پدوفیل

1395/05/06

مادر ، پسربچه ی 5 سالشو که مدام پا تو چاله چوله های آب میزاشت بغل گرفت و به دختر کوچولوی 7 سالش که دنباله ی مانتوی مادرو توی دستای کوچیکش میفشرد تاکید کرد که کفشهای سفیدشو کثیف و گلی نکنه . وقتی هر سه ، طول پیاده رو را طی کردند و پا توی آموزشگاه موسیقی تازه تاسیس گذاشتند ، مادر با خاطرِ جمع پسرِ کوچیکش رو روی زمین گذاشت و سرگرم خواندن تابلوها و بَنِرهای روی بُرد تبلیغاتی شد . پسر بچه با شیطنت طول سالن رو میدوید و از دیدن جای پاهای گِلی و کوچیکش روی سرامیک سفید رنگ ، غرق خوشی میشد .همون طور که میدوید با دستای باز ادای یه هواپیمای تک سرنشین رو در میاورد و رو به خواهرش که آروم کنار مادر ایستاده بود فریاد میزد : « نیکی ، منو ببین ! من یه هواپیمای تک سرنشین جنگیم . از اون بزرگاش که خیلی تند میره . وروووووووم وروووووم »
دقایقی بعد ، مادر با صدای گریه ی ناگهانی پسرک که جایی وسط سالن روی زمین ولو شده بود ، نوشته ی روی برد رو نیمه کاره رها کرد و هراسون و عصبی به سمت بچه رفت : « واااای نیما ببین با خودت چیکار کردی ! وقتی یه لحظه آروم نمیگیری نتیجشم میشه این! ببین چه بلایی سر لباسات و سالن آوردی ، اگه الان آقاهه که مسئول اینجاست بیاد حسابی دعوات میکنه . یکم از خواهرت یاد بگیر »
با سر و صدایی که از گریه ی پسر و دعواهای مادر تو فضای خالی پیچیده بود ، درِ انتهای سالن که به جایی حیاط مانند منتهی میشد ، باز ، و مردی چهاشونه از اون بیرون اومد . مرد ، شلوارِ کاری ، که لکه های مختلف رنگ ، روی گوشه و کنارش دیده میشد به تن داشت و حسابی عرق کرده بود .
ـ سلام بفرمایید
مادر که همچنان سعی داشت پسربچه رو از روی زمین جمع کنه با لبخندِ خجولی گفت : ـ سلام ببخشید توروخدا ، این بچه ها… ـ دستی به مقنعش کشید تا صاف و صوفش کنه ، همزمان هم به نیکی اشاره کرد تا دست برادرش رو که حالا ساکت شده بود بگیره ؛ سپس با لحن خجول و مرددی ادامه داد ـ راستش خیلی وقته واسه بچه ها دنبال یه آموزشگاه موسیقی خوب و مناسب میگشم تا اینکه امروز آگهیتونو دیدم . ما ساکن خیابون ِ پایینی هستیم . از اونجایی که خیلی نزدیک بودیم گفتم یه سربزنم ببینم شرایط و هزینه ها به چه صورتیه . اول فکر کردم کسی نیست ، سالن خالی بود…
مرد به سمت پیشخون رفت و یه بروشور به زن داد : ـ خیلی خوش اومدید خانوم ، راستش چون تازه تاسیس هستیم ، یه مقداری اضافه کاری و رنگ و تعمیر داریم . بیشتر کارمونم تو حیاطه ، خود ساختمون مشکلی نداره ، به خاطر همینه کسی نبود . وگرنه خودِ آموزشگاه که از دوهفته ی پیش به طور رسمی شروع به کار کرده . اگه چند دقیقه صبر کنید الان مسئولشو صدا میکنم!
مرد به سمت راه پله ای که سمت راست سالن قرار داشت رفت ، اندکی بعد صدای باز و بسته شدن در یکی از اتاقا به گوش رسید و در کمتر از چند دقیقه یه خانوم با مانتوی بلند و مقنعه ی طوسی از پله ها پایین اومد . مرد هم با تکون دادن سرش و کشیدن دستی به سر پسر بچه ، به سمت دری که به حیاط منتهی میشد رفت تا به کارش ادامه بده . زن برای مادر توضیح داد که چون تازه تاسیس هستن ساعتهای کلاسها هنوز کامل فیکس نشده و ساعت کاری هم از صبح تا ماکسیموم 7 غروبه . مادر به ساعتش نگاهی انداخت و لبش رو گزید : ـ پس ما بدموقع اومدیم …ساعت هفت و نیمه
ـ نه خانوم اختیار دارید ، اتفاقا الان یکی از اساتیدمون حضور دارن ، گفتید برای پسرتون تنبک رو انتخاب کردید؟
مادر لبخند خجولی زد : ـ اگه امکان داشته باشه ، من خودم از بچگی عاشق این ساز بودم . پدرشم خیلی دوست داره ، حالا نمیدونم میشه الان بهش یاد داد یا نه؟
ـ کوچولو چند سالشه؟
ـ چند ماه دیگه پنج سالش تموم میشه
ـ به نظر من تشریف ببرید پیش آقای باباپور با خودشون مشورت کنید ، ایشون خودشون بیشتر میتونن راهنماییتون کنن . اگه دنبالم بیاید راهنماییتون میکنم.

مادر دست پسربچرو که با شنیدن صدای جوشکاری از حیاط ، میخواست به اونجا بره گرفت و با خودش به سمت راه پله کشید . دختر کوچولو هم بیصدا به همراه مادر و برادرش به طرف یکی از اتاق های طبقه ی بالا روون شد .
استادی که منشی بهش اشاره کرد ، مردی متشخص بود که دهه ی 50 عمرشو میگذروند . وقتی وارد اتاق شدند با روی خوش از مادر و بچه ها استقبال کرد و بعد از توضیح کوتاهی ، سازِ مدنظرِ مادر رو به دست گرفت و آهنگی شاد رو با ریتمی ضرب مانند براشون نواخت . پسربچه که حسابی جذب انگشتهای مرد شده بود به مادر اصرار کرد تا تنبک رو در دست بگیره . مرد هم با روی گشاده ، ساز رو دست نیما داد و شروع کرد برای مادرِ کنجکاو که از ابراز علاقه ی پسرش به وجد اومده بود ، توضیحات ضروری و مختلف رو از ابتدا تشریح کردن .
در این فاصله دختر کوچولو که حسابی حوصلش سررفته بود ، آهسته از در بازِ بیرون رفت و کمی توی طول راهرو قدم زد . دوست داشت درهای مختلف رو باز و بسته کنه و در انتظار مادر برای خودش بگرده و بازی کنه ، حتی زیر لب یکی از آهنگهای قدیمی که توی مهد یاد گرفته بود رو آهسته زمزمه میکرد . وقتی از طبقه ی بالا صدای ملایم موسیقی به گوشش خورد آهسته پله هارو بالا رفت . صدای مادرش و استاد که گرم صحبت بودند ، هنوز هم به گوش میرسید . دخترک آهسته به سمت منبع موسیقیِ ملایم حرکت کرد و مقابل دری نیمه باز متوقف شد .

اتاق گرم بود و سوسوی نوری زرد مانند سالن مهتابی بیرونش رو روشن میکرد . داخل اتاق پر از ساز بود ، سازهای مختلف اعم از گیتار ، فلوت ، ویولون و یه پیانوی بزرگ . پشت پیانو یه مرد جوون که با مهارتی خاص یکی از آهنگهای قدیمی رو مینواخت ، نشسته بود . دختر دقایقی رو به انگشت های مرد خیره نگاه کرد تا نواختنش تموم شد .مردِ جوون وقتی به سمت پاشنه ی در چرخید و دختر رو دید مکثی کرد ، لبخند زد و از جاش بلند شد . نیکی کمی مردد قدمی به عقب گذاشت ، اما وقتی لبخند مرد و لحن کلام دوستانش رو دید تسلی خاطر گرفت . مرد با نگاه گذرایی به طول سالن ، به داخل اتاق دعوتش کرد و ازش پرسید که نواختنش رو دوست داشته یا نه . نیکی با خجالت زمزمه کرد که خیلی خوشش اومده . مرد که به قیافه اش میخورد نهایتا 30 ساله باشه دست دختر بچه رو گرفت و به سمت انتهای اتاق برد . درحالیکه دستش رو روی شونه ی دختر قلاب کرده بود ، سازهای مختلف رو نشونش داد و سعی کرد از هر کودوم براش توضیحی کوتاه بده . بالاخره دختر به فلوت بلندی که روی میز قرار داشت ابراز تمایل کرد و مرد هم بیدرنگ فلوت رو بروی لبهاش گذاشت و آهنگ زیبایی رو به دخترک که حالا میخندید تقدیم کرد . وقتی مرد فلوت رو به دختر داد و با آرامش بهش گفت چجوری توش فوت کنه و انگشتهاشو به ترتیب روش قرار بده ، دختر با اکراه دست مرد رو عقب کشید و با صراحتی کودکانه گفت : « این دهنیه که »
مرد خندید : ـ خب الان پاکش میکنم خانوم کوچولو ؛
دهنی فلوت رو به روی شلوارش کشیدو دوباره مقابل دهن دختر گرفت . وقتی نیکی صدایی جیغ مانند رو از فلوت در آورد ، برگشت و با ناامیدی به مردِ جوون نگاه کرد . مرد دوباره خندید و دستشو از پشتِ سرِ دخترک روی انگشتهای ظریفش میزون کرد و دوباره براش توضیح داد که با انگشتهاش باید راه هوا رو ببنده و بعد فوت کنه . مادامی که نیکی با فلوت سر و کله میزد ، مرد هم کنار در ایستاده بود و با نگاهی عمیق سر تا پاشو برانداز میکرد . هر چند دقیقه یکبار هم جلوی شلوارشو با دست راست میمالید یا سفت فشار میداد . دخترک نمیفهمید که مرد چرا اینکارو میکنه . پیش خودش فکر میکرد که لابد داره خودشو میخوارونه و توجهی بهش نشون نمیداد . مرد با نگاه کوتاه دیگه ای رو به سالنِ خالی ؛ درِ اتاقو چفت کرد و با مهربونی به سمت نیکی اومد : ـ چقد نازی تو! دوست داری یکم پیانو تمرین کنی؟
ـ اوهووووووم
دخترک خنده کنان به سمت پیانو رفت اما تا خواست بشینه مرد جلوشو گرفت : ـ نه ، اول بزار من بشینم بعد تو روی پاهام بشین
وقتی مکث دخترک رو دید با خنده ای ساختگی ادامه داد : ـ اون پدالارو میبینی اون زیر ، وقتی داری میزنی باید پات روی اونا باشه ، تو چون قدت کوتاهه و پات نمیرسه من واست پدالارو میگیرم ، حالا بیا بشین و یه آهنگ خوشگل برام بزن ببینم چقدر بلدی!
نیکی با آسایش خاطر رفت به سمت مرد ، دستای زمخت اون ، خیلی سریع دور کمرش حلقه شد و دخترک رو روی پاهاش نشوند . مرد کمی براش توضیح داد که چجوری دستشو روی کلیدها بکشه . دختر که برای اولین بار توی عمرش داشت یه پیانورو از نزدیک لمس میکرد با شوق و ذوق و لذتی کودکانه دستشو روی کلیدهای سفید و سیاه میکشید و از شنیدن یه آوای درهم و ناموزون میخندید .
مرد همزمان کمر دخترک رو گرفته بود ، تشویقش میکرد و بهش راهنمایی میداد که چیکار کنه . کم کم دستاش از کمر دختر به سمتِ بالاتر لغزیدن و از زیر بغل ، سینه های تخت و صافشو محکم گرفتن . دختر تمام هواسش به پیانو و کلیدهاش معطوف بود . دستای مرد روی بدن لاغر و ظریفش حرکت میکرد و با یه چرخش دورانی جایی که باید سینه ها میبودن رو میمالید . کم کم دستای مرد بلیز دخترک رو بالا زدن و از زیرِ زیرپوش ، روی کمر لختش قفل شدن . وقتی دستهاش دوباره به سمت سینه های تختش حرکت کردن و بلیز ثانیه به ثانیه بالاتر رفت و هرم گرمای نفس مرد روی گردن دخترک رو سوزوند ،نیکی احساس خجالت کرد .
نمیدونست چرا اما حس میکرد یه چیزی درست در نمیاد . مرد هنوز داشت از زیر بغلش ، سینه های تختش رو میفشرد . دخترک دستشو از روی کلیدها برداشت و خواست بلیزشو پایین بکشه اما مرد بهش اجازه نداد ، همزمان دستای کوچولوشو روی کلیدها گذاشت و درِ گوشش زمزمه کرد : ـ مگه نمیخوای پیانو یاد بگیری؟ دستای من باید همینجا باشه تا بتونی درست بزنی وگرنه هیچ وقت یاد نمیگری

دخترک اخم کرد اما خاطر کودکانش حرف مرد رو باور کرده بود . دوباره مشغول لمس کلیدها شد و فکر کرد حتما طریقه ی درست پیانو زدن اینجوریه اما از اینکه مرد با دستای بزرگش بدن نحیف و لختش رو از زیر بلیز میمالید و فشار میداد اصلا خوشش نمیومد . مرد دختر رو روی پاهاش جابه جا کرد و با صدای محکم و جدی که دیگه مهربون و ملایم نبود ازش خواست تا پاهاشو جفت کنه و خودشو به سمت پیانو سر نده و صاف بشینه . نیکی احساس میکرد که جاش رو پاهای مرد راحت نیست . یه چیزِ سخت و سفتی باسن کوچیکشو اذیت میکرد اما میترسید چیزی بگه و مرد رو که حالا عجیب غریب نفس میکشید و مهربونی اولیه رو نداشت عصبانی کنه . وقتی دست مرد از روی جوراب شلواری سفید به سمت وسط پاهاش لغزید از جا پرید و خودشو جلو کشید . مرد حالا داشت با ولع و حرص بوسش میکرد ، نیکی با صدای زیری گفت : « عمو من دیگه نمیخوام پیانو بزنم ولم کن برم »
مرد دخترک رو ول نکرد بلکه بیشتر به خودش فشارش داد . دختر دست مرد رو که وسط پاهاشو فشار میداد پس زد ، حالا دیگه کامل حس میکرد که مرد داره اذیتش میکنه اما نمیفهمید که چرا وسط این زورگویی بزور میخواست اینهمه بوسش کنه . داشت گریش میگرفت ، دلش مامانشو میخواست و دیگه پیانوی مجلل به وجدش نمیاورد .
دقایقی بعد ، دقایقی که در خاطر تلخ دختر به کندی گذشتن ؛ مرد با صدای مادرِ دختر که اسم بچشو صدا میکرد به خودش اومد و بالافاصله نیکی رو زمین گذاشت . مقابلش زانو زد و درحالیکه بازم جلوی شلوارشو میمالید موهاشو نوازش کرد . کمی بعد از جیبش یه شوکولات درآورد و آهسته گفت : « بیا عزیزم ، اینو بخور و بغضم نکن ، خیلی قشنگ پیانو زدی ، فقط یادت باشه جلوی مامانت گریه نکنی که خیلی برات بد میشه ها »
نیکی به مرد که دوباره مهربون شده بود چشم دوخت ، اصلا سر در نیاورده بود که چی بهش گذشته ، دقایقی قبل مرد انگار که عصبی باشه نمیخواست ولش کنه و حالا داشت بهش با مهربونی شوکولات میداد . شوکولاتو قبول کرد و تصمیم گرفت بدون هیچ حرفی به آغوش مادرش برگرده…

اون خاطره هرگز از یادِ نیکی نرفت . قیافه و هیبت مرد رو به یاد نمیاورد اما اعمال و حرکاتشو چرا… مادرش فقط چند دقیقه ازش غافل شده بود و این دقایق بدترین خاطرات عمرشو ساختن . خاطراتی که بعدها به معنای واقعیش پی برد.

حالا نیکیه 35 ساله توی سالن خونشون به پیانوی شیملِ مشکی خیره شده بود و نمیدونست که باید چی بگه . پدر و مادر و برادرش با ذوق دور پیانویی که شوهرش خریده بود میگشتن و تحسینش میکردن . در حقیقت این پیانو کادوی تولدی از طرف همسرش به دختر کوچولوشون بود اما زن انگار که قبض روح شده باشه با نفرت به سمت اتاقش برگشت . اون خاطره ی گنگ هنوزم تو اعماق وجودش غوطه ور بود . دست خودش نبود اما بیشتر از هرچیزی از آموختن و نواختن پیانو وحشت داشت . وقتی دست شوهرش رو روی شونش حس کرد لرزید : « نیکی میدونم که از پیانو خوشت نمیاد اما با اوقات تلخیات شبمونو خراب نکن ، نفرت تو دلیل نمیشه که دخترمونم نتونه این سازو یاد بگیره ، ملیکا عاشق پیانوئه ، یه معلم خوب براش میگیریم بیاد بهش یاد بده… ، اول که گفتم آموزشگاه مخالفت کردی! حالا هم که پیانو خریدم بازم مخالفی…»

نیکی با یادآوری معلم آموزشگاه به خودش لرزید و زیر لب ، جوری که شوهرش نشنوه زمزمه کرد : « من دلایل خودمو دارم ، دلایل خودمو دارم که نمیخوام کسی به بچم نزدیک شه یا بهش چیزی یاد بده ، همیشه تو زندگیه زَنها چیزایی هست که با هیشکی نمیتونن در میون بزارن ، حتی با مادراشون…به خاطر همینه که نمیتونم… تو این جامعه ی لعنتی حتی یه لحظه هم نمیتونم ازش چشم بردارم…دیگه به هیشکی اعتماد ندارم ، به هیـــــــشکی… ، حتی به معلمی که پاشو تو خونم بزاره . یسری خاطرات ، هرگز قابل توضیح نیستن . شاید چیز خاصی هم نباشناااااا اما بدترین اثرو رو زندگیت میزارن . ای کاش هیچ وقت نپرسی که چرا »

نوشته ی سیاه پوش


👍 32
👎 5
25452 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

550509
2016-07-27 21:51:00 +0430 +0430

من که خوشم اومد، آفرین

1 ❤️

550519
2016-07-27 23:08:07 +0430 +0430

آدم یاد بدبختی هاش می افته
تف تو شرف بعضی از این لاشیا 😢

2 ❤️

550520
2016-07-27 23:28:02 +0430 +0430

ممنون ?

0 ❤️

550530
2016-07-28 03:49:24 +0430 +0430

ب عنوان ی داستان خیلی قشنگ بود.ولی تغییری در سایز کیر ما ایجاد نکرد. ?

0 ❤️

550534
2016-07-28 06:51:12 +0430 +0430

عالی بود. موضوع خیلی خوبی رو انتخاب کردی. خسته نباشی

0 ❤️

550538
2016-07-28 08:05:19 +0430 +0430

قشنگ و آموزنده بوود
خسته نباشید ?

0 ❤️

550550
2016-07-28 09:44:21 +0430 +0430

سیاه پوش عزیز داستان آموزنده و خوبی رو روایت کردی.ممنون

1 ❤️

550590
2016-07-28 21:41:10 +0430 +0430

o0o0o0f nemido0nam chi beaam valla
vali ye ede ahmaghe bisho0r ke baese injor zab ha mishan baese in khaterate talkhe faramosh nashodani mishan
kash be khodeshon biyan on adama
kaaaaaaaaaaaaaaaash

0 ❤️

550606
2016-07-28 22:30:09 +0430 +0430

اگه واقعیت داشته باشه واقعا متاسفم برای تمایل حیوانی بعضی از انسانها :(
بچه های کوچیک همیشه دوست داشتنی هستن اما نه برای سکس و شهوت

0 ❤️

550619
2016-07-28 23:14:30 +0430 +0430

موضوع خیلی خوبی بود، ?

1 ❤️

550645
2016-07-29 09:54:54 +0430 +0430

سیاه پوش جان نمیدونم poor_girl خودتی یا اینکه بدون اجازه از اتفاقی که برای ایشون افتاده داستان سرایی کردی…فقط امیدوارم اولی باشه چون در غیر اینصورت واسه شرفت متاسفم…

1 ❤️

550685
2016-07-29 20:33:53 +0430 +0430

khoob bood, vaqean yeki az badtarin va kasif tarin karhai k ye ensan mitoone bokone… -_-

1 ❤️

550918
2016-07-31 13:26:37 +0430 +0430

واقعن بدترین خاطرات کودکی یه دختر همینه
من خودم تجربه این موقعیت چندشناک ر داشتم
با اینکه مادرم فهمید ولی چیزی از دردم کم نشد …از صمیم قلبم مرگ این آدما رو میخام

3 ❤️

551038
2016-08-01 14:09:18 +0430 +0430

Merc

0 ❤️

552151
2016-08-11 13:08:03 +0430 +0430

عالی و غم انگیز

0 ❤️

553073
2016-08-19 21:17:16 +0430 +0430

تابلوست که ترجمه یه داستان خارجی بوده که یک کمی تغییرش دادن. از ساحتار جمله هایی که از زبون کاراکترها میگه میشه غهمید پایه متن فارسی نبوده

0 ❤️

553366
2016-08-22 17:17:08 +0430 +0430

هیس! دخترها فریاد نمی زنند!

0 ❤️

590755
2017-04-20 18:08:05 +0430 +0430

بیدار بودن ضمیر ناخودآگاه ینی این
عالی نوشتی سیاه پوش

0 ❤️