پابند

1396/04/06

درود به شهوانی های عزیز ، امیدوارم از این داستان لذت ببرید ، پیشاپیش از دوستانی که لطف دارن ممنونم!
بابت کم و کاستی ها شرمنده ام وسعم در همین حده :-)
پابند معانی متفاوتی داره از جمله :
1گرفتار، اسیر
2متعهد ، وفادار

-برو تو…
در میله ای رو باز کرد و هُلم داد…کله ی یه عده از اتاقک ها اومد بیرون وچند نفری که رو زمین نشسته بودن خیره شدن به من،یکی از دو نفری که سرپا ایستاده بود اومد جلو،پیرنبود جوون هم نبود،زن40-45ساله ی جاافتاده،چاق اما قدکوتاه…
-بهههه مهمون جدید داریم بچه ها…اسمت چیه کوچولو؟
همه کم کم اومدن جلو،بدجور غریبی میکردم مثل بچه ای که از مادرش دور افتاده باشه…
-حالا چرا نطق نمیکنی؟موش زبونتو خورده؟؟بگو بینم خلاف ملاف چیکا کردی؟؟به تیپ و تریپت میخوره دله دزد باشی، آره؟؟؟
همه زدن زیر خنده ، اینجا آخرین جایی بودکه دلم میخواست باشم !
دستشو آورد نزدیک صورتم،ناخودآگاه دستشو پس زدم…نیشخندی زد
-ببین کوچولو،حرف که نمیزنی…پس بز(بزار) من روشنت کنم…اینجا چی؟ من رئیسم،آب میخوری باس از من اِجزه(اجازه) بگیری ، یه عده رو بسیج کنی علیه من و از این داستانا نریم،دهن مهنت سرویسه بالا بری پایین بیای اینجا من رئیسم…افتاد بچه؟؟
بی حرف خیره بودم تو چشمای ریز عسلی رنگش…هاج و واج این جماعتی بودم که یه کلمه از حرفاشونو نمیفهمیدم…
-ای بابا…بیخیل…ماهرخ بیا اینو ببر تو اتاقت کلا تعطیله!
دختری لاغرمردنی با چشمای گودافتاده که لباس زندون تو تنش زار میزد ، از انتهای جمعیت اومد جلو دست سردمو گرفت و با خودش کشید…بقیه هم کم کم متفرغ شدن…
-ببین دختره اینجا این نرگس خانم که دیدی حرفش خعلی برو داره ، کسی رو حرفش نه نمیاره ، توهم سعی کن دم پر کسی نباشی آسته بری آسته بیای ، من بعدم اینجا میخوابی رو این تخت…
ساک کوچیکم رو گذاشت رو تخت زوار در رفته ای که با یه روتختی چرک و چروک پوشیده شده بود…
-تمیز نیس میدم بشورن برات،منم اون بالا میخوابم،راستی اسمت چیه؟بهت نمیخوره سابقه دار باشی؟دفه اولته؟؟چیکا کردی؟چیزی کش رفتی؟؟
بی حرف خیره شدم به مردمک چشماش،به بینی عقابیش،چشمام پایین اومد و از صورت تکیده و استخونیش رسید به خالکوبی کنار گردنش…من اینجا چیکار میکردم؟؟
-ای بابا…
چشماشو تو کاسه چرخوند و از اتاق زد بیرون…روی همون ملافه ی کثیف دراز کشیدم،ساعدم و گذاشتم روی پیشونیم و به حرفای وکیل فکر کردم…

-با سکوتت میخوای چیو نشون بدی دختر؟؟
+…
-ببین دختر جون من این موهارو توی آسیاب سفید نکردم،کارم اینه،شب تا صب صب تا شب انواع و اقسام پرونده ها رو ورق میزنم،صدتا پرونده ی بدتراز تو رو راست و ریست کردم ، دزدی جنایی قاچاق آدم ربایی تجاوز…
+…
-اگه خودت نخوای هیچکس نمیتونه کمکت کنه…
+…
-به من اعتماد کن تو هنوز خیلی جوونی
به پدرمادرت فکر کن، انقدر عذابشون نده!
زل زدم تو چشمای قهوه ای روشنش که از زور بی خوابی کدر شده بود،بالاخره طلسم سکوت رو شکستم
+چند گرفتی؟
دستای مشت شده اش و از روی میز برداشت و چشماشو ریز کرد و پرسید
-چی؟
+چند گرفتی؟دو برابرشو بهت میدم فقط دست از سرم بردار و اون زن و مرد بیچاره رو الکی امیدوار نکن!
بی حرف خیره موند توی چشمام،وکیل خبره ی پنجاه و اندی ساله که آوازه اشو حتی تا قبل از گرفتاری خودم تو شهر شنیده بودم
چادر چروک زندون و جم و جور کردم و بلند شدم،دیگه حرفی نداشتم!
یادمه آقاجون خدابیامرزم همیشه میگفت کسی که داره غرق میشه به پرِ کاه هم چنگ میزنه…اما این قضیه همیشه صدق نمیکنه!گاهی اونقدر غرق میشی که خودتم میدونی نجاتت فقط یه افسانه است،سرابه!

با احساس تکونای شدیدی از کابوسام دل کندم…
-هی…پاشووو
نیمخیز شدم و هراسون به دست ماهرخ چنگ زدم،چشای از حدقه بیرون زدمو دوختم بهش،گرمم بود نفس نفس میزدم…دستاشو کشید به پیشونیم
-چقد عرق کردی…تو خواب همش حرف میزدی؟بیا این لیوان آب و بخور!
-چرا رو این ملافه چرک خوابیدی؟
صدای اعتراض بقیه به گفت و گومون پایان داد!
+اه ماهرخ خاموش کن اون بی صاحابو مگه نمیبینی کپه مرگمون و گذاشتیم
اشاره دادم که چراغ و خاموش کنه،لیوان آب و سر کشیدم و تا صبح از ترس کابوس چشم رو هم نذاشتم،هرچند که توفیری هم نداشت!

-سمانه پاکزاد ، پاکزاد ملاقاتی داری…
+او لالا چه زرت و زرت ملاقاتی داره بچه ژیگول ،ما که موهامونم بشه رنگ دندونامون کسی …اصن وایس ببینم تو جرمت چیه جوجه رنگی؟؟
باز همون نرگس خانم بود که دوباره پاپیچم میشد،
میخواستم از اتاق بزنم بیرون که سد راهم شد…خواستم از کنارش بگذرم اما دوباره پاپیچم شد
-تا نگی جرمت چیه رخصت نمیدم بری!
بینیشو با دو تا انگشت شصت و سبابه اش چلوند و منتظر نگاهم کرد،آدم خطری ای نبود فقط هُفتی میزد وگرنه طبل تو خالی بود
+قتل!

وارد اتاق کوچیک سفیدی شدم ،همون اتاقی که دو وکیل قبلی رو ملاقات کردم، نمیدونستم ایندفه قراره کی و ببینم، از این همه رفتن و اومدن خسته بودم،دیگه کشش نداشتم…
زن حدودا40ساله و زیبایی روبروم بود و یح

تمل پدر وکیل جدیدی برای پرونده ام فرستاده بود…
-سلام
صدای خشک و جدیش از فکر و خیال بیرونم کشید،مدتها بود زبونم برای گفتن سلام نچرخیده بود! بلافاصله ادامه داد
-ببین دخترجون بزار برم سر اصل مطلب،اول اینکه من جعفری هستم وکیل جدیدت،از کم و کیف ماجرا تا حدودی باخبرم پروندت رو مطالعه کردم، سمانه پاکزاد 23 ساله مجرد بدون هیچ گونه سابقه کیفری در روز 24 دی ماه ساعت 13:41دقیقه نگهبان 34 ساله ساختمان خونه ی خواهرش رو تو اتاق خواب خونه ی خواهرش با آباژور و میله ی بارفیکس مورد ضرب و شتم قرار میده و از محل جرم فرار میکنه،مقتول بعد از رسیدن به بیمارستان توسط همسایه ها براثر شدت جراحات وارده شکستن جمجمه و خونریزی مغزی فوت میکنه…
برگه های سفید رو روی میز رها کرد،چشماشو ریز کردو آرنجهاشو روی میز قرار داد،انگشتهاشو توی هم گره زد و فقط پرسید
-چرا؟؟
بی حرف خیره شدم بهش،دستامو از روی میز برداشتم تا لرزششون رو از دیدش پنهان کنم هرچند که از دید تیزبینش مخفی نموند!
-من هنوز منتظر پاسخم،چرا؟؟چرا سمانه ی پاکزاد دانشجوی برق دانشگاه شریف ته تغاری خانواده سرشناس و مرفه دکترکیکاووس پاکزاد بعد از قضیه عشق و عاشقی با یکی از اساتید و مرارت های فراوان برای راضی کردن خانواده به ازدواج در عنفوان 23سالگی و تنها چند هفته بعد از نامزدی ، باید دست به قتل نگهبان ساختمان خواهرش بزنه؟؟
پس بالاخره پرسید…بالاخره کسی پیدا شد که بپرسه چرا؟ این سمانه ی مادرمرده چرا کشت؟ چرا! بغض سرکشم بعد از مدتها سرباز کرد،اشک حلقه زد تو چشمم و آروم هق زدم، ساعدم رو روی میز گذاشتم و پیشونیم و هم روش، هق زدم و قفسه ی سینم سوخت… نمیدونم چقدر گذشت که گفت
-ما زیاد وقت نداریم سمانه ، به من اعتماد کن،اگه با من حرف بزنی نصف مشکلات حل میشه
-من زنم هم جنس توهستم، تو رو میفهمم،با من حرف بزن…
-این روزا تنها کسی که میتونه نجاتت بده خود تویی…
سرم رو از روی میز برداشتم، ساعدم زوق زوق میکرد، میخواستم حرف بزنم برای کسی که میپرسید چرا! میخواستم بگم از دردی که روی قفسه سینم سنگینی میکنه اما کمرم رو شکسته! حتی اگه راه نجاتی نبود ، میخواستم از بند این عقده ها و گره های کور خلاص شم… مچ دستم رو ماساژ دادم ، سرم و پایین انداختم اشکام و پس زدم و
برگشتم به همون روز نحس…

روبروی آینه قدی درحال برانداز کردن خودم با صدای بلند به مامان اعلام کردم
-مامان من میرم خونه سوگل
مامان هم متعاقبا داد زد
+خونه سوگل چیکار داری؟سوگل که خونه نیست مادر
-میرم یه سری وسایل بردارم ببرم بیمارستان…
+باشه مادر منم یکم دیگه راه میوفتم،بیمارستان میبینمت…

هم خوشحال بودم هم ناراحت، روز سومی بود که من خاله یه نی نی نیم وجبی زیر اون همه دم و دستگاه بودم،نی نی مون عجله داشت و هشت ماهه دنیا اومده بود،دکتر میگفت بخاطر کمبود سورفاکتانت نمیتونه درست تنفس کنه و یه مدت باید با دستگاه نفس میکشید،سوگل هم وضعش بهتر نبود،زایمانش سزارین بود و خیلی خونریزی داشت…یکم لباس و وسیله لازم داشت که من باید میرفتم خونش براش میبردم،شوهرش آقا فرهاد از همون روز اول پاشو تو خونه نذاشته بود و یه پاش بیمارستان بود و یه پاش شرکت شب هم همونجا میخوابید،لیلی و مجنون بودن واسه خودشون درست مثل من و سهراب…
ماشین و بی توجه به تابلوی پارک ممنوع پارک کردم و رفتم داخل ساختمون عجیب بود که نگهبون سرکارش نبود،رفتم بالا وسایلی که سوگل میخواست و برداشتم،روبروی آینه ایستادم و سر و وضعم و مرتب کردم رژ جیگری سوگل چشمم و گرفت دستم و به هوای برداشتنش دراز کردم که نمیدونم چجوری خورد به شیشه ی کوچیک جوهر و خورد زمین و شکست…سوگل عاشق خطاطی و خوشنویسی بود… قطره های ریز جوهر رو شلوار کتون کرم و مانتوی سفیدم بد تو ذوق میزد،رفتم تو حموم و درشون آوردم زیر مانتوی کت و کلفتم جز لباس زیر چیزی نپوشیده بودم عادت نداشتم،حوله لباسیِ سوگل و تن کردم و از حموم زدم بیرون،خورده شیشه ها رو با جارو جمع کردم،داشتم جوهر کف سرامیک و پاک میکردم که صدای در اومد…فکر کردم آقا فرهاده ، پاورچین پاورچین در اتاق و باز کردم اما…
نگهبون ساختمون بود ! اونقدر از حضورش جا خورده بودم که فراموش کردم چند دقیقه ای میشه که بهم خیره است… با ترس و لرز پرسیدم
-تت…تو ای اینجا چیکار میکنی؟
به خودش اومد ، مثه اینکه یادش بیاد چه گندی زده انگشتای دو تا دستاشو فرو کرد تو موهاشو محکم عقب کشید،نفسش و بیرون فوت کرد و زیرلب زمزمه کرد لعنتی…
-پرسیدم اینجا چیکار میکنی؟
+من… من اومدم که یه سروگوشی…آآقا فرهاد در جریانه
میدونستم که زر مفت میزنه
همونطور که میرفتم سمت تلفن توی سالن گفتم
-پس من یه زنگی به آقا فرهاد بزنم
یه دفه از پشت بازومو سفت چسبید و غرید
+تو همچین کاری نمیکنی
لحنش عوض شده بود و بوی خشونت میداد،عصبی تر دستم و کشیدم و فریاد زدم
-حالیت میکنم
با عجله رفتم سمت تلفن اما دستم نرسیده به گوشی ، از پشت موهام و تو چن

گش گرفت و کشون کشون برد تو اتاق خواب ، بی توجه به جیغ هام پرتم کرد رو تخت ، نمیدونست باید چیکار کنه ، نه راه پس داشت نه راه پیش ، میدونستم یه خبرایی هست ، نمیدونم چرا صدای جیغ و دادام به هیچ کجا نمیرسید، عصبی شد و هُلم داد رو تخت … دراز کشید روم ، پاهامو با زانوهاش قفل کرد نشست روی رون پام

و دستام و با دستاش بالای سرم اسیر کرد ، اولش کاراش اصلا رنگ و بوی شهوت نداشت فقط از روی ناچاری واسه خفه کردن من ، اما با کنار رفتن حوله لباسی و افتادن چشمش به پوست سفید و سینه هام رنگ نگاهش عوض شد…به وضوح حس میکردم داره خودشو بهم میماله ، آروم زمزمه میکرد بسه …آروم باش…آروم!
دیگه گریه ام گرفته بود ، حالا کامل روم دراز کشیده بود ، دائم تصویر سهراب جلوی چشمم بود ! عشقم سهراب …اگر میدونست چه اتفاقی افتاده دیوونه میشد! بوسه های ریزش زیر گلوم بهم حس تهوع میداد ، حتی اگر پای عشق سهراب وسط نبود باز من از سکس های یهویی بیزار بودم ، از این غول تشن با بوی عرق ، سینه ی پر مویی که از بالای پیراهنش بیرون زده بود ! وسط پاهاش سفت شده بود، بهم میمالید و نفس عمیق میکشید،سوتینم و جر داد و سینه هام بیرون افتادن ، هوای سرد دی ماه تو خونه ی بی شوفاژ خواهرم لرز به تنم نشوند و نوک سینه هام برجسته شد ، با ولع میخورد و میمکید ، گاز میگرفت و من حتی اصلا تمرکزی روی تحریک گیرنده های حسی نوک سینه ام نداشتم که لذت ببرم ، فقط درد بود و زجر … دائم زیر لب اسم سهراب و زمزمه میکردم ، ناگهان فکری به ذهنم رسید، وانمود کردم که لذت میبرم ، آه و اوخ میکردم و بدنم و پیچ و تاب میدادم ، لعنتی از سینه هام سیر نمیشد!
کمی بعد دستام رو رها کرد ، توی موهاش چنگ انداختم و بلند و بلند آه میکشیدم ، از روم بلند شد و کمربندشو باز کرد زیپ شلوارش و پایین کشید…چشمامو بستم ، جلوی دهنم گرفتش…
-بخورش خوشکله…
با همون چشم بسته زمزمه کردم
+اول تو
خنده ی کوتاهی کرد و شرتم و پایین کشید ، سرش و لای پام برد و زبونشو به چوچولم کشید ، که همزمان آباژور روی پاتختی رو برداشتم ، قلبم به شدت میزد و دهنم خشک شده بود ، محکم به پشت سرش کوبیدم ، آخ بلندی گفت وبلند شد ، تلو تلو خورد و زمین افتاد ، پشت سر و گردنش خونی بود ، آروم ناله میکرد نیمه هوشیار بود ، روتختی و سرامیک پر از لکه های خون بود ، بلند هق زدم و ناباور به اون تن لش نیمه جون خیره شدم ، راهی جز فرار نداشتم ، اومدم پایین تخت که پامو چسبید تعادلم و از دست دادم و افتادم ، مچ پام و ول نمیکرد و زیر لب میگفت میکشمت ، خیلی ترسیده بودم ، چشمم به میله ی بارفیکس گوشه اتاق افتاد ، هرطور بود خودم و بهش رسوندم و محکم با اون کوبیدم تو سرش ، دوباره ناله کرد و از هوش رفت ، پامو رها کردم یه چیزی تنم کردم و از اونجا فرار کردم…

جعفری ادامه داد
+فرار کردی و صبح روز بعد بعنوان مضنون اول پرونده دستگیر شدی!
دستگیر شدی و حرف نزدی تا … تا چی سمانه؟؟ چی رو میخواستی ثابت کنی؟؟
تنها صدای فین فین من و نفسهای سنگینم سکوت اتاق رو نشونه گرفته بود…
+فرار کردنت رو میتونم توجیه کنم هُل شدی ، ترسیدی ، جاخوردی یا هرچیز دیگه وگرنه خودتم میدونستی اتاق پر از اثر انگشتای دست و پای تو و تار موهای توه ، تو کشمکش تو با مقتول زیر ناخونای مقتول کمی از پوست تو وجود داره ، و همه ی اینا با آزمایش دی ان ای از تو اثبات شد!
چیزی که برای من مجهوله سکوت توه!

بلند شد و تو اتاق کوچیک شروع به قدم زدن کرد ، کلافه بود و عصبی
+چرا این همه مدت چیزی نگفتی سمانه، نه به چیزی اعتراف کردی نه چیزی انکار ، اون قسمت حضور نگهبان تو واحد خواهرت هنوز هم برای دادگاه مجهوله ، تو با سکوتت مثلا خواستی آبروی خودت و خانوادت رو بیشتر از این نبری؟؟ آخ که من با بی فکری این زنها چیکار کنم ؟؟
سرم و بالا گرفتم و گفتم
-مگه فرقی هم میکنه؟ من آدم کشتم ، قتل ، قتل عمد!
از حرکت ایستاد و نگاهم کرد ، مصمم و با صلابت گفت
+فرق میکنه ، البته که فرق میکنه ، تو برای دفاع از خودت شرافتت شخصیت انسانیت جنگیدی! تو باکره ای سمانه ، نه برای حفظ پرده بلکه برای حفظ حریمت جنگیدی ، این خیلی با ارزشه ، حتی اگر به قیمت جون کم ارزش یه انسان نمای پست تموم شده باشه ، چه بسا من ، قاضی ، دادستان و یا هر انسان دیگه ای تو جایگاه تو همین واکنش رو نشون میدادیم!
ما فقط تو جایگاه تو نبودیم وگرنه " همه ی ما توی تاریکی شبیه همدیگه ایم! "

حرف های وکیلم صرفا عقاید خودش بود و واسه دادگاه خصوصا بدون مدرک یا شاهد پشیزی ارزش نداشت، چطور ثابت میکردم نگهبون و من راه ندادم داخل خونه؟ چطور ثابت میکردم میخواست بهم تجاوز کنه؟ درگیریمون میتونست هرعلتی داشته باشه! احساس میکردم اعترافم فقط کار و خراب تر کرد… چه بسا به تبانی با نگهبون واسه دودره کردن پول و طلاهای خواهرم متهمم میکردن ! البته دادگاه هنوز نظرش و اعلام نکرده بود اما این افکار مالیخولیا شب و روز م

ثل خوره سرم و میخورد و مغزم و فلج کرده بود! نگاه های عجیب غریب و ترسیده هم بندهام بعد از اعترافم به تشویش و استرسم دامن میزد! گاهی با خودم میگفتم باید اجازه میدادم بهم تجاوز کنه!اینجور حداقل جز تجاوز درد دیگه ای نداشتم!!

پنجشنبه بود و خانواده ام برای اولین بار به ملاقاتم میومدن ! بعداز اینهمه مدت،درسته پدر واسه رسیدگی به پرونده ام از هیچ چیز فروگذار نکرده بود،اما دل من حضورشون رو میخواست…
پشت شیشه ها دنبال چهره ی آشنایی گشتم ، چشمم به

زن نگرون و رنجوری با چشمهای اشکی افتاد،این زن مادر من بود ؟؟ چقدر پیر شده بود، پدرم! مردی با محاسن یک دست سفید… از اون مرد همیشه اتوکشیده خبری نبود! خواهر عزیزم چقدر با همیشه اش فرق داشت! با خانواده ام چیکار کرده بودم؟؟
نشستم پشت شیشه و هق زدم مادر فقط چشم شده بود و انگار همه وجودم رو برای روز مبادا در حافظه ی خود ذخیره میکرد…دستش رو روی شیشه گذاشته بود ، خم شدم و لبهام رو مماس با شیشه قرار دادم ، کاش این بوسه واقعیت داشت!! گوشی رو برداشتم
-چقدر لاغر شدی سمانه ی مادر…
از خودش خبر نداشت !
-حرف بزن مادر ، تشنه ی صداتم…
بغض امان نمیداد…
-حرف بزن به مادر نفس بده ، نفسم بریده سمانه…
هق زدم
+مامان ، همه دارو ندارِ من …
پابه پای هم گریه کردیم ، من و مادر و سوگل، شانه های مثل کوه پدرم اما زلزله بود !

-وقت ملاقات تموم شده…

با اعلام پایان ملاقات ، انگار که یادم اومد باید از سهرابم خبر بگیرم …
+مامان سهراب…
چشمان مادر میخ چشمانم شد ، انگار که از همین میترسید…نگاهی به پدر انداخت ، گوشی رو به پدر داد ، پدر آرام زمزمه کرد
-سهراب نامزدی رو به هم زد!

گوشه ی بند زانوهامو بغل کرده بودم و به دیوار رو به رو خیره بودم ، یاد آخرین شبم با سهراب افتادم ، بعد از شام تو ماشین قبل از خداحافظی
-مرسی سهراب جونم، عالی بووود!
لبخندی زد و لبهام و آروم بوسید…وقتی جدا شدیم جای رژ رو لبهاش به خنده انداختم ، سهراب هم برای تلافی ، رژ لبم رو کامل خورد!!
-سهراب دردم گرفت ،الان جاش کبود میشه !
+تا دیگه اونجوری خنده تحویلم ندی موش موشک!
مشتی به بازوش زدم
-بدجنس…
-سهراب؟
+جون دل؟
-بیا قول بدیم هراتفاقی هم بیوفته هرگز از هم دیگه جدا نشیم…
منو به آغوش کشید و سرم و رو سینه اش گذاشت
+روزی که از تو جدا بشم ، روز مرگمه !!

حالا از هم جدا بودیم!
زنده بودیم اما هنوز!

اگه این زندگی باشه ، اگه این سهمم از دنیاست من از مردن هراسم نیست ،
یه حسی دارم این روزا که گاهی با خودم میگم ، شاید مُردم حواسم نیست !

پس برای همین این همه مدت مادر پدرم به دیدنم نیومدن ، طاقت گفتنش و نداشتن، همه میدونستن که من سهراب رو میپرستم!
شاید حق با سهراب بود ، موندن به پای کسی که یه پاش لب داره حجم عظیمی از حماقت رو میطلبه ، شاید هم عشق!!
اصلا گیریم که اعدام نشم ، حبس که رو شاخم بود ،کی با یه قاتل سابقه دار حاضره زیر یه سقف زندگی کنه ؟ اصلا برای آبرو و اعتبارش خوب نبود!!
من هم اصلا آدم خودخواهی نبودم ، اما…آه عشق امان از عشق…
من بخاطر تعهد و پایبندیم بخاطر تعلق خاطرم به سهراب آدم کشتم و اون قید من و برای خاطر آبروش می زد !
بارها خودم رو جای سهراب گذاشتم و هر بار از این درد مُردم ، سهرابِ من تو بند و من آزاد ؟؟ مُردن واژه حقیری بود مقابل این درد ! قلبم مدام نیشتر میزد و اعتراف تلخی بود این که سهراب …عاشق نبود! چقدر با پدر بخاطر سهراب جنگیدم ، چقدر پدر میگفت که مرد زندگی نیست ، بی انصافی بود سهراب فقط عاشق نبود ، همین !

-چطوری سمان جون؟
ماهرخ ، دخترک ریز نقشی که تنها یار من بود ، نگاه غمگینم گویای حالم بود
کنارم نشست و دست سردم رو تو دستش گرفت
+با ما که حرف نمیزنی ، اما من اونقدا شوت نیستم از چشات میخونم یه دردیت هس …
سرم رو روی زانوهاش گذاشتم ، دستاش نوازش گونه روی موهام نشست
-بمیره برات ماهرخ ، نمیگم غصه نخور آخه دست خود آدم که نی ، اما تو خودت نریز ، بریز بیرون درد و غمتو … من اولین بارم نی حبس میکشم عادت دارم ، کسی ک خلاف میکنه باس تومونشم پس بده ، اما تو آدم حسابی هستی جات اینجا نی ، حیفی ، بخاطر تیپ و تریپت نمیگم که یه نمه تیتیش مامانی میزنی ، من از چشات میخونم که بیگناهی …
-سوات موات درست حسابی نداریم اما حس ششممون کولاکه…
حرفاش آب و آتیش بود ، چیز خاصی نمیگفت اما لحن صداش بقول خودش کولاک میکرد ، تنها همدم این شبای بی کسی بود ، آه که گاهی یه غریبه برات کاری میکنه که صدتا رفیق گرمابه و گلستون نمیکنه …

دادگاه بعد از اعترافم رای خودشو اعلام کرد، باید شاهدی به دادگاه معرفی میکردم ، شاهد من فقط خدا بود که ظاهرا برای این جماعت چیزی بی ارزش تر از خدا پیدا نمیشد ! میدونستم این گره کورتر از این حرف هاست که به این آسونیا بشه بازش کرد، خانواده ی درست درمونی هم نداشت که بشه رضایت گرفت مادرش سرِ زا رفته بود ، پدرش آلزایمر داشت و حتی پسرش یادش نبود! دستم به هیچ کجا بند نبود، جعفری دائم امیدوارم میکرد و روحیه میداد اما من اون غرق شده

ای نبودم که به پر کاه هم چنگ بزنه!!
باز پنجشنبه ی دیگه ای رسید و پدر به دیدنم اومد…من همون مرده ای بودم که به خاک سرد زندون سپرده شدم،هرپنجشنبه…هر پنجشنبه…

-سلام دخترم
میدیدم که این مرد به پای من هر روز میمرد …
+سلام بابا
-خوبی بابا جان؟
خوب ! چقدر غریب بود این واژه…
از پرسیدن این سوال بی جواب پشیمون شد و ادامه داد
-میخوام بیارمت بیرون
سوال تو چشمام و خوند و آروم پچ پچ کرد
-با قاضی حرف میزنم!
میفهمیدم، میفهمیدم چی میگفت اما ، نمیفهمیدم… نه نمیفهمیدم !
+نه بابا!
-جان بابا؟
-چاره ای ندارم بابا ، زندگیمون جهنم شده ، دسته گلم پشت میله های زندون داره میپوسه ، مادرت جلو چشمام داره آب میشه…نمیتونم بابا دیگه نمیتونم!
دیدم که شونه های پدرم مثل دلم لرزید ، داشت بخاطر من از اعتقاداتش میگذشت! اما آزادی به چه بهایی؟؟

دوشنبه وقت دادگاه بود!
از پنجشنبه تا یکشنبه ، چهار روز متوالی فکر کردم ، به همه چیز … به زندگی بعد از آزادی، با بی سهرابی چیکار میکردم ؟با انگ قاتل رو پیشونیم ؟ با این بی آبرویی !

-ماهرخ؟
با شوق نگاهم کرد
+جون ماهرخ بگو سمان جونم؟
-اگه کسی به قتلش اعتراف کنه ، چقدر طول میکشه تا … تا اعدام بشه؟
جا خورد … به وضوح از چشم هاش خوندم!
+سس سمان جون این سوالا چیه آخه؟ سالی یه دفه لب وا میکنی دو کلوم حرف بزنی اونم همش…
-ماهرخ…خواهش میکنم
دستی به صورتش کشید
+نمیدونم جون سمان ، بستگی به دادگاه و مدارک و شواهد داره ، واس یکی چند ماه طول میکشه واس یکی چند سال…مرگ ماهرخ دیگه از این سوالا نپرس ، همه تنم مور مور شد ، از قدیم گفتن بی گناه پای دار بره سرش بالای دار نمیره…
نیشخندی زدم… بی گناه !

دستبندم و باز کرد ، دیگه جای دستبند اذیتم نمیکرد ، عادت کرده بودم ، چادرم رو جلوتر کشیدم و روبروش نشستم
-خوب ، عزیزم برای چی خواستی منو ببینی؟
لحنش عوض شده بود، دیگه از اون خشکی و جدیت خبری نبود…چشم از حلقه ی توی انگشتش گرفتم
+میخوام پیغام منو به پدرم برسونید
-چه پیغامی؟
+بهش بگید ، بگید سمانه میگه اگه از اعتقاداتت بگذری منم فردا به کارای نکردم اعتراف میکنم ، حرفایی میزنم که نباید ، بگید بخاطر من از اعتقاداتش نگذره ، بگید سمانه آزادی رو به این قیمت نمیخواد!
بغض کردم اما دیگه اشکی نمونده بود …
بلند شدم و دستبند خورده راهی بند شدم…

جلسه ی ششم دادگاه :

به ساعت روی دیوار نگاه کردم ، جلسه دادگاه شروع شده بود و از جعفری خبری نبود…قاضی چند بار سراغشو از من گرفت که اظهار بی اطلاعی کردم،
هراز گاهی برمیگشتم و با چشمای مضطرب بابا روبرو میشدم ، مامان اشک گوشه ی چشمش و با گوشه ی روسری میگرفت… بالاخره صدای تق تق در اومد و قامت جعفری توی آستانه ی در نور امید رو به قلبم تابوند ، نمیدونم شاید حق با آقاجون بود…کسی که داره غرق میشه به پر کاه هم چنگ میزنه !
جعفری بابت تاخیر عذرخواهی کرد و کنارم نشست! آدم خشکی که نمیشد آثار شادی یا غم رو از چهره اش خوند…
جلسه شروع شد…من اما فکرم هرجایی بود جز اونجا ، وقتی به خودم اومدم که تو جایگاه متهم ایستاده بودم و وکیل مقتول سوال میکرد
-خانم سمانه پاکزاد شما در اظهارات خودتون بیان کرده بودید که مقتول یعنی جناب صدرا اکبرزاده کلید واحد خواهرشما رو از قبل داشته وارد خونه شده و قصد تعرض به شما رو داشتند ، آیا برای اظهارات خودتون مدرک یا شاهدی دارید؟؟

+بله!!!

نگاه همه به سمت جعفری چرخید
+عذر میخوام جناب قاضی اجازه دارم؟
-بله
+شاهدی دارم که میتونه به روشن تر شدن ماجرا کمک کنه! قبلا وقت نشد با موکلم درمیون بزارم …
نگاهی به من انداخت و لبخند زد ، گیج شده بودم ، اون شاهد کی بود؟
قاضی شاهد رو به جایگاه دعوت کرد…
پسر جوونی وارد شد ، سلام کرد و با ترس و لرز شروع به صحبت کرد
-من محمد روزبه هستم ، نگهبان ساختمان ••• منطقه ••• تهران ، من همکار مقتول بودم ، تا حدودی رفیق هم بودیم، ما … یعنی من و صدرا قرار بود پول یا طلا از خونه جناب مهندس فرهاد شایگان سرقت کنیم و فرار کنیم …
نگاهی به من انداخت و عرق روی پیشونیش رو پاک کرد ، قاضی گفت
+ادامه بدید
-خانم جناب مهندس وضع حمل کرده بود ، مهندس هم خونه نمیومد تقریبا مطمئن بودیم کسی خونه نیست قرار شد صدرا اون روز یعنی 24 دی ماه با کلیدی که یکی از رفیقامون از روی در زده بود وارد خونه بشه و جای پول و طلا و چیزای قیمتی و شناسایی کنه تا اگه گاوصندوقی درکار بود یه فکری به حالش بکنیم و همون شب ترتیب پولا رو بدیم… من … من پشیمونم جناب قاضی ، من خودم با پای خودم اومدم اعتراف کردم ، عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد…
دیدم که شونه هاش لرزید ، دومین مردی بود که گریه اش رو میدیدم اما گریه ی این کجا و گریه ی پدرم کجا؟؟

پدرم … نگاهی به پدر انداختم ، مادر رو در آغوش گرفته بود و باهم گریه میکردن ، اشک های من هم بی صدا سرازیر میشد ، به جعفری هم نگاهی انداختم بالاخره شادی

رو از چهره اش تشخیص دادم با لبخندی اطمینان بخش چشماشو رو هم گذاشت…
گاهی خودت هم فکر نمیکنی بشه ، اما گره دقیقا از جایی باز میشه که فکرشم نمیکردی !
همه شاد از رفع خطر اعدام من و من ، نمیدونستم شادم یا غمگین؟؟ جسمم آزاد میشد اما روحم ، روحم جایی کنج اتاق خواب خواهرم زیر نفس های سنگین یه مرد جا مونده بود!

قاضی ختم جلسه رو اعلام کرد!

پایان شاهنامه ی ناخوش ، من
خاکسترِ غرورِ سیاوُش ، من !

نوشته: ZohreSE6


👍 36
👎 2
3145 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

636514
2017-06-27 22:44:03 +0430 +0430

خوب بود
آفرین

1 ❤️

636515
2017-06-27 22:55:04 +0430 +0430
NA

متفرغ!!!؟؟؟؟؟؟؟؟ چندکلاس درس خوندی برای داستان نویسی یک حداقل هایی لازمه
متفرق=تفرقه - پراکندگی - جدا جدا
متفرغ= فراغت - اسودگی - از کاری رها شدن

0 ❤️

636529
2017-06-27 23:51:58 +0430 +0430
NA

داستان زیبا و ملموسی بود دوست من…خسته نباشی…امیدوارم همچین جریانی به سر کسی نیومده باشه…

2 ❤️

636535
2017-06-28 00:50:28 +0430 +0430

ببین نوشته ی بدی نیس ولی این جا جای این جور نوشتن نیس
جای دیگه هم اگر خواستی بنویسی خیلی بیشتر از این باید وقت بذاری روش
در کل خسته نباشید

0 ❤️

636544
2017-06-28 03:02:14 +0430 +0430

بسیار زیبا وبسیار دلنشین دستتون درد نکنه زهره خانم.

0 ❤️

636557
2017-06-28 04:47:17 +0430 +0430

زیبا بود…خسته نباشین…لایک ۱۰
مدتی نبودین…خوش برگشتین خانوم :) ?

1 ❤️

636565
2017-06-28 05:43:14 +0430 +0430

مگه میشه انقدر یک متن زیبا باشه …
مدت ها بود حتی چیزی شبیه به این نخونده بودم … عالی بود عالی … کاملا تمام لحظات متن مثل فیلم جلو چشمام بود … خیلی زیبا به تصویر کشیدی …
شبیه به فیلم هیس دخترها فریاد نمیزنند … البته انتهای این داستان شیرین بود … با تمام تلخی ها

1 ❤️

636572
2017-06-28 06:06:45 +0430 +0430

naaaaaaa
khooob boood barikalla

0 ❤️

636592
2017-06-28 07:49:35 +0430 +0430

گاهی یه غریبه کاری برات میکنه که صدتا رفیق گرمابه و گلستون نمیکنه
گل گفتی
رسیدم بش که میگم

ملاقات زندان،واقعی بود. اشکم در اومد
دردشو کشیدم :(
لایک ناقابل

0 ❤️

636683
2017-06-28 20:57:28 +0430 +0430

لعنتی واقعا شاهکار بود واقعا افرین.
آدم باورش نمیشه یه‌روزی با یه داستانی تو شهوانی اولین باره تو پابلیک دارم نظر میدم یا حرف میزنم اشک بریزه من خیلی وقته داستان نخونده بودم تو اینجا نمیدونم چیشد اسمشم به دلم نشست. الان دارم میگردم دنبال بقیه داستان‌هات :)))
امیدوارم بازم بنویسی،بازم بخونیم،بازهم لذت ببریم و امیدوارم همیشه موفق باشی.

0 ❤️

636835
2017-06-29 11:14:22 +0430 +0430

یجورایی شبیه هیس دخترا فریاد نمیزنن بود ?

1 ❤️

636910
2017-06-29 20:54:11 +0430 +0430

Akhe kojasj shabihe hise
Un ke pedophile bud
Tajavoz nadideha ?

0 ❤️

637180
2017-07-01 04:42:19 +0430 +0430

خوب بود زهره …
روند خوب و مستحکم
دیالوگ های نسبتا قوی که واست یه امتیاز بزرگه
شوک های مناسب
و … خیلی فراز و فرودهای تکنیکی
لایک

0 ❤️

637249
2017-07-01 12:18:06 +0430 +0430

تقصیر خودتونه دیگه
خواستین اینقده قشنگ ننویسین
حالا که روشن کردین بازم بنویسین (inlove)

1 ❤️

638019
2017-07-04 22:19:38 +0430 +0430

خو کسمغز از اول بگو پسری دختری همجنس گرایی یا حداقل اسمتو بگو.یهو فرررت:برو تو
وقتمونو هدر میدی

0 ❤️

639670
2017-07-14 06:10:57 +0430 +0430

داستانتون قشنگ بود

توضیحات تخصصی رو واستون ارسال کردم

موفق باشید

0 ❤️

656359
2017-10-05 09:04:42 +0330 +0330

عالی بود، نوشتنت دوس دارم، بازم بنویس، روی اعصاب بود، پایان داستان، شیرینی آزادی، و تلخی بی وفایی سهراب داشت.
آفرين 31 ?

0 ❤️