وقتی پیر میشوم (۲)

1400/01/22

...قسمت قبل

(بابت خشونت اخر داستان متاسفم)
پدرم با تنفر و ذلت بهم نگاه میکردو بی وقفه داد میزد :”گورتو از جلو چشام گم کن هرزه کثیف همجنس باز ، منو پیش خدا هم شرمنده کردی تو كمرمو شكستی دختره بدکاره ابرومو پیش عالم و ادم بردی …برو تا دستامو به خون کثیفت الوده نکردم ،این سرافکندگیه عمر منه، خدا لعنتت کنه”

دستامو گذاشته بودم روی گوشام تا نشنوم چی میگه تا صدای خورد شدن قلبم رو نشنوم
مادرم گریه میکرد و جیغ میزد :
“عاقت میکنم ستایش به ولای علی عاقت میکنم “
با سیلی که بابام توی صورتم زد

با وحشت از خواب پریدم همه تنم از عرق خیس بود و عین بید میلرزیدم گردنم رو گرفته بودم تا نفسم در بیاد
موهامو کنار میزدم تا باور کنم همش خواب بود
اره خواب بود
اونقدر گیج وحشت زده بودم که بزور خودمو تا حموم کشوندم
دوشو باز کردم وقتی اب سرد ریخت روی تنم بالاخره تونستم نفس بکشم و بی صدا گریه کنم
باید خوشحال باشم که یاسر خوابش سنگینه
اما نمیتونستم دیگه این خونرو تحمل کنم دیوارای این خونه دارن خفم میکنن الان فقط دلم نازنین و میخواست دلم میخواست توی بغلش گریه کنم
و اروم بشم دلم نوازش هاشو میخواست
همونطور، با یه مانتو و شال سوییچو برداشتمو رفتم خونمون ، خونه منو نازنین
کلید انداختم درو باز کردم وقتی رفتم بالا سرش، مثل یه اهو خوابیده بود اونقدر زیبا خوابیده بود که دلم میخواست تا ابد بهش نگاه کنم تا طلوع …
هر غروب …فقط بهش نگاه کنم اونقدر ارامش داشتم که حتی دلم نمیخواست دیگه گریه کنم

وسط هفته ها هیچوقت نمیومدم پیشش بیشتر با هم تصویری حرف میزدیم همیشه خیلی محافظ کارانه رفتار میکردم
چشماشو نیمه باز کرد و ترسیده بلند شد وقتی دید منم، نگران گفت :چی شده! کی اومدی؟ چرا بیدارم نکردی
با لبام لباشو بوسیدم سریع لب پایینشو مکیدم میخواستم خیلی سریع بوسمونو عمیق کنم ولی بوسم خوی وحشیگری گرفت و لبای صورتیشو گاز میگرفتم ، باید حسش میکردم هنوزم باورم نمیشه نازنین و دارم مثل به رویای شیرین بعد ‌یه کابوس وحشتناکه
صدای اخش باعث شد به خودم بیام و با نگرانی بهش نگاه کنم ، لبش یکم خون میومد دستپاچه خون روی لبشو لیس زدن که خندید :
“از خواب پاشدم یه وحشی حمله کرد بهم
خودت بگو الان باید چیکار کنم ؟
حداقل میزاشتی دست و روم و بشورم بابا خشن
اونقدر هورنی وارد عمل شدی شرتمو خیس کردم “

همينطور كه بلند و بی غل غش ميخنديد رفت صورتشو بشوره
زمين تا اسمون حالم عوض شد به ياسر اس دادم كه رفتم خونه دوستم و گوشیو خاموش کردم
یاسرو مول کف دستم میشناختم میدونستم تو این موارد چقدر حساسه اما باید از یه جایی شروع میکردم

وقتی گیرش اوردم با نوک انگشتم زخم کوچولوی لبشو لمس کردم وقتی کف دستمو بوسید، از تماس کف دستم با لبای نرم نازنین دلم انگار ذوب میشد انگشتمو رو لباش کشیدم با همون دستم صورتشو میگیرمو یکم میارم بالاتر ازش لب میگیرم
دوباره پایین صورتشو میگیرمو انگشتمو تو دهن نرم و داغش میبرم که انگشتامو میخوره
ضربانم میره بالا داغ میکنم همزمان ازش لب میگیرم از زیر تیشرت یکی از سینه هاشو فشار میدم نفساش که میگه تحریک شده …

وقتی بهش گفتم میخوام از یاسر جدا شم و دنبال یه وکیلم خیلی خوشحال شد. از همه نگرانی ها و ترسام باهاش حرف زدم، بهم گفت که لازم نیست به خانوادم چیزی بگم. دلمو قرص کرد گفت یکی از دوستاش وکیله و اخر هفته زنگ میزنه هرچیم بشه تا وقتی پیر شیم كنار هميم
تا نصفه شب باهم فیلم گراز ها رو دیدیم و خندیدیم وقتی خواستم برم نازنین با نگرانی گفت”ستی رسیدی بهم پیم بده الان میری دردسر نشه” خیالشو راحت کردم و بوسیدمش
گوشیمو که روشن کردم یه عالمه میس کال از یاسر لیست شد
وقتی دو شب رسیدم جلوی خونه عذاب وجدان همیشگی گریبان گیرم شد ،بايد تمومش ميكردم .
همون اول که دیدتم با چشم غره و لحن تند پرسید :
"تا الان كدوم قبرستونی بودی میدونی چقدر بهت
زنگ زدم خاموش بودی ، از صبح رفتی مثلا خونه دوستت گوشی رو خاموش کردی همه چیو گرفتی به تخمت ،نگرانت بودم حالیته؟ "
هم ناراحت بودم هم خجالت میکشیدم نمیتونستم چیزی بگم تا وقتی من اون کسی بودم که بهش خیانت کرده بود روم نمیشد حق به جانب رفتار کنم پس معذرت خواهی کردم و دروغ گفتم دوستم تصادف کرده ، وجدانم رو سنگین تر کردم
با اين حال اصلا اروم نشد از روی زبون بدنم فهمید که دروغ میگم ميدونستم با اين چیزا قانع نمیشه اما منم نمیخواستم قانعش کنم

وقتی از حموم اومدم بیرون دیدم یاسر گوشیمو برداشته داره به شماره تماس نازنین با گیجی نگاه میکنه
همون لحظه رنگ از رخم پرید سعی کردم صدام نلرزه با تشویش گفتم:
“داری چیکار میکنی!؟”
بدون اينكه سرشو تكون بده نگاه بدی بهم انداخت :
“شارژ نداشتم میخواستم با گوشیت به پدرت اس بدم که اونا هم وسط هفته بیان دور هم باشیم…این
شماره کیه که اسم نداره …خيلی باهم تصویری داشتید !! خیلی صمیمی چت میکنید، هوم؟”
سعی کردم بیشتر مشکوکش کنم
“ چه اهمیتی داره … شماره دوستمه”
جوری نگاه میکرد که یه ان حس کردم همه چی رو فهمیده:
“پس چرا صدات میلرزه ؟”
فکر کردم تا تنور داغه باید همه چیو بچسبونم بهش ،دست پیش گرفتم:
“چی میخوای بگی؟ چرا اینطوری حرف میزنی میخوای چیو ثابت کنی؟ رک و راست بگو دردت چیه ؟”
این فقط یه تلنگر بود تا فوران کنه
“درد من چیه ؟ هان یواشکی با کی حرف میزنی تو اتاق ؟ اخر هفته ها کجا گم و گور میشی؟ داری چه
غلطی میکنی ستایش همش عجیب رفتار میکنی دوستم ، دوستم فکر میکنی با خر طرفی ؟دیشب کجا بودی راستشو بگو وگرنه اول تورو بعد خودمو میکشم "
تمام این دوسال منتظر همین لحظه بودم نمیخواستم به نازنین زنگ بزنه و نگرانش کنه از طرفیم دیگه نمیتونستم تحمل کنم دلمو زدم به دریا گفتم :
“چی میخوای بشنوی این که بهت خیانت میکنم
خب اره با یه مرد دیگه ریختم رو…"
یه لحظه برق جنون رو توی چشماش دیدم وقتی با پشت دست کوبید تو دهنم فاتحه دندونامو خوندم
نمیتونستم درست حرف بزنم با همه دردی که تو فکم بود زهرخندی زدم:
تلخه اما واقعیته بهتره طلاق بگیریم تا به زندگی
گوهمون خاتمه بدیم خیلی وقته میخواستم اینو بهت بگم از دوسال پيش،… نه! شايدم هفت سال پيش … یاسر یعنی خودت نفهمیدی من هیچوقت عاشقت نبودم؟"
یه لحظه ناباورانه نگاهم کرد فکر نمیکرد جدی باشم، اولین بار بود که توی هفت سال زندگی مشترکمون دست روم بلند کرده بود
يا اينكه من اينطور سرکشانه با خشم رفتار میکردم
حس شکستن غرورشو توی چشماش میدیدم میدونستم غرورش براش خیلی مهم بود برای همین دست میزاشتم روی نقطه ضعفش و با تحقیر بیشتری نگاهش میکردم
تا به خودم بیام دیدم زیر مشت و لگدش دارم له میشم و اونقدر که مغزم نمیفهمید چه اتفاقی داره میفته
از موهام گرفت و کشیدتم تو اتاق فقط درد بود که حس میکردم ، نازنین خیلی موهای فرفریمو دوست داشت ، کاش کنده نشن .
یاسر همش با ناباوری میپرسید “بگو که دروغ میگی تا منو عصبی کنی؟” اما هیچ چیز دروغ نبود فقط نمیتونست باور کنه
وقتی لباسامو تو تنم پاره کرد به خودم اومدم و با یه ذره زوری که برام مونده بود مقابله کردم
همه ذهنم پرشده بود از نازنین
حتی وقتی یک باره دیگه با پشت دست زد توی دهنم تا چند دقیقه منگ شدم
پاهامو از وسط باز کرد و یه ضرب کیرشو فرو کرد
تو سوراخم اونقدر منزجر شده بودم که حتی نمیخواستم به حرکاتش فکر کنم هیچوقت توی این هفت سال از همچین چیزی لذت نبردم
هیچوقت تو هفت سال نفهمیدم چیم همیشه گیج و سردرگم بودم ،نمیتونستم انتخاب کنم ،برای همین به تصمیم پدرم ایمان داشتم
اما حتی پدرم هم میتونه اشتباه کنه .
اونقدر محکم میزد که کمرم تیر میکشید پشت سر هم به تنم سیلی میزد تا روحو از تنم جدا کنه
سینه هامو محکم میکشید مثل اینکه میخواست
جسممو تیکه تیکه کنه اما روح من تا وقتی میدونست نازنین وجود داره و توی خونمون منتظرمه مقاومت میکرد
جوری گردنم رو گاز میزد که فکر کردم تنها ارزوش اینه که رگ هامو با دندوناش پاره کنه اونقدر کیرشو محکم فرو میکرد که پایین تنم دیگه حس نداشت
دستش رو همزمان بین شیار باسنم برد و انگشتاش رو بیرحمانه وارد مقعدم کرد درد تا مغزمو به سیخ کشید “حس می کنیم ستایش ؟ میخوام یه بار با همه وجودت منو حس کنی و دوست داشتنامو ،سگ دو زدنامو ببینی؟من دلم یه خانواده میخواست؟
چرا همه چیو خراب میکنی؟”
حس میکردم تخت داره تکون میخوره و اون فریاد میکشه:
“حس میکنی چطور دارم تا عمق درونت نفوذ میکنم ؟؟؟ اونقدر میکنمت که دیگه نتونی طلاق بگیری …هرجایی؟ اخه من واسه تو چی کم گذاشتم نامرد؟
که تمام این هفت سال یه بار با من لذت نبردی مگه من چی کم داشتم بی همه چیز”
وقتی بزور کیرشو وارد مقعدم کرد نفس کشیدنو یادم رفت چشام تار شد
من صدای نازنینو میشنیدم که میگفت تا وقتی پیر شیم باهمیم
دور مچ دستام رد کبود دستاش مونده بود من چطور میتونم با این دستا نازنینمو نوازش کنم

حتی با این که بوی خونو از خودم حس میکردم اما خشم یاسر از این هفت سال خالی نشده بود هرچقدر بیشتر مقاوت میکردم بیشتر حرصی میشد تا جایی که کمربندشو از زمین برداشت و به جونم افتاد
وقتی بغضشو میدیدم نمیتونستم ازش متنفر باشم .
دیگه از درد داشتم جون میدادم جای سگک کمر بند روی شکم قفسه سینم و رون هام گردنم …مونده بود.
همه جام توی اتیش میسوخت

وقتی بیخیال شد که خسته شد رفت گوشیمو از زمین برداشت و با صدای خشدار گفت:
"اول حساب اون مرتیکه مادرجنده بی ناموسو میرسم بعد میام کار مو با تو و خودم تموم میکنم “
یه لحظه با همه بیچارگیم جون گرفتم و پاشدم سمتش حمله کردم ناباورانه محکم حولم داد که با کمر خوردم به تیزی تخت نفسم قطع شد
“یعنی انقدر خاطرشو میخوای؟”
از درد کور شده بودم فقط صدای قفل در اخرین امید هامو در هم شکست
این زخم ها درد ها تاوان من بود
حالا دیگه از قفس ازاد شدم و میتونم پرواز کنم
دیگه عذاب وجدانی نبود با همین جسم فرسوده و زخميم میتونستم از یاسر جدا بشم و تا وقتی پیر شم پیش نازنینم بمونم ارزششو داشت چون من جرئت عاشق شدنو بدست اوردم.
از یاسر متنفر نبودم ،دیگه هیچ احساسی نداشتم
این تصفیه حسابی بود که ما باهم داشتیم
با همه درد و تاریکی که داشتم اما لبخند کمرنگی گوشه لبم نشسته بود ، بی جون پاشدم. رفتم سمت پنجره و اخرین سیگارمو کشیدم ،دیگه لازم نبود سیگار بکشم ،حالا میخواستم برای نازنین زنده بمونم
چند تا از همسایه ها اومده بودن تو حیاط با پچ پچ بلندشون و نگاه خیرشو داشتن اخرین کامم از رفیق قدیمیم سیگار رو حرومم میکردن
درک عشق برای دیگران سخته، چرا عشق رو به باید و نباید ها، جنسیت محدود میکنیم؟ وقتی کسی عاشق میشه اونقدر قوی میشه که در برابر دنیا بایسته من عشق رو توی نازنین پیدا کردم
عشق به من جرئت ایستادگی در برابر ترس هامو داد چون موانع فقط تو ذهن من بودن و عشق نامحدوده

یه ساعت بعد یاسر با حالت غمزده و داغونی در اتاقو باز کرد میتونستم پشیمونی رو توی چشماش ببینم اما من ازش ناراحت نبودم
فکر میکرد یه شاخه گل رز میتونه زندگی رو که
میخواست داشته باشه اما در بطن زندگی
چیزی برای من و یاسر نبود
بعد از حموم وقتی خواست زخمامو پانسمان کنه هر کاری کرد اصلا نزاشتم این زخم ها برگ برنده من بود تا اینکه با کلافگی و شرمندگی گفت:
“توی این هفت سال هیچوقت با من لذت نبردی
مثل یه ادم بی احساس فقط نقش بازی میکردی
فکر کردی نمیفهمم؟من به داشتنت راضی بودم و هستم گفتم اگه زمان بگذره درست میشه اما امروز فهمیدم ما هیچوقت با هم نبودیم …، ستایش وقتی اون حرفارو زدی یه لحظه باورم شد فکر کردم شاید دلیلش همین بود اصلا فکر نمیکردم اون شماره واقعا برای دوستت باشه من فکر کردم تو صادقانه حرف میزدی بیا وسط هفته بریم پیش مشاور؟باشه؟"

با سردی امیخته به دلخوری نگاهش کردم:
"فقط قبلش بزار یه مدت کوتاهی برم خونه مادرم
باید فکر کنم این تنها چیزیه که میخوام”

میدونستم این رفتن دیگه برگشتی نداره
با هر زوری که بود ازش خواهش کردم بزاره خونه پدرم برم، ممانعت می کرد اما چاره ای نداشتش .
من اصلا نمیزاشتم به زخم عمیق کمرم دست بزنه
هیچکس مهم نبود حتی اگه مادرم عاقم میکرد یا اگه حتی خدا هم ازم متنفر میشد من تا وقتی کنار نازنینم حالم خوبه
نازنین کسی بود که به خاطرش قید همه چیز و میزدم
سمند سفید نازنینمو جلوی خونه دیدم که با پریشونی و نگرانی طرفم دویید، کمکم کرد تا توی ماشین سوار شم ، بعد همدیگرو محکم بغل کردیم ، گریه کردیم و بوسیدیم
توی این دو روز چقدر دلم هوای عطر تنشو کرده بود باید لبای قلوه ای شو با لبام یکی میکردم
که باور کنم این یه خواب نبود
همش کنار گوشم میگفت که “دیگه تموم شد
دیگه تموم شد دوستت دارم ستی “

پایان

(هستن کسایی که با افکار جامعه جلو میرنو هیچ درکی از تمایلات جنسی خودشون ندارن
افراد توی خانواده هاشون پر از بنبستن )
نه تا الان نمیدونست همجنس گراس ، درباره تناقض باید بگم بیشتر ترس از ابرو و تردشدگی از خانواده و جامعس ربطی به استقلال نداره
مرسی خوندید اگر باب سلیقه نبود بازم مرسی که تا اینجا پیش اومدید .منتظر نظراتتونم لاوا

نوشته: مجله ۲۲۱


👍 16
👎 2
16401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

803432
2021-04-12 06:43:32 +0430 +0430

آخ دلم خنک شد،وقتی کرد تو کونش،باید کوصو کونشو یکی میکرد😉

0 ❤️

803442
2021-04-12 08:45:06 +0430 +0430

خدا رو شکر. بعد قرنی بالاخره از گی کشیدن بیرون و لز نوشتن. جای شکرش باقیه.

0 ❤️

803612
2021-04-13 01:50:51 +0430 +0430

خیلی دوست داشتم

0 ❤️

803908
2021-04-14 21:49:39 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود عالی نوشتی عزیزم

0 ❤️

804096
2021-04-15 17:23:22 +0430 +0430

شخمی و ضعیف بود

0 ❤️

823881
2021-08-03 15:39:57 +0430 +0430

S1999sara22 لزبین ایدی تل

0 ❤️

922748
2023-04-11 01:23:48 +0330 +0330

این هم یه نوعشه تاکسی تجربش نکنه نمیتونه نظر بده یادبگیریم به خواست و تمایلات همدیگه احترام بذاریم دم همتون گرم قدرجوونیتون رو بدونید خیلی زود دیر میشه

0 ❤️