چشمامو که باز کردم شبحی بالای سرم بود. وقتی گفت “حمید، حالت خوبه” فهمیدم خواهرمه. نور چشمامو می زد. پلکامو دوباره رسوندم بهم. صدای خواهرم ادامه پیدا کرد: کمکت می کنم لباساتو بپوشی، دیگه باید بریم.
خواهر عزیزم، الان که این نامه رو می نویسم درست نمی دونم چند وقته اینجام. هر وقت سراغت رو می گیرم می گن دنبال یه کاری هستی و به زودی میایی. نمی دونم چرا اینجا نگهم داشتن. می گن بیرون خطر تهدیدم می کنه و اینجا در امنیتم. بهم خیلی توجه می کنن. جای خیلی تمیزیه. ولی مثل بیمارستانه. ناراحت نیستم ولی خوشمم نمیاد. بعضی وقتام می برنم اسکن و آزمایش. دلم برات یه ریزه شده. امیدوارم از دست اون دختره و دوست پسر قلتشنش راحت شده باشی. یه چیزی بهت بگم. اینجا بعضی وقتا یه اتفاقایی میفته. مثلا" همون خانمه که روز اول تحویلم گرفت. چه زن نازنيني. چند دفه خودش اومد احوالپرسيم. چند وقتي غيبش زد. پريروز یکی اومد سراغم عینهو همون. ولی اون نبود. مطمئنم. نه، اصلا" خیالاتی نشدم. چه بسا با اون دختره و دوست پسرش ربطي داره. بايد مواظب باشم. آره اينا دست بردار نيستن.
منتظرت می مونم. برادرت حمید.
نکته اين بود که به رغم کاهش زندگي حميد به شرايط کلينيکي هنوز مجدانه سعي مي کرد با خنثا کردن توطئهء دزدي هويت خواهرش به اون کمک کنه. حتا توي اون شرايط هم سعي مي کرد يه هدفي داشته باشه و به زندگيش معني بده.
این یکی از يادداشت هایی بود که توی پروندهء پزشکی حمید نگهداری می شه. پوشهء قطوری که اولش در تشخیص بیماری نوشته: توهم کاپگراس.
این بیماری که نتیجهء نوعی آسیب مغزیه اینقدر نادره که خیلی ها ممکنه نشنیده باشن. فردي که که در اثر ضایعه مغری دچار این مشکله مي شه ، وقتی از کما در میاد از هر لحاظ نرمال و عادیه ولی چون ارتباط عصب های بينائيش با قسمت آنالیز احساسی قطع شده به رغم شناسایی شخصی که می بینه نمی تونه اونو با فرد مورد نظر تطبیق بده. مثلا" وقتی برادرش رو می بینه می گه: این برادرم نیست، خيلي شباهت داره، ولي وانمود می کنه که برادرمه. همین فرد اگه برادرش تلفنی باهاش حرف برنه هیچ مشکلی در شناسایی اون نداره چون ارتباط اعصاب شنوائیش با قسمت احساسی مغز درست کار می کنه. این افراد حتا با سگشون و یا تصویر خودشون توی آینه هم مشکل دارن. خودشون به نظر خودشون ناآشنا میان، با اين که مي دونن تصوير مقابل تصوير خودشونه.
توهم کاپگراس مثل خیلی از آسیب های مغزی درمانی نداره ولی با دارو فرد رو آروم نگه می دارن تا کار خطرناکی مثل بلایی که حمید سر خواهر بدشانسش اورد نکنه.
نوشته: مدوزا
خیلی خوب بود
اما اولش گفتی اون پسره نمیتونست فارسی بحرفه،فقط در حد چند کلمه و با لهجه،اما وقتی وارد قسمت هیجانی شدی،حرفای اون پسره کاملا فارسی شد و حتی اصطلاحات فارسی،،،مثلا نوشتی گفت اون ماسماسک رو بده!!!
اما در کل خوب بود و اطلاعات بیماری رو خیلی خوب رسوندی
جز اين که بگم ممنون ديگه چي مي تونم بگم؟
نويسنده قاعدتا" با انگيزه شخصي مي نويسه که ربطي به خوش اومدن يا خوش نيومدن مخاطب نداره. گرچه با ديدن عکس العمل همدلانه خوشحال مي شه. کاش مي شد يه جوري اين رو از “سندرم لايک” که شبکه هاي اجتماعي شيوعش دادن جدا کرد.
نوشتن البته تکنيک داره و بايد معلوماتي هم داشته باشي. ولي اينا کافي نيست. به نظرم تهش اينه که آيا روح داستان دنبال ارتباط با روح انسانيه يا نه. مخاطب اينجا بخشي از داستان مي شه و اين رو با پيامهايي متفاوت ابراز مي کنه.
عمدهء مخاطبان معمولا" به سکس محارم واکنش منفي نشون مي دن ولي اينجا واکنش مشابهي ديده نشد. شايد حتا دل خواننده واسه حميد سوخته باشه: منظورم از ارتباط انساني اين بود.
نوشتن براي من خيلي ارادي نيست. بستر نوشتن مثل يه رودخونهء فصلي اغلب اوقات خشکه اما يهو سيل مياد. واسهء همين نبايد از کسي توقع داشت هي بنويسه هردفعه هم بهتر.
اه، چقده پرحرفي، بگم مار بخوره زبونت رو!
گاف داشتید توی نوشته اما در برهوت داستانهای خوب میتونیم به این نوشته نمره خوبی بدیم.
روند داستان منطقی بود. اگر لازمه توضیحی از زبان شخصی جز راوی به خواننده ارائه بدید بهتره از ستاره استفاده کنید. لحن روایی شما خوبه اما داستان رو وارد وادی گزارش نوشتن نکنید. اطلاعات رو در خلال اتفاقات منتقل کنید.
بیشتر برامون بنویسید.
ممنون از حضورتون ?
چه ایده جالبی
با چنین ایده ای منم قصد داشتم بنویسم منتها اون بیماریش این نبود یه چیز مشابه بود:دی
جالب بود بااینکه از اول همه چیز خیلی تخیلی و غیرقابل باور بود اما با عنوان کردن بیماری ته داستان انگار یه مهر حقیقت روی داستان زدی که قابل باورش میکرد حتی اگر واقعی نبود(که میدونم نبود)!!
بنظرم یکم سراسیمه و با عجله مینویسی خبر زیادی از فضاسازیا نیست و این یکم آشفته میکنه داستانتو البته شایدم سبکتکین باشه ولی فضاسازی مخاطب و جای جای داستانت میزاره و اون حسی که میخوای و میگیره؛به غیر از این نکته همه چی عالی بود مدوزای عزیز و گرامی
لایک ۲۳
فطرتی که منشأ این کلمات وجملاته عالیه.،خسته نباشی.
یه سؤال گلم!
مدوزا…اشکال نداره اگه توضیحاتی بخوام در رابطه با اسمت وعلت انتخابش،اگه خصوصی وفردی نیست حسی که ازش میگیری،کنجکاویمو ببخش چون دلیل بر مهم بودنته،دوست گلم.
لبخند وتشکر.
دخترنشسته.درماه
دوست عزیز
در این داستان از انشاپردازی، کنایه و استعاره، فضاسازی و رفتن به لایه های زیرین استفاده نکردم. فکر کردم زمینه ساده سوژه رو بهتر نشون می ده. اشتباه کردم؟
مسیحی گرامی
این اسم تصادفی از اساطیر یونان انتخاب شد. دلیل خاصی نداره گرچه ناخوداگاه مفهوم غیرقابل دسترس بودن رو هم القا می کنه.
Fazi63fazi
نکته ی درستی هست. باید فرض کنیم دوتا آدمی که از نزدیک با هم سر و کار دارن بالاخره یه جوری منظورشون رو می رسونن.
سلام بانو
طبق معمول عالی فقط حیف ارتباط سیاهه با حمید که انگلیسی بلد نبود ظاهراً یکم نامفهوم بود،ضمنا در انتهای نامه حمید یهو راوی عوض میشه و از متکلم وحده به سوم شخص میره،این تعویض یهویی بدون مقدمه یکم ثقیله،البته برا مغز کوچک من ،و الا شما نویسنده قهاری هستی بانو
بهرحال ممنون از زحماتت
لایک طلایی تقدیم شد
doki-kar balad عزیز
ممنون. تغییر راوی و زاویه دید البته جزو تکنیک های معمول داستان نویسیه. وقتی یکی از کاراکترهای داستان روایت می کنه، که کار نسبتا سخت تری هم هست، حس و ارتباط پذیری متن بیشتر می شه. در مقابل یه نکاتی هم که راوی نمی تونه شاهد یا مطلع باشه ناگفتنی می مونه مگر این که راوی کل بیاد وسط. البته اینجا وقتی راوی عوض شده که از اوج داستان رد شدیم و حالا باید گرهگشایی بشه
شما 3 تا اشکال از این داستان بگو. سه تا اشکال و ایراد فنی شکلی ومحتوایی .
این فحش دادنها معلومه برای چیه.میخواین نویسنده رو بترسونین که دیگه ننویسه
اگه مشکل قطع شدن عصب بینائی با قسمت انالیزور احساسی هست که چرا بینایی طرفو ازش نمی گیرن؟
این همه نابینا زندگی عادیشونو تو دنیا می گذرونن حداقلش بهتر از اینکه تو تیمارستان به زور قرص بستری بشه ادم
Raminioo عزيز
البته اين هم گزينه اي است ولي کي زير بارش مي ره؟
عالیی بود خیلی جالب بود که اسم بیماری رو توی داستان ذکر کردی… نوشته هات فوق العادن معرکه ای…:)
دست به قلمت خوبه
موضوعاتی که داری نابهنجار و تابوئه که حتی اینم به عنوان داستان خوبه
هرکسیم که میگه خوب نیست حتما واسه جق اومده
راستی داستان اختصاصی هم مینویسی؟
تو که استعداد نوشتن داری, یه جا بنویس که برای نوشته هات ارزش قایل باشن. البته ما هم ارزش قایلیم اما در نهایت کسایی که این داستانا رو میخونن دنبال تحریک جنسی ان. هنر تو حیفه که صرف انگیزش جنسی بشه. قدر خودت رو بدون. اینجا جای تو نیست.
milad334 عزیز
مخاطب رو باید جایی پیدا کرد که هست نه جایی که نیست. هر نوشته اینجا چندهزار بار بهش مراجعه می شه. در ضمن مخاطبان این سایت مثل خود ما همه آدمهای معمولی این جامعه هستند. حالا چه اشکالی داره اینجا نوشته های همدیگه رو بخونیم؟
مدوزا گرامی
عرض کردم ما هم واسه نوشته هات ارزش قایلیم. اما وقتی پتانسیل صادق هدایت بودن یا عباس معروفی شدن رو داری, چرا اینجا وقت تلف کنی؟ داستان بنویس, برو دنبال چاپ. اثری که چاپ بشه موندگاره, حتی اگه نویسنده اش نباشه تا بهش افتخار کنه. گرچه اینا نظر شخصی بود. خودت بهتر میدونی چی مناسب تره برات. من با متر خودم می سنجم. موفق باشی.
این مدوزا عالیه!!!
یعنی باید بگم فقط خودت عالی هستی مدوزا !!!
مدوزا جان پشمام بعده این که در اومد باز ریخت مرسی از این که امروز برای بار دوم پشمامو ریختوندی:)
دمش گرم سیاهه عجب استعداد زبانی داشت
در عرض چند ساعت از حالت کوبه حمید آگا
رسید به ماسماسک و بده بمن
با این حال علیرغم اینکه با سلیقه من جور نبود بهت میگم خسته نباشی
خوب بود
مرسی
همه گفتن عالی بود ولی هیچ هیچ حسی نداشتم سالار ک فک کنم رفت خواب زمستونی با داستانت
عالی بود
خیلی عالی بود.
قصد داشتم کامنت مفصلی بزارم.اما داستان منو به فکر فرو برد میشه گفت ی چیزی تو همین مایه ها ولی اون مورد حرف زدن کسانی رو که شاید تو کشوری دیگه بودنند رو می شنید و جالب جواب میداد ،
مثلا ،
داشت کار اشتباهی میکرد یهو کسی که قبلا میشناخته و میدونست از این کار بدشم میاد شروع میکرد حرف زدن با او و ((ای خدا تعجب داره والا))) دقیقا طرز صحبت برخورد و حرفهای احتمالی اون شخص رو مو به مو میگفت بعد خودش جواب میداد اصلا بیخیال روانی شدم باز یاد اون افتادم
دمت گرم داستانت عالی بود
مرسی . جالب بود، اطلاعاتی که راجع به بیماری داد.