پاداش صبر

1397/09/20

اسمم مصطفی است 29 سالمه، حسابداری خوندم و تهران زندگی می کنم. خانواده ام شهرستان هستند. بعد از این که درسم تموم شد دیگه تهران موندنی شدم. اوایل تو خوابگاه های چند نفره زندگی می کردم. بعد سربازی هیچ شغلی نتونستم پیدا کنم. به ناچار رفتم دوره آرایشگری گذروندم. از بچگی به مدل مو و مد و این چیزا علاقه زیادی داشتم. خوشبختانه با موفقیت دوره رو گذروندم و مدتی بعد رفتم مجوز گرفتم. بابا اوایل خیلی اصرار داشت حتما کارمند بشم ولی وقتی دید فایده ای نداره برام یک مغازه رهن کرد تا مجبور نباشم کلی اجاره بدم. خودم هم پس اندازم رو وسایل خریدم و ارایشگاه کوچیک اما شیک من راه افتاد. اوایل خوب در نمی اوردم ولی هر چی در می اوردم پس انداز می کردم چون یه نفر بودم و خرجی نداشتم. دوست دختر هم نداشتم که پولام هدر بره. کم کم وضعم بهتر شد. مشتری هام زیاد شدن. تونستم یه مزدا 3 برای خودم بخرم. ولی مغازه هنوز رهن بود.

از وقتی که وضعم نسبتا خوب شده بود، به فکر رابطه با دختر افتاده بودم، اما واقعا نمی رسیدم. آرایشگاه خیلی وقتم رو می گرفت و نمی خواستم مشتری هام رو از دست بدم. یه روز یه خانومی دست پسر شش هفت ساله اش رو گرفت اورد آرایشگاه. واسه این که پسرش نترسه با یه لحن نسبتا صمیمی با من حرف زد و سلام علیک کرد که انگار منو می شناسه تا پسرش هم نترسه و بمونه تو مغازه. مدل خاصی سفارش نداد و گفت همین فقط یکم کوتاه تر شه. من می رم خرید بر می گردم میام دنبالش. زن فوق العاده خوشگلی بود. در واقع اگه بچه اش همراهش نبود اصلا نمی شد فهمید که متاهله. کاملا به دخترای 23 24 ساله می خورد. قدش نسبتا کوتاه بود ولی اندامش عالی بود. آرایش ملایمی داشت ولی ولنگار و بدحجاب نبود. در کل خیلی خیلی ازش خوشم اومد. اما خب می دونستم این خوش اومدن همون هوس مردونه است و در عمل حتی اگه پاش بیفته من هیچ وقت سراغ زن شوهردار نمی رفتم.

مادره رفت و یکم با پسره حرف زدم تا صمیمیت ایجاد شه و نترسه. بچه کوچیک هایی که بترسن زیر اصلاح تکون بخورن کار رو سخت می کنن. اسمش رو پرسیدم و این که کلاس چندمی و از این حرفا. کارش که تموم شد نشست روی صندلی تا مامانش بیاد. دو سه تا مشتری دیگه اصلاح کردم اما مامانش نیومد. پسره هم ترسیده بود و نگران شده بود. می خواستم مغازه رو ببندم اما هنوز مامانش نیومده بود. بهش گفتم عمو شماره مامانت رو بلدی بهش زنگ بزنم؟ گفت نه. گفتم خونتون رو بلدی؟ گفت آره. گفتم نزدیکه گفت اره. گفتم خب بیا بریم ببرمت خونه.

راه افتادیم سمت خونشون. جلوی یک ساختمون خیلی شیک و عالی که رسیدیم گفت همینجاست. رفت زنگ زد کسی در رو باز نکرد. پیاده شدم گفتم کسی خونتون نیست؟ گفت نه در رو باز نمی کنه. گیر کرده بودم. خسته بودم حال نداشتم. از طرفی این بچه رو نمی شد به امان خدا ول کرد تو خیابون. چند تا فحش تو دلم به مامان و بابای بی فکرش دادم. دو دل بودم که چی کار کنم دیدم مامانش با هیوندایی آزرا رسید. تا منو دید با طلبکاری اومد سمت من و با لحن یکم تند گفت آقا چرا مغازه ات بسته است مردم از نگرانی. نگاهی به چشمای عصبانیش انداحتم. خیلی خوشگل بود هیچی نگفتم. خودش فهمید که بد حرف زده و اصلا تقصیر خودش بوده. گفت وای ببخشید من تصادف کردم دیر رسیدم الانم اعصابم خورده. رفتم ماشینش رو نگاه کردم. خیلی داغون نشده بود. ولی بعید بود بدون رنگ در بیاد. بهش گفتم من صافکار آشنا دارم اگه مقصری و باید خودت درست کنی معرفی کنم. که گفت مرسی و کارت صافکار رو بهش دادم و اینا. داشت خدافظی می کرد و بچه اش رو می برد تو گفتم راستی صافکاری خارج از شهره (قلعه حسن خان بود) ماشین رو همسرتون ببره بهتره. یه مکثی کرد انگار می خواست چیزی بگه اما منصرف شد گفت باشه مرسی شب بخیر.
از اون به بعد چند بار دیگه هم بچه اش رو اورد آرایشگاه و بابت اون دفعه اولی که من بچه اش رو صحیح و سالم بردم در خونش یه جورایی احساس دین می کرد. بقیه پولش رو نمی گرفت و از این حرفا. هر بار که می آورد من مست زیباییش می شدم. خیلی به چشمم خواستنی می اومد اما بلافاصله حواسم رو پرت می کردم چون می دونستم متاهله. یه بار که بچه اش رو اورد گفت ببخشید میشه من داخل بشینم؟ گفتم من که مشکلی ندارم خانم اما درست نیست. برام دردسر میشه خلاف قانونه. گفت اخه برم سرکار دیگه نمی تونم بیام دنبالش. یه نگاهی به ساعت انداختم 6 عصر بود. گفتم ببخشید کارتون چیه این وقت شب؟ گفت من پزشکم امشب کشیکم. گفتم خب بگید پدرش بیاد دنبالش. یه مکثی کرد و گفت آرش پدر نداره.
برق از چشام پرید. نمی دونستم چی بگم. منظورش این بود که شوهرش فوت شده یا طلاق گرفته؟ یکم من و من کردم و گفتم اگه اشکالی نداره آرش امشب بیاد پیش من. صبح قبل این که بیام در مغازه میارمش. کلی تشکر کرد و گفت مرسی. لطف می کنین. فقط صبح زود بیارینش که مدرسه اش دیر نشه.
آخر شب مغازه رو بستم و آرش رو بردم خونه. تو راه یکم باهاش حرف زدم از زیر زبونش بکشم که پدرش چی شده. ظاهرا مامانش این جوری براش تعریف کرده بود که باباش مجبور شده بره یه شهر دیگه زندگی کنه. اینو که گفت فهمیدم مامانش طلاق گرفته. امار زندگیشونو گرفتم خواهر برادر نداشت. اسم مامانش سارا بود و به گفته آرش دکتر زنان بود. اینو که گفت یکم تعجب کردم چون پزشکی خودش هفت هشت سال فقط عمومی بود. سه چهار سال هم تخصص، حالا طرح و این چیزا به کنار. یه متخصص باید حداقل 30 سالی سن داشته باشه ولی به قیافه مامانش عمرا 25 26 بیشتر نمی خورد.
آرش رو بردم خونه براش پیتزا سفارش دادم. می خواستم حسابی بهش برسم که پیش مامانش ازم تعریف کنه. دیگه از وقتی فهمیده بودم مامانش جدا شده و کسی رو نداره بد جوری دلم می خواستش. بی نهایت خوشگل و خواستنی بود. آرش خوابید. صبح زود بیدارش کردم. یه بسته مداد رنگی و گواش هم که برای خواهرزاده ام کادو خریده بودم رو بهش دادم گفت این کادوی من. بردمش سمت خونه. اما کسی نبود. یکم وایسادیم تا مامانش رسید. خیلی خسته بود چشماش باز نمی شد. بهش گفتم شما از دیشب تا حالا سرکار بودید. گفت اره دیگه پزشکی از بیرون قشنگه. همه فکر می کنن ما پول مفت در میاریم کسی این بیدارخوابی ها و کشیک ها و استرس هاشو نمی بینه. من سال اولم رزیدنتی ام فعلا هر ماه ده شب کشیک دارم. آرش رو می ذارم خونه خاله اش که دیشب زحمتش افتاد گردن شما.
فهمیدم که هنوز متخصص نشده و همون 25 - 26 سالش بیشتر نیست. این قدر خسته بود که زود حرف رو تموم کردم و رفتم در مغازه. ولی از فکرش بیرون نمی رفتم. با توجه به داستانی که آرش از باباش تعریف کرده بود، فهمیدم حتما چند سالی هست که جدا شدن و چون آرش کوچیک بوده یادش نیست و این جوری براش قصه بافتن. تعجب کردم زنی به این خوشگلی و خانمی و تحصیلات چرا دوباره ازدواج نکرده. حواسم تو کار نبود اصلا. ولی می دونستم یکی دو ماهی دیگه نمی بینمش تا باز موهای بچه اش بلند شه.

حس و حال کار نداشتم همش قیافه سارا جلوی چشام بود. اخرین مشتری رو که راه انداختم کرکره رو نصفه کشیدم پایین که جمع کنم برم. تلفن مغازه زنگ خورد. گوشی رو برداشتم و صدای گرمش رو که شنیدم سریع تشخیص دادم. معرفی کرد و گفت پناهی هستم مادر آرش. گفتم بله شناختم خوشبختم. گفت آرش چیزی از کادوی شما نگفته بود من الان دیدم زنگ زدم تشکر کنم خیلی زحمت کشیدید. خجالتم دادین. منم گفتم نه بابا چه قابل بود و آرش هم مثل پسر خودم می مونه. اینو که گفتم یهو فهمیدم گند زدم. لال شدم. ولی چیزی نگفت تشکر دیگه ای کرد و قطع کرد.
خونه سارا رو بلد بودم اما هیچ بهونه ای نداشتم. از طرفی زن ول و آزادی نبود که بشه هر جوری رفتار کرد. شماره اش روی تلفن مغازه افتاده بود. اما جرات زنگ زدن نداشتم. به خودم فحش می دادم که کاش موهای آرش رو زیاد کوتاه نمی کردم که مجبور شه زود بیاد.

بالاخره بعد چهار پنج هفته سارا اومد و آرش رو آورد. مغازه ام شلوغ بود اما تا آزرای قرمزش رو دیدم شناختم. رفتم دم در سلام کردم. با خوشرویی جوابم رو داد. چشمم به ماشینش افتاد که هنوز تعمیر نکرده بود. گفتم خانم پناهی ماشین رو نبردین تعمیرگاه. گفت نه والا نرسیدم راهش خیلی دور بود منم که دائم کشیک. آرش رو گذاشت و گفت اشکالی نداره امشب هم مهمون شما باشه؟ با خوشرویی گفتم نه این چه حرفیه خیلی هم خوشحال می شم. رو کرد به آرش و گفت عمو رو اذیت نکنی ها. آرش نگاهی بهم انداخت و گفت تو اسمت چیه؟ مامان گفت آرررررش تو چیه زشته. گفتم نه خانم بذارین راحت باشه اسم من مصطفی است. دستم رو گرفتم جلوش و اونم زد قدش. سارا خیالش راحت شده بود که بچه اش با من خو گرفته. گفت پس تا فردا صبح خدافظی کرد و رفت.

اون شب حسابی با آرش خوش گذروندم. پسر مودبی بود و مشخص بود مامانش رو تربیتش حساسه. زیاد عذا نمی خورد. تعارف و این چیزا بلد بود. با هم پلی استیشن بازی کردیم. البته خیلی بلد نبود. بعدشم خوابوندمش و خودم رفتم تو رختخواب. ولی فکر مامانش از سرم بیرون نمی رفت.
صبح بردمش در خونه دیگه می دونستم مامانش کی میاد اما هر چی صبر کردیم نیومد. نگران شدم. نمی دونستم چی کار کنم. بچه اش باید می رفت مدرسه. منم که نمی دونستم مامانش کدوم بیمارستانه. به آرش گفتم چی کار کنیم. گفت زنگ همسایه رو می زنم. کلید خونه هم زیر گلدونه. گفتم باشه عمو ولی یادت باشه جای کلید رو به هر کسی نگی ها. اومد بره که باز ترسیدم. گفتم تنهایی نره تو خونه آتیش بسوزونه دست به گازی کبریتی چیزی بزنه. پیاده شدم قبل این که زنگ همسایه رو بزنه گفتم برو بالا کیفت روبیار خودم می برمت مدرسه. گفت باشه. رفت کیفش رو آورد و بردمش مدرسه اش. قبل این که برم در مغازه گفتم برم دوباره در خونه شون شاید اومده باشه بهش بگم که بردمش مدرسه نگران نشه. رسیدم و دیدم سارا سر کوچه نگرانه. دوید سمتم. گفت آرش کو. گفتم هر چی وایسادم نیومدید، کیفش رو برداشت بردمش مدرسه. می خواستم باهاتون تماس بگیرم شماره تون رو نداشتم آرش هم موبایل شما رو حفظ نبود. دستاشو به نشونه تشکر قلاب کرد و گفت ببخشید تورو خدا. کشیک که حساب کتاب نداره. مریض بدحال اورده بودن نشد بیام. شما هم از کار و بار افتادین. گفتم نه خواهش می کنم. پرسید صبحانه خوردید؟ گفتم نه راستش آرش رو زود اوردم مدرسه اش دیر نشه. گفت بیاین بالا این جوری زشته. همش زحمت شما.

دل تو دلم نبود. رفتارش یه جوری بود که دعوت به خونه اش رو نمی شد اصلا به حساب نخ دادن گذاشت. هنوز منو شما صدا می زد. می ترسیدم برم تو خونه حرکتی بزنم و یهو همه چیز خراب شه. از طرفی این قدر زیبا و خوش اندام بود که شدیدا وسوسه شده بودم. می دونستم دیگه فرصتی پیش نمیاد بتونم باهاش تنها باشم. با این حال گفتم میرم صبحانه رو می خورم ببینم چی پیش میاد.
رفتیم بالا. داخل خونه از ظاهرش خیلی خیلی بهتر بود. رفتیم تو گفت من لباس عوض کنم بعد صحبانه رو حاضر کنم. رفتم دستامو شستم. لباس خونه پوشیده بود اما لباس باز نبود. بولیز شلوار خیلی شیک و پوشیده با یه چیزی شبیه روسری که موهاشو پشت سرش گره زده بود باهاش. حس تنها بودن با سارا بدجوری به هوس انداخته بود منو. در عین حال رفتار محترمانه اش دست و پام رو بسته بود. کتری رو روشن کرد. اومد نشست تا جوش بیاد. وانمود کردم اسمش رو نمی دونم و گفتم راستی من اسم شما رو نمی دونم گفت وای ببخشید اسمم ساراست.
واسه باز کردن سر صحبت گفتم خب چه خبر کشیک چه طور بود؟ یکم دردل کرد از کشیک های زیاد. از این که اساتید خیلی اذیت می کنن از این که خیلی خسته است و پشیمونه که تخصص قبول شده، حقوق رزیدنتی خیلی کمه و اینا. اینو که گفت گفتم پس این خونه و ماشین و اینا. گفت آقا مصطفی اینا ربطی به کارم نداره. دانشجوی پزشکی که درآمد خاصی نداره. اینا رو وقتی از همسرم جدا شدم خریدم. بحث به جای خوبی رسیده بود. گفتم متاسفم ولی فضولی نباشه چی شد جدا شدید. گفت ازدواج کور همینه نتیجه اش. سال اول دانشگاه عاشق هم شدیم ازدواج کردیم. خانواده ام به شدت مخالفت اما من پافشاری کردم. به یک سال نکشیده بود بچه دار شدم. اما کم کم متوجه شدم با کلی دختر و حتی زن متاهل ارتباط داره. تحمل نکردم و جدا شدم. شش سال پزشکی رو با این بچه با هر بدبختی بود خوندم. نمی خواستم تخصص بخونم اما واسه آینده آرش رفتم که کاش نمی رفتم. صبحانه رو آورد و گفتم یه سوال کنم ناراحت نمی شی؟ گفت نه بپرس. گفتم چرا دوباره ازدواج نکردی. گفت به خاطر آرش. چند باری موقعیت داشتم اما آرش حسابی عصبی میشه. کلا نسبت به هر مردی موضع می گیره. اوایل که کوچیکتر بود حتی نسبت به مردای فامیل هم موضع می گرفت و پرخاش می کرد. گفتم ولی با من که خیلی خوب بود. گفت آره عجیبه با تو خیلی جور شده. تو چی کار می کنی؟ چند سالته چرا ازدواج نکردی. گفتم والا موقعیتش پیش نیومده بیشتر حواسم تو کاره. هر کسی رو هم نمی پسندم. خیلی طرفم باید خاص باشه. بعدشم از کسی خوشم میاد اصلا نمی تونم برم بهش بگم نمی دونم چی باید بهش بگم. گفت وا خب برو بگو ازت خوشم اومده. تا اینو گفت چشامو بستم گفتم: سارا من ازشت خوشم اومده. جرات نمی کردم چشامو باز کنم. چشامو وا کردم دیدم سرش رو انداخته پایین داره چایی رو هم می زنه. گفتم ناراحت شدی بازم چیزی نگفت. به خودم جرات دادم و گفتم سارا از روز اولی که دیدمت بد جوری جذبت شدم اما دیدم آرش باهاته فکر کردم متاهلی. وقتی فهمیدم جدا شدی یک ثانیه هم نتونستم از فکرت بیام بیرون. هر روز منتظر بودم آرش رو بیاری آرایشگاه. که فقط بتونم ببینمت. خونه ات رو بلد بودم اما می ترسیدم بهت بگم. اگه قبولم نکنی میرم بیرون دیگه سراغت نمیام. آرایشگاهمو جمع می کنم میرم یه محله دیگه که هیچ وقت نبینمت (آخری رو بلوف زدم ولی انگار تاثیر داشت) چون نمی تونم طاقت بیارم باشی و نداشته باشمت. حس می کردم دستپاچه شده. صندلی رو دادم عقب رفتم بالا سرش. صداش زدم سارا. بدون این که سرشو بیاره بالا گفت جان. تو دلم قند آب شد. همین جوری که بالای سرش ایستاده بودم سرش رو بوسیدم گفتم خیلی دوستت دارم. سرشو تکیه داد بهم. گفت چقدر مهربونی تو. رو صندلی کنارش نشستم براش لقمه گرفتم. تازه متوجه چشماش شدم که چقدر خسته است. کل دیشب سرکار بود و بیدار مونده بود. براش لقمه گرفتم گفتم چقدر خسته ای سارا دلم کباب شد. چند لقمه ای خورد و گفت آقا مصطفی امروز نمیری مغازه؟ گفتم اولا که آقا مصطفی اونی بود که تو مغازه بود نه اینی که الان کنارت نشسته. دوما که سه چهار ساعت دیگه مدرسه آرش تعطیل میشه میرم دنبالش بیارمش این قدر که تو خسته ای. نمی تونی بیدار شی بری. گفت پس من برم بخابم؟ گفتم برو سارا جان. همراهیش کردم سمت اتاق خواب. روسریش رو در اورد و نشست رو تخت من برگشتم سمت در. موقع بیرون رفتن جلوی در برگشتم نگاهش کردم. همه خواستنم رو از نگام فهمید. چیزی نگفت اما چشماش پیدا بود که منو به سمت خودش می خونه. رفتم پیشش دراز کشیده بود. من پیشش نشسته بودم. زل زده بودم بهش می گفت چیه ادم ندیدی ؟ چرا این جوری نگام می کنی؟ گفتم می دونی چقدر منتظر لحظه ای بودم که بی استرس زل بزنم تو چشمات. لبخندی زد و دستم رو گرفت. دستشو تو دستم فشار دادم با اون دستم موهاشو ناز کردم. سرمو بردم بیخ گوشش گفتم دوستت دارم سارا و گوشش رو بوسیدم. دوباره گفتم توام دوستم داری؟ چیزی نگفت فقط دستمو فشار داد. کنارش دراز کشیدم. روبروش دقیقا. صورتشو ناز کردم گونه اش رو. گفتم اگه آرش نبود من هیچ وقت باورم نمی شد تو قبلا ازدواج کردی. عین دخترا می مونی.
بازم لبخندی زد. بغلش کردم. لباشو اروم بوسیدم. چقدر نرم بود و پر عطش.بوسه هام طولانی تر شد. نقطه نقطه صورتش رو بوسیدم هیچ جا رو نمی خواستم از دست بدم. زبونم رو که کشیدم رو لبش بالاخره حرکتی کرد و منو بغل کرد. باورم نمی شد این قدر اروم و بی عجله عمل می کردم. قبلا تو خیالم تنها شدنم باهاش رو تصور کرده بودم و تو تصورم سریع رفته بودم سراغ اصل کاری. اما الان این قدر بودن کنارش بهم ارامش داده بود که هیچی رو نمی خواستم از دست بدم. کمر و پهلوهاش رو ناز کردم سرش رو دادم بالا گردنش رو بوسیدم. ناله ای از سر لذت سر داد چشماشو بسته بود. گلو و گردنش رو بوسیدم.دستم روی لباسش حرکت می کرد. با هر بوسه ای می گفتم دوستت دارم. دستمو کشیدم رو شکمش اوردم بالاتر از روی لباس منجنیق دوزی شده اش گذاشتم رو سینه هاش همین که کمی فشار دادم گوشه لبش رو گزید. زیبایی فوق العاده سارا مستم کرده بود. گذر زمان رو احساس نمی کردم دکمه های لباسش رو باز کردم دونه دونه. بی هیچ ممانعتی در آغوشم بود. سوتین رو هم باز کردمو اروم سینه هاشو لمس کردم. مشخص بود اونم مثل من حالش دست خودش نیست. سرمو اوردم جلو و نوکش رو بوسیدم. نفس های عمیق می کشید و سرمو به سینه اش فشار میداد. مثل نوزاد نوکش رو می مکیدم. بر خلاف اکثر پسرها اصلا سینه درشت دوست نداشتم. سینه های سارا خیلی اندازه بود. انگار نه انگار بچه شیر داده بود. بیشتر مکیدم. مثل پوست نوزاد لطیف بود. سارا به شدت تحریک شده بود. اسمم رو می خواست صدا بزنه اما نمی تونست. پاهاشو بهم می مالید. در حال خوردن سینه هاش دستش رو گذاشت جلوی شلوارم. از روی شلوارم کیرمو مالید. از حس تماس انگشتای کوچیک و ظریف و لاک زده اش وحشتناک تحریک شدم. شلوار و شرتش رو در اوردم. طبیعتا انتظار نداشتم تمیز و اصلاح شده باشه چون نمی دونست قراره رابطه ای باشه.پاهاشو ناز کردم. سطح داخلی روناش رو با انگشتام قلقلک می دادم دستم بردم لای پاش. خیس خیس بود. لبه هاش بهم چسبیده بود و تنگ به نظر می رسید و این نشون می داد که سزارین کرده ولی رد بخیه رو پهلوش نبود. اگه مو نداشت حتما براش می خوردم. اما نمی شد. فقط لمسش کردم و اروم انگشتم رو دادم تو. سارا مثل دختری که تازه بار اولشه سکس می کنه یه اخ بلند گفت. دستشو برد تو شلوارم و شروع کرد مالیدن. تو دستش عقب جلو می کرد. ولی چون هنوز شلوارم در نیومده بود داشتم اذیت می شدم. خودم شلوار و شرتم رو در اوردم. دلم می خواست بخوره اما روم نمی شد بگم. چشماشو بست و گفت مصطفی بیا. رفتم روش دراز کشیدم. پاهاشو یکم از هم باز کردم کیرمو می مالیدم لای پاهای نازش. دستشو اوردم کنار سرش. قدش 15 سانتی از من کوتاه تر بود و کف پاش روی ساق پای من بود. بوسش کردم و اروم گذاشتم تو کسش. آهی کشید و لباشو گاز گرفت. خوابیدم روش و تا آخر فشار دادم تو. پاهاشو کم کم از تخت جدا کرد و دور کمرم انداخت شروع کردم به تلمبه زدن. ولی بعد هر دو سه تا تلمبه باید صبر می کردم که ارضا نشم. نمی دونستم سارا ارضا شده یا نه. دستاشو ول کردم و سینه هاش رو چسبیدم. این بار دیگه متوقف نشدم و با شدت تلمبه زدم. اخ و ناله سارا صد برابر بیشتر تحریکم می کرد. چند تا ضربه محکم زدم جوری که بلند ناله می کرد هیچ کنترلی روی خودم نداشتم و همه اش رو داخل خالی کردم. سارا گفت وای چی کار کردی چرا ریختی توش. من ناراحت شدم سرمو انداختم پایین. سریع گفت عیبی نداره ناسلامتی من دکترم ها می دونم چی کار کنم. قرصی از کشو در اورد و خورد. بغلش دراز کشیدم. سارا مست خواب بود. چشماش کاملا بسته. بغلش کردم و با نوازش های زیاد من خوابش برد. خودمم خسته شده بودم و به خواب سنگینی رفتم. گرمای نفسش عین مخدر بود برام. نفهمیدم چقدر خوابیدم. چشامو باز کردم دیدم ظهر شده. سارا هنوز خوابیده بود. این قدر ناز و معصوم خوابیده بود. دلم نیومد بیدارش کنم. اروم خودم رو از بغلش جدا کردم دور و بر رو نگاه کردم چیزی از خودم جا نذارم. لباسای سارا رو انداختم کمد یه پتو هم روش انداختم که اگه احیانا آرش اومد شک نکنه. رفتم دنبال آرش. اینقدر مست سارا شده بودم که یادم رفت شماره اش رو بگیرم. آرش رو که گذاشتم خونه رفتم مغازه. از تلفن مغازه زنگ زدم خونه. آرش برداشت قطع کردم. دو دفعه دیگه زنگ زدم تا خودش برداشت. گفتم ببخشید بی خدافظی رفتم این قدر خواب بودی نخواستم بیدارت کنم. کلی ازم تشکر کرد. بهترین رابطه عمرم و تجربه کردم. رابطه ای که البته به همین جا ختم نشد و خیلی ادامه پیدا کرد.

نوشته: مصطفی


👍 23
👎 9
35278 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

735106
2018-12-11 21:05:42 +0330 +0330

آرایشگری درآمدش اینقدر خوبه که تونستی مزدا۳ بخری! منم برم پیگیر بشم، دمت گرم

1 ❤️

735109
2018-12-11 21:13:10 +0330 +0330

آسید مصطفی یادت باشه هیچوقت با یه خانم که خسته هست رابطه نداشته باشی چون براش لذتی نداره دوما چقدر هولی بابا همون دفعه اول…

1 ❤️

735128
2018-12-11 22:20:36 +0330 +0330

درسته همش توهمی بیش نبود ولی خوشمان آمد :)
راستی دلبندم اونم منجوقه و منجنیق نیست :|
منجنیق یه چیز دیگس کلا که تو جلسات آینده بهت توضیح میدم

3 ❤️

735140
2018-12-12 00:17:07 +0330 +0330

واقعا نمی دونم چرا ولی لذت بردم از خوندنش.

0 ❤️

735150
2018-12-12 04:04:19 +0330 +0330

خانمه از دخترش تعریف میکرد که چقدر نجیب و سربزیره و چقدر آفتاب مهتاب ندیده ست و فلانه و بهمان… فقط یه کوچولو، یه کوچولو ده روزه حامله ست. خانم دکتر باکمالات شما هم تو کشو بغل تختش قرص ضد بارداری داشت. البته ممکنه از ده سال پیش اونجا مونده باشه، کسی چه داند :)

1 ❤️

735160
2018-12-12 07:05:42 +0330 +0330

نمدونم اگه تو ایران بشه با یکی دو سال کار آرایشگری اونم آقایان ،مزداتری خرید واقعا ایران بهشته روی آسیاست.

2 ❤️

735168
2018-12-12 07:43:50 +0330 +0330

منجنيق ديگه چيه؟؟پسرجان اون اسمش منجوقه نه منجنيق،،،طرف مقابلت تكپر نبوده كسيكه بعد سكس و ريختن اب توش از توي كشو قرص ضدحاملگي دراورده وخورده كاملاً مشخصه چيكارست،،اگه باكسي رابطه نداشت نيازي به قرص ضدحاملگي نداشت عزيزم

1 ❤️

735177
2018-12-12 08:32:43 +0330 +0330
NA

من که یک زن هستم متوجه خیالی بودنش هستم اما این اشکالی نداره چون خواستی داستان بنویسی نه خاطره بگی بعد چطور ممکنه بچه اش را بتو بسپاره من که خود و یا شوهرم جرات نداریم بچه کوچک خودمون و به برادر و خواهرم یا برادر خواهر شوهرم بسپاریم اونوقت به آرایشگر محله که دیگه خرابش کردی و قرض ذاخل کشو با چیزهایی که گفتی منافات داشت و بلوز شلوار درسته نه بلیز شلوار که نوشتی تمربن کن بهتر بنویسی

1 ❤️

735204
2018-12-12 13:06:01 +0330 +0330

خیلی طولانی و خسته کننده بود…تا خریدن مزدا3 خوندم…احساس کردم اتوبیوگرافیه…خسته نباشی پهلوون…

0 ❤️

735212
2018-12-12 13:53:40 +0330 +0330

چیزی به نام تک پر در دایره خارج از ازواج وجود نداره،ویک دروغ بزرگه.

2 ❤️

735222
2018-12-12 16:05:04 +0330 +0330
NA

اصراری ندارم کسی باور کنه چون مهم نیست.
درباره صحبت دوستان هم چند تا نکته:
1- داستان مال چند سال پیشه اون موقع اوضاع اقتصادی خیلی خراب نبود. مزدا 3 کار کرده با چیزی حدود 45-50 میشد خرید. منم نه اجاره خونه می دادم نه اجاره مغازه کل درآمدم پس انداز بود.
2-درباره منجنیق ایراد کاملا درسته ولی تقصیر من نیست. با گوشی تایپ کردم و اتوتایپ اندروید کلمه پیشنهادی انتخاب کرده. هر چند حق با دوستانه و باید دقیق می خوندم و ویرایش می کردم.
3-درباره قرص بارداری چون سارا خودش پزشک زنان بود تعجبی نکردم. وگرنه منم بسیار مشکوک می شدم که یه زن بدون همسر چرا باید قرص داشته باشه.
از همه نظرات حتی منفی هاش ممنونم خوش باشید

2 ❤️

735225
2018-12-12 16:48:37 +0330 +0330
NA

اصلا تحریکم نکرد…

0 ❤️

735228
2018-12-12 17:13:39 +0330 +0330

عمو کاندومی چهارزانو تو کونت مرتیکه “به آرمان بها نده”

0 ❤️

735231
2018-12-12 18:24:38 +0330 +0330

چرا قرص تو خونه داشت؟احتمالا دفعه اولش نبوده
اين همه دكتر دورش بوده با موقعيت عالي اومده با تو چس آرايشگر

0 ❤️

735244
2018-12-12 20:40:25 +0330 +0330

کیرم دهنت منجنیق باهاش سنگ‌ و آت و اشغال پرت میکردن سمت دیوار قلعه و این کصشرا

0 ❤️

735352
2018-12-13 10:48:59 +0330 +0330

گذشته از سوتی های که دوستان گرفتن ،اصل داستان از نظر احساسی و معاشقه های قبل از سکس دلچسب بود.

1 ❤️