ولی اون کارشو بلد بود... (۱)

1399/09/12

از پنجره زل زدم به آسمون هوا ابر بود پیش خودم گفتم کاش امشب بارون بیاد موهامو که تو حوله پیچیده بودمو باز کردم و سعی کردم با انگشت گره های موهامو باز کنم.چشمم افتاد به پیامش رو گوشیم:“امشبو که یادت نرفته؟!”
جواب دادم واای خوب شد گفتی،یادم رفته بود ولی حتما میام.
مگه میشد یادم بره؟؟مگه میشد چیزی ک مربوط به اونه یادم بره؟؟از وقتی بم پیشنهاد دادبرای مهمونی افتتاح گالری نزدیک ترین دوستش همراهش برم به این که چی بپوشم و چیکار کنم فکر کرده بودم تا الان.
سعی‌کردم مهمونیو تجسم کنم که چجوریه و چطور قراره بگذره.
فکر دیدنش همیشه حس عجیبی بم میداد.
یه ذوق پر از استرس و لذت.
وقتی میدیدمش بدنم سر میشد صورتم داغ میشد و انگار تحت کنترل خودم نبودم و اون بود که منو کنترل میکرد.
همیشه قبل از دیدنش سعی میکردم خودمو آروم کنم و خیلی عادی و نرمال جلوه کنم ولی بازم نمیشد.
آخ که چقد دلم براش تنگ شده بود.
ولی بازم افکار مزاحم همیشگی…
چرا منو انتخاب کرده؟
ینی واقعا براش کافیم؟؟
منو واسه فراموش کردن درداش میخواد؟
چرا با اینکه انقد دیوونم و مثل بقیه دخترای باکلاس و لوندی که حاضرن فقط واسه یه شب باهاش باشن نیستم بازم دوسم داره؟
ینی فقط با منه؟!!
همینجور که رژ قرمزمو روی لبم میزدم با خودم فک کردم من کجای زندگیشم؟؟چی قراره براش باشم؟؟
هروقت به اینچیزا فک میکردم ناخداگاه چشمام خیس میشد.
ولی نباید میذاشتم اینجوره شه چون آرایشم خراب میشد.
از رنگ قرمز زیاد خوشم نمیومد ولی از وقتی بم گفته بود ترکیب رنگ قرمز با موهای مشکیت و بدن سفیدت یه ترکیب فوق العادس نصف بیشتر کمدم شده بود لباس قرمز.
سعی کردم زیپ لباسمو ببندم و به این فک کردم کاش دستای اون زیپ لباسمو بالا میکشید.
رفتم جلوی آینه.
عطری ک برام خریده بود…
[ ] خیلی دوسش داشتم دلم نمیخواست هیچوقت تموم شه.بوی این عطر منو یاد با اون بودن مینداخت.
همینجور که داشتم به گردنم و موهای حالت دارم که ریخته بود روی شونم عطر میزدم بازم فکرای مزاحم…
اگه یروز پیشم نبود و من بوی این عطرو حس کردم؟؟!
من چجوری طاقت بیارم…
پیامش اومد روی گوشیم(حاضری دیگه؟ پنج دقیقه دیگه اونجام)
(اره)
دل تو دلم نبوود
هر وقت میخواستم ببینمش پر از هیجان و استرس بودم
که این قشنگترین هیجان و استرس برا من بود.
پیاده شد و درو برام باز کرد.
جنتلمن لنتی
با همین کاراش دل منو میبرد.
نشستم توی ماشین.
بوی عطرش تو ماشین پیچیده بود.
از وقتی شناختمش همین بو رو میداد
عطری‌که حتی اگه از کنارش رد میشدی ساعت ها توی مشامت میموند.
بوی عطرامون باهم ترکیب شد.
که این به اندازه کافی منو از خود بی خود میکرد و فضا رو سکسی تر میکرد.
دستمو گرفت گذاشت رو لباش.
(بونژو مادمازل)
خندیدم.
اون کارشو بلد بود
میدونست چجوری دلمو بلرزونه.
(امشب ازون شباس که چشم ازت بردارم دزدیدنتاا)
با عشوه جواب دادم:شما همییشه باید مراقبم باشی تا ندزدنم.
یه خنده کج تحویلم داد و با چشماش اشاره کرد به داشبورد که بازش کنم.
با کنجکاوی درشو باز کردم و یه جعبه کوچولو دیدم.
با تعجب نگاش کردم.
(بازش کن نترس)
در جعبرو باز کردم.
یه گردنبند خیلی ظریف‌طلایی‌که یه یاقوت قرمز کوچیک با قاب طلایی بش آویزون بود توی جعبه بود.
نگاش کردم.
(خوشت اومد؟)
آرره خییلییی.
ولی اخه به چه مناسبت؟؟
(به مناسبت این که میدونستم یادت میره گردنبندت گردنت کنی).
راست میگفت .
همیشه یادم میرفت چیزایی مثل گوشواره و گردنبند که بقیه دخترا همیشه دوست داشتن و از قلم نمیانداختن بندازم.
دوست داشتم ولی همیشه ترجیح میدادم ساده باشم.
خندیدم.
خییلی خوشگله خییلی دوسش دارم.
(قابلتو نداره بنداز گردنت که به لباست میاد).
نگاش کردم.
چشمم افتاد به کراوات مشکیش که روش نقطه های ریز قرمز داشت.
همیشه همه چیزو باهم ست میکرد.
به قشنگ ترین شکل ممکن.
امسبم انگار میدونست من قراره قرمز بپوشم…
کارشو بلد بوود دیگه.
میدونست چجوری دل منو ببره.
رسیدیم مهمونی.
خیلی شلوغ بود.
ازون مهمونیای با کلاس که هیچ لذتی از مهمونی نمیبری و باید ساعتها با کفش پاشنه ۱۰ سانت صاف سر میز خودت وایسی و با گیلاس شراب ایتالیایی‌گرون قیمت خودتو سرگرم کنی.
ولی اون پیشم بوود.
وقتی اون پیشم بود مهم نبود کجام.
روز و شبم به بهترین نحو ممکن میگذشت.
دستشو گرفتم و سعی کردم با اون کفشای پاشنه بلند که پامو خیلی میزد شیک راه برم.
دستشو گرفتم و وانمود میکردم متوجه نگاه دخترایی که مارو برانداز میکنن نیستم.
ازین که همه دوس داشتن جای من باشن هم خوشحال بودم هم عصبیم‌میکرد.
دخترایی که میتونستن به راحتی خودشونو بذارن جای منو مسلما تووخیلی چیزا واسش از من بهتر بودن.
من اونجا کسیو نمیشناختم و یه لبخند مصنوعی زده بودم که مثلا خیلی از‌مهمونی لذت میبرم در صورتی که پادرد و نزدیک شدن دخترا بهش واقعا کلافم کرده بود.
خودمو بهش چسبوندم که شاید یکم روی اون دخترا کم بشه که نتیجش شدیه نگاه غضبناکش که من فهمیدم باید خودمو بکشم کنار.
از خودم عصبانی بودم که چرا اومدم.
از من خواسته بود باهاش بیام ولی اصلا منو نمیدید.
دخترایی که به بهونه سوال ها و مسائل کاری دورشو گرفته بودن همیشه باعث بحث ما بودن که همیشه بهم میگفت توی مسائل کاری من دخالت نکن‌.
رفتم و با دلخوری نشستم روی یکی از صندلی ها و با گوشیم ور میرفتم.
یه موزیک ملایم پخش شد و چن نفر شروع کردن برقصن.
یهو دستشو جلوی صورتم دیدم که میگفت پاشو برقصیم.
گفتم حوصله ندارم.
دستمو گرفت و کشوند وسط سالن.
کیفمو ازم‌گرفت و گذاشت روی میز.
دستامو گذاشت روی شونش و دستشو دو کمرم حلقه کرد.
نگاش نمیکردم و اخم‌کرده بودم.
اونم اخم کرد و خواست ادامو در بیاره.
نگاش کردم.
خندم گرفت.چیه؟؟چرا نمیری با همونا برقصی…
(چون‌امشب فقط تو به چشمم میای)
کارشو بلد بود.بازم خرم کرد.
تو چشماش نگاه کردم.
چشمای مشکیش و موهای جوگندمیش پدر دل منو دراورده بود.
توچشماش زل زدم.همون برق همیشگی و همون لبخند جذاب همیشگی.
چرا امشب ازم‌خواستی باهات بیام وقتی اینهمه از دوستا و آشناهات اینجان؟؟
(فرقی نمیکنه کی بام بیاد.امشبم فقط تو به ذهنم رسیدی)
جوابی نداشتم بش بدم.
چرا یه حرفی نمیزد دلم قرص شه.
چرا نمیگفت دوسم داره؟؟
امشب از شبای دیگه نرم‌تر و آروم تر بود.
دلو زدم به دریا.
با عشوه صداش زدم
(جانم)
تو تاحالا عاشق شدی؟؟
خندید و گفت(اونقد مست نکردم که ازم حرف بکشی)
بش نزدیکتر شدم
دستامو حلقه کردم پشت گردنش
بدنامون چسبیده بود به هم.
نفساش میخورد به صورتم
سرمو بردم تو گردنشو آروم گفتم بگوو دیگه.
گردنمو آروم بوسید و در گوشم گفت:(هرکی میگه تاحالا عاشق نشدم دروغ گفته)
کارشو بلد بود.خوردن ته ریش و نفساش به گردنم همه چیو از یادم برد.
بدنم داشت داغتر میشد.
داغیو تو لپامو گونه هام حس میکردم.
داشتم از تک تک ثانیه ها لذت میبردم.
نمیخواستم این لحظه تموم شه.
کاش تا ابد این آهنگ ملایم فرانسوی که همینجور که میرقصیریم توی گوشم‌زمزمه میکرد پخش میشد و منو از خودش جدا نمیکرد.
به خودم جرات دادم و سوالی که همیشه درگیرش بودم ودوباره پرسیدم.دفعه پیش سر پرسیدن این سوال تا چند روز بهم بی محلی کرد.
صداش زدم.
همون جانم همیشگیو تحویلم داد.
چرا همیشه این‌حلقه تو دستته؟؟
یه نفس عمیق کشید
(باز ۲۰ سوالیه خانوم کوچولو شروع شد)
خب بگوو چرا بهم نمیگی؟؟
من حق دارم بدونم.
(یادگاریه)
از کی؟؟
(نمیخوای بس کنی؟؟)
نه من باید بدونم.
با یه لحن آروم و خونسرد گفت:
(شما قرار نیس همه چیو بدونی)
و پیشونیمو بوسید.
از این خونسردیش عصبی شدم.
گفتم نکنه ولت کرده گذاشته رفته؟؟
یا شایدم۱۰ تا زن داری به من نمیگی؟؟
زنت میدونه الان داری با من میرقصی؟؟
یهو دیدم چشماش قرمز شد.
دستاشو از رو کمرم برداشت.
کیفمو از روی میز برداشت و بازومو محکم گرفت و منو دنبال خودش کشوند.
ترسیده بودم.
چرا اینجوری میکنی؟؟
مگه من چی گفتم؟؟
باشه معذرت میخوام ببخشید.
ولی به حرفام گوش نمیکرد و بازومو محکم ترر فشار داد و بردم سمت ماشین.
در ماشین و باز کرد و هلم داد تو ماشین.
نشست توی ماشین و درو قفل کرد.
هوا تاریک شده بود و بارون میومد.
عصبانی بود و دندوناشو به هم فشار میداد.
پاشو گذاشته بود رو گازو هی سرعتشو زیااد میکرد.
بارون با صدای وحشتناکی میخورد به شیشه ماشین.
گریه میکردم و التماسش میکردم آروم تر بره.
ولی با حرفم گوش نمیکرد و خیره شده بود به جاده.
از ترس دستگیره ماشین و چسبیده بودمو گریه میکردم.
ببخشیید اشتباه کردم تورو خداا آروم تر بروو.
چراا اینجوری میکنی؟؟الان چپ میکنیم.
ولی به حرفم توجهی نمیکرد و داشت از یه مسیری که نمیشناختم با سرعت میرفت.
داشتم از ترس سکته میکردم.
کجا داری میبری منوو داری اشتباه میری.جیغ میزدم توروخدا بذار پیاده شم.
سرم داد کشید سااکت شو و کوبید تو فرمون.
تکیه دادم به صندلیم و چشمامو بستم و تو دلم خدا خدا میکردم که آروم شه.
سرعتشو کم کرد و زد کنار.
بیرونو نگاه کردم‌
همه جا تاریک بود.
اینجا کجاس دیگه؟؟
از ماشین پیاد شد و اومد در سمت منو بزا کرد و منو کشوند پایین.
بارون با شدت میبارید و همه جا خیس بوود.
دستمو گرفت و دنبال خودش میکشوند.
کفشام رو زمین لیز میخورد و از سرما پاهام شل شده ماشینا با سرعت رد میشدن و من از ترسو سرما دندونام به هم میخورد.
منو دنبال خودش کشوند و برد یجایی که درست نمیدیدم اما وقتی چشمام به تاریکی عادت کرد فهمیدم یکم جلوتر یجایی شبیه یه دره عمیقه.
نفسم بند اومده بود
میخوای چیکار کنی؟؟
دیوونه شدی؟؟
مگه من چیکار کردم؟؟
توروخداا بریم خونه من دیگه هیچ سواالی نمیپرسم.
دستمو ول کرد و گفت اینم جواب سوالت.
مگه نمیخواستی بدونی؟؟
صورتش خیس شده بود و موهاش ریخته بود رو پیشونیش.
یهو دیدم بغض کرد
اشاره کرد به دره.
آره ولم کرد.
همینجا ولم کرد و رفت.
داد زد این دره لعنتی عشقم و پسرمو ازم گرفت.
همینجا بود که همه چیزمو از دست دادم.
بغضش ترکید و شرو ع کرد گریه کنه.
قلبم داشت کنده میشد.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
یادم افتاد چهره پسربچه ای که روی جا کلیدی قدیمیش حک شده بود و بم گفته بود عکس بچگیای خودشه.
یادم افتاد اون دوتا کفش زنونه و کوچیک پسرونه خاک خورده که همیشه تو جا کفشیش بود و وقتی ازش سوال کردم گفت مال یه آشناس که جا گذاشته و رفته و همیشه از خودم میپرسم چجوری کفششو جا گذاشته و رفته.
یادم افتاد اون آلبومی که یبار توی کتابخونش پیدا کردم و وقتی خواستم برش دارم عصبانی شد و ازم خواست خونشو ترک کنم.
بدنم از سرما خشک و بیحس شده بود و نمیتونستم باید چیکار کنم.
دستاشو تکیه داده بود به صندوق عقبو و آروم شده بود.
گفت سه سال پیش توی همین جاده لاستیک ماشینی که پسر شو زنش توش بودن در رفته و رفته ته همین دره.
گفت که عذاب وجدان این که چرا همراهشون نبوده همیشه باهاشه و بعد از اون روز هر لحظه آرزوی مردن داره.
پس این غمی که همیشه توی چشماش بود و روحیه خشک و جدیش برای همین بود.
از خودم بدم اومد که تا حالا چنبار با کنجکاویام خاطرات بدشو یادش اورده بودم و اذیتش کرده بودم.
یه نفس عمیق کشدو کتشو از توی ماشین برداشت.
اومد سمتم و کتشو انداخت روی شونم.
هدایتم کرد سمت و ماشین و آروم گفت سوار شو.
بخاری و روشن کرد و تا رسدن به خونه هیچ حرفی نزدیم.
رسیدیم خونه ی خودش.
میخواستم برم خونه ی خودم.
تخت خودمو میخواستم.
میخواستم برم زیر پتوی خودم و تا صبح گریه کنم.
ولی جرات حرف زدن نداشتم.
کلیدو انداخت به درو درو باز کرد.
خونه خیلی سرد بود.
سردو تاریک.
رفت و شومینرو روشن کرد.
فضا یکم روشن تر شد.
همینجور دم در خشکم زده بود و دلم نمیخواست حرکت کنم.
کتشو از روی شونم برداشتم و مرتبش کردم آویزون کردم به دسته ی مبل.
نشستم روی کاناپه ی چرمی که نزدیک شومینه بود و خیره شدم به شعله شومینه.
موهای خیسم داشت خشک میشد و فرفری.
اومد و با فاصله نشست کنارم.
میخوام برم خونه میشه برام آژانس بگیری؟؟
جوابمو نداد.
یهو سرشو گذاشت روی پامو چشماشو بست.
خیره شدم به چشماش.
به مژه هاش.
به موهای جوگندمی خیسش.
دستم ناخوداگاه رفت سمت موهاش.
انگشتامو کشیدم لای موهاش و گفتم ببخشید.
خندید و گفت چیو؟؟
بغض کردم و گفتم همه چیو.
بلند شد و نشست.
بهم نزدیک شد.
موهامو از توی صورتم زد کنار و بهم خیره شد.
سرمو انداختم پایین.
چونمو گرفت سرمو آورد بالا شصتشو کشید روی لبامو و لباشو گذاشت روی لبام.
توی ۱۰ ثانیه تمام سرمایی که وارد بدنم شده بود رفت بیرونو حرارت جاشو گرفت.
با چشمای خستش نگام کرد و گفت میدونستی خیلی خوبی؟؟
نگاش کردم و مثل بچه ها پرسیدم چرا؟
گفت خوبی دیگه.
تو در برابر من زیادی خوبی.
نگاهش به چشمام و لبام بود.
هر لحظه منتظر بودم دوباره لبامو ببوسه.
ولی لباش رفت سمت گردنم.
صورتشو برد توی گردنمو یه نفس عمیق کشد.
یه دستشو برد لای موهامو انگاشتای دست دیگشو از لاله ی گوشم تا روی سینه هام حرکت میداد.
نفسام تند شده بود و بدنم مور مور شده بود.
با یه حرکت منو کشوند توی بغلشو سینه هامون چسبید به همدیگه.
دستاش رفت سمت زیپ لباسمو زیپ لباس قرمز و خیسمو شید پایین.
بند لباسم از روی شونه هام افتاد پایین و سینه هام افتاد بیرون.
دستم رفت روی سینه هام ولی دستمو گرفت و زد کنار.
دستاشو گذاشت پشت سرشو تکیه داد به صندلی و با رضایت سینه هامو تماشا میکرد.
من اون لحظه پر بودم از حس شهوت و خجالتی که رفته رفته داشت کم‌میشد و شهوت جاشو میگرفت.
ناخوداگاه کمرمو تکون میدادم و خودمو روی برجستگی شلوارش تکون میدادم.

ادامه در قسمت بعد

نوشته: Queen girl


👍 28
👎 5
20601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

779732
2020-12-02 02:16:45 +0330 +0330

از خیلی کصشعر ها به اصطلاح داستان بهتر بود ادمه بده💦

0 ❤️

779757
2020-12-02 05:30:12 +0330 +0330

قشنگ بود لطفاً همینطوری ادامه بده

0 ❤️

779788
2020-12-02 11:16:06 +0330 +0330

بعد از مدت ها ی داستان خوب

0 ❤️

779831
2020-12-02 20:12:33 +0330 +0330

ذهن شما به عنوان یه نویسنده خلاقه، اما دستت به عنوان یه نویسنده ریده(محترمانه ترین حالت ممکن بهت گفتم)
اگر میخوای پیشرفت کنی و به نویسندگی علاقه داری، باید املای درست کلمات و اصول و قواعد نوشتاری رو یاد بگیرید.
با ارزوی بهترین ها برای شما، نه لایک میدم نه دیس لایک
اما اگر در قسمت های بعد هم بخوای همین اشتباهات رو تکرار کنی، دیس لایکی به گندگی همون گالری تو کوچتون.

1 ❤️

779837
2020-12-02 20:48:18 +0330 +0330

Reza_sd77
ممنون از نگاه و نظر شما. این داستان اولین تجربه نویسندگی من بود .نوع نوشته من محاوره بود اما بابت غلط های املایی و عدم رعایت ویرایش و نگارش از شما و خوانندگان عزیز عذرخواهی میککم.

3 ❤️

779841
2020-12-02 21:56:22 +0330 +0330

بدک نبود.ادامه بده دوست عزیز.

0 ❤️

779978
2020-12-03 16:36:26 +0330 +0330

چقدر مزخرف بود , حالم بهم خورد.

0 ❤️