وقتی که تنهایی...(2)

1391/12/12

…قسمت قبل

فصل دوم_اشتباه

سن از رديف سوم كاملا ديده ميشد.
بنيامين جمعيت رو با خودش همراه كرده بود.تمام مردمي كه تو سالن بودن،داشتن از اين لحظات لذت ميبردن جز من!
اون لحظه برام چيزى جز غم نداشت چون تك تك خاطراتم با شادى مثل يك فيلم سينمايى از جلوى چشمام رد ميشد.اون لحظه بغض گلوم رو گرفته و از ترس اينكه كسى چهره درهم منو نبينه سرم رو پايين گرفته بودم چون ممكن بود هر لحظه اشكام سرازير بشه.
تا اينكه صداي بنيامين از بلندگوها پخش شد
نوبت يه آوازه قديمى است
اى ای الهه ناز، با دله من بساز
کین غم جانگداز، برود ز برم

با صداش اولين اشك از صورتم سرازير شد و روي دستم چكيد.براي لحظه اي چهره شادي،الهه ناز من جلوى چشمام به تصوير كشيده شد.ديگه نميتوستم خودمو كنترل كنم.
از جام بلند شدم تا سالن رو ترك كنم.
به سختي خودم به دره خروجي رسوندم و از اونجا به سمت جايي رفتم كه ماشينم رو پارك كرده بودم.چشمام پر اشك بود و بى اختيار از صورتم جاري ميشد.فقط مي دويدم تا به ماشين برسم.
وقتي سوار ماشينم شدم سرمو رو فرمون گذاشتم و بغضم رو شكوندم.


از مليسا انتظار نداشتم كه منو كنسرت بنيامين بياره.صدايي كه منو ياده شادي مينداخت.وقتي به در ورودي رسيديم دلم لرزيد.نمي دونستم ميتونم اونجا رو تحمل كنم يا نه.سرجام ايستاده بودم كه مليسا منو به خودم آورد
_چي شده نكنه تحمل هيجان رو نداري؟
منظورش رو نفهميدم.لبخندي بهش زدم و گفتم بريم.
براى لحظه اى از حرفى كه زدم پشيمون شدم ولى تا كي ميتونستم از خاطراته تلخم فرار كنم؟1سال؟2سال؟تا كى؟ بالاخره بايد با اين مسئله كنار ميومدم يا نه؟
اما تصميم خودمو گرفتم وبا مليسا كه دستمو ميكشيد و با خودش مي برد همراه شدم.به سمت در ورودى حركت مى كرديم.
موقع رد شدن از در ورودى بنرى كه روى ديوار نصب شده بود نظرمو به خودش جلب كرد.روش نوشته شده بود اگر هيجان برايتان خوب نيست وارد نشويد!!
اينجا بود كه معني حرف مليسا رو فهميدم.
ولى بايد براى من مينوشت اگر غم برايتان خوب نيست وارد نشويد


‏_بنيامين,بن درو باز كن.
صداي مليسا بود كه همزمان با صدا كردنم با دستش به شيشه ضربه ميزد,سرمو از روى فرمون برداشتم و در رو براش باز كردم.سوار شد و گفت:
_يهو كجا رفتي؟
_بيخيال
_گريه كردي؟چرا چشمات قرمزه؟
_هيچي نيست.فقط حالم خوب نيست.
سيگاري روشن كردم و به سمت خونه مليسا حركت كردم.
_چي شد يهو؟تو كه حالت خوب بود؟
_مليسا خواهشا به من كارى نداشته باش.
از دستم ناراحت شده بود و اينو ميشد تو چهره اش خوند ولي من بايد از دستش به خاطر امشب ناراحت ميشدم نه اون.گرچه كار از كار گذشته بود و افكارم بهم ريخته بود.حتى كام هاى عميقم از سيگار هم جوابگو اعصاب خرابه من نبود.
_بنيامين يواشتر برو
با صداى مليسا كمى از سرعتم كم كردم.ديگه به خونش نزديك شده بودم و بايد هرچه زودتر ازش خداحافظى ميكردم.
_بن شب اينجا پيشه من بمون حالت اصلا خوب نيست.
_چيزى نيست خوبم
_اما…
روبروى برجى كه مليسا زندگى ميكرد نگه داشتم و گفتم
_خوبم.شبت بخير
_باشه،مواظب خودت باش خداحافظ
_خداحافظ
بعد از خداحافظى به سمتم خونم حركت كردم.خونه اى كه جز تنهايى كسى منتظرم نبود.تنهايى كه چند سالى بود كه باهام هم خونه شده بود و مثله يه يار باوفا هميشه كنارم بود و تركم نميكرد.
اولين كارم بعد از رسيد به خونه, رفتن به سمت قرص هاى اعصابى بود كه خيلى وقت بود مصرفشون رو كنار گذاشته بودم ولى امشب بهشون نياز داشتم.قرصهايي كه بعده رفتن شادى بهم آرامش ميدادن.
بعد از خوردن قرص ها روى كاناپه دراز كشيدم.بدون اينكه حتى لباسامو در بيارم.
اتفاقات امشب جونى تو بدنم نذاشته.كاش اين شب،شب آخر زندگيم باشه


_بن،بنيامين؟
صداى آرش بود كه صدام ميكرد و تكونم ميداد.
چشمامو باز كردم.چهره نگران آرش و مليسا كه ترس و وحشت ازش موج ميزد رو به روم بود.
آرش_خوبى پسر؟فكر كردم مردى بايد بيفتم پيه ورثت.مليسا جان برو يه ليوان آب بيار اين بچه كوفت كنه.
مليسا از حرف آرش خندش گرفته بود،اما هنوز نگرانى و اضطراب تو صورتش موج ميزد.با تعجب گفتم:
_شماها اينجا چيكار ميكنين?!
_ديشب حالت بد بود،صبحم زنگ زدم گوشى رو بر نداشتى،سركارم نرفته بودى.نگرانت شده بودم.
مليسا دلخورانه حرفاشو رو زد و به سمت آشپزخونه رفت .
_چيكار من دارين شماها؟مگه ساعت چنده؟
آرش_12ظهر
باورم نميشد كه خواب مونده باشم.مات و مبهوت مونده بودم كه ياد قرار امروز افتادم.رو كردم به آرشو گفتم
_آرش قراراى شركت رو چيكار كردى؟
آرش_كنسلشون كردم گذاشتم واسه فردا.
خيالم راحت شده بود.اگه آرش نبود شايد زندگيم اين نبود.
_خب ديگه من برم.شركت كسى نيست.
_كجا آقا آرش تازه شربت آوردم.
مليسا بود كه از آشپزخونه با يه سينى شربت به سمتون ميومد.
آرش از جاش بلند شد و كفت‎:
_نه ديگه رفع زحمت كنم.مواظب اين بنى ما باش اگه بميره من بدبخت ميشم.صد بار گفتم يه وصيت نامه بنويس و همه چيزتو به نامم كن تا اينقدر نگرانت نباشم ولى كو گوش شنوا.
مليسا_إإإ,آقا آرش نگين اين حرفارو.امروزم پيشش ميمونم تا خيالم راحت باشه.
من_نميخواد مليسا خوبم.برو به كارت برس
آرش_غلط كرده.حتما پيشش بمون.
من_آخه به تو چه؟
آرش_بچه من تو رو تر و خشكت كردم،به فكر خودت نيستى به فكر من باش.پس فردا اتفاقى واست بيوفته،من بدبخت ميشم.
من_خب حالا.پسره كولى.برو شركت كسى نيست.
آرش_بيا!!! اينم جا دستت درد نكنشه.من برم خداحافظ.
آرش دستى تكون داد و به سمت در خروجى رفت.مليسا كه از حرف زدن من و آرش خنده اش گرفته بود,با آرش رفت كه تا دم در همراهيش كنه.با رفتن مليسا,براى لحظه اى تنها شدم.اولين بار بود كه تو اين چند سال احساس ميكردم براى كسى مهمم.احساس خوبى بود،احساسى كه بعد چند سال در درونم بوجود اومده بود.
_به چى فكر ميكنى؟
صداى مليسا منو از افكاره پريشونم بيرون كشيد.
_هيچى
مليسا به سمتم اومد و خودشو رو كاناپه اى كه روش دراز كش افتاده بودم،جا كرد.
_بنيامين نميخواى بگى ديشب چى شد؟چرا حالت بد شد آخه؟
نميدونستم چي بگم.شايد گفتنش لازم نبود.به صورتش نگاه كردم و گفتم:
_هيجى،مهم نيست.
_باشه،اگه دلت نميخواد بكى نگو.فقط بدون صبح خيلى ترسونديم.
_ببخشيد،صداى تلفنو نشنيدم.
_اشكال نداره عزيزم.
لبخندى زد و صورتش رو به صورتم نزديك كرد و لباشو روى لبام قرار داد و محكم فشار داد.
لباش مثل هميشه داغ بود و گرميش رو ميشد حس كرد.
دستامو روى گونه هاش گذاشتم و لباش رو از لبام جدا كردم.نگاهمو به صورتش دوختم و گفتم:
_واسه همه چي كه بهم دادى و گرفتى ازت ممنونم.
مليسا لبخندى زد و گفت
_منم ازت ممنونم عزيزم.از بعد آشناييمون تونستم با خيلى از مسائل زندگيم كنار بيام.دليلشم تو بودى.
لبخندى زدمو گفتم:
_هرچى باشه زخمامون يكيه.ميتونيم همه درك كنيم
_آره راست ميگى
سرش رو بوسيدم و از جام بلند شدم و به سمت حموم رفتم.
_كجا؟؟؟؟
_حموم!
اينو گفتم و واردحموم شدم و در رو قفل كردم چون دوست نداشتم مليسا مزاحم بشه.
آب سرد رو باز كردم و چند دقيقه اى زير دوش ايستادم.سردى آب توى بدنم نفوذ كرده بود,شايد سردى اين آب,حالمو جا بياره ولى بايد روزگار حالمو جا بياره ‎نه آب سرد.
_بن،بنيامين
صداى مليسا كه از پشت در صدام ميكرد
_بله
_بن سريع بيا بيرون،زنگ زدم ناهار آوردن.
_صبر كن اومدم.
شير آبو بستم و از حموم بيرون زدم و لباسمو تنم كردم.
مليسا،آشپزخونه بود و داشت ميز رو آماده ميكرد.روى صندلى نشستم و گفتم
_رستوران زحمت كشيده,دستش درد نكنه.
_إإإ،بد اخلاق.از صبح نبودم كه واست غذا درست كنم.
_شوخى كردم بشين بخوريم تا سرد نشده
مليسا صندلى روبه روم عقب كشيد و نشست.
_بن نميخواى بگى ديشب چى شد.
نمى دونستم بگم يا نه،شايد با گفتنش پيشه خودش ميگفت چه آدمه ضعيفى‎‏!‏!
ولى نه مليسا اينجورى نبود.بالاخره دلمو به دريا زدم و گفتم:
_راستش ديشب ياد شادى افتادم.من از اون صدا و آهنگ ها خاطره هاى خوب و بد دارم.هر آهنگى كه ميخوند,منو ياده شادى مى انداخت.ياد سفرمون به شمال,ياد جاده شمال.آخه همش با اين صدا سپرى شد.آخرين لحظه هايى كه با شادى بودمم همين صدا بود كه تو گوشم آواز ميخوند.
مليسا ديشب تمام خاطراتمو زنده كردى.
مليسا داشت مات و مبهوت منو نگاه ميكرد.نميدونست بايد چى بگه. ترجيح دادم حرفامو ادامه بدم:
_بعد رفتن شادى جنون گرفته بودم.كارم به آسايشگاه روانى كشيده شد.2ماه آسايشگاه بسترى بودم.سيگار كشيدنمم از آسايشگاه شروع شد.براى اولين بار سيگار رو از يكى از مريضاى اونجا گرفتم و كشيدم.در كنار بوى بد و سرفه هاش،بهم آرامش ميداد.بعد از اون سيگار شد همدمم.شد يادگارى شادى.اون روزا فقط آرش كنارم بود.هر روز بهم سر ميزد و به كارام ميرسيد.
ديگه جونى براى ادامه دادن حرفام نداشتم.اونقدر ناراحت بودم كه حتى نفهميدم چى گفتم ولى احساس سبكى ميكردم.
_بن بازم بگو.هنوز تخليه نشدى.بگو نزار تو دلت بمونه.
تشويق مليسا براى ادامه دادن برام جالب بود.نمي دونستم كارش از سر دلسوزيه و يا دوست داشت بيشتر از من بدونه.آخه تو اين 1سال خيلى كم از گذشتم باهاش صحبت كردم.با اين حال ادامه دادم:
_به آرش سپردم كه خونه و ماشينمو عوض كنه.هرچى كه بو و ياده شادى رو ميده عوض كنه.شايد اينطورى درد نبودش رو كمتر حس ميكردم.آرشم تمامه كارا رو انجام داده بود.بعد مرخص شدنم چيزى از شادى تو زندگيم نبود.حتى عكسامون رو هم آرش جمع كرده بود.تنها چيزى كه هنوز ياده شادى رو برام زنده ميكرد سى دى آهنگى بود كه بعد از فروش ماشين آرش تو خونه گذاشته بود.
اون روز سى دى رو شكوندم چون حتى سى دى اون خواننده منو ياده شادى‎ ‎مينداخت.از اون موقعه تا ديشبم اين صدا رو نشنيدم تا اينكه تو…
مليسا تحت تاثير حرفام قرار گرفته بود.سرشو پايين گرفت و گفت:
_ببخشيد بنيامين،ميخواستم اولين سال آشناييمون خاص باشه و خوش بگذرونيم اما خراب كردم!
از حرفش شوكه شدم.اصلا حواسم نبود كه يه ساله از دوستيمون ميگذره.با تعجب بهش نگاه كردم و گفتم:
_من اصلا يادم نبود!
خنديد و كفت:
_ميدونم يادت نبود ولى ديشبو برات خراب كردم.
_آره ولى انتظار نداشتم اين روزو يادت باشه
_ديگه ديگه.غذاتو بخور.از دهن افتاد.
هنوز تو كارش مونده بودم.حرفش برام غير منتظره بود.خيلى غير منتظره بود.اينا نشون دهنده ى…
ادامه دارد…
‏ ‏ ¤¤¤¤¤¤
سلام و درود فراوان
از اينكه وقت گذاشتين و داستان رو مطالعه كرديد,بسيار سپاس گذارم.
از اينجاى داستان,وارد زندگى پر فراز و نشيب بنيامين ميشيم.زندگى اى همراه با سختى ها و رنج هاى فراوان.
به هرحال اميدوارم نظرتون رو جلب كرده باشم و داستان مورد پسندتون بوده باشه.
شاد باشيد و پيروز

نوشته: بنیامین


👍 0
👎 0
31505 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

365390
2013-03-02 23:19:42 +0330 +0330
NA

Ghashang boud mamnun

0 ❤️

365391
2013-03-02 23:41:28 +0330 +0330
NA

فكر نكنم ايراد ويرايشى داشته باشه.خدا رو شكر
داستانتم كه خودت ميدونى

0 ❤️

365392
2013-03-02 23:48:44 +0330 +0330
NA

درود بر بنیامین عزیز :

شما یک مشکل خاص داره داستانت . من به زبون خودم می گم امیدوارم ناراحت نشی و بدونی که واقعا دوست دارم

جز نویسنده های برتر باشی . من نمی دونم تو در حالت عادی چجوری هستی .یک مرد خیلی با کلاس و اتو کشیده ؟

یا نه خیلی معمولی . در داستان تو اون مغرور بودن و جنتلمن بودنتو حفظ می کنی و باعث می شی که من به عنوان

خواننده بگم ای بابا کوتاه بیا .مگه همه ادمها انقد با کلاس زندگی می کنن.ادم گاهی باید قیصر باشه تا بتونه بنویسه

.تا بتونه خواننده اشو جذب کنه. من وقتی داستانتو می خونم احساس می کنم نویسنده لطف کرده و داستان نوشته .

بیا پایین .خواننده تو سطح ادبی بالایی نداره و نمی تونه با تو بیاد بالا . داستان کفتار پیر و بخون . سالی یک بار می

نویسه ولی جوری می نویسه که شخصا کچلش می کنم برای ادامه .چون به زبون ما نویسه .عامیانه می نویسه .

وقتی می خونم راحتم از نظر فکری.حتی صحنه تجاوزی که می نویسه مهربانانه می نویسه .اعصابمو نمی ریزه به هم.

من فقط از نظر احساسی بهت گوشزد کردم. نگارشت منو جذب نمی کنه . :)

امیدوارم دوستان بخونن و از نظر ادبی نقد کنن.

بهت 4 تا قلب می دم و منتظر ادامه اش می مونم.موفق باشی دوست عزیز.

0 ❤️

365393
2013-03-02 23:59:15 +0330 +0330
NA

دهنت سرويس بن.من ياده چيزى انداختى كه اشكمو در آورد
خوب بودش رفيق.5تا قلب دادم

0 ❤️

365394
2013-03-03 00:04:02 +0330 +0330
NA

خوشم نیومد … 8}

0 ❤️

365395
2013-03-03 00:16:28 +0330 +0330

سلام بنیامین جان

بسیار زیبا و خوندنی بود داداش

دمتم گرم و منتظر ادامه داستانت هستیم

موفق باشی بنیامین جان

0 ❤️

365396
2013-03-03 00:45:23 +0330 +0330
NA

خیلی خوب بود بن مشکرم
منتظر آپ شدن داستان هستم…!

0 ❤️

365397
2013-03-03 00:49:53 +0330 +0330
NA

مرسی ،خوب بود

0 ❤️

365398
2013-03-03 02:27:08 +0330 +0330
NA

داستان کاملا واقعی به نظر میرسه پس باید گفت آفرین

0 ❤️

365399
2013-03-03 06:32:45 +0330 +0330

بنیامین عزیز قسمت قبل داستانت رو خوندم اما کامنت نداشتم ميخواستم ببينم این قسمت چجوری از عهدش بر میای
راستش متاسفانه زيادي تحت تاثیر داستانهای آرا هستي و این اصلا خوب نيست,چون مشخصه میتونی بنویسی ,پس سعی کن بنیامین داستان بنويسه
موفق باشي
امتیاز هم دادم

0 ❤️

365400
2013-03-03 09:43:29 +0330 +0330
NA

سلام و درود مجدد
سعيد عزيز واقعيت يا دروغ داستان به عهده خواننده است.معمولا از لحن داستان ها ميشه فهميد كه داستان واقعيت داره يا نه
ممنونم ازت كه داستان رو خوندى رفيق

سپيده عزيز ممنون از لطفت.
راستش از شنيدن تحت تاثير قرار گرفتن داستان هاى ارا كمى شكه شدم
چون از لحاظ شخصيتى بنيامين و ارا خيلى متفاوتن و تنها اشتراك هاى كمى باهم دارن.
كاش شباهت اين دو شخصيت رو ميگفتين تا چاره اى براش پيدا ميكردم.

خانم گمراه كننده و دلم گرفته ممنون از لطفتون

0 ❤️

365401
2013-03-03 11:10:29 +0330 +0330
NA

سلام و درود فراوان
پروازى عزيز
ممنون از اتنقاد صريحت
تا حدودى حق رو به شما ميدم.به قول دوستان هنوز بنيامين داستان وارد گود نشده كه يخش باز شه پس كمى زمان ميبره.
بنيامين داستان بيش از حد مغروره و اگه توجه كرده باشي بسيار حساس و دل نازكم هست و تا حدى داره اين احساساتش رو پشت غرورش پنهان ميكنه!
با اين اوصاف هرگونه قضاوت رو از قسمت بعد قبول ميكنم چون هنوز هيچى از بنيامين نميدونيد. :D
بازم از وقتى كه گذاشتيد و داستان رو خونيد بسيار سپاس گذارم.

روبينا جون,بتمن,اميرعلى ,باران, برگ پاييز,على رضا از شما دوستان عزيز بابت وقتى كه گذاشتين و داستان رو خونديد بسيار سپاس گذارم. آنتونيو رفيق من بابت ويرايش داستان ازت سپاس گذارم رفيق اميدوارم روزى محبتات رو جبران كنم. آناهيت عزيز از اينكه نتونستم نظرتون رو جلب كنم بسيار شرمنده ام.به هرحال قلم ضعيف بنده در كنار قلم قوى شما به چشم نمياد.با اين حال تمام سعيم رو براى بهبودى بهتر داستان ميكنم شاد باشيد و سرفراز
0 ❤️

365402
2013-03-03 11:17:09 +0330 +0330
NA

دورۀ این جور داستانها 40 ساله که سر آمده. کمی به دور و برت نگاه کن قبل از نوشتن

0 ❤️

365404
2013-03-03 14:06:31 +0330 +0330
NA

خوب بود…
از نظر ساده نویسی و روون و روتین بودن داستان خوبی بود.
اما همونطوری که پروازه گفت، سطح نوشتنت مخصوصا تو این داستان بالا بود…
واسه همین یکم با زندگی عادی حور در نمیومد.
تخصصی در این زمینه ندارم،
ولی روش دیالوگ نویسی رو دوست دارم به شرطی که پرباری دیالوگا حس بشه و فقط باعث طولانی شدن داستان نشه.
در کل از زحمتت خیلی ممنونم و به نظرم در مقایسه با خیلی از داستانها، یه سر و گردن بالاتر بود، اما درنوع خودش هنوز عالی نبود، جای کار داره…
موفق باشی رفیق ;-)

0 ❤️

365405
2013-03-03 14:06:48 +0330 +0330
NA

ايرادى كه امروز بيشتر ازم گرفته شد.بنيامين,بن باش
مطمئن باشيد روش فكر ميكنم تا مشكل رو برطرف كنم.
فقط يه چيزو برام قابل درك نيست و اونم مقايسه بن با ارا است.كه ترجيه ميدم قسمت بعد دربارش صحبت كنم.
از تمامى دوستان بابت گرفتن ايراد هاى بنده متشكرم.

0 ❤️

365406
2013-03-03 22:14:58 +0330 +0330
NA

بنیامین جان،
از اینکه در کنار اداره تاپیک، وارد عرصه داستان نویسی شدی و سعی در بالا بردن تعداد داستانهای پاک و انسانی داری هم خیلی خوشحالم و هم ازت تشکر می کنم.
قلم ساده و روونی داری، و همین موضوع برای بهتر نوشتن بهت کمک می کنه.
هر وقت نگارش یک قسمت از داستانت تموم شد، خودت رو بذار جای مخاطب که بعد از خوندن داستان می پرسه «خُب که چی؟»
حالا قضاوت رو می ذارم به عهده خودت؛ فکر می کنی در پایان قسمت اول یا دوم داستان، آیا ما جوابی برای این سؤال داریم؟؟
می دونم بنیامین داستان در اندوه دراماتیکش غرق شده، ولی این پیام یا دستاورد جدیدی برای خوانندگانت نیست؛ امیدوارم بتونی با ظرافت در قسمتهای بعدی جواب سؤالات زیادی رو بدی.
نکته بعدی ایرادیه که خوانندگان مرد به زنانگی داستانهایی می گیرند که نویسنده آنها مؤنث هستند؛ آقایون بعضاً با داستانهای زنانه ارتباط کمتری برقرار می کنند. این نکته در مورد داستانهای به شدت مردانه هم صدق می کند. در داستانهایی مثل داستان تو، وقتی که قهرمان مرد بنا به هر دلیلی، ولو عشق تکرار نشدنی و از دست رفته اش، قهرمان زن را بیش از یک حدی نادیده می گیرد و بعضاً وی را تحقیر می کند، جایی برای همذات پنداری مخاطبان زن باقی نمی ماند؛ و چنانچه این روند ادامه پیدا کند، بانوان خواننده ای را از دست می دهی که شاید می توانستند با ابراز احساساتشان در پیشبرد داستان کمک کنند.
به هر حال، چیزی که آشکار است توانایی ات در نوشتن و بیان بی پروای احساس است. بیصبرانه منتظر قسمتهای بعدی می مانم.
با احترام

0 ❤️

365407
2013-03-04 01:35:23 +0330 +0330

بني جان!!!
يعنى الان عصبانى شدى؟
از شوخى بگذريم، دوست عزيز هر دو قسمت داستانت رو با هم خوندم، از يك سرى ايرادات ويرايشى كه بگذريم داستانت خوبه ولى فعلا نظر خاصى ندارم چون نتونستم خيلى درگير داستانت بشم دليلشم اينه كه يك دفعه با ٣ تا شخصيت مواجه شدم كه يكى افسردس يكى مهربونه و يكى فردين، اما چرا؟
احتمالا جوابم تو قسمتهاى بعديه ، براى همينم نظر رو به بعد مؤكول ميكنم،
مرسى ، امتياز هم تقديم شد.

0 ❤️

365408
2013-03-04 02:47:46 +0330 +0330

افسون :-D
بنيامين جان شما گى مينويسى؟؟؟؟
نه؟؟
پس چرا بهت ميگن نويسنده گى!!

[quote]
البته در توانایی های شما در نویسنده گی شکی نیست و احتیاج به تعریف نداره

.[/quote]

افسون جان با آبروى مردم بازى نكن! آخه اين چيه نوشتى =))

به هرحال بنيامين شانس اوردى من اين اينجا بودم :-D
در مورد داستانت هم به مواردى كه دوستان اشاره كردن توجه كن. موفق باشى

0 ❤️

365410
2013-03-04 06:17:33 +0330 +0330

افسون چرا كامنتتو ويرايش ميكنى؟ :-D

0 ❤️

365411
2013-03-04 07:02:50 +0330 +0330
NA

سلام و درود فراوان
متاسفانه چشم منو دور ديدين و پشت سرم غيبت كردين كه مطمئن باشين ازش چشم پوشى نميشه
بانو اثيرى اولا شما به تاپيك بنده سر ميزنيد و سكوت ميكنيد?
وقتى اينو خوندم انگار بهم فحش دادن,كلا داستان رو بيخيال شدم :D
در مورد داستانم بايد بگم حق با شماست.راستش از خوندن نظر شما خيلى خوش حال شدم.چون توى پستتون اون چيزى اون كه دوست داشتم و براش تلاش كرده بودم رو ديدم.
از شما بابت انتقادتون سپاس گذارم
موفق باشيد

قلب مسين بنيامينو عصبانيت!!!
اصلا امكان نداره!ميگى نه از ادمين بپرس :D
ولى ديشب خيلى به بنيامين باش فكر كردم و راه حلش رو پيدا كردم.
راستش قسمت سوم داستانم آماده است چون قسمت سوم داستان رو قبل از قسمت اول و دوم نوشتم و قرار بود امروز بزارم اما سر همين قضيه دارم بنيامين باش تصميم گرفتم داستانو واسه هفته بعد بزارم كه ايراداتش رو برطرف كنم.
درباره ايرادات ويرايشى به آنتونيو ايراد بگير كه اون ويرايش كننده است :D
درباره شخصيت بن همونطور كه حدس زدى تو قسمت بعد بهش ميرسى.
از اينكه داستان رو خوندى سپاس گذارم
شاد باشى و پيروز

افسون عزيز ممنون از گوش زدت.قسمت اول و دوم اينطور كند پيش ميره اما قسمت هاى بعد سرعتش بالاست.

آريزونا عزيز اشتباه تايپى بود :lol: جدى نگير :D حتما از پست هاى دوستان نهايت استفاده رو ميكنم موفق باشى
0 ❤️

365413
2013-03-04 08:44:54 +0330 +0330
NA

afsoon-27:

غصه نخور افسون جان .اریزونا معمولا یک چیزهایی می گه که اصلا وجود نداره . توهم می زنه .به دل نگیر . ;)

0 ❤️

365414
2013-03-04 09:06:49 +0330 +0330
NA

آريزونا و افسون بساطتون رو جمع كنيد از پا داستانم :D
خواننده خاص اين داستان بدونه پشت سرم حرف زدين و بهم گفتين گى از دم حذفتون ميكنه ها :D
[quote=افسون]چرا سند سازی میکنی؟؟؟ من کی چنین حرفیو زدم؟؟[/quote]
هرچى باشه نقل زده و دستتو از پشت بسته :D

[quote=افسون] اصلا من از کجا بدونم این نویسنده گی هست یا نیست[/quote]
خب تا جايى كه بنده خبر دارم و تو غار شنيدم شما لزبينين.راستى داستانم مينويسين?

[quote=افسون]تازه باشه ، چرا آبروش بره، ما باید آدما رو هرجوری که هستن بپذیریم[/quote]
يحتمل اين حرفو واسه خودتون زديد
مطمئن باشيد من گى نيستم ولى آبرو شما كه لزبين هستيد رو نميبرم و بهتون احترام ميزارم :lol:

0 ❤️

365415
2013-03-04 09:23:44 +0330 +0330
NA

جالب بود ادامه بده

0 ❤️

365416
2013-03-04 13:17:12 +0330 +0330

من واسه حرفم شاهد دارم :-D
به همتون ثابت ميكنم كه نويسنده گى هستش! نه، يعنى افسون اينو گفته :-D

از ساعت كامنتش هم معلومه ويرايش شده =))

حالا بنيامين جان بقول افسون هيچ ايرادى نداره كه شما گى باشى ما همونجورى كه هستى ميپذيريمت :-D

0 ❤️

365417
2013-03-04 13:45:20 +0330 +0330
NA

آريزونا فعلا كه خبرى از گى ما موجود نيست ولى شخصا فيلم هاى شما كه توسط مهندس گل ياسمن بانو پخش شده بود رو ديدم :D
هر وقت با دلايل محكم تونستين گى بودن منو ثابت كنين ,بياين جلو :D
فقط اگه حذف شدين به من ربطى نداره :lol:

0 ❤️

365419
2013-03-04 17:02:00 +0330 +0330

بنيامين چرا راهو اشتباه ميرى!! ميدونى اگه من جلوى افسون رو نگرفته بودم الان همه با يه ديد ديگه بهت نگاه ميكردن؟؟
به خودت بيا مرد :-D
گول حرفهاى افسون و پروازى رو نخور اينا همشون دستشون تو يه كاسه است من يه چيزى ميدونم كه بهت ميگم!
نديدى پروازى ميگفت من قربانى شدم!!!
به هرحال من وظيفه ى خودم دونستم تا جلوى اين دو نفر كه قصد تخريب نويسنده رو داشتن بگيرم. :-D

0 ❤️

365420
2013-03-05 05:54:29 +0330 +0330
NA

اریزونا :

جلوی جمع نگو حالا چه دسته گلی به اب دادی. ;)

0 ❤️

365421
2013-04-08 09:17:29 +0430 +0430
NA

آقا نميخواى قسمت جديدو بنويسى?من منتظر ادامشم

0 ❤️

365422
2013-06-01 06:18:09 +0430 +0430
NA

این قسمتم قشنگ بود
بعد از این همه مدت این همه غم
خوب آره متاسفانه هست
هیجان لازم داره که منتظرم از قسمت بعد با خوندن داستانت تبم بره بالا وجیغ بکشم و رو صندلیم بند نشم
اول داستان طبیعیه هیجان کم باشه تا وقتی که شخصیتها جا بیفتن
اشتباهات ویرایشی گرفتن کار من نیست
یه کامنت میذارم ،چون عجله میکنم و مطمئنم درسته بعد از ثبت شدن میبینم اشتباه تایپی داره
درست مثل کامنتم زیر قسمت اول این داستان که یک الف کم داره
البته این قسمت اشتباه تایپی کم داشت

آریزونا ببین یک نفر از ما حرف از گی زد آخه . میدونی چرا
کمی تغییر تو خودت بوجود بیاری بد نیست . زشته آخه نچ نچ نچ نچ

0 ❤️