-باشه. ولی خودم میخوام… بزن!
+زوده برات. بذار عقدت کردم بعد…
-میخوام! خیلی درد داره؟
+نه فکر نکنم خیلی.
انگارنهانگار چند دیقه پیش تو بغلش دیوونه بودم، خجالت میکشیدم لخت بشم! با حوصله خودش لباسامو درآورد. لخت شد و روم نمیشد پایینشو نگاه کنم. گفت:
+بار اولته ارفاق میکنم، ازین به بعد باید اول بخوریش!
پاهامو باز کرد و سر اونجاشو مالید لای چاکم، بعد هم مثل کتک زدن ضربه زد، آخم درومد…
داخل فشار داد اما نمیرفت. درد داشتم، جونِ کشداری گفت. گفت شل کنم و نفس عمیق بکشم.
حس جر خوردن داشتم و بیطاقت بودم، جیغهای ریز میزدم، زانومو بوسید و بیشتر فشار داد. از درد اشکم سرازیر شده بود. چاکمو مالید و بیشتر فرو کرد، سخت توش عقب جلو میشد، از آواهاش معلوم بود خیلی لذت میبره! دقایقِ دردناکی بود. کمکم حس سوزشم با لذت همراه میشد، بعد از مدتی بیرون آورد و آبشو روی شکمم ریخت و با دستمال پاک کرد. محکم بغلم کرد و هِی بوسید. گفتم:
-دیگه تموم شد؟
+تموم؟! تازه اولشه…
-میسوزه به خدا
+عشق و حالمونو میگم اولشه! من یاد نگرفتم موتورسواری! خیلی بیشتر باید تمرین کنیم!
-نکنه بلدی؟!
خندید:
+موتورمو گوشه حیاط ندیدی؟
محکم گازش گرفتم “جز تو هیچی نمیبینم…”
نوشته: گلبهار
لحن صمیمی و گرم، شخصیّت ملموس لولو که به مرز تیپشدن رسید و تیپ نشد، قدرت تعریف فضای تیره و سطح پائین زندگی لولو در خونهای در محلّهای فقیر، تسلّط به محیط پیرامونی و ترسیم دقیق زندگیهای فروپاشیده، از خوبیهای داستان بود. تعریف آدمای نقش بهاجبارگرفته از محیطی که خودشون رو به دست زندگیسرگردان و بیهدف سپردن، از نقاط قوّت داستانه.
از اسم داستان شروع کنم که باهاش مشکل داشتم. بهنظرم مناسب این داستان نبود. شخصیّتهای زنداداش، داداش، مادر و حتّا آقامعلّم، خوب پرداخته نشده بودن و انگار نویسنده صرفاً برای کم نبودن شخصیّتها، اسمی ازشون اورده.
گاه منطق داستان برام مبهم بود. لولوئی که اینقدر شناختهس، چهطور راحت به خونهی معلّم میرفت و کسی به مجرّدی آقامعلّم شکّ نکرده بود.
عدم بازخونی و اشکالات ویرایشی، چشمگیر بود که امیدوارم تکرار نشن.
گلبهار عزیز! تبریک میگم کسب رتبهی اوّل رو و امیدوارم بیشتر و بهتر از شما بخونیم. 🌹🌹
گلبهار بانو
نویسندهی محترم
اول که تبریک بابت کسب مجدد رتبهی اول چهارمین دوره جشنواره…
تا اواسط داستانت رو که میخوندم، ناخودآگاه یاد سبک نوشتاری و فضا سازی داستان برگزیده دور قبل افتادم و شک کردم که این باید نوشتهی همون نویسنده یعنی “گلبهار” باشه…
بی اغراق و بدون تملق، قلمت مبهوتم کرد، فضا سازی درست، شخصیت پردازی دقیق، صحیح و ملموس، قصهگویی داستان، دیالوگها و … همه و همه در حد عالی بودن …
چیزی که برام بیشتر از همه شگفت انگیز بود، اشراف تو به روند زندگی، مشکلات و معضلات اجتماعیه این طبقه از مردم بود که به خوبی در داستانت، روایت کردی و اون رو مو شکافانه به تصویر کشیدی…
پردازش و تصویر سازی بسیار زیبای شما از شخصیت دختر داستان “لولو” و روایت کنشها و واکنشهای این شخصیت به اتفاقات پیرامونش و خصوصا، شرح دلدادگی اون به مردی از جنس و طبقهی اجتماعی دیگه، چقدر دلنشین و قابل باور بود و مخاطب رو با داستان همراه میکرد، که یکی دیگه از نکات بارز و درخشان داستانت بود…
خوشحالم که علیرغم تمام مشکلات و سختیهای جشنواره، با قلم و توان نویسندگی شما آشنا شدم و امیدوارم بیشتر از شما بخونم و لذت ببرم…
موفق باشید
قلمتون مانا…🍃🌹
لایک اول رو دادم و برم سراغ نظر!
توی داستان نویسی، نه فقط نوشتن، کلا توی داستان گویی، یه نظریه هست به اسم سفر قهرمان. ایشون میگه که اکثر قریب به اتفاق داستان های اساطیری توی همه ملت ها، از یه الگوی ثابت با چندین مرحله ی مشخص پیروی میکنه. و ازونجایی که این الگو، از ناخوداگاهمون سرچشمه گرفته، نمیشه توی “داستانگویی” ازش فرار کرد. گرچه یه داستان ممکنه یکی دوتا از قدمای این الگو رو نداشته باشه، یا دستکاری کرده باشه این الگو رو، ولی چیزی بیشتر از اونم نداره و توی بنیادی ترین حالتش یه چیز یکسان با بقیه اس.
حالا این مربوط میشد به داستانای اساطیری؛ یه بنده خدایی توی همین دوران معاصر خودمون اومد این الگو رو برای داستانای غیر اساطیری ساده سازی کرد. و یه الگوی جدید ارائه داد به اسم “حلقهی داستان” که از 8 مرحله تشکیل شده. که بخاطر کوتاه تر شدنش، کاربردی تر از الگوی “سفر قهرمان” ـه. و بخاطر کاربردی تر بودنش، بهتر میشه فهمید یه داستان چقد خوب توی پیاده کردن این الگو موفق بوده.
“حلقهی داستان” از هشت مرحله تشکیل شده:
به نظر خیلی ساده میاد! اونقد ساده که اصلا متوجهش نیستین که اکثر خاطراتی که توی روزمره ترین اتفاقات زندگیتون رخ میده هم بر اساس همین 8 مرحله شکل گرفتن (میگی نه یخورده دقیق شو!). حالا ارتباط همه این حرفا با این داستان چیه؟
ارتباط اونجاست که داستانی که بر اساس این الگو شروع میشه، نباید جایی ازش رو حذف کنه! اونی که بالاتر گفتم ممکنه بعضی داستانا نداشته باشن مربوط به ورژن کامل این نظریه اس. نه این نسخه ی کوتاه شده ی 8 مرحله ای! که بنیادی ترین چیزیه که ناخوداگاهمون باهاش ارتباط برقرار میکنه.
و نهایتا قضیه خیلی ساده اس! این داستان قدم شیشم رو نداره. لولوی قصمون بعد از پیدا کردن اون چیز ارزشمندی سفرش رو برای یافتنش شروع کرده بود (عشق به مدیر داستان)، برای به دست آوردن و نگه داشتنش، هیچ بهایی رو پرداخت نمیکنه! و درنتیجه ی نداشتن این قدم شیشم که شاید مهم ترین مرحله برای رسیدن به اون تغییر یا پتانسیل تغییره، مرحله هشتم هم اونقدرا برامون ناملموس خواهد شد!
حالا مطمئنم دارین با خودتون میگین که چه انتظارایی داری تو از داستان سکسی. شاید حق با شما باشه، ولی وقتی یه داستان اونقد خوبه که آدم رو وادار به چندین بار خوندنش میکنه، اینکه ازش ایرادای عجیب غریب تر هم بگیریم، طبیعیه! ولی ازونجایی که نمیخوام بی انصافی بشه بهش (چون برای بقیه هم اینطور انتظارا نداشتم) این نکته که اینقد روده درازی کردم براش رو نادیده میگیرم (مازوخیست هم خودتونین 😁 😁 😁)
گفتم چقد خوب بود این داستان؟ خیلی خوب بود! بسی درگیر کننده بود بسی تر دلنشین! ینی احساسی که توی قلم این نویسنده وجود داره رو از کمتر کسی دیدم! و ازونجایی که “آنچه از دل براید، لاجرم بر دل نشیند” نشست عاغا! اصن انگار با چسب 1 2 3 چسبوندنش. مخصوصا دنیاسازی و منطق داستانیش که بی تعارف فوق العاده بود!
ولی خب، چرا نمره کامل ندادم اگه اینقد خوب بود؟ یکیش و مهم ترینش اینکه یک سوم پایانی داستان خیلی عجولانه گذشت. ینی یهو به خودم اومدم دیدم عه، بدون اینکه بفهمم کی به کیه دوتاشون رفتن رو تشک و …بعدشم تموم (که این برمیگرده به همون روده درازیای بالا ترم، که گفتم دو سه تا مرحله اصلی رو حذف کرده …)
ایراد مهم دوم این بود که شخصیت مدیر از اول تا آخر داستان هیچی ازش نفهمیدیم. به نظر شخصیت مستقلی نمیومد. احتمالا به این دلیل بود که نقش پررنگش، اونقدرا زیاد نبود که به پرداخت حسابی برسه. و این به نظرم تناقض قشنگی نیومد. نمیدونم شاید اشتباه میکنم …
و یه چیز دیگه؛ لحن و ادبیات لوطی وار و داش مشتی گونه ی لولو، بطور کامل بهش ننشسته. به دید من یخورده مصنوعی حس میشد. شاید بخاطر پیشفرضای ذهنیم باشه یا چیزای دیگه، ولی اینطوری بود! استفاده از ادبیات ساده برای نیلوفر، نه تنها از وحشی بودنش چیزی کم نمیکرد، بلکه بخاطر پرداخت حرفه ای تر شخصیت نیلوفر “با اعمال و تفکرات” و نه با گفتار و ادبیات، سطح کار نویسنده رو بالاتر میبرد.
و نهایتا، شخصا اروتیک داستان برام اهمیت نداشته هیچوقت. ولی ازونجایی که شرط اصلی داستانای سایت اروتیکشونه، منم تنها شرطم برای اروتیک، خلاقیتشه. ولی واقعا تعجب کردم وقتی فهمیدم این اروتیک سرد و کم حس رو همون نویسنده ای نوشته که توی دوره قبل، اروتیک هوس انگیز و داغ “بهشت سرخ” رو نوشته بود.
من از زمان دیال اپ تو شهوانی میام ولی بخاطر کارم هیچ وقت اکانت نساختم تا الان که آب از سرم گذشته هیچ وقت در مورد داستان نظر نمیدم مگه تیکه ایی یا شوخی با نویسنده واسه خنده. ولی از داستان شما نتونستم بگذرم واقعا عالی و روان نوشتی برعکس خیلیا که میخان خودشون رو خیلی متفاوت و خفن جلوه بدن عالی بودی
قلمت فوق العادس لذت بردم واقعا
امیدوارم بیشتر ازت بخونم 💖
عالی بود. خیلی وقت بود داستانی به این خوبی نخونده بودم.
سلام خسته نباشید.بهترین داستانی که تو این سایت خوندم همین داستان بود.فوق العاده بود👏👏👏
mind blowing
سلام به همه💖
اول تشکر کنم از کسایی که لطف کردن و خوندن و نظر دادن، چه مثبت، چه منفی، چه نقد.
خیلی خوشحالم که باوجود کاستیها دوست داشتین داستان رو، خیلی حس خوبیه…🥰
یه نقد نیموجبی و کوچولو به جشنواره بکنم، اونم محدودیت کلماته :( میشه بیشتر بشه؟🥂
باور کنین مشغول عمیقا مشغول تصور و نوشتن بودم که یکهو به ذهنم رسید بیینم چند کلمه شده و با دیدن عددی نزدیک ۷۰۰۰ کلمه اصلا نابود شدم، بعد به ناچار یه شب تا صبح داستان رو کوتاه کردم و حذف کردم ازش، خیلی سخت و ناراحت کننده بود اون حذفها، چندین و چندبار خوندم تا اوکی شد… پس اگر شخصیتها پرداختشون کم بود یا وقایع یکهویی بودن، به بزرگی خودتون و البته به خاطر محدودیت کلمات جشنواره، ببخشید🌹
در مورد قسمت سکسی هم بگم که یک به خاطر اینکه سکس اولشون بود، نمیتونستم پوزیشنهای مختلف یا موارد خاص اضافه کنم، و دو اینکه قسمت سکسی رو آخر نوشتم و محدود بودن کلمات باعث شد برنامهی ذهنیم که قرار بود حموم برن و … به هم بریزه و حذف شه.
آقای لاکغلطگیر عزیز، به ایراد نگارشی یا ویرایشی اشاره کردین فکر کنم، خب با توجه به اینکه بارها خوندمش، برام مجهوله که کجاها ایراد داشته، ممنون از نقدتون لطف کنید بگید که بعدها هم رعایتشون کنم.
آقای بیچکینگ ممنون از اطلاعاتتون، استفاده کردم و لطف کردین، حتما سعی میکنم بهشون دقت کنم.
آقای سکسی، من نفهمیدم اون باد و لرز رو چرا اشاره کردین بهش؟ نکنه سینه پهلو کردین 😄 داستانم اگر بد بوده لطفا نقد کنید تا بهتر بنویسم، یا نهایتا داستانی بفرستید از خودتون تا الگو بگیریم، به داورها دیگه چکار دارین آخه؟ چرا کلام بد استفاده میکنید؟
خب دیگه همین فعلا، ممنونم و سرزنده و پرشور باشید💖
نویسنده عزیز
مرسی از داستان خوبت
من مهارتی در نویسندگی ندارم. چون هنر یک مفهوم انتزاعی هست بطور کلی با چهارچوب تعیین کردن برای هنر هم مخالف هستم. بنظرم یک نوشته خوب نیازی نداره از اصول خاصی پیروی کنه البته بجز اصول نگارشی.
برای منه غیر نویسنده چند موضوع در مورد داستان ها اهمیت دارند: ۱-داشتن خط داستانی و انسجام موضوعی ۲-یکپارچگی موضوعی (عدم وجود تناقض در مورد شخص یا شرایط در طول داستان) ۳-شخصیت و فضا سازی (بجای ساختن تیپ ) ۴-رعایت کردن قوانین و عرف جامعه ای که داستان در آن شکل میگیره ۵-هدفمند بودن داستان ۶-نوآوری
داستان شما بسیار روون، خوش ریتم و شیرین بود. از سطح متوسط داستان های سایت فراتر بود و بی شک بسیار خوبه. اما اگر در ترازوی چند موردی که عرض کردم قرار بگیره شاید دچار چالش بشه. مثلا، آیا داستان نوآوری داشت؟ یا یک داستان تکراری بود که ما حداقل ده فیلم مطرح خارجی و ایرانی با دست مایه عشق دختر فقیر جنوب شهری به مرد تحصیل کرده دیدیم؟
آیا قوانین و عرف های جامعه ای که لولو در اون زندگی میکرد در داستان رعایت شده بود؟ مثلا لخت بودن لولو جلوی زن برادرش که در داستان یک موضوع عادی بود در واقعیت هم عادیه؟
هدف از باز کردن بعضی مسائل به داستان چی بود؟ مسائلی مثل زن طلاق دادن مدیر؟ لخت دیده شدن لولو توسط زن برادرش؟
البته به شما حق میدم که اگر محدودیت تعداد کلمات رو نداشتید حتما داستان رو بهتر پیش میبردید و امیدوارم داستان های بعدیتون از این هم بهتر باشن.
یک موضوع هم در مورد تم عرض کنم، این داستان تم اروتیک نداشت، بلکه صرفا پایان اروتیک داشت. احتمالا این موضوع برای داوران اولویت نبوده ولی من این داستان رو در ذهن خودم اجتماعی طبقه بندی میکنم نه اروتیک.
با آرزوی موفقیت و شادی برای شما گلبهار عزیز🌷
افرين معركه بود
به اين ميگن داستان
هم رعايت اصول زبان فارسي
هم عدم غلط املايي
هم ادبيات و جمله بندي درست
هم نظم داستاني
هم عشق هم شهوت
بي صبرانه منتظر داستان هاي بعديت هستم
اگرم بازم نوشتي ممنون ميشم اسم هاشونو بگي
The.BitchKing
مهندس سعید عزیز…
ثابت کردی که یه مهندس میتونه ادیب هم باشه، اونم چه ادیبی، تو بگو زولبیا بامیه…
انصافا کامنت و نقدت در حد یه کارگاه آموزشی داستان نویسی بود و به شخصه بهرهها بردم…
اما در خصوص نقد داستان، با توجه به برداشتهای کاملا شخصی مواردی رو عرض میکنم:
۱. به نظرم نویسنده محترم نه تنها ۸ مرحله رو به صورت غریزی و ذاتی رعایت کرده بود، که یک گام اضافه هم برداشته بود و اون محدودیت کلمات در جشنواره بود که فقط مختص شهوانی هست…
گام ششم، رویارویی دختر قصه با پدیدهای جدید و ناشناخته مثل عشق و گذر از آبرو و حیثیتش و باز شدن گاردی که سالها اون رو برای دفاع از خودش و حمایت از نزدیکانش بسته بوده، خطر کردن نیست آیا؟!؟
۲. نوع دلدادگی “لولو” و “مدیر” ورای خط و خال و چشم و ابرو هست و این دو درگیر شخصیتهایی هم شدن، نه “لولو” دختری فتانه و عشوه گر هست که نیاز باشه نویسنده با توصیف چهره و اندام آنچنانی اون رو به مخاطب معرفی کنه (هرچند که از شواهد و گیردادنها و هیزیهای اطرافیان، مشخصه که از زیبایی هم بیبهره نیست) و نه مدیر مدل و سوپر استار هست، “لولو” دلبستهی مردی شده که با مردهای درب و داغون اطرافش که عموما معتاد و کفترباز و علاف و … هستن متفاوته… مدیر، شخصیتی فرهنگی و زحمتکش (که هم مدیر و هم سرایدار و شاید هم معلم مدرسه هست) و حمایتگر داره، چیزی که “لولو” تا اون روز ازش برخوردار نبوده و طبعا میتونه مورد توجه دختری باشه که سعی داره شرایط محیطی و اجتماعی رو به هر نحو ممکن تغییر بده…
۳. باتوجه به اول شخص بودن راوی در داستان، توصیف شخصیت مدیر به اندازه و به جا صورت گرفته و از نگاه راوی بیشتر از این نمیشه و نیاز نیست به اون پرداخته بشه… مردی مطلقه، اما دلسوز و حمایتگر، حد دانستههای دختر قصه هست که برای جذب شدنش کفایت میکنه… دختر داستان و مخاطب حتی تا انتها اسم کوچک مدیر رو هم نمیدونن، که این در راستای سیر اتفاقات داستان، به خوبی صورت گرفته
۴. من هم معتقدم که اروتیک و پایان بندی کمی عجولانه صورت گرفته که فکر کنم به خاطر محدودیت کلمات و شروط جشنواره بوده باشه، و گرنه نویسنده توان نوشتن و خلاقیتش رو کاملا به اثبات رسونده… به همین دلیل من هم یک نمره از مجموع امتیازات ممکن کم کردم…
سعید عزیز…
سطح دانش و اطلاعات ادبی تو هر بار من رو شگفتزده میکنه و چقدر خوشحالم که با تو آشنا شدم… مهندسه ادیب و دانشمند…
فدایی داری عزیز…🍃🌹
الحق والانصاف که لایق اول شدن بود،
سبک نوشتنش جدید بود
آفرین!🎈🎈 (یکم از بادکنکای سپید کش بریم تا صاحبش نرسیده 😄)
از نظر من هیچ اشکال فاحشی نمیشد ازین داستان گرفت،،، با وجود شرایط مسابقه و محدودیت کلمات و اجباری بودن اروتیک میدونم دیگه بهتر ازین نمیشد یه داستانو تمام و کمالو به این قشنگی پرداخت کرد. در انتهای خوندن، داستان انقدر به دل نشسته بود که راجب ایرادات جزییش هم دیگه نمیشه حرفی زد! از نظر من انقدر خوب و بااحساسو زیبا نوشتیو پرداخت کردی که همه ی این ایرادات کوچیکی که دوستان به نوبه ی خودشون بهش اشاره کرده بودنو شستو برد و تهش چیزی جز لذت نموند⚘👌
حال و هوای داستان منو یاد فیلم ابد و یک روز انداخت با یه پایان شیرین ،،، خیلی ب ندرت از تم عشقو عاشقی خوشم بیاد ولی این یکی ته دلمو قلقلک داد. من داستانو با همه چیزش دوس داشتم! شلختگی و بهم ریختگی و حتی اسم لولو! لحن لات مآبانه اش، عصبانیتش، خجالتش… همه چیش! فضا سازی هم که بینظیر بود، سیر خطی روایتم حرف نداشت!
نقطه ی عطف نویسندگی شما و هنر نوشتنت دقیقا اینجاس که :
نمیشه کسی داستانتو بخونه و دلش نخواد که خودش جای شخصیتا و تو اون حال و هواها نباشه…! ⚘
خسته نباشی
“شدیدا بازم بنویس عزیزِ آشنا”
نمیدونم چی بگم محو داستان شدم، محو قلمتون شدم. احساس و عشق رو تو داستان واقعا حس کردم کمتر داستان عاشقانهای میتونه این حسو به من منتقل کنه البته هستن نویسنده هایی تو سایت که داستاناشون دیوونم کردن ولی خوشحالم این جشنواره هست و میتونم داستانتون رو بخونم، بهتون واقعا تبریک میگم بابت اول شدنتون مطمئنا لیاقتش رو دارین موفق باشین. 🌹🌹🌹💞💞💞
وای خیلی خوبه از اول تا وسطش نخودی میخندیدم😂 بقیشو نخوندم هنوز
ویرایش، بهزعم من یعنی رعایت درست املاء و انشاء. هم درستنویسی کلمات، هم رعایت نحو و دستور جملات و هم استفاده از علائم سجاوندی. مورد دوّم رعایت شده و علائم درجای درستشون به کارگرفتهشدهبودن. امّا املای کلمات مشکل داشت.
مثال: که رو ک نوشتین.
ننهم رو ننم نوشتین ولی کلهم رو درست، درحالیکه ساختار برابری دارن.
و مشکل اصلی و بزرگ، عدم رعایت درست واو عطف و ربطه که توقّع داشتم دیده نمیشدن.
درسته که در عامیانه رامفعولی،-ُ تلفّظ میشه ولی در نوشتار، هرچند هم که عامیانه باشه، پسندیده نیست. مثال:منرا در ادب فارسی، اشتباهه و مرا درسته. در عامیانه منُ یا منرو پسندیدهتر از منو هست و الخ!
قطعاً به این موارد، آگاهین و فرصت کم ارسال، دستتون رو بسته بود. امیدوارم، با قدرت بیشتری، بنویسین و ما رو بینصیب نذارین.
شادباشین! 🌹
این داستانتو خیلییییی بیشتر از قبلی دوست داشتم و واقعا رشد قلمت چشمگیر بود…
تبریک میگم بابت اول شدنت؛
و مرسی بابت لحظات قشنگی که برامون ساختی :)
بازم بخونیم ازت گل دختر ❤
قلمت قشنگ بود
رمانتيك و جذاب
ميتونستي كمي ادامش بدي و سكسي ترش كني
گلبهار جان من یه چیزی بگم، این شخصیت لولو رو از روی تیپ “افرا” دختر لاتی که تو ملکه گدایان هست با بازی شاهکار باران کوثری الگوبرداری نکردی؟
خيلي داستان قشنگي بود لذت بردم از خوندنش
تبريك ميگم گلبهار جان 🥰🌺
عالی بود دمت گرم بخصوص دو تا خط آخرش فوووووووول لایک 👍 👍 👍
واقعأ استحقاقش رو داشتی برنده شدن نوش جونت موفق باشی
سپیده جان نکنه گلبهار شاگرد خودته بااین قلم زیباش؟؟؟
مرد خسته ی تنها
ممنونم از تعریفت 🙈😍
اگر قرار بود انقدر خوب بنویسم که شاگردهایی مثل گلبهار تربیت کنم اینجا نبودم 🙁
خودم هنوز کلی راه برای یادگیری دارم .گلبهار یکی از استعداد های سایت بود که به لطف جشنواره شکوفا شد و افتخار میکنم به این حرکتی که شروع شد و دستاوردهاش کاربریهایی مثل گلبهاره😍
بالاخره یه داستان عالی خوندیم بعد از مدت ها.
کاشکی میتونستم 10 بار لایک کنم
بله بالاخره یه داستان عالی خوندیم بعد از مدت ها.
کاشکی میتونستم 10 بار لایک کنم درست باشد 💓💁
تا جایی که نیلوفر رفت خونه مدیر خوندم و بعد داستان جذابیتش رو از دست داد و من فقط یه جمله میگم:
کاش این داستان ده هزار کلمه داشت ولی هیچوقت اروتیک ناخواسته توش نمیومد.
منهم به سهم خودم برنده شدنتونو تبریک میگم گلبهارخانم عزیز.وداستانتونم خیلی عالی بود و منو یاد کتاب بامداد خمار انداخت.منتظر نوشته های بعدیتونم عزیزدلم. 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
واقعا لایق اول شدن بوده این داستان یه حس قشنگ سراغ آدم میاد با خوندنش
من باز دلم نخواست تا ته بخونم…
باز خلط مثبت منفیها
شخصیت پردازیه ضعیف
حجم عظیم دادهای ک اصلا ب خیلیهاش نیاز نیست و ب رو غلتک افتادن داستان هیچ کمکی نمیکنه
مچ نبودن و پارادوکسگونه بودن اطلاعاتی ک در اختیار خواننده دارید میذارید (مثل داداش کوچیکش ک معلوم نیست گنده لاته یا کسی ک گوششو میگیرن گریه میکنه یا تو مدرسه جلوی ناظم و سرایدار و معلم خواهرشو در آغوش عاطفی خودش میگیره…)
حققتش حس میکنم شما برای نوشتههاتون خیلی وقت نمیذارید
بنظرم یکبار مینویسید و بعدش فقط غلطهای نگارشی و دستوری رو تصحیح میکنید، چ این داستان ک داستان قبلی بنظرم پویا نبودن و خواننده رو همراه نمیکردن…
داستان دوم جشنواره شمارو تو جاهایی میخکوب نگران و بینهایت کنجکاو میکرد، زندگی عادی مردم هم میتونه روایتی جذاب داشته باشه، ولی احتیاج ب نکته سنجی و ظرافت خیلی خیلی خیلی بیشتری داره نسبت ب داستانهایی ک ذاتا و بالفطره سوای هر نوع نگارشی جذاب هستن و صرفاً کافیه روایت بشن…
بنظرم این نکتهی مهمیه؛
۱. یه داستان عادی از زندگی مردم عادی ک جذاب نیست و ما با دوز و کلک و نوع نگارشمون میخوایمجذابش کنیم…
۲. داستانی ک هربلایی سرش بیاری با نوع نگارشت بازم جذابه…
دیگه همین دیگه
نه این داستان نه داستان قبلی جلوی یه داستان قوی قطعا حرفی برای زدن نداشتن، برام جالبه بدونم مگه داستانهای دیگی جشنوارهی ۳،۴ چقدر داغون بودن ک این دو تا داستان شما اول شدن… (ک قطعا اینطور نبوده…)
در هر صورت قطعا شما جوهرهی نویسنده شدن دارید🙏👌👍
ولی اشتباه داوران در اول کردن این دو تا داستان شما میتونه ب جای مشوق و کمک یه لبهی پرتگاه باشه ک شمارو ب سمتش هدایت کردن و تو رو برو شدن با واقعیت تو یه محیط حرفهای تر شمارو اذیت کنه یا ازش پرت کنه…
براتون ارزوی موفقیت میکنم 🙏🧿🌻
تبریک میگم به گلبهار بابت برنده شدنش
خوشحالم این جشنواره باعث شد از دل صدف سایت مروارید های زیبایی مثل تو پیدا بشن و محلی برای حضور چهره های جدید بشه .
یکی از نکات جالب قلمت حس لذت بخش و نابیه که به خواننده منتقل میکنی. شاید باورت نشه اما داستانت رو ۳ بار خوندم انقدر برام لذت بخش بود و حس عاشقانش رو دوست داشتم .
دور قبل با نوشتن از تم bdsmفکر میکردم خشونت طلبی و برای همین تم پر از خشونت رو به این زیبایی نوشتی اما با خوندن این داستان به من ثابت کردی نویسنده ای و در هر ژانری و با هم تمی حرفی برای گفتن داری .حرفی انقدر زیبا که خواننده از کلمه به کلمش لذت میبره .
پخته تر و ناب تر نوشتی و حس لولوی داستانت رو کاملا درک کردم انقدر که خودم دلم خواست لولوی داستان بودم و این عاشقانهی ساده برای من اتفاق میفتاد. قلبم مثل نیلوفر برای دیدن مدیر مدرسه میتپید و دلم براش تنگ میشد.
چیزی که دوست داشتم بیشتر بهش میپرداختی شخصیت مدیر مدرسه بود که برام کمی مجهول بود .بجز اون تک تک لحظات عاشقانه داستانت رو دوست داشتم .
ممنونم که اجازه دادی داستانت رو بخونیم و ازش لذت ببریم.
امیدوارم این نوشتن رو ادامه بدی و تگ خودتو بگیری .
موفق باشی عزیزم 🙏🎈🎈🎈😘😘😘