پایان بی پایان...

1395/09/16

هشدار:این داستان درون مایه گی دارد!
و در بسیاری از جوانب واقعیت ندارد!
و نگارش این کتاب برای فهم مخاطب عام نیست و ممکن است فهم و درک داستان برای کسانی که به متن های کمی سنگین تر عادت ندارند سخت باشد!

چشمانش نظاره گر کفش های مشکی و گران قیمتش بودند ،ناگهان لب باز کرد تا ادامه جمله اش را برای او بیان کند اما هر چه سعی میکرد صدایی از حنجره اش خارج نمیشد…
:ب…ببخشی…شید…منظ…
هنوز جمله اش تمام نشده بود اما لحظه ای سرش را بالا آورد تا واکنش او را که تا چند لحظه پیش با چشمانی آکنده از تعجب به او خیره شده بود،برانداز کند؛منظره ترسناک چشمان سیاه به رنگ شبش لرزشی هراس آور در او ایجاد کرد …
حالا موضعشان عوض شده بود حالا او بود که با چشمانی پر از اشک،شرم،تعجب و دو گانگی به او نگاه میکرد دستش را روی صورتش گذاشت.از سوزش صورتش سرخی آن را تصور می کرد اما دوباره بی پروا به آن چشمان وحشی بی رحم خیره شد و لحظه ای دستان لرزانش را دید که انگار با لرزششان به صاحب همان چشم ها میگفتند کارت اشتباه است!

قدم پشت قدم موزاییک ها را میشمرد و طرح و نقش روی موزاییک ها را نگاه میکرد
:آقا،جواب میشه…
نگذاشت حرفش را تمام کند
معلم:نه،نمیشه!
:شما که نذاشتین بگم چند!!!
بالاخره نگاهش را از موزاییک ها کند و به شاگرد با نگاهی پر از تحقیر خیره شد!با لحنی که تمسخر از سر و رویش میبارید گفت
:میدونم اشتباهه
این دانش آموزان سال اولی بدجور روی مخش بودند ،امسال بزور مجبور شده بود کلاسشان را قبول کند برای چندرغاز اضافه کاری،اما حالا خودش را سرزنش میکرد که چرا اینکار را کرده است!
بقیه دانش آموزان را از نظر گذراند چشمش روی پسری که در گوشه ای کلاس نشسته بود ثابت ماند. قدم هایش را به سوی صندلی او برداشت و بعد چند گام با پاهای کشیده و قدم های به طبع کشیده اش به جلوی صندلی تک نفره پسرک رسید پسرک سرش پایین و خیره به دفترش بود اما گویی آنجا نبود! معلم صدایش را صاف کرد و پسرک را به خودش آورد؛ پسرک به ارامی سرش را بالا آورد و معلم را درست مقابلش دید.
فامیل و اسم پسرک را نمیدانست حتی یادش نمی آمد تا حالا حرفی یا نظری از او شنیده باشد اما چشمان قهوه ای پسرک را به یاد می آورد!
با خودش گفت چشمان زیبایی دارد
با همان لحن جدی و صدای گیرایش گفت
معلم:فامیلت چیه؟!
پسرک که دست پاچه شده بود و این از صدایش کاملا مشهود بود گفت
پسرک:کیانی…آقا
با ژست همیشگی اش پسرک را برای آخرین بار نگاه کرد و سپس برگشت و دوباره با چند قدم فاصله اش تا میزش را پیمود وسایلش را در کیفش گذاشت و در همین حین زنگ به صدا در آمد.به سوی دانش آموزانش برگشت و با جدیتی که حالا دو چندان شده بود خطاب به آنان گفت
معلم:برای جلسه بعد همتون راه حل این سوالو مینویسین و میارین!
و سپس در حالی که کتش را در یک دستش گرفته بود و کیفش را دست دیگرش از کلاس خارج شد

:ماهان،بهت چی گفت؟!
ماهان:هیچی، فقط فامیلمو پرسید
:آها،میگم تو چرا سر کلاساش اینقدر ساکتی؟
ماهان:از فیزیک خوشم نمیاد!
:تو که فیزیک خیلی دوس داشتی!فیزکتم خوب بود
ماهان:الان خوشم نمیاد!
لحن عصبانی ماهان پسر را که او را به رگبار سوال بسته بود، وادار به سکوت کرد!
ماهان:امیر؟
امیر:بله؟
ماهان:منظوری نداشتم،فقط زیاد حالم خوب نیست ببخشید!
امیر:اشکالی نداره

از دفتر بیرون آمد؛دوباره چشمش به آن پسرک مظلوم و صاحب آن چشمان قهوه ای افتاد که داشت از مدرسه خارج میشد.به نگاهی کوتاه اکتفا کرد و به سمت ماشینش رفت دکمه دزدگیر را فشار داد و قفل ماشین باز شد، سوار شد و عینک آفتابی اش را زد و سپس سوییچ را چرخاند و ماشینش با استارت خفیفی روشن شد و به راه افتاد

وارد کوچه ی خلوت شد میدانست این کوچه مسیرش رو کوتاه تر میکند
چشمانش از چیزی که میدید گرد شده بود!
همان پسرک بود!چند نفر داشتند او را کتک میزدند و بزور میکشیدند
به سرعت ماشین را متوقف کرد و از ماشین پیاده شد و به سمت آنها دوید و فریاد کشید
معلم:چه غلطی میکنین؟!؟!
سه پسر که از چهره شان شرارت میبارد متوجه او شدند تا او را دیدند فرار را به قرار ترجیح دادند و به سرعت از پسرک مظلوم دور شدند
او به پسرک رسید عینک آفتابی اش را برداشت و با نگاهی گذرا سرتا پای پسرک را که روی زمین با حالت زاری نشسته بود گذراند ،چشمان اشکی اش این بار بیشتر خود نمایی میکردند و پرده اشکی که جلویشان را گرفته بود آنها را درخشان تر جلوه میداد!
معلم:خوبی؟
ماهان:بله آقا
بر خلاف عادتش به او لبخندی زد و دستش را دراز کرد تا به او کمک کند که بلند شود،ماهان با خجالت دستش را گرفت و با کمک او سرپا شد
معلم:دنبالم بیا
لحنش مهربان تر شده بود ماهان این را به خوبی حس میکرد به آرامی دنبال معلمش حرکت کرد به خاطر سوزش زانویش نمیتوانست به خوبی راه برود،او که جلوتر از ماهان در حرکت بود وقتی دید ماهان نمیتواند به درستی حرکت کند به سویش برگشت و بی آنکه حرفی بزند با یک دستش زیر شانه نحیف پسرک را گرفت و با دست دیگرش دستش را پشت کمرش قرار داد و سعی کرد کمکش کند تا راحت تر راه برود
ماهان:آقای طلوعی …نیازی نیست خودم میتونم حرکت کنم
طلوعی اما ترجیح داد جوابی ندهد و شانه پسرک را محکم تر گرفت و با این کار قصد داشت فشار کمتری به زانوی او بیاید!
در همین حالت به 206 نقره ای طلوعی رسیدند در سمت مخالف راننده را باز کرد و پسرک را روی صندلی نرم چرمی و خوشدوخت نشاند و سپس در را بست و خودش نیز به سمت مخالف رفت و پشت فرمان نشست و شروع به حرکت کرد
چند دقیقه ای در سکوت سپری شد پسرک حالا آرام تر شده بود!
طلوعی:چرا اون پسرا میزدنت؟
پرسش او مانند تلنگری ماهان را به خودش آورد؛ متوجه نشده بود آقای طلوعی چه گفته به آرامی زمزمه کرد
ماهان:بله؟
طلوعی:میگم،چرا اون پسرا میزدنت؟
ماهان سرش را پایین انداخت و قطرات اشک آرام آرام از گوشه چشمش سرازیر شدند طلوعی ابتدا متوجه اشک های او نشد اما پس از اینکه دید ماهان ساکت است سرش را به سوی برگرداند و صورت خیس او را نگاه کرد؛از سوالی که کرده بود پشیمان شد و تصمیم گرفت دیگر تا انتهای مسیر چیزی نگوید
ماهان با لحنی آکنده از درد و با هق هق بسیار ضعیفی گفت
ماهان:تهدیدم کردن…
طلوعی:به چی تهدیدت کردن؟
گریه ی ماهان شدت بیشتری یافت
طلوعی:نیازی نیست توضیح بدی!
ماهان تمام جسارتی که داشت جمع کرد و به آرامی گفت
ماهان:میخاستن ببرنم تو اون خرابه ته کوچه…
پسرک تعجب کرده بود که چطور توانسته در آن شرایط حرف بزند اما فقط میخاست به او بفهماند که او تقصیری ندارد!شاید هم داشت کار را خراب تر میکرد
طلوعی برای بار دوم به سمت ماهان برگشت و اینبار او را با دقت بیشتری برانداز کرد!

بعد مدتی به نزدیکترین درمانگاهی که میشناخت رسیده بودند، نگاهی به ماهان انداخت که سرش را به صندلی چسبانده بود و چشمانش را بسته بود انداخت.
طلوعی:رسیدیم،پیاده شو…
ماهان در را باز کرد
طلوعی:راستی،کیانی…اسمت کوچکت چیه؟
ماهان:ماهان!
ماهان پیاده شد و طلوعی بعد از زدن قفل فرمان در را باز کرد و پیاده شد و طبق عادت همیشگی اش ماشینش را با کلید قفل کرد
و با چند گام بلند به ماهان رسید و با او هم قدم شد جثه اش دوبرابر جثه ی کوچک و لاغر پسرک بود

روی تختش دراز کشیده بود و به اتفاقات امروز فکر میکرد؛چند وقتی بود که همه چیز خیلی سریع میگذشت و او نمیتوانست شرایطش را درست بفهمد اما این را خوب میدانست که چیز بزرگی درونش تغییر کرده است!
و زیر لب زمزمه کرد
ماهان:آرش…

طلوعی فکرش درگیر بود به حرف های ناظم فکر میکرد امروز در مورد ماهان از او پرسیده بود و ناظم گفته بود که پدر و مادر پسرک بیچاره دوسال قبل در تصادفی مرده اند او با مادر و پدر بزرگ پیرش زندگی میکرد

بعد مدرسه چند کوچه جلوتر از مدرسه منتظر ماهان در ماشین نشسته بود،میدانست که او همیشه تنها از این کوچه میگذشت این را طی این چند روز فهمیده بود؛ماهان را دید ،از ماشین پیاده شد و کنار ماشین نقره ایش ایستاد
ماهان با که انگار دنبال چیزی در اعماق زمین بود،متوجه طلوعی نشده بود
طلوعی:ماهان؟
ماهان سرش را برگرداند و به طلوعی نگاه کرد سعی کرد تعجبش را مخفی کند و به سمت او رفت
ماهان:سلام
طلوعی:سلام،سوار شو!
ماهان:آقا…
طلوعی نگذاشت حرفش را تمام کند با تحکم گفت
طلوعی:گفتم سوار شو
ماهان با تکان دادن سرش تاییدش را نشان داد و به آرامی به سمت دیگر رفت و سوار ماشین شد

طلوعی:ازین به بعد من میارم و میبرمت مدرسه میدونی که من فقط تو این جا درس دارم پس روزامون باهمه و اونطور که فهمیدم خونتون نزدیک خونه منه،الانم میام تا با پدر بزرگت صحبت کنم.
ماهان متعجب به طلوعی نگاه کرد نمیدانست از کجا آدرس خانه شان را میداند و از کجا میداند که باید با پدر بزرگش صحبت کند اما جواب سوالاتش بسیار واضح بود او نیز این را خوب میدانست!
طلوعی:نظرت چیه؟
ماهان با همان شرم و خجالت همیشگی اش گفت
ماهان:آقا نمیخام مزاحمتون شم
طلوعی:من خودم اینو خواستم پس مزاحمتی در کار نیست
تا رسیدن به خانه پدر بزرگ ماهان هر دو ساکت خیابان را که حالا برای ماهان جذاب تر از همیشه شده بود را نگاه میکردند

باز هم دراز روی تختش و آن لوکیشن تکراری!و سکانسی از این داستان که قرار نیست تمام شود!و باز هم افکار مغشوش ماهان که متوجه شخصی به نام آرش بود!حال مطمین شده بود که چیزی درون او تغییر کرده است!
شاید حسی!
یا شاید قلبی که از دست رفته است!

تلفن امانش را بریده بود
طلوعی:اه،لعنتی!خروس بی محل!چه وقت زنگ زدنه
پتویش را کشید و از تخت بلند شد در حالی که چشمانش هنوز پف داشت به سمت تلفن که بی امان زنگ میخورد رفت
طلوعی:بله؟
:سلام
طلوعی با لحنی که واضح بود از تعجب سرچشمه میگرد اما سردی ای که جز تن صدایش بود سعی در پنهان کردنش داشت گفت
طلوعی:سلام
:خوبی؟دیگه یادی از ما نمیکنی!
طلوعی:کارتو بگو سوسن!
لحن مقتدر طلوعی به دختر یادآوری کرد که چه کسی بازی را در دست دارد
سوسن:هیچی آرش جان!میخاستم حالتو بپرسم!
طلوعی:خب پرسیدی،خداحافظ
و بدون آن که منتظر جوابی باشد تلفن را قطع کرد

درست روبه رویش ایستاده بود
امروز از او خواسته بود که با هم به این پارک خلوت بیایند جای دنجی بود!
ماهان:آرش؟
خودش هم از این سماجتی که طی این چند روز پیدا کرده بود تعجب کرده بود امروز برای اولین بار اسم معلمش،آن هم آن معلم خشک و مغرور را صدا کرده بود و تمام سعیش را کرده بود تا لرزش صدایش ترس بسیاش را بروز ندهد!امروز خیلی شجاع شده بود!
آرش هم که مانند او از این همه پیشروی توسط آن بچه خجالتی تعجب کرده بود گفت
آرش:بله؟
ماهان:میشه یه چیزی بگم؟
آرش:بگو
ماهان ایستاد و به سوی او چرخید آرش هم که ایستادن او را دید ایستاد و چرخید و درست روبه روی هم قرار گرفتند. ماهان با دقت صورت او را کند و کاو میکرد، هارمونی چشمان مشکی اش با موهای پر کلاغی اش در آن چهره مغرور بیشتر به چشم می آمدند و دماغ خوش فرمی با انحنای ریزی که انگار مکمل صورتش بود و لبان غنچه ای وسرخی که بالای چانه ی متناسبش خود نمایی میکردند و سایه بان چشمانش با قوسی که انگار هفت رنگ داشت صورتش را تکمیل میکردند و ته ریشی که جذابیتش را چند برابر میکرد
در دلش تکرار کرد
(زیباست!)
نگاهی به سر تا پای او انداخت قد بلندش او را که حالا درست رو به روی او ایستاده بود مجبور میکرد سرش را بالا گیرد تا بتواند صورتش را ببیند
همه این نگاه ها در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد چون بیش از این زمان لازم نبود آنقدر او را دیده بود که همه اجزا صورت و بدنش به خوبی میشناخت!
آرش:نمیخای بگی؟
ماهان:چرا …میگم
ماهان:راست…ش
تمام جسارت و جراتش را به سختی جمع کرده بود!
ماهان:راستش…من
آرش:راستش تو چی؟!
ماهان:عاشقتم!!!
سپس بلافاصله نگاهش را از چمشان مشکی و متعجبش گرفت و خیره به کفش های براق و گران قیتمش شد!
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت و بالاخره ماهان تصمیم گرفت سرش را بالا آورد و دوباره تمام جسارتش را جمع کرد و به سختی گفت
ماهان: :ب…ببخشی…شید…من…
هنوز جمله اش تمام نشده بود که سرش را بالا آورد اما دست آرش مجالی برای ادامه به او نداد و روی گونه سفیدش فرود آمد شدت ضربه آنقدر بود که او را روی زمین پرت کرد
با چشمانی پر از اشک به آرش خیره شده بود دستان مردانه اش توجهش را جلب کرد که میلرزیدند انگار با لرزششان آرش را بازخواست میکردند!
آرش با حرکت ناگهانی دست ماهان بیچاره را گرفت و به سرعت حرکت کرد و او را به دنبال خود می کشید!
ماهان نیز که توان مقاومت جلوی دستان پر توان آرش را نداشت مانند بچه ای به دنبال او راه افتاد …
در ماشین را باز کرد و او را پرت کرد داخلش و در را با شدت بست سپس خودش نیز پشت فرمان نشست و با سرعت به راه افتاد!
هیچکدام هیچ حرفی نمیزدند ماهان از ترس، آرش از عصبانیت.

آرش:پیاده شو
ماهان متعجب از حالت آرش فقط او را نگاه میکرد
آرش که دید ماهان حرکتی نمیکند مجددا دستان کوچکش را گرفت و او را به دنبال خود کشید
و به سمت در ورودی خانه اش حرکت کرد با دست آزادش کلید را در قفل انداخت و در را باز کرد به محض وارد شدن ماهان را به شدت روی مبلی که درست روبه روی در ورودی بود پرت کرد و بلند فریاد کشید
آرش:تو چی میگی؟
ماهان که انگار از ترس زبانش بند آمده بود فقط او را نگاه میکرد
آرش بلند تر فریاد کشید
آرش:این مزخرفا چیه میگی؟
ماهان از حرف نزدنش بیشتر از حرف زدنش ترسید! با آرامی و با صدایی لرزان گفت
ماهان:ب…بخش…ید
آرش:ببخشم؟ها؟!
چند لحظه در چشمانش خیره شد و سپس به سرعت به سویش هجوم آورد و سرش را بین دستانش گرفت و در حرکتی غافلگیرانه لب های سرخش را روی لب های ماهان که از ترس سفید شده بودند گذاشت و با قدرت هر چه تمام تر مشغول به خوردن آنها شد کم کم چشمانش داشتند بسته میشدند و حالا با آرامش بیشتری مشغول به خوردن لب های بی جان پسرک بود!خوردن که نه بیشتر قصدش کندن آنها بود!
ماهان اما با چشمانی گرد شده از تعجب داشت اتفاقات را کنار هم میچید هیچ چیز درست نبود!سیلی ای که خورده بود و این عشق بازی!
چند دقیقه ای از قفل شدن لب هایشان به هم میگذشت و آرش که هم چنان بر کندن وحشیانه لب های ماهان اصرار می ورزید ،دست از لب های شیرین اما سرد پسرک کشید.
پسرک که حالا کمی به خودش امده بود در حال نفس زدن بود
اما آرش مجالی به او نداد و دستش را کشید و او را به سمت دیوار مقابلشان پرت کرد و خودش نیز به سمتش رفت و در حالی که خم شده بود دوباره مشغول خوردن لب های او شد
اینبار پسرک نیز از خود بی خود شده بود و پای ثابت افکار هر شبش در تخت خوابش را همراهی میکرد!آری،درست است او همین را میخواست! آرش دستش رو در دو طرف پیراهن بنفش پسرک گذاشت و به شدت کشید و دکمه های پیراهن که تحمل این فشار را نداشتند وا دادند و از هم پاشیدند پیراهن پاره پسرک را در آورد و به گوشه ای انداخت دستان گرمش را پشت پسرک قرار داد و او را به خود چسباند و عشق بازی موزنشان را زیبا تر کرد و ماهان برجستگی بزرگی رو روی شکمش حس میکرد.به آرامی دستش را به سمت پیراهن مشکی آرش برد و دکمه هایش را به آرامی باز کرد و سپس آرش خود، پیراهنش را در آورد تماس پوست گرم آرش با
پوست سفید ماهان لذت بوسه ی شان را برای هر دو چند برابر کرده بود
ماهان که حالا بی پروا رفتار میکرد دستانش را به سمت کمربند آرش برد و آن را باز کرد آرش نیز همراهی اش کرد و با دستانش شلوار لی اش را پایین کشید!
آرش لحظه ای از او جدا شد و به سرعت او را برگرداند و از پشت او را در اغوش کشید ماهان برجستگی بزرگی را حالا رو پشتش حس میکرد!عضلات موزون آرش ماهان کوچک رو در بر گرفته بودند و آرش از پشت مشغول خوردن گردن سفید ماهان بود و ماهان نیز با ناله های کوتاهش به آرش فرمان میداد!و آرش نیز از همین فرصت استفاده کرد و شلوار و شرت ماهان را به راحتی در آورد!و کیر کوچک ماهان را دست دست گرفت و به آرامی مالش میداد.
اما آرش دوباره او را برگرداند و دوباره لب هایش را به لب های ماهان دوخت و سپس دستانش را زیر دو پای ماهان گذاشت و در همین حین او را بلند کرد ماهان نیز پاهایش را دور کمر آرش قفل کرد!در همین حین لب بازی عاشقانه ی شان ماهان را که در بغلش معلق در هوا بود به سمت اتاق خوابش برد روی تخت انداخت و شرت خودش را پایین کشید !
کیر بزرگش جلوی ماهان خود نمایی میکرد و به او آلتیماتوم میداد ماهان محو تماشای کیر خوش فرم آرش شده بود!
آرش که از این زل زدن ماهان به کیرش بسیار حشری شده بود با یک دست سر ماهان را به سمت کیرش هل داد ماهان نیز که خواسته آرش را فهمید خودش پیش دستی کرد و به سرعت کیر خوش تراش آرش را با یک دست گرفت و پس از نگاهی چند لحظه ای به آن زبانش را دور کلاهک کیرش کشید،آه مردانه آرش فورانی درون ماهان ایجاد کرد و ایندفعه زبانش را از ته کیرش تا سر کیرش سر داد و سپس درست رو به روی دهانش قرار داد و سرش را کاملا در دهانش کرد! شروع به خوردن و میک زدنش کرد و با تک دستش که کیر آرش را گرفته بود آن را به ارامی بالا و پایین میکرد و با دست دیگرش به نوازش تخم های او مشغول بود و هر از چند گاهی
آن را در می آورد و تخم های آویزان آرش را در دهان میگرفت و میمکید .آه های متوالی آرش بسیار برای ماهان لذت بخش بود.
بعد چند دقیقه ای که ماهان مشغول ساک زدن بود.آرش کیرش را از دست ماهان گرفت و ماهان به سرعت فهمید قصد آرش چیست و دهانش را باز کرد و زبانش را بیرون آورد؛آرش چند ضربه محکم با کیر کلفتش روی زبان ماهان زد و سپس سر ماهان را بین دستانش ثابت نگه داشت و مشغول تلمبه زدن در دهانش شد.چند دقیقه به همین طریق دهان ماهان را گایید!
سپس با حرکتی ناگهانی او را برگرداند و به شکم روی تخت خواباند و خودش نیز روی پاهایش نشست و از دیدن کون سفید و بی مو ماهان لذت میبرد،ابتدا چند ضربه با دستش به آن زد و موجب سرخ شدنش شد این سرخی بیشتر او را تحت تاثیر قرار میداد
دستش را روی شکمش برد و او را کمی بالا داد،حالا ماهان به حالت سگی درست روبه روی آرش قرار داشت
آرش سوراخ زیبای ماهان را نگاه میکرد به نظرش واقعا زیبا بود!اما آن تنگنا چطور میتوانست پذیرای کیرش باشد؟!
نگاهی به ماهان که سرش را برگردانده بود و اورا نگاه میکرد انداخت و ماهان نیز با تکان دادن سرش آن چه را آرش میخواست تایید کرد
کیرش که هنوز از بزاق دهان ماهان خیس بود به سوراخ کون زیبای ماهان مالید و ماهان نیز با چند آه و آی کشیده جوابش را داد.همه چیز آماده بود برای سکانس نهایی!
سر کیرش را درست روی سوراخ ماهان گذاشت و فشار آرامی داد و کیرش کمی داخل شد ماهان آی ای گفت که آرش را بیشتر تحریک کرد تا ادامه دهد؛فشارهای بعدی آرش و ناله بعدی ماهان!
حالا نصف کیرش درون سوراخ ماهان بود ماهان نیز از درد بالش جلویش را گاز میگرفت چند لحظه ای که گذشت وقتی دید دیگر از درد خبری نیست به خیال اینکه دیگر تمام شده!بالش را رها کرد و سرش را برگرداند،آرش که انگار منتظر این لحظه بود با دستان پر توانش که روی کون ماهان بودند آن را به سرعت به سمت کیرش کشید و از طرف مقابل نیز کیرش را به سرعت به جلو هل داد و در همین حین روی ماهان دراز شد و صورتش را به صورت او رساند و دوباره لبانش را به دندان گرفت ماهان از شدت درد لبان آرش را به شدت گاز گرفت و جویبار کوچیکی از خون،روی لب آرش جاری شد و چند قطره روی چانه ماهان ریخت!
اما خوبی اش این بود!تمام کیر آرش داخل رفته بود در همان حالت آرام آرام شروع کرد به تلمبه زدن کرد و پس از چند تلمبه کوچک لبان ماهان را رها کرد و دوباره به حالت قبلی خود برگشت و سرعت تلمبه هایش را بیشتر کرد! و این جمله تکراری که درد ماهان تبدیل به لذتی آغشته به درد شد هم داشت معنی پیدا می کرد.کم کم آه و ناله های ماهان با صدای ظریفش جان میگرفت و آرش را هر چه بیشتر حشری میکرد و وادارش میکرد تا سرعتش را بیشتر کند بعد چند دقیقه آرش بلند شد و ماهان را نیز بلند کرد و به دیوار چسباند طوری که پشتش به او رویش به دیوار بود! کمی او را خم کرد و کیرش را دوباره روی سوراخش که ح
الا باز تر شده بود گذاشت و کمی سوراخش را با کیرش مالش داد و فشاری اندک! کیرش این دفعه راحت تر وارد مامن خود شد و او نیز وحشیانه تر تلمبه میزد و با هر عقب جلو کردن او، تن ماهان نیز میلرزید .ماهان هم غرق در لذت هم آغوشی و آمیزش با معشوقش بود و با آه های ممتد و بلند سعی در لذت هر چه بیشتر خود و آرش را داشت. در همین حین نیز آرش مشغول خوردن و گاز گرفتن لاله گوش و گردن ماهان بود
بعد چند دقیقه که هر دو خیس عرق بودند آرش با پشتکار هر چه تمام تر مشغول تلمبه زدن بود و ماهان نیز در پی لذت بردن
ناگهان آرش کیرش را از کون ماهان در آورد و به سرعت او را برگرداند و دستانش را روی شانه هایش گذاشت و او را مجبور کرد بنشیند و ماهان نیز که میدانست قصد آرش چیست مشغول ساک زدن شد بعد چند لحظه ناگهان آّب آرش پر فشار دهان ماهان را پر کرد و کمی از کنار دهانش بیرون ریخت ماهان به سرعت آن را قورت داد و با دستش آب منی ای که بیرون ریخته بود را مجددا به دهانش بازگرداند چون نمیخواست حتی یک قطره هم از آن آب منی هدر برود
آرش که بیحال بیحال بود تلو تلو خوران روی تخت افتاد و ماهان نیز به سرعت پیش او جست و خود را کنار او جای دادی آرش لبخند کمرنگی زد و او را در آغوش کشید و سپس پتو را روی خودشان!
بعد چند دقیقه آرش خوابیده بود و ماهان نیز درحال برانداز صورت زیبای آرش. به آرامی لبانش را به سمت لب های آرش برد و به بوسه ای کوتاه اکتفا کرد حالا به این فکر میکرد که:
این آرش من است،او مرد من است!

نوشته: اهل قلم


👍 5
👎 3
8963 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

567668
2016-12-06 23:22:55 +0330 +0330

بد نبود ، خوبم نبود، برای این نوع نوشته توجه کردن به انتخاب واژه ها خیلی مهمه،متن ادبی کلمه های ادبی میطلبه… بعضی قسمتا هم گنگه…
فک کنم اقایون ترتیب همه دخترا رو دادن و رسیدن به هم جنساشون…

0 ❤️

567736
2016-12-07 15:00:51 +0330 +0330

«و نگارش این کتاب برای فهم مخاطب عام نیست و ممکن است فهم و درک داستان برای کسانی که به متن های کمی سنگین تر عادت ندارند سخت باشد!»

هر چی فکر کردم در مورد این جمله چی بنویسم که بی ادبی نکرده باشم و حق مطلب ادا بشه، چیزی به ذهنم نرسید

تو رو غرعان یکی جواب درست بهش بده دل منم خنک بشه

0 ❤️

567740
2016-12-07 16:50:22 +0330 +0330

داستانو نخوندم فقط اولش که دیدم فکردم داستانه سامی باشه

0 ❤️

567745
2016-12-07 18:10:41 +0330 +0330

دهنت سرویس…
عالی بود (clap) ? ?

0 ❤️

567880
2016-12-08 14:24:58 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود، و اصلا هم متن سنگینی بنظر نمیومد

0 ❤️