پارادوکس

1401/01/03

هوا تاریک شده بود اما باران بند نمی آمد. از حول و هوش ساعت ۷ عصر؛ تا خود ۱۱ شب بی وقفه و یکریز.
دخترک مثل همیشه در خانه تنها بود. بهرحال؛ هر چه که بود از خانه پدری اش که آن را زندان نامیده بود بهتر بود برایش. دوست نداشت به آنجا برگردد ولیکن اینجا راهم دوست نداشت. بین دوراهی بزرگی گیر کرده بود که یک دفعه ؛ صدای باز شدن در آمد و صداهای سرش یک هو از بین رفتند. پیرمرد آمده بود. چتر مشکی کوچک اش را در دست گرفت. گونه هایش از برای سرمای زیاد سرخ‌فام شده بود. کت چرمی قهوه ای سوخته؛ کفش های واکس زده شده تیره؛ لباس طوسی-قهوه ای چهارخانه و… همه اینها را با دقت برای امشب آماده کرده بود. جلوی آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد. آن چنان موهایش را با تیزبینی وارسی میکرد که انگار جلسه یا کار خیلی مهمی دارد! به هر حالتی که بود کارش را تمام کرد و با صورتی گشاده رو به دخترک به طور فریاد گونه ای سلام داد. نسترن کمی یکه خورد ولی سریع جواب سلامش را داد. برخلاف حالت گرم و مهربانانه پیرمرد اون این بار با صورتی پرخاش گونه گفت: بازم که دیر کردی آقا جمال! اما آن چنان با عشوه این کار را کرد که عصبانیت او پنهان ماند. جمال که قلبش بیش از هر موقع دیگری- بخاطر دیدن نسترن - تند تند میزد، خواست سریع بحث را عوض کند و این بار گفت: شام خوردی؟
دختر گفت میل ندارم و به اتاق بازگشت. جمال کمی خورد تو ذوقش اما هنوز هم سعی می‌کرد غرور و حالت طبیعی خودش را حفظ کند. رفت تو آشپزخانه و چندتا چیز برداشت و روی میز نشست. کمی بعد که کارش تمام شد، از پشت میز برخاست و سمت کابینت نزدیک اجاق گاز رفت. چندتایی وسیله که داخل نایلون مشکی بودند را برداشت و با خود به اتاقی که دخترک در آنجا بود برد. نسترن با دیدن پیرمرد هندزفری هایش را از گوش درآورد. داشت آهنگ غمگین فرانسوی محبوبش را گوش میداد. و هنوز هم- امواج کوتاهی از صدای آهنگ از گوشی های هندزفری پخش میشد. بلند شد و به پیرمرد گفت الان دیروقته! بمونه برای به موقعیت دیگه که هردومون حال و حوصله داشته باشیم. جمال که بیشتر از هر موقع دیگر خوشحال و پر انرژی بود گفت: ما یه سری قرار ها داشتیم! یادت نرفته که دخترجان؟! یا اینکه دوست داری برگردی به روستای پدریت. کم کم تن صدایش از آرام به تندو خشن گرایش پیدا کرد. آخرین جمله را با عصبانیت خاصی بیان کرد که گفت: من هرچیزی که خواستی رو فراهم کردم. خونه-ماشین-ادکلن و … . اما تو هنوز کار زیادی در ازایش نکردی و باید جبران کنی!
نسترن میدانست که قرار است مثل همیشه چه اتفاقی بیافتد اما هنوز هم حس مبهمی از اتفاقات پیش رو داشت. پیرمرد نایلون را روی میز گذاشت و به نزدیک دخترک رفت. نسترن کمی به عقب بازگشت اما درنهایت دستان پیرمرد دور تا دور کمرش حلقه زدند. حالا دیگر خانه جو آرام و دوست داشتنی سابق را نداشت. میشد دلهره اش را شنید و بویید!
دستان زبر و خشن جمال برروی تن مرمریته نسترن پارادوکس و تناقض عجیبی داشتند. هربار که دستانش را برروی بدن دخترک میکشید صورت و تن او سرخگون میشد. اما پیرمرد بدون توجه به کوچکترین چیزی کار خودش را میکرد و لبخند ملموسی بر صورت داشت. دست کرد توی نایلون و چندتایی قرص درآورد. یکی خودش خورد و یکی هم به او داد. با آرامش دکمه های لباسش را یکی پس از دیگری باز کرد و باز به سراغ نسترن رفت. کمی دیگر ران و پاهای رو را وارسی کرد و دست هایش رو رویشان کشید تا اینکه دستش را به نزدیکی کشاله ران دخترک برد. هر قدر که نزدیک تر می‌رفت گرمای بیشتری را احساس میکرد. و بالاخره دستش را به نزدیکی واژن دخترک رسانید. نبض ک.صش را از روی لباس حتی، میشد احساس کرد. سرش را به نزدیکی آن برد و روی او را بوسید. در اصل نسترن را نه برای انسان بودنش؛ بلکه بخاطر این موضوع که گوشتی برروی استخوان است در ذهن خود مجسم میکرد. در اصل او حالا داشت نسترن واقعی را نوازش میکرد. کمی لباس دختر را بالا داد و کمر و گردنش را بوسید تا اینکه آخر کار وا داد و خودش لباس هایش را از تن برکند. فقط یک سوتین و شورت مشکی بر تن داشت. اندامی بلورین که میشد گفت بی نقص طراحی شده اند. شاید تنها نقص و ایراد دخترک زن بودنش بود !
کم کم شهوت شیطانی جمال به درون نسترن نفوذ کرد و حالا او نیز خود میخواست که جلوتر بروند. لباس های مرد را درآورد و جلوی پاهای مرد زانو زد. آلت چروکیده جمال جان تازه ای گرفته بود و مانند رخش, اسب رستم، می‌تاخت!!
زبان کوچکش را نزدیک آلت مرد برد و چندباری آن را وارسی کرد تا اینکه مطمئن شد. از نوک کلاهک سیاه-صورتی اش شروع به لیسیدن کرد و در انتها به نزدیکی بیضه های پیرمرد رسید. جمال دخترک را بلند کرد و اورا به پشت برروی تخت گذاشت. حالا او سرش را به نزدیکی ک.ص دختر برد و آن را بوسید. چیزی روغن مانند از نایلون مشکی درآورد و آن را به نواحی شرمگاهی دختر مالید. هر بار که این کار را میکرد دختر از شرم بر خود میلرزید. در اصل در اون حس ایهام به وجود آمده بود که نمیدانست چکار باید بکند و در دوراهی گیر کرده بود.
آرام آرام آلت مرد نزدیک بر تن مرمری نسترن میشد و بالاخره آن را با دقت وارد واژن دخترک کرد. کمی که آن را عقب و جلو کرد گویی به اوج لذت خودش رسیده بود. دختر حالا دیگر کاملا مطیع بود و خودش هم گهگاه با جمال همکاری میکرد.
در همین حین آهنگ بی کلام غمگینی از درون گوشی های هندزفری نسترن شنیده میشد. از اتاق که دور میشویم بیشتر آن را احساس می‌کنیم! آری، تناقض عجیبی در اتاق حکم فرما شده بود. کم کم که کارشان تمام شد هر یک به گوشه ای از خانه رفتند. نسترن بخاطر پول، و مرد بخاطر او، هردو انسانیت و مردانگی شان را به پشیزی فروختند.
در فکرم که آیا انسان مقصود و هدف اصلی از زندگی را درک خواهد کرد ؟ یا میگذارد شهوت شیطانی اش بر او غلبه کند!؟

نوشته: Kamalkam_ka


👍 8
👎 4
15501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

865089
2022-03-23 08:37:20 +0430 +0430

کی گفته شهوت شیطانیه؟
ریشه همه ی دین ها مخصوصا ابراهیمی هاش شهوته اکه شهوت برچسب داشته باشه دینیه نه شیطانی
حتی اگه شیطانی هم باشه دم شیطون گرم که اینهمه وعده های خوب میده تازه مثل خدا گدای پول هم نیست و پول هم میده
یجای دیگه هم چرند گفتی که تنها ایرادش زن بودنش بود!! مگه زن بودن ایراده؟؟؟
اینم از اون اراجیفیه که حتی خدا رو هم مذکر فرض میکنن
البته الله قطعا مذکره ولی خدا اگه وجود داشته باشه (که منطق و علم میگه نداره) الزامی به مذکر بودنش نیست

2 ❤️

865149
2022-03-23 20:21:33 +0430 +0430

ن

0 ❤️

865214
2022-03-24 03:31:57 +0430 +0430

میگذارد شهوت شیطانی اش بر او غلبه کند
با تشکر 😁
لایک دادم

1 ❤️