حامد…
زود برو اتاق فرمانده، کارت داره…
بعد از یه تمرین سنگین فقط همینو کمداشتم…
ـ بیا تو
احترام هیچوقت بهم حس خوبی نمیداد ،چون به تجربه فهمیدم هر احترامی یک چشم داشتی به همراه داره …
نشستم و به پیشونی بلندش خیره شدم …پیرمرده هوسباز ،شبی با یه زنه
الانم سرش تو گوشیه و به قول خودش تو اینستاگرام دنبال یه کیلو گوشت میگرده واسه شامش…
گوشیوکنار گذاشت و شق نشست
_ باشه …
ببین ما همه اینجا تبعیدیم …از منه فرمانده تا توی سرباز .
از اونجایی که خیلی دوست دارم و کارتو قبول دارم ،میخوام یه کار بزرگ بهت بدم که هم خودتو خلاص کنی از این جهنم ،هم مارو از دست خودت…
با یه لبخند موزیانه بهش رسوندم که میدونم لطفی در کار نیست
حرفاش عین واقعیت بود …ریش سفیدی که به نابغه علوم نظامی معروف بود و چند بار جورمو کشید تا سرپا بمونم
بعد از یکساعت صحبت بالاخره قانعم کرد که برم .
قرار شد فردا ساعت نه صبح خونه طرف باشم و خودمو معرفی کنم .
شب چمدونامو بستم سمت تهران.
رضا :نری اونجا کس ببینی مارو فراموش کنی رئیس .
محمد: اووف حامد بکن ناموسا …جای مارم خالی کن
رضا :داداش حالا که میخوای بری میشه بگی چی تو اون دلت داری که هیچوقت نگفتی بهمون ؟
رضا تو کارش استاد بود و با نمک ترین موجود تاریخ بشریت با اختلاف.
چهار صبح راهی شدم …
چه لحظه سختی بود …
یه کابوس جلو چشام ،یه آه ته سینه م ،یه دریا خون تو دلم ،یه حنجره قفل ،یه بغض سنگین و البته یه خنده رو لبام…
وقتی وارد خونه اقای احمدی شدم دقیقا مثل یک یتیم از دونه دونه پله ها غربت و بی کسی خودمو حس کردم
یه خونه بزرگ و درندشت …
یه خانوم میانسال جلوی در ورودی چایی میخورد . چهرش مهربون میزد
چیزی نگفتم و با حس تحقیر کفشامو درآوردم و رفتم داخل رو یه مبل دو نفره نشستم و همش به تحقیرم فکر کردم. اولین بارم نبود …
با صدایی خش دار به خودم اومدم :
ـ اقا حامد؟
بله .آقای احمدی؟
ـ بله .خوش اومدی پسرم .اینجا مثل خونه خودته ،راحت باش
راحتم ممنون
بعد از تعارفای معمول :
ـ ما اینجا سه نفریم ، منو همسرم و دخترم الهه …فک کنم با همسرم دم در اشنا شدی ،زهرا خانوم…
بله .خدمتشون رسیدم…کاره من چیه اینجا …ببخشید البته
ـ از خانوادم محافظت کن…تعریفتو خیلی شنیدم …میگن پشت سرتم چشم داری
حرف زیاد میزنن، من در خدمتم ،امیدوارم لازم نباشه کاری کنم .
ـ لطفا اینجا اخماتو بازکن ،یه اتاق واست مرتب کردیم …میتونی اونجا استراحت کنی
مرسی …
دلم هنوز اونجا بود ،پیش رفیقایی که هفت سال باهم زندگی کردیم و امروز بدون هیچ پیش زمینه ای ترکشون کردم…
ساعت حدود سه بود که الهه اومد خونه …یه دختر فوق العاده زیبا و با پرستیژ .به عمرم این زیبایی رو نمیتونستم تصور کنم.
نگام کرد و گفت شما؟
بادیگاردتون هستم
با خنده ای بلند لحن رسمیمو مسخره کرد .
ـ اخم کنی فک میکنی خیلی زور داری ؟به قیافه ت نمیخوره اینکاره باشی شازده .
ـ اسمم حامده ،فامیلم صبوری
اوه اوه نه بابا ،واقعا ،بگو به قران ،هنوز تو شوکم ،بگو جون عمه م
جون عمه م
خندشو جمع کرد و گفت
ـ هر کی هستی باش ،اینجا واسه ما ادا درنیار اقا کوچولو .وقتیم باهات حرف میزنم نگاتو به کفشام بنداز و فقط بگو چشم
من نوکر شما نیستم . بادیگارد شما هستم .
ـ هر کی هستی باش ،فقط از من بترس …
ترس تنها حسی بود که باهاش بیگانه بودم .
دوسال جنگ با تروریست ها تو سوریه ،بارها زخمی شدن و تا سر حد مرگ رفتن ،و مسائلی با این محوریت جایی برای ترس من نمیزاشت .
با یک سکوت طولانی در مقابل تشرای اون ،پدرش جلسه دوستانه مارو بهم زد
ـ دخترم منتظرت بودیم ،بیاین ناهار
× بیایم ناهار؟ یعنی این میخواد با ما ناهار بخوره
پدر یه نگاه از رو شرمندگی بهم انداخت و با صدایی اروم به دخترش گفت
ـ دخترم به ایشون احترام بزار ،ایشون داره به ما لطف میکنه .کشش ندیم بهتره، بیاین…
سرتاسر وجودم حس نفرت بود …خدا لعنتت کنه رحیمی .از جهنم فرستادیم جهنم…
سر میز ناهار حس عجیبی داشتم، حس عدم تعلق ،حس زندانی بودن ،نفرت،غربت،اجبار و البته خجالت…
مادر و دختر با دقت غذا خوردن منو دید میزدن و هر ازگاهی به همدیگه تنی میکوبیدن .وقتی اقای احمدی متوجه شرم من شد سعی کرد منو بالا بکشونه .شروع کرد به سوال پرسیدن…
ـ تو خانواده ثروتمندی داری ،چرا اومدی تو این کار؟
اولین سیلی رو خوردن و یخورده به من خیره شدن.ولی هیچوقت اهل لاف و دروغ نبودم.
یه خنده بلند سر گرفت و ترکشش پدر رو هم خندوند …
× فدای دل مهربونت بابایی …ولی نکن از این کارا
و بازم اوار خنده ها رو سرم ریخت .
ـ رحیمی گفت کوماندو هاشو تمرین میدی و حسابی استادی تو جنگ و درگیری
نگاه های سنگینشونو حس میکردم .یخورده اروم تر شده بودن و با احترام بیشتری حرف میزدن .
رفتم تو حیاط یه سیگار اتیش کردم …
چند دقیقه بعد الهه صدام زد که اماده باشم باهاش برم خرید .
ـ خوبی بادیگارد
یه خنده کنایه داری گوشه لبش خونه داشت . وقتی برگشتیم حدود ساعت یازده شب بود .
کل مسیر تیکه مارکبودن خریداشو نثارم میکرد .
شام رو خوردیم …من تشکر کردم و رفتم سمت حیاط
ـ کجا میری حامد جان ؟
میرم تو حیاط. نگهبانی بدم
بمب خنده منفجر شد…
ـ عزیزم پادگان نیست که تا صبح پست بدی…برو استراحت کن ،الهه امروز خیلی خسته ت کرده .
بشدت سر درگم بودم.هیچ وقت تو این شرایط نبودم.اگه محافظم چرا باید بخوابم ؟اگه محافظم چرا باید تحقیر شم ؟ ایا من نوکر شاهزادم؟
من فعلا تو حیاطم …
شبتون بخیر
حدود ساعت چهار صبح بود .غرق در دود سیگار و خیره به تاریکی ته باغ ،سکوت محض و نسیم خنک ،فکرای پر درد ، اندوه و حسرت …
بیاد اوردم شبی رو که شاهد قتل مادرم بودم اونم توسط پدرم…
بیاد اوردم تنها برادرم تو دستام جون میداد و هیچ فریادرسی نبود…
بیاد اوردم شبایی که واسه خرجیم تو رینگ مسابقه با غولهای زمونه دست به دستکش بودم …
بیاد اوردم روزی که تنها هدفم انتقام بود
ولی هرکاری که کردم نتونستم بیاد بیارم طرف انتقامم کیه؟
پدرم؟
یا قاتلای برادرم؟
یا روزگار؟
با پدرم تسویه شد ،با قاتلای برادرم تسویه کردم ،
ولی حریف روزگار نبودم…
روزی که به قرارگاه سری شرق کشور تبعید شدم و کامل محو شدم از بودن برای زنده موندن .
ریشه ضخیم افکارم با صدای نازک الهه پاره شد.
ـ بیداری؟
ـاوه اوه چرا گریه کردی؟
ـببخش که ناراحتت کردیم
حس شرم زیادی داشتم از رگ اشک رو صورتم …نگاه اون خیلی ترحم انگیز به لبای من بود که چی میخوام جوابشو بدم
ـاز چی ناراحتی؟
ـوالا طوری حرف میزنی و راه میری که ادم فک میکنه قلب نداری .
به شبای سخت عادت داشتم بود ولی اون شب خیلی سخت بود ،شاید بخاطر محیط جدید بود ولی خوشبختانه چیزی به صبح نمونده بود .
نوشته: Reza…elh
Payamse عزیز…در هیچ جای داستان اسمی از سرباز وظیفه بودن نیست ..
حق با توست رضا جان،کلمه وظیفه وجود نداره،اما سرباز بود،شاید به معنای عام استفاده کردی،اولش با توجه به کلمه سید یه حدسهایی زدم،اما از احترام گذاشتن نوشتی فکرم برگشت به سربازی.
در هر حال دوست دارم ادامشو بخونم.
داستانت و شخصیت اصلی اغراق زیاد داره اما دلیل بر غیر جذاب بودن داستانت نمیشه چیزی که یکم آزار دهنده بود شخصیت متخاصم زن خونه بود در مواجهه با این بادیگارد که البته دختر خونه هم مستثنی نبود شاید در قسمتهای بعد دلیل این جبهه گیری مشخص بشه و نکته بعدی تغییر رفتار حدودی دخترک قصه در نصف شب
وقتی یکی رو زیر دست میبینی شاید در گذر زمان رفتار تغییر کنه اما در یک شب زیادی بعیده
در مجموع خوب نوشتی لایکت میکنم و منتظر قسمت بعد میشم موفق باشی
خیلی اوج گرفتی…یاد آرنولد تو فیلم کوماندو افتادم…تا اینجا که فرازش زیاد بود اگر بتونی فرودش رو خوب جمع کنی صد آفرین داری. فعلا یه لایک بهت دادم…به قول دوستان اون دختره نصفه شبی بی هیچ دلیلی نباید اخلاقش خوب میشد…شاید بعدآ بتونی دلیل خوبی براش بیاری…ادامه اش رو بنویس…
داستانه زیبایی بود لایکیدمت ?
اره بنظرم زود رفتاره دختره خوب شد احتمالا بعدش یه چیزی ازت میخواست که اینطوری باهات خوب شده …
من بیشتر یاده سری های رامبو افتادم ?
هر کی دیس لایک کرد خودم میکنمش هخخخخخ عالی هستی تو پسر
لایک ۲۰ خوب بود…:)
چرا یه آموزندهی کوماندو باید بادیگاردِ یه خانواده بشه؟ خانواده مهمی هستن؟ مثلا دانشمند یا مربوط به سیاست و اینها؟ و دوست داشتم راجبِ حامد صبوری بیشتر بدونم.
منتظرِ ادامش هستم… ?
به نظر میاد داستان جذابناکی باشه…لیکن بصورت آلتناکی بد معرفی شدن کاراکترها…یکم از اغراق گفتارت بکاه…چ کاراکتر اصلی چ دختر خانواده یا حتی زهرا خانوم.یکم رقیقتر بیان شه عالیه.بهرحال تا اینجای داستان لایک.تا ادامشم بنویسی ببینیم چی از اب در میاد
با سپاس از وقتی که برای نوشتن این داستان گذاشتی، باید بگم که متاسفانه فقط عده معدودی نسبت به داستان های سایت ابراز عقیده میکنن و نظر میدن. نمیتونم درک کنم چرا وقتی یه داستان مثلا حدود 20 هزار بار خونده شده، خیلیییییی که لایک یا دیس لایک کرده باشن 40 ، 50 نفر هستن! و خیلی که نظر داده باشن حدود 20 ، 30 نفر!!!
به هر حال احساس میکنم خیلی کلیشه توی داستان های سایت هست. مثل سریال های ترکی که محاله شامل این اِلمان ها نباشن :
-خانواده ثروتمند / خانواده فقیر / ارتباط پیچیده بین این دو / شخصیت زورگو/ شخصیت مظلوم و …
توی همه سریال های ترک این ها رو میبینی، فقط هربار یه المان پر رنگتر و دفعه بعد المان دیگه بُلد میشه.
ببخشید که صریح مینویسم، ولی ترجیح میدم به جای ناسزا یا جملاتی که همون معنی “لایک” رو میدن، نظرم رو بگم، هرچند غیر کارشناسانه و فقط بعنوان یه خواننده داستانت باشه.
برات آرزوی موفقیت میکنم.
ممنونم zendanie_abad …بسیار جالب بود کامنت شما
شاهد قتل پدر، شاهد قتل داداش، کشتن قاتلها،دو سال خدمت در سوریه و بعدش تبعید و ادامه خدمت و فلان در حالیکه یک سرباز وظیفه هستی،اینهمه توانایی در جنگ،آموزش کماندوها،یه تنه یه گردان رو حریف بودن،…
زیادی بهش بال و پر دادی و غیر قابل باور نوشتی،کمی واقعیتر باشه قشنگ میشه.
ادامه بده ببینیم بعدا چی میشه.
لایک