پدر، مادر...

1396/04/21

نصفه شبه همراه با سکوتی بسیار آرام، ماه رمضونه و من بیدار شدم به یاد قدیما. به یاد نزدیک به سه سالی که از ایران دور بودم. سعی کردم سفره رو به سبک ایران بچینم: خرما، پنیر، عسل، کره. مناجات سحر رو که از اینترنت گرفتم میزارم برا پخش. یه دونه خرما بر میدارم. با دو دست از وسط نصفش می کنم و هستش رو میذارم تو بشقاب. طعم شیرینش رو زیر زبونم مزمزه می کنم. من و روزه؟ خندم می گیره، چند سالی هست خدا و پیغمبر رو گذاشتم کنار. یاد ایران می افتم، صدای اذان از مسجد، سحری، جنب و جوش دم افطار، همه اون چیزایی که یه زمانی ازش دل زده شده بودم، تو این لحظه برام دل نشین شده. چای کیسه ای رو میزارم تو استکان و آب جوش رو خالی می کنم روش به امید اینکه عطر چای ایرانی با هل رو برام زنده کنه. به یاد اون وقتایی که سر سفره سحر مینشستم و مامان چایی رو که می ریخت عطرش فضا رو پر می کرد. چایی رو می ذاشت جلوم و من به دستاش نگاه می کردم. الان باید خط و خطوط دستاش خیلی بیشتر شده باشه.

یاد روزی می افتم که با یه پسر ویتنامی آشنا شده بودم. دو ساعت از هر دری صحبت کردیم، گفتم تو به خانوادت گفتی که گی هستی؟ گفت من فقط یه مادر دارم به اون هم گفتم و اونم قبول کرده. پرسید تو چی؟ گفتم برای من خیلی سخته، فرهنگ ما خیلی متفاوته. گفت اگه خانوادت واقعا دوست دارن باید قبول کنن. گفتم تو از اسلام و فرهنگ ایران چیزی نمیدونی. گفت تو که لااقل برادر داری، من تنها فرزندم و مادرم دوست داره که من داماد بشم و نوه هاشو ببینه. الان هم بعضی وقتا دوستای گی ام رو با خودم می برم و مادرم باهاشون راحته. نشستیم یه جای خلوت برای شام. موبایلش زنگ خورد، دوستش بود از ویتنام، گفت دوستم همیشه به مادرم سر میزنه، احوال مادرش رو پرسید، پرسید براش گل بردی؟ و آخرم گفت عکسشو برام بفرست. مکالمه که تموم شد گفتم میتونم عکس مادرتو ببینم؟. عکسو که نشونم داد دنیا تو یه لحظه رو سرم خراب شد. قاب عکسی بود از مادرش تو یه اتاق در میان ده ها عکس دیگه، خاکستری که تو یه محفظه نگه داری می شد با یه دسته گل قشنگ جلوش.

صدای مناجات بلندتر میشه: “اللهم انی اسئلک من رحمتک باوسعها و کل رحمتک واسعه” " خدایا من از تو وسیع ترین رحمت هایت را خواستارم و تمامی رحمتت گسترده است" به خودم میام، بغض راه گلومو بسته، قطره اشکی گوشه چشممه، چایی رو سر می کشم تا لقمه از گلوم پایین بره.

یاد پدرم میافتم، الان باید چین های پیشونیش خیلی بیشتر شده باشه، موهاش سفیدتر. میتونم صدای خرد شدن تک تک استخوان هاش رو بشنوم اون لحظه ای که بگم گی هستم. گی؟ اصلا اونا نمیدونن گی چی هست. همجنس گرا؟ یعنی یه پسر با پسر دیگه؟ بابام ممکنه قبول کنه شاید چیزی هم نگه اما در یه لحظه به اندازه ابدیت خورد میشه. در تاریک ترین زوایای ذهنشون هم بعیده بتونن تصور کنن که پسرشون با پسرهای مختلف خوابیده باشه، محکم بغلشون کرده، بوسیده، تمام اجزای بدنشون رو لمس کرده، صدای نفس نفس زدناش و عرق تنش با اونا مخلوط شده باشه و …

نگاهم به ظرف کوچیک عسله، ای کاش منم یه زنبور ساده بودم که حاصل عمرش برا دیگران شیرینه. دوباره یه کم آب جوش خالی می کنم و لقمه های کوچیک کوچیک رو با چایی پایین می فرستم. بعد اون دعوا و درگیری ها با خانواده، اصرارشون برا ازدواج، گیر دادن گاه و بیگاه، و مشکلاتم با داداشم، برا خودمم عجیبه که الان اینجور دلم تنگ شده.

یاد جان می افتم. پسری با یه صورت جذاب و آرام که غمی همیشگی در پس زمینش بود از یک خانواده مسیحی صاف و ساده و مهربون با شیش تا خواهر، از اون خانواده هایی که تو شهرای کوچیک پیدا میشن. میدونستن که گی هست ولی می شد حدس زد که قبولش براشون یه کم سخته. صدای خوبی داشت و پیانو هم می زد و به بچه ها درس موسیقی می داد و حالا که برای یک کار یک ساله خوانندگی و نوازندگی تو یک کشتی کروز قبول شده بود، خونش رو تحویل داده بود و هفته آخر رو اومده بود پیش من. می دونستم مواد مصرف می کنه، و حالا به خاطر آزمایشی که باید می داد کنار گذاشته بود. معلوم بود فشار زیادی روشه. حس تنهایی به خاطر دوری از پارتنرش که چند ماهی بود از هم جدا شده بودن و فکر دوری یک ساله از دوستان و خانواده هم اذیتش می کرد. سعی می کردم آرومش کنم، با حرفای خوب، بغل، بوس. اواسط هفته بود، بعد از ظهر قفل در خونه رو اشتباهی از داخل بسته بود و بیرون رفته بود. سر کار بودم که پیام داد، تا من بیام و بررسی کنیم و آخرم مجبور شدم زنگ بزنم کلیدساز، دیگه شب شده بود و چند ساعتی پشت در مونده بود. خسته و درمانده، انگار ضربه نهایی رو خورده باشه، از خودش و دنیا خسته باشه. فردا که سر کار رفتم هنوز خواب بود. وسطای روز پیغام داد کلی تشکر کرد و بعد هم گفت دیگه به آخر خط رسیدم و می خوام خودمو بکشم. به پیام هام و زنگام جواب نمی داد. از کار زدم بیرون و هر جایی که به ذهنم می رسید سر کشیدم. آخر خسته برگشتم خونه و از اینکه دیدم وسایلش نیست خوشحال شدم چون احتمالا جایی رفته بود. بالاخره بعد از ظهر پیغام داد و گفت فامیلام اومدن دنبالم و فعلا خونه اونا هستم. بلیط هواپیما براش گرفته بودن که بره شهر خودشون پیش پدر و مادر و خانوادش. روزای بعد که در تماس بودیم روحیش خیلی بهتر شده بود. پیانوش رو گذاشته بود تو گاراژ خونه و همونجا تمرین می کرد و موزیکایی که ساخته بود رو برام می فرستاد، می خندید و آرام بود، و تو شهرشون هم یه کار آموزش موسیقی گیرش اومده بود. برام عجیب بود. پدر، مادر، خانواده، فامیل چه سری درش هست که هر چقدر هم ازشون دور باشی، هر چقدرم متفاوت باشی باهاشون، آخر بهشون پناه می بری و آخرین پناهگاهت میشن.

مناجات داره به آخرش می رسه و من هنوز غرق فکرم. فکرایی که همیشه پس گوشه ذهن گی ها، نه فقط تو ایران که همه جای دنیا، هست. مشکلات با خانواده، گفتن یا نگفتن به پدر و مادر. از اون مرحله ای گذشتم که فهمیدن دوستان و اطرافیان برام مهم باشه، ولی خانواده رو نه، خیلی سخته خیلی. چطور میتونم یک باره این همه خوردشون کنم؟

مرا رازی است اندر دل به خون دیده پرورده ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم
مدارا می کنم با درد چون درمان نمی یابم تحمل می کنم با زخم چون مرهم نمی بینم

نزدیک سحر شده و من یاد دعاها و راز و نیازهایی که داشتم می افتم، زمانی که می خواستم این احساس نباشه، عوض بشه و من آدم دیگه ای بشم. نشد و نمیشه. کاش می تونستم برم پیش پدر و مادرم، راز مگوی خودم رو براشون بگم و بعد به آواز بخونم:

بارها گفته ام و بار دگر می گویم… که من دلشده این ره نه به خود می پویم
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست… که از آن دست که او می کشدم می رویم
دوستان عیب من بی دل حیران مکنید… گوهری دارم و صاحب نظری می جویم
خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است… می سرایم به شب و وقت سحر می مویم…

وقت سحر است…

نوشته: jooje_ordak


👍 27
👎 3
13009 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

639402
2017-07-12 20:46:12 +0430 +0430

داستانت قشنگ بود.وقتی دردپدرومادرت رومیفهمی که خودت پدر شده باشی!

0 ❤️

639417
2017-07-12 21:06:06 +0430 +0430

زیبا بود…دوست‌داشتنی…روون و ساده…به دلم نشست…موضوعشم خوب بود…
درسته…گفتن از گرایشِ متفاوتت به خانواده، سخت‌تر از اونیه که باید…
بازم بنویسین :) ?

1 ❤️

639421
2017-07-12 21:14:23 +0430 +0430

یادم رفت بگم…اولین لایک ? ?

0 ❤️

639429
2017-07-12 21:37:34 +0430 +0430

خیلی عالی بود آورین ?

برام عجیب بود داستانی که مضمون گی داشت اما یک لحظه هم فکرم به سمت و سوی همجنس گرایی پر نکشید انقدر که احساسات عمیق دیگه توش گنجونده شده بود

خیییلی خوب بود دمت گرم

0 ❤️

639438
2017-07-12 22:11:50 +0430 +0430

گی خون نیستم ولی چشمم به شعر های قشنگی که نوشتی افتاد خوشم اومد و تصمیم گرفتم بخونم. بطور کلی قلم خوبی داری جدا از موضوعش. لایک

0 ❤️

639440
2017-07-12 22:12:51 +0430 +0430

عالی ^__________^

0 ❤️

639467
2017-07-13 04:39:09 +0430 +0430

واقعا زیبا و تأثیرگذار بود

این درد برای سایر گی‌ها آشناست و عجیب نیست اگر گی‌ها به داستانت لایک بدن، ولی با خوندن کامنتها برای من جالب بود که احساسات کسایی که گی نیستن هم تحت تأثیر قرار دادی.

قلم زیبایی داری، استفاده از شعر هم بسیار نوشته‌ات رو زیباتر کرده

منتظر نوشته های بعدی هستیم

0 ❤️

639482
2017-07-13 07:11:59 +0430 +0430

داستانات زیباست.
دوری از پدر و مادر خیلی سخته مخصوصا مادر.
اگه ادم احساسی باشی.بد از بدتر. ?

0 ❤️

639510
2017-07-13 12:15:27 +0430 +0430

ممنون از محبت همه دوستایی که خوندن. خیلی وقته که قسمت داستان ها رو در اینجا میخوندم و به احترام همه اونایی که از مطالبشون استفاده کردم سعی کردم چند تا مطلب و خاطره اینجا بزارم شاید برای یه نفر مفید باشه که همین برام کافیه.
اولین مطلبی که دو هفته پیش تو سایت گذاشته شد ولی متاسفانه تو قسمت سکسولوژی آپلود شد و نه بخش داستان ها، ترجمه ای بود که انجام دادم از یک مقاله بسیار جالب راجع به شبه هرمافرودیت ها یا مردانی که ظاهر زنانه دارند که البته شامل بحث های مختلف علمی، تاریخی، بحث جنسیت و هویت جنسی و نقش جامعه… می شه. توصیه می کنم اگه دوست داشتید بخونین:

https://shahvani.com/forum/topic/شبه-هرمافرودیت-ها--نرماده-ها

0 ❤️

639512
2017-07-13 12:39:05 +0430 +0430

اما راجع به نظرات دوستان.
دلنوشته ای بود خطاب به همه مردم، پدر و مادرهایی که شاید بچه همجنس گرایی داشته باشن یا در آینده صاحب چنین فرزندی بشن، و نشون دادن به همجنس گراهایی(خصوصا جوون ترا) که هنوز با هویت جنسی خودشون یا خانواده مشکل دارن که خیلی ها مثل اونها هستن.
dodare، salt-less، titi moti، one-noob،mohsen-1988 ،sevenmahlagha، برا لطفتون ممنون. kinglion و Master-fucker و aria جان متشکرم و امیدوارم بتونم بازم مطلب مفیدی بزارم. Butterflyir امیدوارم همیشه آرامش داشته باشی و Sami جان جوجه اردک زشت با خودش کنار اومده :-)

0 ❤️

639637
2017-07-14 01:11:12 +0430 +0430

دوست عزیز . امیدوارم هرجا هستی موفق و پیروز باشی و سایه پدر و ماردت بالا سرت باشه. خوب نوشتی و زیبا .
پدر و مادر حتی اگه بدترین باشن بازهم خوبن . ما بچه های اونا هستیم زمانی قدرشونو میدونیم که خودمون پدر و مادر بشیم یا اونها رو از دست بدیم . پس بیا جدا از معیارها و گرایشهات فقط بهشون احترام بذار . که مطمئنم اینکار رو میکنی .

0 ❤️

639705
2017-07-14 12:55:46 +0430 +0430
NA

با اینکه گی نیستم ولی این به دلم نشست.حتما از دل اومده بود که بر دل نشست

0 ❤️

639732
2017-07-14 20:02:00 +0430 +0430

عالییییییییییییییییییییی
بیست

0 ❤️

639995
2017-07-15 22:48:29 +0430 +0430

خوب بود . قلمت خوبه ادامه بده

0 ❤️

640079
2017-07-16 11:31:20 +0430 +0430
NA

این چیه اخه؟ وسط سایت سکسی میان پند اموزنده میزارن مجلوق، پف. ادمین کجایی؟

0 ❤️

641393
2017-07-23 17:47:26 +0430 +0430

خيلي دوسش داشتم ، چ حسي توش بود ، آدم رو درگير ميكرد

0 ❤️