وقتی که تنهایی...(1)

1391/11/25

فصل اول_دو راهي

صداى ميلسا كه داشت آهنگ مورد علاقه اش رو ميخوند توى گوشم مي پيچيد.
داری بی همسفر میری مسیراشتباهاتو ،
غبار بی کسی پوشوند تموم رد پاهاتو
بیا برگردیم اون روزاماکه همدیگه رو داریم ،
کی گفته آخر خطیم کی گفته آخر کاریم

صداش بى نظير بود و آرامش خاصى داشت.
چشمامو باز كردم.مليسا با اندام كشيدش جلوى چشمم بود و داشت پرده رو كنار ميزد.با كنار زدن برده ضخيم و تيره ،
نور شديد آفتاب به چشمم برخورد كرد.دستمو جلو چشمم گرفتم و داد زدم
_مليسا برده رو بكش.
با داد من مليسا به خودش اومد و پرده رو كشيد و گفت
_بد اخلاق.جا صبح بخيرته؟
بى اعتنا بهش دستمو زيره سرم گذاشتم و چشمام رو بستم.
تازه چشمام گرم افتاده بود كه احساس كردم كسي روم افتاده.گرمي نفس هايي كه به صورتم برخورد ميكرد رو حس ميكردم.مليسا بود!به اين كارش عادت كرده بودم.چشمامو باز كردم. بهش لبخند زدم و دستم دور كمرش حلقه زدم و به خودم فشارش دادم.
_چطوري تو؟خوبي؟
_جه عجب.آقا مارو تحويل گرفت!آفتاب از كدوم طرف در اومده مهربون شدي؟
_از شرق
_يعنى روزاي ديگه از غرب يا جنوب طلوع ميكرد؟
_بيخيال
ناخون بلندش رو روى تنم لختم كشيد و گفت
_از اينكه صبح سرم داد زدي دلت خنك شد آره؟دارم برات.
_ببخشيد ولي تقصير خودت بود.بدم مياد نور خوشيد مسقيم به چشمم بخوره.مخصوصا وقتي كه ميخوام از خواب پاشم.نميبي پرده ها رو؟
_باشه بخشيده شدي.
به صورتش نگاه كردم.لب و بيني كوچيك كه چشم و ابرو مشكيش به اون زيبايي خارق العاده اي داده بود.
چشماش خمار بود و ميشد فهميد طالب چيه.بعد 1ماه از سفر برگشته بودم و اونم منتظر چنين روزي بود.
صورتش رو بهم نزديك كرد و لباش رو گذاشت روی لبام.لباي كوچيك قرمزش رو محكم به لبام فشار ميداد.
همونطور كه مشغول لب گرفتن بوديم دستمو به باسنش رسوندم.دامن كوتاهش رو بالا زدم و از روي شرت باسن خوش فرمش رو ميماليدم.ميدونستم از اين كار من لذت ميبره گرچه خودم بيشتر از اون از اين كار لذت ميبردم.
لبش رو از لبم جدا كرد.از روم بلند شد و سمت شلواركم رفت و از باهام در آورد ولي هنوز شرت باهام بود.
حالا نوبت من بود كه لختش كنم.از جام بلند شدم و رفتم سمتش.تاپ سفيد و دامن كوتاه مشكيش رو از تنش در آوردم.كمي بدنش رو برانداز كردم.بدن سفيدش تو شرت و سوتين مشكيش خودنمايى ميكرد.بدن فوق العاده سكسي داشت كه منو به سمت خودش جذب ميكرد.
دستم پشتش بردم و سوتينش رو باز كردم.سينه هاي گرد و سفتش توجهم رو جلب كرد.واقعا هيلكش بي نظير بود.
_تا شب ميخواي نگاهشون كني؟
باصداي مليسا به خودم اومدم.بهش خنديدم و سرم رو بردم سمت سينه هاش و با تمام قدرت ميخوردم.
_يواش،وحشي.
از حرفش خندم گرفته بود.سرعتم رو كم كردم.با زبون نوك سينه هاي قهوه اي رنگش رو ميليسيدم.
دست از سينه هاش برداشتم و روي تخت خوابوندمش.از سينه هاش تا نافش رو زبون ميكشيدم و پايين ميومدم.رفتم پايين تر،سمت كسش.شرتش رو از پاهاش در آوردم.
كس صورتي و نازش شهوت منو زياد كرده بود.سرم رو بين پاهاش گذاشتم و زبونم رو تو كسش فرو كردم.
از اين كار من لذت ميبرد و خودش به سمت من هل ميداد.از ترشحات زياده كسش معلوم بود خيلي تحريك شده ولی بدون توجه بهش با زبون با كسش ور میرفتم.داشت به خودش ميپيچيد ولي من كار خودمو ميكردم. یهو جیغ كشید و بلند گفت آخ.
به ارگاسم رسیده بود و آبش تو صورتم ريخته بود. خودش رو همونجا پهن كرد.رفتم دستشويى و صورتم رو شستم و بعد
كنارش دراز كشيدم تا حالش جا بياد.
كمي بعد از جاش بلند شد و اومد سمتم.با لبش گردنمو لمس ميكرد و ميومد پايين.از گردن تا كيرم رو با لبش لمس ميكرد و ميومد پايين.
از روي شرت كيرمو ماليد و بعد شرتمو از پام در آورد.
سرش رو آورد پایین سر كیرم رو زبون زد بعد موهای مشكيش رو جمع كرد روی سرش.سرش بالا آورد و خنديدو كیرمو تا جایی كه تونست كرد تو دهنش و میخورد.مثل همیشه ساكت بودم.زبونش رو كشید رو رون پاهام و دوباره محكم كرد تو دهنش و آورد بیرون حالا سرش رو گرفته بود تو دهنش می مكید.
سرش رو از رو كيرم برداشتم و گفتم دراز بكش و پاهاتو باز كن.كاري كه ميخواستمو رو كرد.پاشدم و كيرم رو آروم فرو كردم تو كسش.
‏یواش یواش سرعت حركت كیرم رو بیشتر كردم دیگه و با تمام وجود تلمبه میزدم.مليسا جيغ ميزد و آخ و اوخ ميكرد.بيشتر از 1ماه بود سكس نداشتيم و اين سكسمون يه سكس پر حرارت شده بود.تمام توانمو گذاشته بودم و تلمبه ميزدم.
یكم وزنم رو انداختم روش.پاهاش كه سفت و سخت دورم حلقه كرده بود یهو شل شد با صدای خفیف گفت آی.مليسا ارضا شده بود و بخاطره فشاري كه بهش آورده بودم از حال رفت و بی حس شده بود.
خندم گرفته بود از كاري كه باهاش كرده بودم.كمي پاهاشو ماسا ژ دادم تاحالش جا اومد.
لبخندي بهم تحويل داد و گفت
_خيلي تند رفتي بني،ولي خيلي حال داد.
اخم كردم و گفتم
_صدبار گفتم نگو بني بدم مياد.
_ببخشيد
_بخشيده شدي.حالا پاتو باز كن كه هنوز كارم مونده.
_هنوز نيومد.
_نه
_باشه.فقط آروما.
خنديدم و پاهاش از هم باز كردم.كيرمو آروم تو كسش فرو كردم و خودمو انداختم روش.همونطور كه آروم تلمبه ميزدم گردنش رو هم ميخوردم.مليسا آه و ناله ميكرد از سكسمون لذت ميبرد.بعد از چند دقيقه آروم تلمبه زدن سرعتم رو بيشتر كردم.آبم داشت ميومد.كيرم رو در آوردم و آبمو روي شكمش ريختم.
ديگه تواني تو بدنم نداشتم.تنها چيزي كه ميتونست حالمو جا بياره يه دوشه آب گرم بود.از جام بلند شدم.مليسا همون جا بي حس رو تخت خوابيده بود.بوسش كردم و رفتم سمت حموم.
وان رو از آب گرم پر كردم و توش دراز كشيدم.
هنوز تكليفم با خودم مشخص نبود.نميدونستم ماجراي منو مليسا تا كي ميخواد ادامه پيدا كنه.هيچ حسي نسبت بهش نداشتم.به خودم اجازه داده بودم كه تنها به عنوان يه دوست و همدم به زندگيم وارد شده ولي اين كار پايدار نبود و كارمون به سكس هم كشيده بود.گرچه هردو مون به اين رابطه نياز داشتيم.با اين حال بازم تو يه دو راهي گير كرده بودم.از طرفي دوست نداشتم دلش رو بشكونم چون بهم وابسته شده بود و از طرفي من نميتونستم دوستش داشته باشم.
چون بعد رفتن شادي نتونستم كسي رو دوست داشته باشم.شادي با رفتنش همه چيزمو برد.حتي حس دوست داشتن…
تنها نقطه مشتركي كه بين منو مليسا بود،گذشته اي شبيه بهم بود كه باعث نزديكي ما به هم شده بود.
باصداي بسته شدن در به خودم اومدم.مليسا بود كه داشت به سمت من ميومد.بهم خنديد و گفت
_آقا اجازه هست?
بهش خنديدم گفتم بفرما
توي وان اومد و به پشت خودشو رو من انداخت.
چند دقيقه اي سكوت بين ما برقرار بود و تا اينكه مليسا اين سكوت رو شكست.
_تو از اين همه تنهايي و فكر كردن خسته نميشي؟اصلا به چي فكر ميكني؟
دسته چپ رو دور كمرش حلقه كردم و با دست راستم سينه هاشو ميماليدم.آروم در گوشش گفتم
_تنهايي بهم آرامش ميده.فكرامم براي آينده است.نگران آينده ام.
_عجب،نگران چي؟
_بيخيال
با اين كه جوابه درست و حسابي نگرفته بود،بحث رو تموم كرد.
_راستي بنيامين شب بايد بريم جايي؟
_كجا؟
_سوپرايزه.مگه وقتي بيرون ميريم، تو به من ميگي كجا ميريم؟
_نميگم ولي جايي ميبرمت كه اونجا خوش باشي.
_آره،ولي مطمئن باش بهت خوش ميگذره.
_باشه دوست دارم بدونم سوپرايزت چيه؟
_صد در صد خوشت مياد.
خيلي كنجكاو شدم.دوست داشتم بدونم كجا ميريم.
بايد واسه اين حسه كنجكاوي تا شب صبر ميكردم…

ادامه …

نوشته: بنيامين


👍 0
👎 0
35481 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

360404
2013-02-13 04:48:01 +0330 +0330
NA

اوه اوه چقدر تند رفتى!
در كل قشنگ بود منتظر ادامش ميمونم

0 ❤️

360405
2013-02-13 05:03:34 +0330 +0330
NA

ایول بنی.نگارش خوبی داشتی یکم راحت باش.درکل جالب بود

0 ❤️

360406
2013-02-13 05:06:03 +0330 +0330
NA

فقط يك كلام بگم.
بنيامين شرمندم.نمي دونم چرا اينجوري شده.همشو درست كرده بودم ولى بد توهم توهم شد.

0 ❤️

360407
2013-02-13 06:17:29 +0330 +0330
NA

خوجل بود دوکسم
ادامه بده…:)

0 ❤️

360408
2013-02-13 08:58:50 +0330 +0330
NA

تکنیک نوشتنت قشنگه و من پسندیدم.ولی کاش از نحوه آشناییتون هم میگفتی
ادامه بده

برای دخترهای شهوانی:
آنکس که مرا نشاط و سرمستی بود
آنکس که مرا امید و شادی بود
هرجا که نشست بی تامل گفت
او یک زن ساده لوح عادی بود

عشقی که تورا نثار ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
در سینه دیگری نخواهی یافت

می سوزم از این دورویی و نیرنگ
آرامش جاودانه میخواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم

0 ❤️

360409
2013-02-13 11:10:40 +0330 +0330
NA

بابا بی خیال از خواب بیدار شو

0 ❤️

360410
2013-02-13 11:46:07 +0330 +0330

سلام بنیامین عزیزم

زیبا بود داداش ،ممنونم ازت دوست گلم

منتظر قسمتهای بعدیش هستم عزیزم

0 ❤️

360411
2013-02-13 14:04:15 +0330 +0330

سلام بنیامین جان
داستان مینویسی خبر بده ما جا نمونیم!
همین چند دقیقه پیش از عليرضا شنیدم
داستان قشنگ بود
زحمت کشیدی
منتظرم قسمت بعدی رو زودتر آپ کنی
موفق باشی

0 ❤️

360412
2013-02-13 14:26:19 +0330 +0330
NA

خوب بود دوست من
منتظر ادامه داستان هستم…!

0 ❤️

360413
2013-02-13 16:09:58 +0330 +0330
NA

به به بنيامين ?:
حالا كه من دارم ميرم داستان رونمايى كردى؟ :D
يك شكلك هم واسه من بزار خو :D

0 ❤️

360414
2013-02-13 18:10:32 +0330 +0330
NA

خیلی کوتاه نوشتی.واسه قضاوت خیلی زوده

0 ❤️

360415
2013-02-13 21:38:03 +0330 +0330
NA

درود بر بنیامین عزیز:

اولا که فاصله تو رعایت کن .من با فاصله با تو حرف می زنم. :D

داستانت قشنگه.سوژه قشنگی داره.ولی 2 تا عیب داره :

1-کوتاه هستش.می زنه تو ذوق خواننده.

2- غلط املایی داره.

من همیشه هم گفتم بعضی از کاربران مثل من قسمت سکسی داستان براشون خیلی مهمه.چون دوست دارم این قسمتو.کار کن دادا.

موفق باشی گلم.

0 ❤️

360416
2013-02-14 00:15:36 +0330 +0330

سلام
قشنگ بودومنتظرم تاادامه اونوبخونم،درضمن کاملا بااستادعزیزمParvazi درموردکوتاهی داستانت موافقم،خوب مینویسی،برات آرزوی سلامتی وکامروائی دارم.یاحق

0 ❤️

360417
2013-02-14 01:28:13 +0330 +0330
NA

سلام و درود مجدد
ابتدا از دوستانى كه بنده رو مورد لطف و عنايت خود قرار دادن بسيار سپاس گذارم
درباره داستان چند نكته عرض كنم و رفع زحمت كنم :D
نكته اول درباره كوتاهى داستان هستش كه انتقاد به جاى و صحيح دوستان رو به همراه داشت
ولى از نظر من مقدار داستان به اندازه بود چون احساس ميكنم با اين مقدار نوشتن مى تونم به اهدافم در نوشتن ادامه داستان برسم.
‏ نكته دوم درباره نحوه شروع داستان هست.كه بايد بگم كه قصد از اينگونه شروع كردن كشوندن مخاطبت به قسمت بعد [كه فكر كنم تا حدودى موفق شدم]و به تصوير كشدن صحنه اى كوچك از يك رابطه جنسى بود.
و در كلام آخر خوش حالم كه تونستم در اولين تجربه نوشتن داستان سكسى,خوانندگان داستانم رو باخودم همراه كنم
براى تمامى دوستان آرزوى پيروزى و سربلندى دارم
شاد باشيد و پيروز_بنيامين

0 ❤️

360418
2013-02-14 03:54:12 +0330 +0330
NA

قشنگ نوشتی
ی سکس عاشقانه!
بیشترطولش بده و ادامه بده!

0 ❤️

360419
2013-02-14 05:21:29 +0330 +0330
NA

داری بی همسفر میری مسیراشتباهاتو ،
غبار بی کسی پوشوند تموم رد پاهاتو
بیا برگردیم اون روزا ماکه همدیگه رو داریم ،
کی گفته آخر خطیم کی گفته آخر کاریم
تو دستاتو تکون میدی ، همینجا آخر راهه
داریم از هم جدامیشیم ،داریم میریم تو بیراهه
میترسیدم از امروزی که تو قلب کسی جا شی
دارم فرداتو می بینم ، محاله با کسی باشی

داری از اول جاده ، دو راهی رو نشون می دی
از این لحظه جدا میشیم ، تو دستاتو تکون میدی
حالا من موندم و سایم ، که از تنهایی بغ کرده
منو نقطه ی پایان ، که دنیامو قرق کرده
تو دستاتو تکون میدی ، همینجا آخر راهه
داریم از هم جدامیشیم ،داریم میریم تو بیراهه
میترسیدم از امروزی که تو قلب کسی جا شی
دارم فرداتو می بینم ، محاله با کسی باشی

تو دستاتو تکون میدی ، همینجا آخر راهه …
دانلود

0 ❤️

360420
2013-02-15 04:07:33 +0330 +0330
NA

بن آورين

0 ❤️

360421
2013-02-15 06:00:46 +0330 +0330
NA

آفرین
قشنگ بود…
مخصوصا سادگی نوشتنت…

0 ❤️

360423
2013-02-21 13:20:25 +0330 +0330
NA

چش نخوری خوب بود
ولی سکسش نسبت به کلش زیاد بود مگر در قسمت های بعد جبران بشه

0 ❤️

360424
2013-03-01 01:59:31 +0330 +0330
NA

سلام
بنيامين هستم نويسنده داستان.39.gif
از همه دوستانى كه وقت گذاشتن و داستانم رو مورد مطالعه قرار دادن,سپاس گذارم
به دليل كار فراوان اين روز هام و نداشتن وقت نمى تونم پاسخگو تك تك نظرات شما باشم,به همين دليل پيشاپيش از همه شما عذر مى خوام
‏ ‏

آنتونى رفيق من اشكال نداره مشكل پيش مياد

شراره عزيز اين داستان 8قسمت(شايد بيشتر شايد هم كمتر) هستش.كه در قسمت بعد به سوالاته خودت مى رسى.

0 ❤️

360425
2013-06-01 05:33:32 +0430 +0430
NA

داستانت قشنگ بود مخصوصا که اولینه
ایول
ساده و روان نوشتی و جذب
شخصیت اصلیشم خود خودتی
منتظر بقیش هستم

0 ❤️