پایان یک سرآغاز (۱)

1400/08/06

دو سال پیش همون زمانی که منو بهزاد با هم آشنا شدیم، سخت بود برام که با پسری ۱۰ سال از خودم بزرگتر رفیق بشم چون رفقای زیادی نداشتم، ولی بهزاد از رفیق هم برام بهتر بود، هر وقت از دست خانواده ناراحت بودم دلداریم میداد، عصبی بودم آرومم میکرد، به درد و دلام گوش میداد. با هم شاد ترین آدمای دنیا بودیم، چند روز بعد از تولد ۱۸ سالگیم دقیقا همون موقع ها که رسماً بی اف شدیم، با بابام دعوام شد سر اینکه چرا با بهزاد میگردم که بین دعوا گفتم میخوای بدونی اوکی، من گی ام و بهزاد دوست پسرمه.
اونجا بود که چشماش از عصبانیت کاسه خون شد و با مشت و لگد افتاد به جونم و تا مرز مردن کتکم زد و گفت ۱۸ سال بزرگت نکردم که بری به بقیه کون بدی و زیر خواب پسرای بزرگتر از خودت بشی، گفت که دیگه پسرش نیستم ولی برای نرفتن آبروش باید تو خونه حبس بشم.

به هیچ چیزی دسترسی نداشتم نه موبایل نه تلفن و حتی حق بیرون رفتن هم نداشتم، فقط باید میرفتم دانشگاه و برمیگشتم، ای کاش دانشگاه تهران قبول نمیشدم. بدتر از همیشه کنترل میشدم یه قدم کج بر می داشتم سر از قبرستون در میارم، بابام با کسی شوخی نداشت، برای حفظ آبروش هر کاری میکرد ولی اگه قرار بود آبروش بره باید عاملش هم نابود میشد.

بعد دو سه ماه که هیچ رابطه ای با بهزاد نداشتم یه زور از دم خونه تعقیبم کرده بود و نزدیک دانشگاه به من رسید و گفت چرا جواب تلفن هامو نمیدی، چرا هیچ خبری ازت نیست نه باشگاه میای نه بهم زنگ میزنی،
گفتم برو با من گشتن برات خوب نیست،
راهم رو کج کردم که برم ولی دستم رو کشید، دقیقا همون جایی که از شدت ضربه های بابام استخوانش شکسته بود و تازه از گج بازش کرده بودم، با آه گفتن من دستم رو ول کرد و نگران گفت بهم بگو چی شده امید،

  • میخوای بدونی باشه، دقیقا جایی که دست گذاشتی همون جایی هست که زیر کتک خوردنم از دست بابام شکست، کبودی های روی بدن و صورتم هنوز کامل خوب نشدن، می‌دونی چرا چون وسط دعوا کردنم سر تو بهش گفتم که همجنسگرام و تو هم بی افمی، اونم فکر کرد که من به بقیه کون میدم و شدم ابزار جنسی پسرای بزرگتر و خوش هیکل. از اون موقع به بعد حبس شدم تو اتاقم، فقط حق دارم برم دانشگاه و برگردم خونه، اگه یه دقیقه هم دیر کنم باید جواب پس بدم.

گریه امونم نمی‌داد،
بهزاد که مات مونده بود از ماجرایی که به من گذشته بود، بغلم کرد و گفت معذرت می‌خوام که به خاطر من این همه سختی تحمل کردی، قول میدم که درستش میکنم.

گفتم لازمی به درست کردن نیست، خودتو درگیر من نکن این آدمی که من میشناسم دیگه یه بابای دلسوز و فداکار نیست جهل چشماشو کور کرده و به خون من و تو تشنه ست.

اون روز به دانشگاه نرسیدم، بهزاد سر راه رفت تو یه مغازه موبایل فروشی و گوشی به دست اومد بیرون، گفت اینو بگیر این سیم‌کارت رو هم بزار توش، از این به بعد با این با هم در ارتباطیم،
نمی‌خواستم قبول کنم ولی مجبورم کرد که قبول کنم.

چند روز گذشته بود از اون دیدار و من باز هم مثل اول آشنایی مون فقط مجازی در ارتباط بودیم. گفته بود که داره مستقل میشه ولی هنوز کاملا اتفاق نیفتاده بود.

بهم گفت که می‌خوام از خونه فرار کنم یا نه، که منم گفتم هر جایی از این جهنمی که هستم بهتره، که اونم نقشه فرار رو ریخت.

یه روز بهم پیام داد که به یه بهونه ای کارت ملی و شناسنامه ت رو از بابات بگیر و فردا بیار با خودت، منم به بهانه ناقصی مدارک دانشگاه به مامانم گفتم که به بابا بگه، یه نامه نوشتم براش و تو وسایلم قایم کردم، نوشته بودم که اگه قراره که بچه این خانواده نباشم پس بهتره اصلأ نباشم و دیگه هم برنمی‌گردم، و از اینکه باعث رفتن آبروش شدم معذرت خواهی کردم.

کوله پشتی به دوش به بهانه دانشگاه از خونه رفتم و دیگه برنگشتم، و از اونجایی که موبایلم دست بابام بود دیگه خبری ازش نشد.

با بهزاد اومدیم خونه شما که چند روز مهمون تون باشم. تو اون چند روز فکر میکردم یه خانواده جدید دارم،

دو روز بعدش که با بهزاد رفتیم بیرون جلو یه باجه تلفن وایساد و گفت باید به بابام زنگ بزنه، شماره خونه رو ازم گرفت و زنگ زد و گفت که من پیششم و با هم می‌خوایم زندگی کنیم و حق نداره تو زندگی ما دخالت کنه آخر سر هم گفت که من به بچه ت کون میدادم نه اون به من، هاج و واج مونده بودم، صدای داد زدنای بابام رو از پشت تلفن می‌شنیدم که بهزاد گوشی رو گذاشت و دست منو گرفت که بریم.

وقتی رسیدیم خونه هم که شما با بهزاد بحثتون شد سر من و بهزاد همه چی رو از سیر تا پیاز تعریف کرد، ولی نتیجه ش باز هم همون حرفای رکیکی بود که به من و بهزاد زده شد و خودتون بهتر از من به یاد میارید، فقط اینبار خشونت فیزیکی در کار نبود،

بهزاد همه وسایلش رو ریخت تو یه چمدون و یه کوله پشتی و از خونه زدیم بیرون، حالا ما مونده بودیم، دو تا بچه که خانواده هاشون عین زباله پرتشون کرده بودن بیرون، و راهی خیابونا شده بودن، رفتیم تو یه مسافر خونه و یه اتاق دو تخته گرفتیم برای چند شب، از صبح تا غروب کارمون شده بود دنبال خونه گشتن و غروب دست از پا درازتر برمیگشتیم، چون مجرد بودیم و دو تا پسر بودیم پیدا کردن خونه برامون سخت شده بود، تا بالاخره تو یه آپارتمان تو مرکز شهر یه واحد کوچیک اجاره کردیم، اولین کارمون این شد که فردای قراردادی که بهزاد امضا کرد رفتیم و خونه رو تمیز کردیم، بعدشم رفتیم یه تشک خریدیم و از اون شب دیگه زندگی مشترک ما زیر یه سقف شروع شد، با ته مونده پولی که براش مونده بود یه یخچال کوچیک و گاز هم گرفتیم.

دیگه پول کمی برامون مونده بود، بهزاد برگشت سر کارش و منم افتادم دنبال کار پیدا کردن، چند روز بعدش هم که تو یه مصاحبه کاری قبول شدم و به عنوان کمک حسابدار مشغول به کار شدم.

دیگه دانشگاه دولتی رو ادامه ندادم و انصراف دادم چون میترسیدم بابام پیدام کنه، به جاش رفتم دانشگاه آزاد رشته حسابداری خوندم.

برای هر دو مون سخت بود ولی همین که کنار هم بودیم همه سختی ها آسون میشد،

غذا درست کردن و شستن ظرف ها رو یه روز در میون به نوبت انجام می‌دادیم به قول خودمون شهردار تعیین کرده بودیم، ولی جمعه ها هیچکس دست به سیاه و سفید نمی‌زد و بیرون غذا میخوردیم، تو بقیه کارای خونه هم همکاری میکردیم،

وقتی که اولین حقوقم رو گرفتم بهش گفتم که حساب کتاب کنیم که من چقدر بدهکارم، چون اگه قرار بود زندگی مشترک باشه این درست نیست که یکی سربار دیگری باشه، به اجبار من حساب کردیم پول گوشی و رهن خونه و یخچال و گاز و تشک، و قرار شد که من هر ماه یه مبلغی رو پرداخت کنم، و از این به بعد هر چیزی خواستیم برای خونه بگیریم نصف نصف باشه،

هر ماه که می‌گذشت به اندازه وسعمون یه چیزی به خونه اضافه میکردیم، از مبل و فرش گرفته تا لباسشویی و کمد و تخت خواب و …

حالا بعد دو سال تو این اوضاع افتضاح که هر روز یه نفر بخاطر کرونا فوت میکرد ما داشتیم زندگیمون رو میکردیم بدون اینکه به کسی کاری داشته باشیم، ولی نمیدونم چیشد و از کجا این ویروس از بدن بهزاد سر در آورد، هر روز حالش بدتر میشد، با اینکه تو بیمارستان بستریش کرده بودم ولی حالش اصلأ خوب نبود، زندگیم جلو چشمام داشت از بین می‌رفت و من هیچ کاری از دستم بر نمی اومد، ریه هاش هشتاد درصد درگیر شده بودن، به سختی حرف میزد، یه روز که کنار تخت با اون لباسای بیمارستان نشسته بودم داشتم باهاش حرف میزدم، تو حرفاش گفت که امید به نظرت خانوادم منو بخشیدن، منم گفتم حتماً بخشیدن تو که پسر بدی نبودی.

هفته پیش وقتی اومدم جلو در خونتون و خبر حال خراب بهزاد رو دادم کسی خونه نبود و مجبور شدم تو یه کاغذ توضیح بدم و آدرس بیمارستان رو بنویسم و دوباره برگردم بیمارستان، این تنها کاری بود که از دستم برمیومد،
رو صندلی بیمارستان نشسته بودم که صدای آژیر بیمارستان بلند شد و چند نفر سریع رفتن تو ای سی یو، دقیقا جایی که بهزاد بستری بود، با گریه دست به دامن خدا شدم که جونش رو نجات بده، ولی دیگه فایده‌ای نداشت، بهزاد رفت، بهزاد این دنیای مزخرف رو ول کرد و منو تنها گذاشت تو این شهر،

هق هق گریه امونم نمی‌داد که بابای بهزاد منو بغل کرد و با هم شروع کردیم به گریه کردن،

مادرش گفت :وقتی اومدیم بیمارستان و چشمای سرخ و گودی دور چشمت رو دیدم دلم لرزید و دست و پاهام شل شد و خوردم زمین، وقتی به هوش اومدم سراغ بهزاد رو گرفتم که با گریه کردن تو فهمیدم چه خاکی بر سرم شده،

به مادرش گفتم، خاله بگید که بخشیدیدش، بگید که ازش ناراحت نیستید، اون بیشتر از همه چیز به این بخشش احتیاج داره،
اینا رو میگفتم و اشک میریختم.

مادرش گفت: بهزاد حق پسری رو ادا کرد این ما بودیم که بهش ناحقی کردیم، از خودمون روندیمش، تردش کردیم، من هیچوقت ازش ناراحت نبودم که بخوام ببخشمش پسرم،

دستم رو گذاشتم رو خاکش و گفتم میشنویی بهزاد، مامانت میگه از دستت ناراحت نیست، میگه بخشیدتت، عزیزم راحت بخواب، دیگه با خیال راحت بخواب.

_ سلام پسرم.
برگشتم ببینم کیه، که دیدم بابام و مادرم با لباس مشکی پشت سرم وایسادن.
پاشدم و گفتم: اینجا چکار میکنی، چی از جونم میخوای، چرا راحتم نمیزاری، اومدی بدبختی منو ببینی، ببین، بدبخت شدن پسرت رو ببین، آهان یادم رفت خودت گفتی دیگه پسرت نیستم؟
میخواست حرف بزنه که گفتم: هیچی نگو نمیخوام هیچی بشنوم، فقط از اینجا برو،
پدر بهزاد اومد جلو گفت: امید پسرم زمانی که تو و بهزاد از پیش ما رفتید بابات آدرس ما رو پیدا کرده بود و سراغ تو رو میگرفت و نگرانت بود، اون موقع شماره ش رو به من داد که اگه از شما خبری داشتم بهش بگم، ولی ما هیچ خبری ازتون نداشتیم، امید پسرم ما هردو بهتون بد کردیم، درست در زمانی که بهمون احتیاج داشتید تردتون کردیم،
ما پدرای بدی بودیم، ولی شما بچه ها گناهی نداشتید، ما هر دو شرمنده ایم، بعد از مراسم خاک سپاری با پدرت تماس گرفتم،

  • الان اوضاع چه فرقی کرده؟ حتماً باید یه نفر از ما میمرد تا شما بفهمید ما چقدر همو دوست داشتیم و عاشق هم بودیم، اینجا بودنتون نوش‌داروی بد مرگ سهرابه، کاش منم با بهزاد میمردم،

مامانم اومد جلو دست انداخت گردنم و هر دو شروع کردیم به گریه کردن، چقدر دلم برای این آغوش تنگ شده بود، چقدر بهش محتاج بودم،

مامانم گفت: متاسفم، برای همچی متاسفم، بیا بریم خونه، دیگه وقتشه برگردی خونه، دیشب رو هم که اینجا موندی، اینجا موندن تو چیزی رو عوض نمیکنه،
که گفتم: نه، الان نه مامان باید برم خونه، و اینکه بهزاد آرزو داشت یه روزی همه ما تو اون خونه جمع باشن، شما ها هم اگه بخواید میتونید بیاید اونجا، بهزاد خیلی خوشحال میشه.
.
.
.
بعد چهلم بهزاد رفتم خونه پدر و مادر بهزاد و گفتم من و بهزاد همه مخارج و هزینه ها رو نصف نصف انجام میدادیم، و یه حساب داشتیم برای پس انداز، هم حساب به اسم بهزاد هست هم اجاره نامه خونه، باید خودتون بیوفتید دنبالش، چون ظاهراً من تو واقعیت هیچ نسبتی با بهزاد نداشتم، و هر تصمیمی که بگیرید من موافقم.

پدرش گفت: من میوفتم دنبال کاراش ولی نه برای تصاحب مال پسرم برای انتقال مالکیتش به اسم تو، صبر کن بزار حرفم رو بزنم، این زندگی رو تو و بهزاد با هم ساختید و هیچکدوم از ما توش سهمی نداشتیم و الان هم نداریم، هرچی مال شماها بوده مال شما هم میمونه، فقط باید به جای اسم بهزاد اسم تو بیاد، در ضمن تو هم عضوی از این خانواده هستی، همیشه در این خونه برات بازه.

چیزی که بهزاد دوست داشت اتفاق افتاده بود، خانواده هامون قبولمون کرده بودن ولی اون دیگه نبود، البته جسمش نبود چون روحش همیشه با من بوده و هست، در ضمن من هنوز قرار های هفتگی مون رو یادم نرفته، هر هفته سبد گردشگری رو برمیدار و میرم پیشش، براش غذاهایی که دوست داشت رو با دستپخت خودم درست میکنم و از چیزای جالبی که تو اون هفته اتفاق افتاد میگم، کتاب میخونم براش و …

دوست دارم بهزاد.

نوشته: امید


👍 15
👎 0
5201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

839508
2021-10-28 02:26:07 +0330 +0330

من می‌خوام با نویسنده این داستان حرف بزنم
اگه میبینی خواهش میکنم پیام بده بهم

1 ❤️

839511
2021-10-28 03:02:51 +0330 +0330

خیلی بهت تسلیت میگم عزیز امیدوارم حالت خوب بشه
و خوب زندگی کنی برای اون چون مطمئنم همین رو برات میخواد

1 ❤️

839561
2021-10-28 15:21:26 +0330 +0330

مشخصه نویسندش ایرانی نیس

1 ❤️

839571
2021-10-28 16:44:46 +0330 +0330

عجب داستان مسخره ای بود

0 ❤️

839575
2021-10-28 16:49:37 +0330 +0330

واقعیت بود؟؟؟؟

1 ❤️

839609
2021-10-29 00:38:47 +0330 +0330

همه ی زندگی‌ منو به تصویر کشید فقط اونجاش که عشق من بعد از کرونا خداروشکر خوب شد؛فرق داشت

1 ❤️

839612
2021-10-29 01:00:05 +0330 +0330

سلام به همه شما دوستان
ممنون از همه نظراتتون.

امید هستم نویسنده داستان، این داستان پایان داستان چند قسمتی فقط میخواستم تجربه کنم بود، که در قالب داستان جداگانه ای نوشتم،
دلیل این تغییر اسم به این دلیل بود که کسی نمی‌خواد مرگ رو تجربه کنه و با اسم داستان تناقض داره.

2 ❤️

839668
2021-10-29 04:15:47 +0330 +0330

خوب بود… خسته نباشی.
اما به نظرم انگار روی دور تند نوشته شده بود این قسمت.
اصلا فرصتی برای تصویرسازی ذهنی به خواننده نمی داد برخلاف قسمتهای قبلی …
نمیدونم تونستم منظورم رو برسونم یا نه ؟
وقایع و رویدادهای مهم داستان بلافاصله و پی درپی اومدن و انگار که یک نفر داره خاطره اش رو خلاصه وار به جهت ضیق وقت، تند تند برامون تعریف می کنه.

منتظر داستانهای قشنگ بعدیت هستیم.

1 ❤️

839854
2021-10-30 11:58:52 +0330 +0330

قشنگ غم‌انگیز مثل زندگی تمام گی های واقعی

1 ❤️