پرشان دوستم نیست (5)

1391/08/25

…قسمت قبل

صداى جاسم در قطار بگوش ميرسد.
مردم متحيرانه به او مى نگريستند ،جاسم چنان شعار ميداد، كه طفلى براى شير…
به ثانيه نكشيد كه از فرط هيجان به وجد آمدم و لبخندى زدم چو نعره ى شير…


على جات خالى امروز كلى خنديدم، ولى از جاسم خوشم اومد، نميدونم چرا!

-جالبه !

-بگذريم. من ديگه بايد برم على جون خيلى خوشحال شدم ديدمت.

-رضا ميدونى ساعت چنده؟

-حالا هرچى، من كه مثل تو يالقوز نيستم على جووون

-يالقوز ؟

-ههه آره، به تو ميگن يالقوز به من ميگن متأهل !

-پس خانومت الان منتظره! بريم ميرسونمت، نكنه با اين حالت ميخواى راه بيافتى تو خيابونا؟

-اگه فكركردى ميگم نه مرسى خودم ميرم، سخت دراشتباهى!

با ابروهايى درهم رفته به رضا نگاه ميكنم ولى اين اخم ظاهرى چند صدم ثانيه هم دوام نداره و با لبخندى ميگم:

-تو آدم نميشى رضا

بهمراهش ازجا بلند شدم؛
و تازه متوجه ميشم دنيا دست كيه! اصلا الان كجاييم! چقدر زياد خورديم، سرم گيج ميره و همچى ميچرخه، احتمالا نيوتن هم مست بوده كه پى به چرخش زمين برده! داشتم فكر ميكردم چرا اين ديواره بسرعت داره به من نزديك ميشه! كه رضا دستمو گرفت و گفت :

-نرررى تو ديوار! يه استكان كمتر فدات شم

حرف رضا تموم نشده بود كه صداى قل خوردن يك انسان توى راه پله ها پيچيد!
بيچاره رضا ! پنج تا پله رو با سرعتى باور نكردنى پايين ميرفت، روى پله سوم كه بود گفتم “رضا عجله نكن” ولى به حرفم توجه نكرد! و به ملق زدن رو پله ها ادامه داد تا بالاخره به كمك درب خونه ى همسايه، ساعت يك نصفه شب، متوقف شد. درب چوبى بهمراه ستون اصلى ساختمان با صداى مهيبى به لرزه افتاد. بيچاره رضا ! مثل كدو قل قله زن رفتار كرده بود و آقا گرگه هم بالاى سرش ايستاده بود. بيچاره مرد همسايه! از خواب پريده بود و با حالت عصبى كه داشت به رضا نگاه نميكرد! و مركز توجه اش من بودم، بيچاره من! در جستجوى علت ،مغزم در تلاش بود و سرانجام موفق به يافتن پاسخ شد و فرمان تكان نخوردن فك كه باعث ايجاد صدايى وحشتناك در نيمه شب شده بود صادر شد و آن لبخند مليح به خجالت تبديل شد!
بيچاره رضا ! كم كم داشت جون ميگرفت و سرش را تكانى داد درحاليكه چهار زانو جلوى مرد همسايه نشسته بود.
مرد همسايه با ديدن رضا مركز توجه اش عوض شد و علت را در رضا يافت ،بى درنگ انگشتانش به هم گره خورد و عضلات ساعد و بازويش كه حاصل هشت سال تمرين مداوم بدنسازى بود به حركت درآمد و همزمانى كه دستش بالا ميرفت به سبك رضازاده فرياد زد “ياابولفضل” و مشتش بر سر رضا فرود آمد. ناخودآگاه تصوير قطع شد و صداى شكستن گردن رضا…
و
سكوت حاكم شد.
چشم ها جرأت باز شدن و ديدن آن صحنه دلخراش را نداشت؛ كه دوباره همان صداى “يا ابوالفضل” پيچيد، اما اينبار با حالتى متفاوت و دردناك! بى اختيار چشم ها باز شد و تصوير با نورپردازى ضعيف وصل شد. چهره ى پر از اضطراب و درد همسايه، و دهان باز رضا كه به پاى او چسبيده و بى دريغ فشار ميداد. حس غرور از داشتن همچين دوستى در من جارى شد و فرياد آن مرد بلندتر؛ رضا از قبل رو اين حركت تمرين داشت!
به سمت پايين دويدم و رضا نيز بدنبالم آمد، هر طبقه كه به پايين ميرفتيم تمامى واحدها با درهايى باز از ما استقبال ميكردن و با خيره شدن تا جايى كه در زوايه ى ديدشون بوديم همراهيمون كردن و مهران هم جلوى در ايستاده بود و دنبال قاتل بروسلى ميگشت!
تا نگاهش به من افتاد گفت: “على! دوباره ساختمونو بهم ريختى؟ اين سروصداها براى چى بود؟”
بدون توجه به حرفاش راهمو ادامه دادم، ولى رضا با لحن فيلم هاى دهه ى پنجاه ايرانى جوابشو داد:

-چيزى نشده شلوغش ميكنى ، با على رو پشت بوم بياد قديما داشتيم لبى تر ميكرديم كه يهو چشمهام افتاد به يگ طوقى غريب به اين بزرگى! حالا كجا؟صاف رو پشه بند اين يارو هيكل بيريخته، مى ميشناسيش، همساده طبقه چارومو ميگم، أأ اگه بدونى چى بود لاكردار پا پر، تاج دار، سفيده سفيد دو تا خال سياه هم زير بال راستش داشت عجب كفترى بود ازاونا كه صبح پرش بدى تنگ غروب برميگردوا، مارو ميگى يه پا چپ يه پا راست يه پا چپ يه پا راست من از يه ور ،على هم آسته رفت پشتش، بعد دوتايى غايم پريديم رو پشه بند! چشت روز بد نبينه يهو يگ صداى نره خرى بلند شد، ما كه كف دستمونو بو نكرده بوديم كه آدم اونجا خوابيده؛ أى بخشكى شانس گفتم كفتر نخواستيم يكى بياد اين گولاخ رو بگيره! تا اومد لاحافو تورو از رو سرش بزنه كنار، يگ جفت پا بهش انداختم سكندرى رفت قاطى باقاليا، ما ديديم هوا پسه فلنگو بستيم…

مهران مات و مبهوت به حرفاى رضا گوش ميداد.
در حالى كه سعى ميكردم جلوى خندمو بگيرم گفتم: “آقا مهران حالا فهميدى اون سروصداها براچى بود” مهران حرفى نزد و بجاش سرشو ميخاروند. بيچاره مهران!
يه نگاه به رضا كردم با همون لبخندى كه داشتم گفتم: “آقا رضا مگه نگفتى ديرم شده، بيا بيرم ديگه” و رضا هم تاييد نمود و از مهران خداحافظى كرد و راه افتاديم…


بسمت خونه ى رضا در حركت بوديم و مدام از خاطرات گذشته حرف ميزديم و در اثر الكل هيچ فاصله اى با صميميت قبل نداشتيم با اينكه سه سال همديگرو نديده بوديم حس غريبى بينمون نبود. گذر از خاطرات ناگذير به سحر ختم ميشد كه اون زمان بخش زيادى از زندگيمو دربر ميگرفت. سحر از همه لحاظ از ديد من دخترى فوق العاده بود اما رضا هميشه منو سرزنش ميكرد و ميگفت اين دختره به درد تو نميخوره ولى من مخالفت ميكردم. رضا از علاقه ى من به سحر باخبر بود. تا اينكه يه روز علت مخالفتش رو گفت و من باشنيدن حرفاش و اعتماد كاملى كه به رضا داشتم، حتى به سحر اجازه حرف زدن هم ندادم و سحر واسم تموم شد. ولى هيچ وقت نتونستم فراموشش كنم.
حالا سه سال ازون ماجراها گذشته و با ديدن رضا ياد اون خاطرات زنده شدن.

رضا اشاره ميكنه كه جلوتر وايسم.
روبروى خونه رضا بوديم. يه آپارتمان پنج طبقه توى يكى از محله هاى خوب شهر.
رضا خيلى تعارف كرد كه برم خونه ش ،ولى ديروقت بود و توى اون شرايط اصلا درست نبود دعوتشو قبول كنم ولى با اسرار زياد رضا اگه قبول نميكردم ناراحت ميشد.


وارد خونه ى رضا كه شديم چراغها خاموش بود و نورى كه از سمت اتاق خواب مى تابيد باعث روشنايى كمى شده بود. رضا كليد برق را فشارى داد و گفت: “على جون فكر كن خونه خودته راحت باش” كمى آروم تر از معمول حرف ميزد و بسمت آشپزخونه حركت كرد. مبل سه نفره اى كه بالايى اتاق بود ،نظرمو جلب كرد. سنگينى سرم و خوابى كه سعى داشت به من غلبه كنه، مانع از هرگونه رفتار مودبانه ميشد و بى اختيار خودمو روى مبل انداختم، حس راحتى خوبى داشت. اون لحظه هيچى برام شيرين تر از خواب نبود.

صداى افتادن يخ تو ليوان و اضافه شدن آب و تكون خوردن يه قاشق فلزى از آشپزخونه مى اومد و لحظه شمارى ميكردم كه رضا با دو تا شربت جلوم ظاهر بشه. پلكهام كم كم جلوى ديدمو تار ميكردن ولى يه صدايى توى مغزم ميگفت نبايد بخوابى، تو نبايد بخوابى؛ ولى صداى ديگه اى درجوابش با نيش خند ميگفت، اداى فيلمهارو در نيار خوابم مياد.
و صداها تكرار ميشدن: نخواب الان رضا مياد؛ خوب بياد؛ زشته ؛ نه زشت نيست ؛ چشمتو بازكن ؛ فقط يه دقيقه ؛ نه ؛ هرموقع رضا اومد بلند ميشم…

و هميشه همين كلك رو ميخوره و من بخوابى عميق فرو ميرم.

نميدونم چه مدتى خواب بودم ولى بشدت احساس تشنگى ميكردم. از تاريكى خونه فهميدم زمان زيادى نگذشته و احتمالا بخاطر همين عطشى كه داشتم بيدار شدم؛ هنوز حاله ى نورى از اتاق خواب به بيرون مى تابيد و با نگاهى به اطراف در جستجوى رضا بودم، كه ناكامى چشم را گوش جبران كرد و با شنيدن صداى پچ پچ مانندى از اتاق خواب، فكر رضا از سرم خارج شد.
تشنگى قابل تحمل نيست و ميرم سمت آشپزخونه و از مقابل اتاق خواب رد ميشدم كه با شنيدن صدايى از حركت ايستادم.
صداى سحر بود!
باورم نميشد و با خودم ميگفتم حتما اشتباه كردم، اين امكان نداره و قدمى به سمت آشپزخونه برداشتم ولى اينبار باشنيدن صداى رضا خشكم زد “سحر برو پايين تر” قلبم داشت ازجا كنده ميشد، نمى تونستم باوركنم، حتما يه تشابه اسميه، رضا هيچ وقت اينكارو با منى كه بهترين دوستش بودم نميكنه. ولى صداى سحر هنوز تو گوشمه، صداى خودش بود مطمئنم، شوكه شده بودم و بى حركت يكجا ايستادم و افكارم به سرعت از ذهنم رد ميشدن كه دوباره همون صداهارو ميشنوم : “رضا خسته شدم” ، " جوونم عزيزم" ، “آآى رضا يواشتر” ديگه هيچ شكى نداشتم ولى نميخواستم باور كنم اگه واقعا خودش باشه چى! رضا حتما براى همين مسئله بود كه سعى ميكرد با من رو برو نشه! پاهام شل ميشه و تيكه ميدم به ديوار پشت سرم.
تو كه دم از معرفت ميزدى رضا، من رو اسم تو قسم ميخوردم، تو ديگه چرا رفيق!
با شنيدن صداشون هر لحظه عصبى تر ميشم. داشتم ناله هاى اولين عشق زندگيمو زير بهترين دوستم ميشنيدم، خواستم برم تو اتاق و به جفتشون بفهمونم چه كار كثيفى انجام دادن ،ولى پاهام به زمين چسبيدن. هر چى باشه اون دوتا الان زن و شوهر بودن به من ربطى نداشت ولى اصلا نميتونستم بى تفاوت باشم ،رفتم سمت در اتاق كه نيمه باز بود ،بخودم ميگفتم كاش اشتباه كرده باشم ،اميدوار بودم ،با اينكه شك نداشتم.
زاويه در طورى بود كه ميتونستم كامل توى اتاقو ببينم ولى سرم پايين بود ،داشتم دنبال بهونه ميگشتم خودمو راضى كنم كه سحر اونجا نيست و برگردم رو مبل و راحت بخوابم. بدترين لحظات عمرمو تجربه ميكردم و سرمو بالا اوردم و زير لب مدام ميگفتم سحر تو اتاق نباش…
پشتشون به من بود و صورتشون معلوم نبود. طورى بين چهار چوب در وايساده بودم كه هيچ جاى پنهانى نبود و اگر رضا سرشو ميچرخوند راحت منو ميديد. ترسيدم، اگه اشتباه كرده باشم چى، اگر اون زن، سحر نباشه! با چه رويى به صورت رضا نگاه كنم! اگه همين الان حالتشو عوض كنه چى، نميگه رفقات چندين سالمون به كنار، حداقل حرمت نمكى كه باهم خورديم نگه ميداشتى! كلافه بودم نه ميتونستم چشم بروى واقعيت ببندم و از يه طرف ميترسيدم واقعيت نداشته باشه. مثل يه تيكه سنگ فقط ايستاده بودم يه جسم كه انگار روحى درونش نيست يه بدن مرده كه نفس كشيدنش هم از روى غريزه است وگرنه توان نفس كشيدنم نداشتم، نگاهم خيره شده به آواژور كنار تخت و شرم اجازه نگاه كردن مستقيم بهشون رو نميداد. صداى نفس هام تو گوشم ميپيچه نميتونستم به خودم اجازه ايستادن و نگاه كردن به اونارو بدم قدمى آهسته به عقب برميدارم كه رضا سريع به بغل ميخوابه و انگار دنيا روسرم خراب ميشه چيزى كه ازش ميترسيدم اتفاق افتاد.
رضا لحظه اى بى حركت موند و بدون اينكه سرشو از كنار گردن سحر تكون بده به كارش ادامه ميده، ولى ديگه برام مهم نبود منو ببينه يا نه، همه چى مثل روز روشن بود و صورت سحر رو داشتم ميديدم، خشمى كه تو وجودم بود بخاطر عشق نبود خنجر رفيق بود كه بخاطر اعتمادى كه بهش داشتم از پشت بهم زده بود و نفرتى كه وجودمو پر كرده به گلوم فشار مياره و ميخواست با فريادى همجارو پر كنه ولى با فشار دندونهام روى همديگه مانع ميشم و با خيره به شدن اون دوتا، نفرت راهى ديگه براى ابراز وجود پيدا ميكنه و فرياد خشك شده ى گلوم به قطره اشكى تبديل ميشه. ديدن سحر تو بغل يكى ديگه حتى باگذشت چند سال هنوز برام عذاب آور بود. به خودم ميگم اگه سحر چشم باز كنه و توى اين شرايط منو ببينه چه واكنشى نشون ميده! ولى برام مهم نبود زل زده بودم بهشون. به پهلو دراز كشيده بودن و دو دست رضا سينه هاى خوشفرم سحر رو گرفته بودن و به آرومى فشار ميداد؛ رضا از پشت به سحر چسبيده بود و لباش رو گردن سحر بالا و پايين ميرفت و با ضربه هاى نرم و سريعى كه بين پاهاش ايجاد ميكرد لزره ى موج مانندى روى بدن سحر به حركت در ميمومد و مدام شدت و سرعت اين ضربها بيشتر ميشد و هرزگاهى سحر ،آهى از روى شهوت ميكشيد و رضا هم باشنيدن ناله هاى سحر بيشتر تحريك ميشد و سينه هايى كه كامل تو دستش جا نميشد رو محكمتر فشار ميداد “آخخخ رضا آرومتر” رضا حسابى داغ شده بود و توجهى نميكرد و با ولع خاصى سنگينى هيكلشو رو سحر انداخت و سحرو به زيرش برد. توى اين حالت آزادى عمل بيشترى داشت و كمرشو بيشتر به عقب ميداد و با ضربه هايى كه الان ديگه صداش تو اتاق پيچيده بود سحر رو به تخت فشار ميداد. سحر كه روى شكم خوابيده بود با هر حركت رضا جيغى كوتاه ميكشيد و براى اينكه صداش نپيچه سرش رو توى بالش فرو برده بود، رضا كه معلوم بود در حال ارضا شدنه خودشو عقب كشيد و با دستى به پهلوى سحر اونو چرخوند و افتاد روش ، كمى آروم تر ادامه داد سحر كه دستاشو دور كمر رضا حلقه كرده بود و با آااهى بلند نشون از به اوج رسيدنش ميداد. با فشار دستاش به كمر رضا سينه هاشون روى هم رفت و رضا هم با فشارى كه بين پاهاى سحر مياورد در همون حالت بى حركت موند و سرش رو كمى بالا آورد و آهى از ته دل كشيد و بعد از ثانيه اى بدنش شل شد و خوابيد رو سحر و لبهاشون تنها عوضى از بدن بود كه هنوز عطش داشت و روى هم ميلغزيد…

طولى نكشيد كه سحر با فشارى روى بازوى رضا ازش خواست كه از روش بلندشه و رضا هم با غلتى به روى تخت رفت. سحر كه الان چيزى مانع ديدش نبود با چشمانى گرد شده از تعجب، زل زده بود به من! ترس رو تو چشماش ميشد ديد و حتى نفسش به سختى در مى اومد؛ رضا براينكه سفارش كنه صبح چه ساعتى بايد بيدار بشه، رو به سحر چشماشو باز كرد و با ديدن سحر بدون اينكه حرفى بزنه مسير نگاهش رو دنبال ميكنه و به من ميرسه.
من بى صدا منتظر كلامى از طرف اونا بودم كه رضا از جاش بلند شد و قبل از اينكه حرفى بزنه سحر گفت: “اينجورى كه تو فكر ميكنى نيست” حتى نگاهم بهش نكردم، طرف حسابم رضا بود، من قيد سحر رو سه سال پيش زده بودم البته به خاطر دروغهاى رضا.
رضا با وقاهت خاصى زل زد تو چشمهام و اومد جلوم ايستاد. داغى دستش به صورتم ميخوره بدون اينكه تغييرى در حالتم ايجاد بشه تو چشم هاش خيره شده بودم كه چك دوم! اينبار محكم تر خورد تو صورتم، ولى هنوز در جوابش بى صدا بودم و بازهم زد، هردفعه با ضرب دست بيشترى ميزد. تمام ناراحتيمو توى دستم جمع كردم ولى با ديدن صورتش دستم خشك شد، رضا رفيقم بود! بااينكه داشت ميزد ولى بهش كه نگاه ميكردم دستم تكون نميخورد حتى براى جلوگيرى از ضربه هاش!
ضربه هاش يكى بعد از ديگرى به صورتم ميخوره كه ديگه طاقت نميارم و بلند داد ميزنم: “رضاااا”

و

از خواب ميپرم!!!

رضا كه بالاى سرم نشسته و از داد من شوكه شده ميگه: “على زهرم تركيد چرا توخواب داد ميزنى؟”
سرگردان ميان خيال و واقعيت به رضا نگاه ميكنم كه ميگه: “على جون تو كه انقدر عصبى نبودى! هرچى صدات كردم ديدم بيدار نشدى دستم آروم گذاشتم رو صورتت راستش نگرانت شدم گفتم نكنه مردى بسلامتى! ههه هه؛ دو تا آروم زدم رو لپت، اگه ميدونستم خشونت خونت بالا رفته عمرا طرفت نمى اومدم ههه، حالا گردن من از مو هم نازكتره…”
رضا با لبخند صحبت ميكرد و من از اينكه همش يه خواب بوده يه نفس راحت كشيدم و گفتم:
-صبح بخير رضا !

ادامه …

نوشته: آريزونا


👍 0
👎 0
23514 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

343627
2012-11-15 11:04:31 +0330 +0330
NA

:D منم اومدم بگم .داستانت ارزش خوندن نداره. اه اه اه

ولی امتیاز می دم.

0 ❤️

343628
2012-11-15 11:42:01 +0330 +0330

عالی بود داش آریزونا
موفق باشی گلم
مخلصت پسر غیرتی

داداشمی و رفیقم پس امتیازت کامله
بذار بگن پسر غیرتی از روی رفاقت امتیاز داد

آره من داش آریزونا رو دوسش دارم و یکی از بهترین دوستامه

چاکریم داش آریزونا
مث مرد قول داده بودم زیر هیچ داستانی نظر نذارم ولی خب این داستان و داستان استاد سپیده با همه داستانها فرق میکنه

چون اولا ارزش 20بار خوندن رو داره …دوما هم شما رفیق ما هستی عزیز دلم

پس خراب رفاقتتم نفس

0 ❤️

343629
2012-11-15 12:13:05 +0330 +0330

آقا پس از دوم شدنم، داستانو خوندم(اول از همه بابت دوم شدنم به خودم تبريك ميگم؛ تبريك مهنس جان) :-D
پيشرفتي كه تو اين داستان داشتي واقعا عالي بود
100 حقته (بشه كوفتت ايشالا :-D )
زودتر ادامشو آپ كن تا كلتو سرخ نكردم ;-)
موفق باشي

0 ❤️

343630
2012-11-15 13:02:17 +0330 +0330
NA

خسته نباشی داداش ، داستانت عالی بود ، امتیازت هم کامله .
خدا رو شکر که بعد یک مدت 2 تا داستان خوب اپ شد . من یکی که داشتم دیوونه میشدم از بس محارم و خیانت و گی و… زیاد شده بود.
اریزونا جان بازم ادامه بده من منتظر داستان های خوبت هستم .
راستی مهندس جان سلام ، چه خبر داداش کم پیدایی ؟ امیدوارم سالم و سرحال باشی .

0 ❤️

343631
2012-11-15 13:08:04 +0330 +0330
NA

اریزونا نکنه راستی راستی می خوای تا شب سال داستانتو ادامه بدی.

این قسمت فهمیدم چی به چی هستش. خوشم اومد.

چاشنی سکسشو بیشتر نمی کنی؟ البته شما نویسنده ای.

موفق باشی .مثل همیشه محشری.

0 ❤️

343632
2012-11-15 13:13:56 +0330 +0330

سلام بروي ماهت ابي جان!
شما احوالت چوطوركياس؟
ابيَكي-چوطوركي
:-D
درقيد حياتم داداش منتها يه تحقيق و كنفرانس عظيمي خورده رو دستم و منفجرم كرده!
اميدوام شمام هميشه مشعوف و مخدون(ريشه خنده) باشي :-D

0 ❤️

343633
2012-11-15 13:34:18 +0330 +0330

ابي جان ممنون از لطف بسيارت :x
راستش داداجان كامنت گذاريم يه فصل بخصوص داره (مثه تخم ريزي ماهي ها :-D )
تابستونا ميام و همه داستانارو منفجر ميكنم :-D
الانشم اگه وقت كنم ميام و يه سري به دوستاي عزيز ميزنم :)

0 ❤️

343634
2012-11-15 13:40:51 +0330 +0330
NA

مرسی ، من مخلصتم دربست مهندس جان .
به خدا از وقتی برگشتم و دیدم دیگه پای داستان ها کامنت نمیزاری داشتم دق میکردم .
فکر کن یک دفعه برگردی ببینی همه بچه های گل قدیمی رفتن :( داشتم افسردگی میگرفتم .
ایشالله که برگشتی دیگه ، نه ؟ ما منتظر نظرات توپت باشیم یا دوباره بریم تو فاز افسردگی ؟
شیر جوان ، مخلص شما هم هستیم . نیاد اون روزی که شما سایه ات رو از سر ما کم کنی .

0 ❤️

343635
2012-11-15 14:44:58 +0330 +0330

سلام و عرض ادب خدمت دوستان بینظیرم!
و سلام آریزونا جان!
اولش که داشتم میخوندم خیلی از ادامه اش ناامید شده بودم ولی انصافا از اونجا که وارد خونه رضا میشیم واقعا قشنگ بود. یه ضدحال هم زدی که فکر کنم به مذاق بعضیا خوش نیاد ولی من واقعا حال کردم و ک…ر شدنو به معنی واقعی حس کردم! همین چندوقت پیش پای یه داستان که مثل داستان تو طرف یهو از خواب بیدار میشه میبینه داشته خواب میدیده کفتار یه نظر گذاشته بود و طرفو به خاطر اینکار به خاک و خون کشیده بود. داستان در مورد یه دختر بود که خواب میبینه با دوتا پسر سکس خشنانه میکنه. (اینا رو گفتم که اگه یه موقع دیدی کفتار اومد بهت فحش داد تعجب نکنی)
راستی طنز داستان کم شده بود!
خیلی میخوامت
موفق باشی

0 ❤️

343636
2012-11-15 15:53:05 +0330 +0330
NA

هنوز نخوندم ولی میخوام ازت تشکر کنم که داستانو ادامه دادی ممنون.

0 ❤️

343637
2012-11-15 16:46:28 +0330 +0330

داداش تو دهن ما رو گاییدی … کی به کیه ؟ مفعول کیه ؟ فاعل کجاست ؟ اصلا من کیم …
تو کجایی ؟ ای بابا … یاد قصه حسن کچل افتادم

0 ❤️

343638
2012-11-15 17:01:46 +0330 +0330
NA

خسته نباشی مثل قبلیا قشنگ بودن…تازه احساس میکنم این قوی تر بود…موفق باشی دوست عزیز

0 ❤️

343639
2012-11-15 17:18:18 +0330 +0330
NA

از قسمتهای قبلی خیلی بهتر شده
نمره کامل رو دادم

0 ❤️

343640
2012-11-15 17:47:02 +0330 +0330
NA

خیلی قشنگ بود
منتظر ادامه ش هستم

0 ❤️

343641
2012-11-15 17:51:38 +0330 +0330

قبل ازاينكه جواب كامنتهارو بدم تشكر ميكنم از كسايى كه وقت صرف كردن و داستان رو خوندن و اميدوارم اين قسمت مورد قبول واقع شده باشه.
__

و به اين نكته اشاره كنم كه بنده بعنوان نويسنده اين داستان، امتيازهارو به رسميت نمى شناسم و بنظرم روش محاسبه اشكال داره و نميشه بعنوان ارزش هيچ كدام از داستانها بهش استناد كرد. زيرا هر فردى ميتونه با ساختن كاربرى هاى متعدد چندين بار به داستانى امتياز بده و در مجموع تاثير زيادى بذاره و تا زمانى كه اين ضعف سايت برطرف نشده امتيازهاى هيچ داستانى -براى من- قابل قبول نيست و اميدوارم ادمين سايت كه بخوبى درجريان اين مشكل هستند روش محاسبه را از ميانگين به جمع تغيير بده تا امتياز داستان ها بشكل عادلانه و بدور از دشمنى هاى شخصى شود. البته اين حرفمو به معنى امتياز ندادن قلمداد نكنيد زيرا تعداد امتيازدهندگان از نظر من بسيار مهم تر است.
__

و درباره داستان:

فاصله زمانى كه بين هر قسمت وجود داره مشكل اصلى بحساب مياد و مخاطب با فراموش كردن جزئيات قسمتهاى قبلى، بعضى از اتفاق ها يا شخصيت هاى نامبرده شده بنظرش غريبه ميان، كما اينكه تمامى اين شخصيت ها در قسمت هاى قبل بهشون پرداخته شده و هيچ جاى تاريكى در داستان نيست (البته بجز پرشان كه در قسمت آخر، اين شخصيت كامل ميشه).
بخاطر همين مسئله بعد از پايان اين داستان ،ديگه دنباله دار نمى نويسم و مناسب ترين داستان با اين شرايط، كوتاه نوشتن يا حداكثر سه قسمتى است و…

0 ❤️

343642
2012-11-15 18:28:34 +0330 +0330
NA

ترکوندی اریزونا
توی این گندی بازار و قیمت دلار و پراید پونزده میلیونی که کلا دپرسم کرده بود یکم خنده بر لبانم جاری شد
به خاطر همین دمت قینگی
راستی امیدوارم حالت خوب باشه!!‎:p‎
از این که نظراتتو زیر داستانا نمیبینم دپرس میشم چرا نظر نمیزاری؟
مهندسک سلامکی چو بوی خوش پاییزکی
مازیار خان فضای اینجا رو مشعوف فرموییدین هااا!!
شما هم رفتی دنبال دختر بازی مثل مهندس ؟
‏(((((((سامی شهوتی)))))))

0 ❤️

343643
2012-11-15 18:36:07 +0330 +0330
NA

و اما نقد داستان
این قسمت نسبت به قسمت های قبلی خیلی عالیتر شده بود دیگه گیج کننده نبود اول داستانو طوری شروع کردی که حالت طنز داشت و توی قسمتایی که رضا از پله های میوفته تا زمانی که رضا برای پسر همسایه قضیه کفترا رو تعریف میکنه خود به خود خنده بر لبان ادم جاری میشه
قسمتی که خواننده خیلی ضد حال میخوره قسمتیه که از خواب بیدار میشه و میبینه همه چی خواب بوده البته این یک خلاقیت بسیار عالی و خوب هستش شاید در اینده همون اتفاقات در واقعیت رخ بده
به هر حال داستان بسیار عالی بود وحقش نمره صد بود که تقدیمت کردم امیدوارم بتونی خوب تمومش کنی
موفق باشی
دوستدار تو سامان

0 ❤️

343644
2012-11-15 19:08:33 +0330 +0330
NA

آریزونای عزیز دست گلت درد نکنه …
ما دربست مخلصیم…
با سپاس

0 ❤️

343645
2012-11-16 00:24:57 +0330 +0330

اریزونای عزیز فیلم پری داریوش مهرجویی رو دیدی؟! مطمئنم که دیدی. توی سکانسی که اسد برادر بزرگتر خونش رو اتیش میزنه و خودشو میکشه برادرش که نقشش رو بازم خسروشکیبایی بازی کرده بود در جواب سوال بازپرس که میپرسه فکر میکنین برای چی خودشو کشت جوابی میده که به یکی از ماندگارترین دیالوگهای سینمای ایران تبدیل میشه. میگه: “روح اسد زیادی بزرگ شده بود، جسمش کفاف روحشو نمیداد.”
حالا من میخوام اینو برای تو به کار ببرم. دوست من طرزفکر و نوشتن تو برای این سایت و برخی کاربرانش زیادی بزرگه. این سایت کفاف تو و افکار و نوشته هات رو نمیده و من این موضوع رو از همون موقع که پای داستانهام کامنت میذاشتی فهمیده بودم که با این سری داستانت تکمیل کردی. امیدوارم روزی کتابی رو بخونم که شیوه ی نگارشش منو یاد تو بندازه و بگم اینو اریزونا نوشته…

0 ❤️

343646
2012-11-16 01:07:26 +0330 +0330
NA

بیژنم بیژن:

چه جالب گفتی .اول فکر کردم برای طنز نوشتی .تا اخرش خوندم فهمیدم چی گفتی.

0 ❤️

343647
2012-11-16 01:13:35 +0330 +0330

آقا بیژن از کامنتت خوشم اومد. موضوع نسبیت رو خوب توضیح دادی. فکرکنم اگه انیشتین هم از همین روش استفاده میکرد دیگه لازم نبود فرمول E=MC2 رو به کار ببره. البته امیدوارم این مطلب مثل شعرهایی که قبلا نوشتی تکراری و فیسبوکی نباشه… (؛

0 ❤️

343648
2012-11-16 01:24:00 +0330 +0330

عبدل جان راستش رو بخوای من اون اولها که خیلی جوونتر بودم و داشتن دوست دختر برام مثل رویای داشتن دوچرخه بود! فکر میکردم که پریود شدن دخترها یه بلای آسمانیه که خداوند برای اینکه تقاص گول زدن آدم رو ازشون بگیره برسرشون نازل کرده. ولی وقتی اولین دوست دخترم توی اوج کف کردگیم بهم گفت پریوده، تازه فهمیدم که این موضوع فقط درد زیر شکم و نداشتن نوار احتیاط نیست. بلکه دردیه که به پای شق درد نمیرسه. واقعا چه دردیست در کنار دختر بودن، ولی در گوشه ای کف دستی رفتن…!!!

0 ❤️

343649
2012-11-16 01:57:36 +0330 +0330

من میفهممت،درکت میکنم عبدل جان… البته معضل کف دستی و نوک دستی!! که توی جامعه فعلی گریبان بسیاری از زنان و مردان!!! رو گرفته فقط مختص به مواقعی که شریک جنسی ادم توی دوره ی ماهانه!! باشه نیست. فقط کافیه طرف بابت یه موضوعی از قیافه ت خوشش نیاد. اونوقت حتی تهدید به ترکش هم نمیتونه مجابش کنه حتی یه دستی به سر و گوشش بزنی. پس با نداشتن دوست دختر چیز زیادی رو از دست ندادی. تجربه ثابت کرده همون کف دستی خودمون به مراتب تمیزتر، سالم تر، بی منت تر! و بهداشتی تر از یک رابطه ی دونفره ی پر خرجه… (؛

0 ❤️

343650
2012-11-16 03:09:07 +0330 +0330

شیرجوان عزیز من هیچوقت سوار خر شیطون نشده بودم که الان بخوام پیاده بشم. همیشه گفتم از حرفهای حاشیه ای و چاق سلامتی های پای داستانها که کسی ازشون سر در نمیاره خوشم نمیاد و به همین خاطر خودمو قاطی این مسائل نمیکنم. خودت که یادته اونوقتها با تکاورجون و چندتا از بچه ها چه کامنتهایی میذاشتیم که هرکس میخوند تا چند وقت از خنده کله پا میشد. من از کامنت نوشتن و حرفهای خنده دار زدن بدم نمیاد اتفاقا هروقت که خواستم ازین کارا زیاد کردم .ولی هنوزم میگم جون من مرگ تو داره یا نه، پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت، پریروز توی کافی نت چیکار میکردیم و… اینجور حرفها خوشم نمیاد وحتی اگه متهم به غرور، پرمدعا بودنـ عزلت و گوشه نشینی هم بشم خودمو قاطی این مسائل نمیکنم. امیدوارم همه بتونن به عقاید و خلقیات دیگران احترام بذارن تا خدای نکرده مشکلی پیش نیاد…

0 ❤️

343651
2012-11-16 03:53:39 +0330 +0330

عزیزم باهات موافقم. اتفافا یاد ندارم که داستان خوبی اومده باشه و من پاش کامنت نذاشته باشم. هرجا هم که کسی مطلب یا نوشته ی خوبی گذاشتی نسبت بهش واکنش نشون دادم. راستش رو بخوای بحث غرور و ادعا و این چیزها نیست ولی وقتی کسی چیزی مینویسه که یه جماعتی خوششون میاد دیگه در قبالشون مسئوله و اونها هم انتظار دارن که حتی حرفهایی هم که میزنه در حد دستنوشته هاش باشه. من اگه قرار باشه پای هر داستانی هرچیزی بگم مطمئنم که مخاطبینم روی من به عنوان کسی که چیزی نوشته حساب نمیکنن و چه بسا ممکنه طیف زیادیشون رو از دست بدم. اتفاقا همین دیدگاهم بوده که هرجا در مورد داستانی چیزی میگم روی جذب مخاطبش تاثیر مستقیم میذاره. مسئله ای که متاسفانه باعث شده کسانی حرفهایی درمورد من بزنن که هنوز نتونستن دوخط مطلب مورد اعتنا بنویسن و بازهم به خاطر همین تفکراتشونه که فعلا قید نوشتن رو زدم و بیشتر سعی میکنم کسانی رو که تمایل به نوشتن دارن رو راهنمایی کنم. هرچند به اندازه ی تعداد انگشتهای دستم داستانهای نوشته شده دارم که شاید زمانی یه جایی بخونین و بگین چقدر شبیه شاهین نوشته…

0 ❤️

343652
2012-11-16 05:18:53 +0330 +0330

ببخشيد كه ميپرم بين صحبتاتون،
حرف هردوتون درسته ولي منم فك ميكنم بهتره هركس موضع خودشو مشخص كنه؛ نه واسه 4 تا طرفدار هر مطلبيو خوب جلوه بده
درضمن شاهين جان اين تيكه از كامنتت سيخ داشت:
" مسئله ای که متاسفانه باعث شده کسانی حرفهایی درمورد من بزنن که هنوز نتونستن دوخط مطلب مورد اعتنا بنویسن… "
نميدونم چرا حس ميكنم غير مستقيم منو نشونه گرفتي!
اميدوارم اشتبا حس كرده باشم!

0 ❤️

343653
2012-11-16 06:19:11 +0330 +0330
NA

من دلم گرفته(کسشعر گفتم هااا)
مهندس دوست پسرم گفت به زودی بلاک میشی و جهت نصف شدن به من معرفی خواهی شد!!!

0 ❤️

343654
2012-11-16 06:26:37 +0330 +0330

مهندس گل پسر عزیز منظورم شخص خاصی نبود بلکه تفکری بود که باعث بوجود اومدن این ذهنت میشه. یادمه اوایل که هنوز چیزی ننوشته بودم و هنوز داستانی از من منتشر نشده بود وبیشتر کامنت میذاشتم چند نفر که حرفهای من زیاد به مزاقشون خوش نمیومد میگفتن شما که اینقدر ادعاتون میشه پس چرا خودتون چیزی نمینویسین. همین حرفش باعث شد که دست به قلم بشم و داستان به داستان تجربه م بیشتر بشه. اینکار باعث شد برای حرفی که میزنم و انتقادی که میکنم پشتوانه داشته باشم. تو هم اگه فکر میکنی منظورم از این صحبتها تو بودی پس بهتره ثابت کنی اینطور نیست. چون میدونم اگه بخوای حداقل میتونی یه داستان طنز خوب بنویسی…

0 ❤️

343655
2012-11-16 06:48:00 +0330 +0330
NA

خسته نباشی اریزونا جان تازه این قسمت فهمیدم داستان چی به چیه. داستانت قشنگه امتیاز کامل دادم بهت.ولی امروز حال کردم جمع بزرگان بود زیر این داستان خداکنه همیشه اینجوری باشه مردیم از بس فحش خوندیم زیر داستانا . بیژن خان حال کردم با نسبیتت.عبدول جان داداش یه سوال: چهار مزیت کف دستی بر رابطه 2نفره؟ هرکی بلده هم جواب بده.

0 ❤️

343656
2012-11-16 06:53:59 +0330 +0330

سامي پا رو دمه من نذار كه ميزنم خودت به همراه دوس پسرتو نصف ميكنم!
بعدشم كلتو سرخ ميكنم :-D
.
.
شاهين جان اگه ميبيني تاحالا دست به قلم نشدم دلايل مختلف و زيادي داره ولي مسلما نا تواني جزء اون دلايل نيست…
درمورد نوشتن داستان سكسي؛
راستش مرام و اخلاق من طوري نيست كه داستانيو بنويسم كه خيليارو دست به تنبان كنه و اينجا سيل راه بندازم
ازين كار اصلا خوشم نمياد و نميتونم اين موضوع رو هضم كنم(بالاخره هركس يه خلقياتي داره)
درمورد نوشتن داستان طنز؛
نوشتن داستان طنز كه ديگه اصلا واسم كار سختي نيست!(مطمئنا خودتم اينو فهميدي!) ولي بازم يه دلايل شخصي دارم كه منو از نوشتن منع ميكنه…
به علاوه ترجيح ميدم ازقدرت نوشتنم تو جاهايي استفاده كنم كه سودي هم واسم داشته باشه نه تو يه سايت سكسي كه آپ كردن داستان يه جرم محسوب ميشه! و وقتمو بيخودي هدر بدم
مثه كنفرانس هاي علمي كه تو دانشگاه دادم و اخيرا يكي ديگش(ازون خركُش هاش!) خورده رو دستم و منفجرم كرده!
دوس ندارم كلاس بذارمو از خودم تعريف كنم(چيز شعر بگم) ولي مطمئن باش اگه بخوام بنويسم-چه سكسي چه طنز- يه چيز خوب مينويسم؛ واسه اين حرفاييم كه زدم كلي شاهد دارم و اونايي كه منو بيشتر ميشناسن ميتونن شهادت بدن!!!
تازه خيليا هم منو بدون نوشتن داستان قبول دارن؛ پس فك نكنم واقعا لزومي به داستان نويسي باشه!
گرچه تا حالاشم كم داستان اديت نكردم… !

0 ❤️

343657
2012-11-16 06:55:17 +0330 +0330
NA

عبدول جان داداش گلم دلت میاد کاری کنی سوگلی حذف شه.من که امروز انگار یه چیزی روگم کردم بدون اون.ابجی سوگلی که نباشه شهوانی بدرد نمیخوره.ببخشید دوستان

0 ❤️

343658
2012-11-16 10:09:24 +0330 +0330
NA

ubuntu :

گوسفند .خیلی هم قشنگ بود . ورژن جدیدت اومده برو دانلود کن.

0 ❤️

343659
2012-11-16 10:45:22 +0330 +0330

پروازی دمت گرم خیلی باحال بود!
:LOLL:
عبدل جون چاکرم!
این چاقال ارزش فحش دادنم نداره!
گوسفند ساندیسخور!

0 ❤️

343660
2012-11-16 11:10:26 +0330 +0330
NA

hamishe doost dashtam bebinam toye sitaye sexsi che khabare az tabestoone emsal ba shahvani va dastanaye shahin va parichehre aziz ashna shoodam va dide mano nesbat be sitaye sexi avaz kard toye in dastana joze shaksiata shodam.
hamishe vaghty miam inja aval har dastanio k baz mikonam nevisande ag shahin , paricher <mohandes gol pesar va… boodan hatman mikhonam va ag naboodan be nazara nega mikonam k bibinam SHahin aziz nazari dade ya na ag dade bashe mikhonam ag na k mibandam.alan k nazararo khondam va didam in harfa pish omad tasmim gereftam k ozv sham va nazaramo begam

0 ❤️

343661
2012-11-16 11:15:03 +0330 +0330
NA

va mohandes gol pesar va … bashe mikhonam dar gheyre insorat be nazara nega mikonam bebinam shahin aziz nazari dade ya na ag dade bashe hatman mikhonam vaghty in nazararo didam tasmim gereftam k azv sham va nazaramo begam

0 ❤️

343662
2012-11-16 11:52:15 +0330 +0330

شب نام عزیز ورودتو به جمع برو بچه های باحال سایت تبریک میگم :)
ممنون از لطفت :)

0 ❤️

343663
2012-11-16 12:07:19 +0330 +0330

امروز چه بحث داغى اينجا بوده ولى متاسفانه من خواب بودم اونم چه خوابى! تاساعت 5 بعداز ظهر، تلافى يه هفته رو در اوردم. جاتون خالى! البته نه حرفمو پس ميگيرم چون اگه جاتون خالى نبود خواب بهم حروم ميشد اونم باوجود آدمايى مثل پارسا يا عبدل!! هيچى ديگه همش بايد زير چشى حواسم به اين دوتا باشه :-D

از پايين بريم بالا ببينيم كى به كيه
شبنم جان خوب كسايى رو انتخاب كردى.اين سايت بد و خوب زياد داره بستگى داره طرف بدنبال چه هدفى اينجا بياد.موفق باشيد

__
ubuntu يه نگاه به حساب كاربريت كردم كه ديدم يك ساعت پيش عضو شدى و فهميدم خواستى اسم و فاميلتو اينجا بگى تا ديگران باهات آشنا بشن پس منم بهت خوش آمد ميگم

__

هيوا جان ممنون از لطفى كه دارى فقط يه توضيح بدم:
داستان يه موضوع اصلى داره ولى اين موضوع محور اصلى داستان نيست بلكه بصورت حاشيه تو هر قسمت بهش اشاره ميشه. بهتر بگم روال اصلى داستان حول يه محور و موضوع نميچرخه بلكه داستانيه با موضوعات پراكنده و بى حدو مرز كه هربار به يه درى ميزنه(اونم با لگد و محكم ;-) ) و تمامى اين جريانها توسط موضوع اصلى بهم ربط پيدا ميكنن.راستش برام سخته خودمو به يك يا دو تا موضوع خاص محدود كنم دوست دارم ذهنمو آزاد بذارم تا هرچى خواست بگه، من فقط بنويسم.

0 ❤️

343664
2012-11-16 12:48:37 +0330 +0330

tanha 24
از شما هم تشكر ميكنم و بنظرم هركس جايى كه راحت باشه ميره اگر هم بچه ها اينجا جمع ميشن اول از لطفشون هست و اينكه دوستاى قديمى حرف همديگرو بهتر ميفهمن و جدا از بعضى از اختلاف نظرهاى كوچك ،حرف همه ى اين جمع يكى هست و اميدوارم اين اختلاف نظرهاى كوچك باعث دلگير شدن از همديگه و دو دسته شدن اين جمع نشه. منظورم دقيقا با شاهين و پارسا هستش.
(حرفو با كنايه گفتن مشكلى رو حل نميكنه براى همين اسم بردم معذرت ميخوام)
فكر ميكنم هنوز باهم اختلاف دارين با اينكه درظاهر نشون نميدين.دوتاتون از دوستاى خوبم هستيد و ناراحت ميشم وقتى بخاطر يه اختلاف سليقه كه طبيعى هم هست (همه كه مثل هم فكر نميكنن) باهم مشكل داشته باشين.

هرچه سريعتر خودتونو اصلاح كنيد :-D
حالا يا با تيغ يا ژيلت! انتخاب با خودتونه ;-)
يا ميتونين مثل عبدول از تيغ موكت برى استفاده كنيد :-D

0 ❤️

343665
2012-11-16 13:09:09 +0330 +0330

ستاد انداختن فاصله بین کامنتهای آریزونا!
:-D

0 ❤️

343666
2012-11-16 13:26:30 +0330 +0330

علی اقا استاد غافلگیری تو روایت داستان هستی…بسیار قوی وزیبا مینویسی…5قسمت نوشتی یکی از دیگری قشنگترو پیچیده تر… ولی وقتی به مجموع 5قسمت نگاه میکنم…میبینم هنوزم سر جای اول هستیم…بازم بنویس هنوز جزایر در سرگردانی هستند …نویسندگی تو شبیه بازی گری استاد عزت اله انتظامی میمونه که شوخی وجدی حین بازی ایشان در هم جابجا میشه وازبازی پیچیده ایشان لذتی وافر به بیننده سرایت میکنه…البته شاید روزی این جزایرداستانی پرشان/که این پرشانم برا خودش معمائی شده/ بهم برسند…بااینحال باور کن ذوست دارم کتابی بخونم که نویسندش تو باشی…

0 ❤️

343667
2012-11-16 13:45:53 +0330 +0330
NA

ای بابا ، ما 1 جمعه میریم بیرون ، بر که میگردیم میبینیم بچه ها ترکوندن !!
اولا : شیر جوان عزیز ، کامنتت رو خوندم و نتونستم جواب ندم . دوست عزیز من هرچی باشم باز هم به پای شما و استاد های دیگه نمیرسم . من در برابر شما مارمولکم داداش :D
دوما : اریزونا جان ، قلمت خیلی گیرایی داره ، دوبار داستان رو خوندم و لذت بردم فقط سوالی داشتم : این داستان رو چند قسمتی مینویسی ؟ برای داستان قبلش فکر میکنی و برنامه میچینی یا هر چی به ذهنت میرسه مینویسی و میری جلو ؟؟ شرمنده داداش اگه از اسرار کاره میتونی جواب من رو ندی ، من از روی کنجکاوی پرسیدم (فوضولم دیگه :D ) شما هر جور بنویسی من یکی قبولت دارم .
سوما : جناب ubuntu شما این جا دنبال مامانت نگرد ، 10 دقیقه پیش به من گفت داره میره خونه عمو کامبیزت شب هم نمیاد . حالا هم زود برو خونتون تا گرگه نخوردت بدو عمو جون بدو .

0 ❤️

343668
2012-11-16 13:54:32 +0330 +0330

شيرجوان وقتى از داستانى خوشت مياد يا نياد بدون رودرواسى ميگى من اينجورى شناختمت. و از اينكه اين دلنوشته به دلت نشسته ،واقعا خوشحالم. و اين رفاقتى كه ازش حرف ميزنى خيلى برام با ارزشه چون من و شما يا بقيه دوستان كه خرده برده اى باهم نداريم و يا حتى عكس همديگرو هم نديديم پس نيازى بهمديگه نداريم و رفاقتى كه براى سود بردن نباشه معناى واقعيه دوستيه.و اگه اينجا ميام بخاطر داشتن دوستاى خوبى مثل شماهاست.

عبدول تو هنوز خوب نشدى؟ توچقدر بدزخمى! :-D
مارك روغن ترمزش معروف بوده احيانا! يا تو خيلى حساسى؟ مازيار كه ديگه اشتراك ماهانه داره هرماه ده جين روغن ترمز استفاده ميكنه هرروز هم پايدارتر از ديروز ميخنده :-D
پس دليلش روغن ترمز نيست جنس دول خوب نبوده بهت انداختن، لامصب جنساى چينى تو بازار پر شده بايد از جاى مطمئن خريد كنى وگرنه چين جديدا دولايى زده كه با فابريكش مو نميزنه حواست نباشه رفته تو پاچت :-D

0 ❤️

343669
2012-11-16 14:54:08 +0330 +0330

بيژنم بيژن (نام كاربريت منو ياد اين شعره ميندازه: دلبرم دلبر خانه خرابم كرد :-D
بگذريم، كه گذشتن تنها راه اجبارى بسوى آيندس.)
مسئله نسبيت رو خوب توضيح دادى ولى بنظرم كامل نيست و چون شما هم مثل من معتقدى كه طرز نگاهت به موضوعى باعث ميشه برچسب خوب يا بد به اون موضوع بزنى.همين عقيدتون باعث ميشه مثال نسبيتى كه بيان كرديد درباره اين موضوع رد بشه و كارايى نداشته باشه چون از ديد شما اين كار خوب نيست و از ديد فرد ديگه اى خوب.ولى جوابى كه به شير جوان دادم فكر كنم براى شما هم مناسب باشه و بجاى نسبيت بايد اينجا از عليت استفاده كرد چون اين مسئله علت داره و نسبى نيست وقتى در اين شرايط كه من هيچ سودى براى افرادى كه اظهار لطف ميكنن ندارم و فقط ميتونم ازشون تشكر كنم پس چه دليلى داره كه بخوان به تملق از من تمجيد كنن؟جواب روشنه حس اشتراك در هدفى كه بامن دارند باعث اين مسئله ميشه و نبايد بخاطر كوتاه بودن كامنت هاشون اونها رو رد كرد . همه كه مثل من حوصله پرحرفى ندارن :-)

عبدول بى معرفت خودتى وقت نكردم بجون انگور قسم وگرنه خيانت حبه رو با شراب كردنش ازش ميگرفتم ;-)

ابى آناكوندا ممنون. فضولى نيست عزيز اين چه حرفيه.راستش به پروازى گل قول دادم تا شب عيد ادامه اش بندم :-D
حالا خدا بزرگه تا چى پيش بياد شايد قسمت بعد آخرين قسمت باشه البته شب عيد هم در نظر دارم حالا عيد امسال يا سال ديگه هنوز براى خودم هم ابهام داره :-D
نه داستان براى خودم مشخصه و بارى به هرجهت نيست ولى بعضى از مسائل كه روزانه اتفاق ميافتن هم تاثير گذارن و شايد باعث اضافه شدن بخشى به داستان اصلى بشن ولى در كل روى موضوع اصلى و يا تغيير روايت داستان تاثيرى نميذارن

0 ❤️

343670
2012-11-16 15:21:18 +0330 +0330
NA

اریزونا جان ممنونم که جوابم رو دادی و من رو از یک ابهام خانمان سوز در اوردی :D
والله من یکی که از خدامه داستانت تا 3 سال دیگه هم ادامه داشته باشه . بین این همه داستان کسشعر و محارم و خیانت و… داستان تو تنها دلخوشی ما تو این سایته . داستان های تو مثل مشت محکمی است بر خایه این مجلوقات متوهم ;)
به هر حال موفق باشی داداش . منتظر بقیه داستان های خوبت میمونم

0 ❤️

343671
2012-11-16 15:52:53 +0330 +0330

مازيار بلواس فدات شم :-D
درباره كامنتت هم بگم كه در ناميدى بسى اميد است پايان شب سيه سفيد است به به :-D ولى بلواس جان اون كير شدن كه اشاره فرمودين جاى حرف زياد داره فقط بگم عزيزم توبه كن من همچين قصدى نداشتم و دليلش فقط افكار خراب شخصيت داستان هستش و دليل خوابهاى انسان بى شك افكارى است كه فرد باهاش درگيره و چنين خوابى با توجه به شرايط براى شخصيت داستان دور از ذهن نيست كما اينكه خوابها ريشه در واقعيت دارند و شايد با در نظر گرفتن اين واقعيت در ادامه داستان حس بهترى از كير به انسان دست بده :-D
اون مسئله كفتارو هم حالا كه نيست ماهم پشت سرش غيبت نميكنيم و بقول خودم، تا بلا آوار نشده روسرت فكر جبران خسارتشو نكن.
__

شاهين شمال عزيز تهمت گاييدن نزن من مسووليت قبول نميكنم :-D
راستش انتقادتو متوجه نشدم اگه لطف كنى دقيقا اشاره كنى كه با كجاش ارتباط برقرار نكردى بهتر ميتونم پاسخگو باشم

__

سورمه _ رومينا _ جوجو كير كلفت
از شما هم بخاطر لطفتون تشكر ميكنم.

__

سامان جان (سامى شهوتى) از نقد كامل و نظر لطفت بيشمار سپاس گذارم ;-)
كم پيدا نباش…

دودول دراز مرسى دولت به درازاى ٥٠ سانت ;-)

سوگلى ممنون
پسر غيرتى شرمنده ميكنى با اين كامنتهاى پرمحبتت. لطف دارى عزيزم
__
پروازى عزيز من كامنتامو زير اون داستان پاك كردماا باور ندارى يه نگاه بنداز تا ضايع شى :-D
من سوالت رو از خودت ميپرسم چاشنى سكسشو بيشتر كنم؟
منتظر جوابت هستم
دوستان كسى نظرى در اين باره داشت خوشحال ميشم منو درجريان بذاريد.
_

0 ❤️

343672
2012-11-16 16:03:23 +0330 +0330
NA

سلام
من که خوشم اومد
مرسی
آریزونا زود باش قسمت بعدی را آپ کن
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
آپ
زود باش دیگه =))

0 ❤️

343673
2012-11-16 17:26:22 +0330 +0330
NA

عالی بود من تازه عضو شدم تو شهوانی ولی این عالیترین داستان بود تو این سایت دنباله اشو بذار متشکرم

0 ❤️

343674
2012-11-16 17:29:44 +0330 +0330

مهندس گل پسر قربونت ;-)
منم دوم شدنت رو تبريك ميگم فكر نكنى حسودم :-D
اصلاح كردى يا بگم عبدول تيغ موكت بريشو بياره؟ :-D
البته اگه شاهين زودتر ازش قرض نگرفته باشه
البته مهم نى خودم يه كاتر دارم فقط بايد قول بدى نپيچونيش ;-)
__
دكستر ممنون
هنوز كامنتتو زير داستان قبليم به بچه ها توصيه ميكنم :-D

__

سيلور دوست داشتنى ممنون از لطفتت و باوركن من هم مثل همه ى بچه هاى اينجام و خودمو جدا نميدونم و همين كه افراد معدودى مثل شما حرفمو درك ميكنن برام كفايت ميكنه و بقول خودت اميدوارم روزى كتابى بخونم و بگم اينو شاهين نوشته…
و برم آمارتو بدم بگيرنت بخنديم :-D

__

پير فرزانه دوست عزيزم ازينكه تونستم بچه هارو به اين نوع نوشتن آشنا كنم و ديگه كمتر كسى با براى خوندش به مشكل ميافته برام جاى اميدواريه و اين جزاير هم مثل مجمع الجزاير آسياى شرقى ميمونه كه زير پرچم يه كشور هستن بازم ازينكه دستان رو دنبال ميكنى ممنونم.

پس توام ميخواى برى منو لو بدى! كورخوندى :-D
__
ونداد جان تشكر
نميدونم چرا ولى حالا كه دوست دارى بهتر شى(سرما خوردى؟) منم همين آرزو رو برات ميكنم راستش آرزو رو كردن انقده خوبه!! :-D

__

ابى آنااكوندا از الان اون روزى رو ميبينم كه ميگى آريزونا جون هر كى دوست دارى بسه! :-D

__

زيم زكس ازين ورا؟ فدات شم ميدونى چندتا قسمتو گفتى آپ كن؟
دستگاه چاپ هم بود بااين همه آپ كه گفتى پشماش فر ريز ميخورد! ;-)
مهران جان پيش ما بيا…
__

كسى نبود؟ داريم راه ميافتيمااا !(صداى مازيار، شاگرد شوفر تور بلواسگردى) :-D

0 ❤️

343675
2012-11-16 17:37:03 +0330 +0330

عيوضى جان به موقع رسيدى.
مرسى و بروى چشم

0 ❤️

343676
2012-11-16 17:48:07 +0330 +0330

ونداد جان همه يجورايى مشكل دارن ولى زياد سخت نگير هرچى بيشتر بهش فكر كنى بيشتر درگيرش ميشى بنظرمن من بايد فقط زندگى كنى، يعنى يجورى بكنيش كه نتونه برات مشكل ساز بشه!
اميدوارم هرچه زودتر حل بشه

0 ❤️

343677
2012-11-16 18:30:58 +0330 +0330

اریزونای عزیز خسته نباشی
راستش تا اینجای داستان رو کامل دنبال کردم و همیشه هم امتیاز کامل دادم ولی هیچوقت پای داستانت کامنت نذاشتم , باور کن از قسمت اول به خودم میگفتم یه جایی از داستان میفتم روی غلطک و حساب کار دستم بیاد , دقیقا توی این قسمت فهمیدم موضوع چیه و با خودم چند چندم , حالا احتمالا دوستان میگن که من از مخ تعطیلم و تازه بعد از 5 قسمت فهمیدم لیلی زن بود یا مرد اما واقعا باید عرض کنم که برای نظر دادن درمورد همچین نوشته پیچیده و تکنیکی باید خیلی محتاط بود و جوانب کار رو سنجید , بیصبرانه منتظر ادامه داستان هستم و از بقیه دوستان هم خواهش میکنم نه تنها به این داستان بلکه به همه داستانهایی که استحقاقشو دارن امتیاز کامل بدن تا هم نویسنده دلگرم بشه و هم قسمتهای بعدی بدون نوبت اپ شه

0 ❤️

343678
2012-11-16 19:24:29 +0330 +0330
NA

جناب “آریزونا”…
جناب “آریزونا”…
من هیچی نمی گم , تجربه ی من می گه شما ما رو دوست ندارید ولی …“ما خیلی مخلصیم…!!!”
اون مجادله ی کلامی دوستانه که خیلی وقت پیش با هم داشتیم را یادتون می آد؟؟ یک وقت فکر نکنی من کینه ای هستم ها ؟! به شرافتم قسم که که من هیچی تو دلم نگه نمی دارم و البته “ما خیلی مخلصیم…!!!”

0 ❤️

343679
2012-11-16 19:37:51 +0330 +0330
NA

راستی برای مزید استحضار دوستانی که با “روغن ترمز”! به مشکل برخوردند عرض کنم که اشکال پیش اومده محتوائی است و به مارک روغن ترمز ربط زیادی نداره ؛ تا جائی که بنده اطلاع دارم : روغن ترمز فقط اسم روغن رو یدک می کشه ولی در اصل یک نوع الکله؟! الکل پنج کربنه. و برای مصارف ویژه ! کاربردی نداره( تازه خیلی هم خطرناکه!) اینهمه روغن و روان کننده ی خوب و کارآمد داداش ! چرا"روغن ترمز " آخه؟؟؟

0 ❤️

343680
2012-11-16 20:35:30 +0330 +0330

mamali888
ازينكه دراين قسمت مجاب به كامنت گذاشتن شدين و از لطفى كه دارين ممنونم و اينكه تا اين قسمت رو غلطك نيافتادين ايرادى به شما وارد نيست من اين ضعف رو مربوط به خودم ميدونم…

__

roodi2
دوست عزيز يادمه! بخيالم شما دلگير شده باشين، و الان كه كامنتتون رو ديدم خوشحال شدم، اون بظاهر مجادله براى من حكم مزاح داشت و هيچ رنجشى از شما به دل نگرفتم و اميدوار بودم براى شما هم اينگونه باشه و حال كه ميفرمايد اينگونه بوده بسى شاد ميشويم اينگونه :-D

0 ❤️

343681
2012-11-16 21:31:29 +0330 +0330
NA

سلام اریزونای عزیز خوبی؟

اولا اگه نگاه کنم ببینم کامنتتو حذف کردی به عبدل می گم با روغن ترمز بیفته به جونت. حالا خود دانی.

در مورد سکس داستانت :

این علاقه شخصی من هستش که داستان قسمت سکسی بیشتر داشته باشه.ولی تو نویسنده هستی .اگه بخوای با سلیقه

من داستان بنویسی بهتره که ننویسی. چون افکارت خواننده رو جذب می کنه. داستانت هم یک جوری هستش که بهش

نمی خوره زیاد سکس داشته باشه.

0 ❤️

343682
2012-11-16 21:43:21 +0330 +0330

عبدول فكر نكنم طاقت بيارم رو من حساب نكن حداقل واسه امروز…ولى زياد هم خوشحال نشو در تلاشم بسيار

پروازى جان منظورمو بد رسوندم انگار فقط خواستم نظرتون رو در اين باره بدونم وگرنه نوشتن به خواست ديگران مساويست با روزنامه ديوارى.

0 ❤️

343683
2012-11-17 00:30:43 +0330 +0330

باز باران با ترانه…

باران جان ازينكه وقت گذاشتى ممنون

0 ❤️

343684
2012-11-17 00:44:14 +0330 +0330

من كه هفته اى سه قسمت آپ ميكنم :-D
جهنمو ضرر از فردا مثل سريالهاى جم از شنبه تا چهارشنبه روزى يه قسمت آپ ميكنم پنج شنبه و جمعه هم ميشينيم دسته جمعى به گندى كه زدم ميخنديم :-D

0 ❤️

343685
2012-11-17 01:01:26 +0330 +0330

چى چيو عاليه!! برى تخمه بيارى به داستاناى من بخندى!!
نخير نميشه!

حالا كه اصرار ميكنين يه شرط داره:
اون پوست تخمهاتونو زمين نريزين اين مازيار بيچاره تازه اينجارو جارو زده :-D

0 ❤️

343686
2012-11-17 01:16:09 +0330 +0330

برو حبه ى انگور تو ديگه از چشمم افتادى خيانت كار حيف من كه بخاطرت خون دلها خوردم هاى هاى خدا مرگت بده زليل مرده :))

اگه اينكارو بكنين كه خيلى خوبه
اينجا هيچ كس بفكر اين پيرمرد زحمت كش(مازيار) نيست!

0 ❤️

343688
2012-11-17 02:09:56 +0330 +0330

آرش جان فدات
باين دستت زحمت كشيدى
راستش تا يه ساعت پيش بودن ولى الان نزديك ده تا از تعداد كامنتهاى داستان كم شد عبدول كه خودش گفت حذف شده ولى شيرجوان رو نميدونم چرا حذف شد چندتا از كامنتها همينطورى الكى غيب شدن مثل كامنت خودم (شكلكها)
چى بگم والا ديگه همه ميدونن قضيه چيه

0 ❤️

343689
2012-11-17 08:22:09 +0330 +0330
NA

:D :D
داداش آریزونا داستانت که عالی خودتم که خیلی گلی … دیگه چی بگم ! منم توصیه میکنم .
عبدل !!! چرا انقدر نارحندی داداش ! :B

0 ❤️

343690
2012-11-17 14:06:53 +0330 +0330

من نمیدونم این سایت چندتا ادمین داره ولی حس میکنم مثل خدای ادیان میمونه که هرقسمت واسه خودش به یه سازی میرقصه. با پاک شدن کامنتهای عبدل و شیرجوان هرکسی که کامنتهای منو بخونه فکر میکنه توهم زدم و دارم با خودم حرف میزنم. همه جوره ش رو دیده بودم ولی این یکی دیگه نوبر بود…

0 ❤️

343691
2012-11-17 23:08:27 +0330 +0330

سيلور جان اين درد مشترك هستش معلوم نيست الان كى به كيه من جواب كيو دادم تو با كى حرف ميزنى يكى اون بچه رو ساكت كنه اين حسى هستش كه به يكنفر موقع خوندن كامنتها دست ميده.
بقول معروف چيش درسته كه اينش درست باشه. الان شيرجوان ميگه بيل خوش اومدى الان اين بيل كجاست؟ يه روز من نبودم اومد كامنت گذاشت حذف شد! جالبه والا.
حرف نزنيم بهتره بيخيال

0 ❤️