وحــشـی ِ دلـــبــر (۱)

1396/05/24

تذکر:
این داستان زاده ی ذهن نویسنده است و هیچکدوم از اتفاقات داستان واقعی نمی باشند!


خوك بزرگ نامرتبي كه مدام با چشم هايش به دخترها، در مانتو هايي كه شبيه به مانتو نبودند، نگاه مي كرد؛ يك جا روي صندلي نشسته بود. صداي كفش هاي نوك تيز قرمز، سوت که آهنگ swan رو زمزمه می کرد؛ حواسش را پرت كرد.
از سر تا نوك پا و از نوك پا تر سر به زن نگاه كرد. لنز هاي طوسي يا سبز زن در نگاهش مي درخشيد. با لذت براندازش كرد. زبونش را روی لبش کشید و در دل "ای جان"ی نصیب دختر کرد.
لب هاي سرخ زن، مانتوي بلند مشكي، روسري قرمز كه از جلو بسته شده بود، موهاي چتري نامنظم مشكي، ارايش فريبنده. همه و همه ، در نظرش زيبا بود
همه و همه برايش كلمه ي “لعبت” را تداعي مي كرد.
گوش هايش منتظر صدايي نازك بودند. از همان ها كه همه ي دختر ها دارند.
اما زن با صدايي كلفت امر كرد:
-بنداز سرو پايين!
افسوس! اين يكي هم براي رويا بافي سريع استعفا داد! چندین سال بود در این کلوب مشغول به برانداز کردن آدم ها بود اما همچون او، در هرجایی یافت نمی شد!
با بدخلقي گفت:
-اسمتون؟ مي بينيد كه! صف طويله! شما هم زودتر و بی وقت تر از همه اومديد.
زن لبانش را غنچه كرد و چشمانش را درنده! گویی که مرد چاق رو به رویش، یک تیکه گوشت خوشمزه و آبدار باشد!
-تيمسار!
خوك چرك بلند زير خنده زد. از چشمان كوچكش گوله ی اشك سرازير بود. در حيني كه ته مايه هاي خنده اش را مي كرد، گفت:
-خوبه خوبه! منم سپهبدم.
جدي شد و با لحن بدي گفت:
-روزي سي تا امثال تو ميان دم همين بادجه و به من مضخرف تحويل مي دن. تو چي فكر كردي با خودت؟
زن كلافه چشم در حدقه چرخاند. آرام اما پر صلابت صدا زد:
-اشــــتــري!!!
مرد قد بلند و عينكي پشت زن ظاهر گرديد. با صدای کلفت زن صف یک قدم به عقب برداشته بود و مشتاق به این تازه وارد نگاه می کرد.
زن با كلافگي و خستگي گفت:
-اقا تيمسار رو نمي شناسن. حاليشون كن! به يک، يک!
اشتري، سوت بلند بالايي زد و به آني نكشيده، مرداني چهارشانه و قُلدر، بر سر آن خوك كثيف ريختند و تا مي خورد، او را سيراب كردند.
زن طناب وصله به دو پايه را برداشت و رو به صف معترض انگشت وسطش را نشان داد و با لبخند حيرت انگيزي همه ي آنها را نگاه كرد.
پا به داخل سالن گذاشت. بوي عرق بدن، ويسكي، عطر هاي مختلف و غذاهاي مونده به بيني اش خطور كرد.
حالش از اين حجم از بو بهم خورد و معده ش به آشوب افتاد.
اشتري خود را به او رسانيد. ديدن آن همه زن و مرد عريان و لخت برايش تعجب آور بود!
-بپر ببين پيداش مي كني يا نه! مرتيكه لجن كجا هم پاتوقشه! بپر اشتري نمي تونم اين كثافت ها رو تحمل كنم.
اشتري به يك نرسيده خود را دور كرد و به تكاپو افتاد. دختري كه لباس زير نارنجي به تن داشت، خرامان خرامان به سمت او امد. دستي به صورتش كشيد و آروم دم گوشش زمزمه كرد:
-پايه شي؟
بدون آنكه سرش را برگرداند، زير چشمي نگاهش كرد و پوزخند زد:
-كمبود بود كه لز شدي؟
دختر جوان تكاني خورد و در دفاع خود برخواست:
-اوه نه! معلومه كه نه! من اصلا از مردا خوشم نمياد! كدوم خري هم خوابی با کسی مثل تو رو به مردا ترجيع مي ده؟
زن انگشت هاي كشيده اش را بدون حرف، به سمت مرداني كه محكم تلمبه مي زدن نشانه گرفت. باز هم پوزخند زد و ايندفعه او به سمت دخترك لخت چرخيد:
-فكر كن يه كير ١٨ سانتي طبيعي، محكم و پرقدرت بره توت، وسطاش روت خم بشه و سينه هات رو بخوره، نوكشون رو با دستاي مردونه ش بكشه، وقتي كصت رو مي خوره از پايين بهت خيره بشه، لبات رو ببوسه، گردنت رو بو بكشه، همه جات رو دست بكشه و برات تند تند بماله.
چشماش خمار شده بود. دستش داشت به سمت سينه هايش مي رفت. به طرفي هلش داد و با انزجار زمزمه كرد:
-همتون نفرت انگيزيد.
اشتري با خبر هاي خوب به سمتش آمد. طبقه ي بالا، اتاق ١٣!
عاشق شماره ي ١٣ بود. اصلا هر چه نحس تر، خوش يُمن تر!!
در را بدون تقه اي، محكم باز كرد.
سه تا دختر به جان كيرش افتاده بودند. به اشتري اشاره كرد. اشتري هر سه تا دختر مست و تشنه ي كير را بيرون برد.
پسر سر جايش خم شد. از شدت خماري و شهوت، سردرد گرفته بود.
يك دستش را تكيه بر بدنش كرد و دست ديگراش را به چشمانش ماليد.
با صداي دورگه اي گفت:
-من پول اختصاصي دادم. گفتن اينجا اختصا…
زبانش با ديدن بدن زن، لال شد!
او يك تكه از نقاشي ميكلانژ بود! انحاني زيباي كمرش، پهلو هاي بزرگش خبر از باسن زيبايش مي داد. دستش را از حصار آستين مانتويش بيرون كشيد و نرم و پر عشوه، مانتويش را روي زمين پرت كرد. برگشت و شلوارش را آهسته پايين كشيد.
بند هاي جورابش كه به لباس خوابش وصل شده بودند. زن برگشت و لبش را آرام گزيد. دو برجستگي زيباي سينه اش. قلبش براي سينه هايش كه در اسارت بودند؛ گرفت! لب هاي سرخ و قلوه اي اش، موهاي مشكي حالت دار كه به شكل دم اسبي بسته شده بودند. او يك پري سكسي بود!
دلش برا ترقوه هاي بيرون زده ي دختر پر زد. با خود در عجب بود چرا كه همچين پري اي تا به امروز در آنجا يافت نشده بود!!
لبخند زد و ارام گفت:
-پس اختصاصيشون تويي!
زن با صدايي اغواگرانه گفت:
-من اختصاصي نيستم، تويي كه من رو اختصاصي مي كني! اسمت…؟!
پسر لبخند پر از شهوتي زد و بر روي تخت دوباره دراز كشيد و سر بر بالشت نرم گذاشت. ابرو و چشمي بالا انداخت و گفت:
-داريوش. اسمت…؟!
زن انگشت كشيده و ناخن قرمزش را روي لبش گذاشت. با لحن اروم و هوس انگيزي
گفت:
-درست اومدم پس…

ادامه دارد…

نوشته: پاییز


👍 29
👎 0
8738 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

645499
2017-08-15 21:17:45 +0430 +0430

لایک اول عالی

1 ❤️

645546
2017-08-15 23:04:13 +0430 +0430

لاااااایک دااااااشت

2 ❤️

645572
2017-08-16 04:09:13 +0430 +0430

هووم…جذاب بود…در یک کلام!..لایک ۵? ?

0 ❤️

645594
2017-08-16 06:52:40 +0430 +0430

بقیشو بنویس ببینیم چی تو سرته!! ?

0 ❤️

645638
2017-08-16 10:58:32 +0430 +0430

منتظر ادامشم پاییز
چه اسم زیبایی داری

0 ❤️

645650
2017-08-16 12:02:14 +0430 +0430

ببخشیدا ولی من نفهمیدم چی به چی شد

0 ❤️

645672
2017-08-16 14:06:28 +0430 +0430

زیبا بود،جز یکی دوتا اشتباه تایپی مانند باجه و مزخرف اینا بقیه خوب بود و یجورایی متفاوت.
البته قضیه خوک رو نفهمیدم اگه کنایه از آدم شهوتران نبوده باشه.ادامه بده،بنظر جالب میاد.
لایک

0 ❤️

645717
2017-08-16 21:10:06 +0430 +0430
NA

وای معرکه بود! خیلی منتظر بقیش هستم. زودتر بنویس ببینیم چی میکنه این زنه ?

0 ❤️

645724
2017-08-16 21:17:41 +0430 +0430
NA

منتظر ادامش هستیم پاییز جان. هیجانی شده ?

0 ❤️

645733
2017-08-16 21:29:44 +0430 +0430
NA

لایک داری عالیه ?

0 ❤️

645747
2017-08-16 21:48:03 +0430 +0430
NA

like azizam

0 ❤️

645808
2017-08-17 08:53:51 +0430 +0430

تا اینجا خوب نگاشتی و رادارت همه وقایع رو ثبت کرد هر چند همین درگیری زیاد قلمت با پیکر آدما و محیط ریتم داستانو یکنواخت میکنه اما ریزبینی خاصت جالب بود و جای تحسین داره لایک تا بخش های بعدی

0 ❤️

649704
2017-09-04 21:27:45 +0430 +0430
NA

وای تو رو خدا شهوانی زودتر قسمت دو رو بذار ببینیم چی میشه :-*

0 ❤️