پرشان دوستم نیست (7)

1391/10/02

…قسمت قبل

ساعتى گذشت…
غرق در افكارم روى مبل نشسته ام و نگاهى به سارا ميكنم كه سرجاش خوابش برده و سحر به آرامى پتو را روش مى انداخت. خوابم گرفته بود ديگر صداها قابل فهم نبود و چشمانم ياراى باز ماندن نداشت و در عمق خواب فرو رفتم…

سرد بود…
ميلرزيدم و ناگهان با صداى هولناكى از خواب پريدم، نجواى وهم آلودى در اتاق پيچيده بود با بهت و حيرت، مبهوت آن صدا شده بودم و از خودم ميپرسيدم، رضا چگونه همچين صدايى از خود در مى آورد! صدايى هراس آور در نيمه شب كه همانند خرناس يك فيل زخمى بود! صدا لحظه اى قطع شد و سكوت مرموزى همجا را فرا گرفت و سرما بيداد ميكرد، در آن تاريكى نگاهى به اطراف انداختم و چشمم به سارا افتاد كه حتى سرش هم زير پتو بود… بهش حسوديم شد، خوابيدن زير پتو در اين هواى سرد واقعا دلچسب بود. خبرى از رضا و سحر نبود، ميدونستم كه در اتاق خوابشان از سرما خبرى نيست و به آنها هم حسوديم شد. صداى خوروپوف وحشتناك رضا همواره بگوش ميرسيد كه در آن سرما، انگار داشت سمفوونى مرگ را اجرا ميكرد. سرما قابل تحمل نبود و براى يافتن پتو زير مبل، پشت تلويزون، توى كابينت و حتى زير فرش را هم گشتم ولى نبود كه نبود. ازينكه يادشون رفته برام پتو بذارن آهى از حسرت كشيدم كه حاصلى نداشت و به سمت يكى از پنجره ها رفتم، پرده را كنار زدم و با ديدن سفيدى برف بى اختيار دستم به سمت دستگيره رفت و پنجره را باز كردم، در همان لحظه سوزى از سرما چنان به صورتم خورد كه آن ذره اميدى كه به خواب داشتم هم از سرم پريد. سريع پنجره رو بستم و بسمت اتاق چرخيدم مغزم يخ زده بود و دندونهام بهم ميخورد نگاهم درگير سارا بود و افكار شيطانى رهايم نميكرد و هرلحظه بى پرواتر به سوى سارا ميرفتم…
درست بالاى سرش بودم و نگاهى با ترس به او انداختم ولى در آن لحظه ترس برايم معنايى نداشت و آتشى كه درونم شعله ميكشيد قابل مهار نبود و هرلحظه حس خواستنش بيشتر و بيشتر ميشد، جز او هيچ نميديدم و عاقبتش اصلا مهم نبود در ذهنم فقط فعل خواستن صرف ميشد و ديگر هيچ…
دستم به آرامى روى پتويش لغزيد و گوشه هاى پتو در مشتم جمع شد، آرام آرام پتو از رويش كنار ميرفت و من با هيجان و اضطرابى وصف نشدنى پتو را ميكشيدم، قلبم به تپش افتاده بود و استرس با پتو هرآن بيشتر به سمتم مى آمد. ناگهان سارا تكانى خورد و يك آن مثل سنگ خشك شدم آب دهانم را به سختى گورت دادم و نگاهى به چشمهاى زيبا و بسته سارا انداختم كه نشان ميداد به خوابى عميق فرو رفته. ديدن صورت زيباى سارا از آن فاصله ى نزديك لذتى با ترس در آميخته بود كه حتى توان چشم برداشتن از او را نداشتم، مطمئن بودم كه هيچ نيرويى در آن زمان نميتواند جلوى رسيدن به آن اهداف شيطانيم را بگيرد و من، بنده ى شيطانم…

هنوز نيمى از بدنش زير پتو پنهان بود، سرما جورى از من گريخته بود كه جايش را عرق روى پيشانيم گرفته وبى دريغ براى خواسته ام تلاش ميكردم. با حركت آرام دستم كم كم پتو از رويش سر ميخورد و عطر سارا لحظه به لحظه مرا بيشتر مست ميكرد و لذتى كه برايش تلاش ميكردم دست يافتنى ميشد و آن را با تمام وجود حس ميكردم. سارا مانند فرشته اى معصوم و بى دفاع اسير شيطان وجودم شده بود و خوابش چقدر سنگين بود!
با آخرين حركت دستم پتو كامل از روى سارا كنار رفت و در دستان من جمع شد. فرصتى براى از دست دادن نداشتم، سريع بلند شدم و نگاهى از بالا به سارا انداختم، چقدر دوست داشتنى و مظلومانه به خواب فرو رفته بود لبخندى شيطانى روى لبانم نقش بست و سريع بسمت مبلى كه روش خوابيده بودم راه افتادم و با پتويى كه در دست داشتم لذت آن خواب دلچسب را از همينجا حس ميكردم، خوشحال ميخنديدم، واقعا خواب دم دماى صبح، زير پتو چه لذتى داره!!!
هنوز قدم دوم را برنداشته بودم كه خنده روى لبانم خشك شد، صدايى خشن از پشت سر گفت «على!!!» صداى سارا بود، انگار دنيا رو سرم خراب شد و با ترس به سارا نگاه كردم كه با اخمى گفت «داشتى چيكار ميكردى؟» به پته پته افتادم «هيچى،،،از اينجا رد ميشدم!» سارا به حالت نيم خيز نشست و گفت «با پتوى من داشتى از اينجا رد ميشدى؟» غافلگير شده بودم و گفتم «هان!!» سارا با ديدن چهره ى مبهوت من خندش گرفت ولى با همان اخمى كه داشت، گفت «زود بيا پتو رو بذار سرجاش» با شكستى كه خورده بودم توانى براى مقاومت نداشتم و با نگاهى كه به فرش دوخته بودم پتو رو بهش دادم و سارا در حاليكه سعى ميكرد خنده اش را مخفى كند، گفت «به پتوى آدمم رحم نميكنن…» و دوباره به زير پتو رفت و با حركتى بى حركت ماند. لجم گرفته بود حسابى ضايع شده بودم. ازينكه به هدفم نرسيده بودم حرص ميخوردم و زيرلب غر ميزدم «به پتوى آدمم رحم نميكنن» حرفشو با ادا تكرار ميكردم و انگار بار ديگر سرما در وجودم رخنه ميكرد، كف دستامو روى بازوهام تكون ميدم و از كمى دورتر به سارا خيره ميشم «دختره ى زشت!» با اين حرفها كمى آرام ميشم و به شانسم لعنت ميفرستم. دور خودم چرخى زدم و براى رهايى از سرما به حركت درآمدم، دور اتاق ميدودم و به حالت پروانه دست و پاهامو بازو بسته ميكردم، از پشت مبلى كه سارا روش خوابيده بود با سرو صداى كمترى رد شدم، به تلويزون رسيدم و دست و پاهام همچنان بازو بسته ميشدن و من ميچرخيدم، از جلوى پنجره ها چند بارى رد شدم و بيشتر حواسم به پايه ى ميز و مبلها بود كه دوباره بهشون گير نكنم، حس قدرت عضلاتمو فرا گرفته بود، يخ مغزم كم كم باز ميشد و سر و صدايى كه نصف شبى ايجاد كرده بودم مثل زلزله لوستر رو تكون ميداد، خون در بدنم جريان پيدا كرده بود و ديگه سرما آزاردهنده نبود كمى به صداى پاهام كه مثل يه گله گراز روى سقف همسايه طبقه پايين بود دقت كردم ولى تمايلى به آدم بودن نداشتم و انگار با قانون جنگل سازگارترم! براى تخليه انرژى آماده ميشدم كه مانند گراز نعره بزنم كه چشمم به نگاه متحير سارا افتاد كه مبهوت حيوان درونم شده بود، نگاهش بدنبال نشانه اى از انسان بودن در وجودم ميگشت كه باعث فرارى دادن حيوان شد و پاهايم درهم گره خورد و با گرفتن لبه ى مبل به زحمت تعادلم را حفظ كردم كه سارا بلافاصله گفت «زده به سرت؟» منتظر پاسخ نموند و در حاليكه سرى تكون ميداد دوباره به زير پتو رفت، از رفتارش حرصم گرفته بود و مثل انسانها بفكر تلافى افتادم ولى دوست داشتم حيوان بمانم، افسار گسيخته، رها و بى قانون، و محدوديت يعنى قانون، من از آزاد نبودن بيزارم نه از قانون…
روى مبل آروم نشستم و به رفتار احمقانه ام فكر ميكردم اما بدنم گرم بود و احساس خوبى داشتم. با حيوان خو گرفتن آرامش بخش بود، نه مثل رفتار آدمها ملال آور. دستمو پشت سرم گذاشتم و تكيه دادم انگار بار سنگينى از روى بدنم برداشته شده بود نفس عميقى كشيدم و دوست داشتم لبخند بزنم اما اينكارو نكردم. تصوير سارا جلوى چشمم بود و به او فكر ميكردم مطمئن بودم منو يه احمق به تمام معنا ميدونه، البته حقم داشت بعد از اتفاقهاى اون روز جلوى پاركينگ خونشون و تو راه دانشگاه كه به مرز سكته رسيده بود، بايدم منو احمق بدونه، حتما لبخندى كه ديشب موقع ديدن فيلم زده بود هم براى يادآورى اون اتفاقها بوده و نيشخندى به تمسخر را با ابراز علاقه اشتباه گرفتم، افكار منفى لبهامو تكون ميده «آره» و مثل خوره به جونم افتاده، كم كم داره باورم ميشه كه اشتباه كردم، و جور ديگه به ماجرا نگاه ميكنم و نميدونم در سارا بايد بدنبال عشق بگردم يا نفرت؟ نكنه سارا فكر كرده، ديشب از قسط سينه اش رو گاز گرفتم! حتما پيش خودش گفته چه آدم عوضييه؛ الانم كه مثل ميمون دور اتاق ميدويدم بهش ثابت شده كه مغزم اندازه يه ميگو هم نيست! افكار منفى به مقصد رسيد؛ ناراحتم و براى اثبات بى گناهيم تلاشى بيهوده ميكنم؛ من فقط سردم بود همين، ولى زورم به منفى بافى ذهنم نميرسه و از ادامه مبارزه نا اميد ميشم و شكستو مى پذيرم. من الان، يه بازنده ام ، نا اميد ، احمق ، و يه آدم عوضى در فكر ديگران و انگار افكار منفى مرا هم به مقصدش رساند و چه جاى زننده ايست اينجا. بدبينى در مسير، پايانى بى نفرت نيست و چه تلخ است با تنفر از عشق ياد كردن…
فكر و خيال آزاردهنده بود و براى خلاصى از آن سرمو تكونى دادم و انگار تمام ناراحتيم توى عضلات پام جمع شد و با ضربه اى به ميز كوچكى كه جلوم بود باعث افتادنش شد و لحظه اى صداش سكوت خونه رو شكست ولى ليوان آبى كه روش بود سالم موند. صداى سارا از زير پتو غر غركنان بلند شد «على!!!» من كه اصلا انتظار افتادن ميزو نداشتم و با صداى سارا، قلبم از حركت ايستاد، يك آن گيج و منگ بدنبال راه فرار از اون مخمصه بودم و روى مبل خشكم زده بود. غر زدن سارا تموم شد و نفس راحتى كشيدم و سريع ميزو سر جاش گذاشتم و ليوان آب رو هم روش، ولى بدون آب، فرش خيس شده بود؛ يادم اومد كه قديما ميگفتن “آب، روشنايه” از وسعت روشنايى خندم گرفته بود ولى مهم نيست، آبه ديگه خشك ميشه، بيشتر نگران خودم بودم و به عقلم مشكوك شدم و از خودم ميپرسم، آخه آدم سالم بعد از اين همه خرابكارى، چطورى ميتونه بخنده؟ سوالم جدى بود ولى چرا باعث ميشد خندم بيشتر بشه! سوال ديگرى از خودم پرسيدم، يعنى واقعا اميدى به خوب شدنم نيست؟ دوست نداشتم جواب سوالهاى مغزمو بدم و فقط ازش ميخواستم كه بس كنه چون از صداى خندم ممكن بود سارا بيدار بشه و بخودم مسلط شدم. ولى همچنان سردم بود و دوباره سرما بهم غلبه كرده بود چشمم به شوفاژى كه پايين اتاق بود، افتاد. در اون لحظه، شوفاژ از سارا هم برام زيباتر بود! و براى به آغوش گرفتنش پشت به سارا، به سمت شوفاژ دويدم و چسبيدم بهش، ولى سرماى جنس فلزى شوفاژ مثل برق فشار قوى منو به عقب پرت كرد و آروم گفتم: «اينم جواب خيانت!» بى اختيار دوباره خندم گرفت و صداى خرناس رضا از توى اتاق دوباره بلند شد كه اگه نميدونستى اين صداى رضاست فكر ميكردى يه گوريل داره مثل خرس خوروپوف ميكنه!
بلند شدم و جلوى پنجره ايستادم، پرده هارو كنار زدم و بار ديگر محو تماشاى سفيدى برف شدم كه در اين فصل سال كم سابقه بود هنوز نيمه هاى پاييز نرسيده بود و تعجبى نداشت كه شوفاژها خاموش باشن. هوا از سر شب دگرگون شده بود و گرماى تهوع آور روز، تبديل به سياهه زمستون شده بود. از نگاه كردن به برف خسته نميشدم و از آسمون تا زمين بدنبالشون ميرفتم و بعد از فرود، نگاهى به كوچه انداختم كه يكدست به زيبايى سفيد پوش شده بود. اما به محض طلوع خورشيد و تردد ماشينها، زيبايش رو از دست ميداد و ديگه يكرنگ نبود و شايد براى عابران آزاردهنده هم ميشد. و شايد، برف از پشت پنجره زيباست…

پرده سرجايش برگشت و از جلوى پنجره بسمت اتاق برگشتم و نااميد از يافتن راهى براى نجات از سرما، روى زمين نشستم و پاهامو تو سينه ام جمع كردم و سرمو روى زانوهام گذاشتم. روى فرشى كه نشسته بودم نه ميزى بود و نه پايه ى مبلها روش قرار داشت. نگاهى به بالاى اتاق كردم كه سارا همچنان زير پتو خوابيده بود. فكرى به سرم زد و انگار تنها راهى كه داشتم همين بود بدون معطلى گوشه ى فرش دراز كشيدنم و لبه ى فرشو تو دستم گرفتم و دور خوردم چرخيدم و فرش دورم لول ميشد! چندبارى به اين حركت ادامه دادم و مثل فرشهايى كه در فرشفروشى ها لول شده بودن دراومدم، فقط تنها فرقش اين بود كه لاى فرش يه آدم بود! از گرمايى كه كم كم حس ميكردم لذت ميبردم و انگار به چيزى كه ميخواستم رسيده بودم. فرش دورم لول شده بود و هيچ حركتى نميتونستم انجام بدم ولى مهم نبود، همين كه گرم بود كفايت ميكرد؛ فقط نميدونم اين وسط گوشم چرا انقدر ميخاريد! كلافم كرده بود چيكار بايد ميكردم دستمم كه نميتونستم تكون بدم و بجاى لذت بردن از گرما بفكر اين بودم كه چطورى گوشمو بخارونم! ديگه گرما مهم نبود، انگار واقعا فرصتى براى لذت بردن نداريم و مدام با خودمون درگيريم. ناگهان صدايى شنيدم كه باعث شد بيشتر حواسمو جمع كنم دوباره همون صدا طنين انداز شد، سارا بود كه داشت دنبال من ميگشت، ولى چرا…
آروم حرف ميزد «على كجايى؟» هيچى نگفتم نبايد منو تو اين شرايط ميديد حتما باعث خندش ميشدم و اصلا اينو نميخواستم تا همينجا هم كاراى احمقانه زيادى ازمن ديده بود…
«على باتوام كجا رفتى؟» صداش اينبار از فاصله نزديكترى ميومد سعى ميكردم خونسرد باشم. «على؟؟؟» اين دختره ول كن نبود فقط ازين خوشحال بودم كه اتاق تاريكه و نميتونه ببينه فرش وسط اتاق لول شده! اگه ميديد حتما شك ميكرد ولى صداى حركت كردنشو ميشنيدم و دعا ميكردم بيخيال شه كه يكدفعه ضربه ى محكمى تو شكمم خورد. در حالى كه از درد ميگفتم «آآآخ» و قبل ازينكه بفهمم چى شده، سارا صداى عجيبى مثل اين «أ ا آى» دراورد، نميدونستم چه اتفاقى داره ميافته كه حس كردم دنده هام تو شكمم فرو رفت اينبار بلندتر داد زدم «آآآآآى» سارا هم ساكت نبود و از نزديكى صداش و حرفهايى كه ميزد فهميدم پاش به من گير كرده و حتما با زانو افتاده بود رو پهلوم. سارا بعد شنيدم ناله ى من گفت «على؟؟؟» درحاليكه نفسم در نمى اومد و لاى فرش له شده بودم جواب دادم «آره منم، جون مادرت بلندشو» سارا كه تازه انگار بخودش اومده بود سريع از روم بلند شد و اكسيژن رو چقدر دوست داشتم! نفس عميقى كشيدم ولى كافى نبود اون زير هوا خيلى خفه بود و تكون هم نميتونستم بخورم و درد پهلوم شرايطو وخيم تر كرده بود اصلا حال خوبى نداشتم و گوشمم هنوز ميخاريد!
سارا با تعجب ميگفت «على لاى فرش چيكار ميكنى؟» فقط ميخواستم ازون زير بيام بيرون و اصلا قابل تحمل نبود «كمك كن بيام بيرون، گيركردم» لحظه اى بعد حس كردم، دارم ميچرخم و هر غلطتى كه ميزدم يه لاى فرش باز ميشد و دستاى سارا رو بيشتر حس ميكردم كه زور ميزد منو بچرخونه…

بعد از چند دور چرخيدن فرش از روم كنار رفت و مثل قبل رو زمين پهن شد، مثل من. نفس راحتى كشيدم انگار از قفس بيرون اومده بودم و نگاهم به سقف و خيس عرق بودم. سارا كنارم نشسته و با تعجب به من خيره شده بود و سوالشو تكرار كرد «براى چى رفته بودى لاى فرش؟» درحاليكه تو چشماش نگاه ميكردم سريع دستمو بالا اوردم و انگشت كوچيكمو تا نزديكهاى بند دومش، كردم تو گوشم؛ و چه لذتى داشت! در همون حالت كه گوشمو ميخاروندم و صورتمو كمى جمع كرده بودم گفتم «هان؟» سارا خندش گرفته بود ازون حالت و سوالشو با خنده تكرار كرد «ميگم چرا رفتى لاى فرش؟» درست همونطور كه حدس ميزدم بهم خنديد، الان حتما پيش خودش ميگه، رسما مخش تعطيله؛ دنبال يه بهونه منطقى ميگشتم و جواب دادم «نه چيزه، يعنى ميدونى، هيچى، همينجورى» سارا حرفمو قطع كرد «چى دارى ميگى؟» خواستم بلندشم بشينم كه درد پهلوم تازه يادم افتاد و در همون حالت از درد خشك شدم؛ سارا كه متوجه تغيير حالتم شد سريع پرسيد «چى شد يدفعه؟» گفتم «با زانو پريدى رو دنده هام تازه ميگى چت شد!» سارا قيافه حق به جانبى گرفت «خوب تقصير خودته من چه ميدونستم لاى فرش لول شدى وسط اتاق!» از نوع گفتنش خندم گرفت و باز ادامه داد «من اصلا نديدمت معذرت ميخوام، الان خيلى درد دارى؟» سرى تكون دادم يعنى از شدت درد نميتونم حرف بزنم! خودمو به موش مردگى زده بودم تا گير نده لاى فرش چيكار ميكردى، سارا با يه حالت خاصى گفت «الهى بميرم، ببخشيد» و دستشو جلو اورد و شروع كرد به ماساژ دادن پهلو و دنده هام، اون لحظه واقعا حس خوبى داشتم؛ و سارا يه ريز داشت حرف ميزد ولى من كه اصلا گوش نميدادم فقط زل زده بودم بهش و تو دنياى ديگه اى بودم
به سارا فكر ميكردم به اينكه، چرا نميتونستم بهش بى تفاوت باشم. سارا دوست داشتنى بود، ولى با خودم رو راست نيستم و نميخوام قبول كنم به سارا علاقه دارم، شك ميكنم، به همچى ترديد دارم بايد گذشته رو دور بريزم ولى اينكارو نميكنم. برق چشماى سارا در انتظار پاسخ بهم زل زده و دستپاچه جواب ميدم «چى؟» سارا يه ابروشو بالا ميبره و با اخمى ميگه «حواست كجاست! ميگم لاى فرش چيكار ميكردى؟» مثل بچه اى كه بغض كرده و نميتونه درست حرف بزنه جواب ميدم «سرد بود، خوب چيكار ميكردم!» سارا در حاليكه سعى ميكنه جلوى خندشو بگيره جواب ميده «پس اون سروصداها برا چى بود نصف شبى؟دور اتاق پشتك ميزدى!» مثل همون كودكى كه بغض كرده بود جواب دادم «سرد بود،،،» سارا اخماش تو هم رفت و پرسيد «پتومو چرا برداشتى؟» كودك بى گناه بغضش تركيد «سرد بود همين، سارا ميدونم درباره من چه فكرى ميكنى ولى ديشب پام به ميز گير كرد افتادم، من قصد بدى نداشتم» سارا حرفمو قطع كرد «ديووونه، من اصلا همچين فكرى نكردم، الانم دنبالت ميگشتم كه پتو رو بهت بدم» يه صدايى تو سرم داد ميزد، ديدى اشتباه فكر ميكردى؛ با لبخندى به سارا گفتم «جدى ميگى! همش نگران بودم نكنه فكر بدى كرده باشى» سارا كه دستاشو آروم تر حركت ميداد و گرماشو بيشتر حس ميكردم گفت «على رفتارت خيلى عجيبه اون روز جلوى دانشگاه اصلا انتظارشو نداشتم كه اونقدر بى تفاوت بذارى برى، بعد الان ميگى برات مهمه كه در موردت چى فكر كردم!» سكوت كرد و هيچى نگفتم…
دوباره بفكر فرو رفتم با خودم تكرار ميكردم ،سارا ،سارا ،سارا… ولى حسى كه به سارا داشتم دوست داشتن نبود، از خودم ميپرسم پس چيه اين لعنتى كه راحتم نميذاره؟ اين كه دوست داشتن نيست. براى سوالم جوابى پيدا نميكنم.
ضربان قلبم شديدتر شده، دست سارا كمى بالاتر حركت ميكنه و روى سينه ام نگهش ميداره و آهسته ميگه «على، چقدر قلبت تند ميزنه!» نگاش ميكنم انگار سارا رو زيباتر از قبل ميديدم و حرفهاى سارا تو سرم تكرار ميشه؛ قلبت چقدر تند ميزنه، قلبت تند ميزنه…
قلبم جواب سوالمو ميدونست و بى قراريش براى همين بود و تند تند پاسخ ميداد، جوابش واضح بود و سوالمو جور ديگه ميپرسم؛ دوست داشتن يا عشق؟
وقتى به صداى قلبت گوش ميدى روزيه كه مغزت از كار افتاده و مطمئنم عشق و عقل، باهم شدنى نيست.

دست سارا رو گرفتم و از روى سينه ام برداشتم و نشستم. سارا كنارم بود و به من ماتش برده بود هنوز دستشو رها نكرده بودم و بى اختيار به سمتش كشيده ميشدم مغزم از كار افتاده بود و اسير قلبم شده بودم چشماى سارا رو هرلحظه نزديكتر ميديدم، با ترديد چشمهامو بستم و خودمو به سرنوشت سپردم گرمى نفسهاش به صورتم ميخورد و تنها چيزى كه اون لحظه حس ميكردم، ضربان قلبم بود و نرمى لبهاش…
سارا زودتر ازمن صداى قلبمو شنيده بود لبخندش رو بياد اوردم، چشمهاش بسته بود و ديگه ميدونستم عاشقانه دوستش دارم دستم به پشت كمرش لغزيد و با حركتى به خودم رسوندمش محكم تو بغلم گرفتمش آتشى كه درونم روشن شده بود شعله ميكشيد و گرماشو حس ميكردم لحظه اى صورتمو عقب بردم و به سارا نگاه كردم كه صورتش سرخ شده بود نگاهمون بهم گره خورد بدون هيچ حرفى احساسشو ميفهمدم و بى قرارتر براى رسيدن، لبهاشو حس كردم و فشار دستم به كمرش بيشتر شد.
سارا دستاشو روى سينه ام گذاشت و انگار سعى ميكرد منو از خودش جدا كنه ولى من توجه نميكردم، فشار دستاش بيشتر شد، انگار سعى ميكرد حرفى بزنه ولى من ول كن لبهاش نبودم كه سارا يكدفعه لبمو محكم گاز گرفت كه باعث شد بى اختيار صورتمو عقب ببرم و با تعجب نگاش كنم.
سارا مضطرب بود و باترس خاصى به پشت سرم اشاره كرد…
سرمو چرخوندم و يه لحظه انگار چشمام سياهى رفت و دنيا رو سرم آوار شد، سحر با چشمايى گرد شده از تعجب جلوى در اتاقشون ايستاده بود…

ادامه …

نوشته: آريزونا


👍 2
👎 0
23085 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

349240
2012-12-22 06:09:22 +0330 +0330

سلام آریزونای گل و نازنین

بالاخره بعد از مدتها داستانت آپ شد عزیز من

ممنون از این داستان …اجازه بدی میخونم و نظرم رو میذارم

کوچیکتیم آریزونا جان

0 ❤️

349242
2012-12-22 10:09:02 +0330 +0330

درود بر ینگه ی دنیا…
خب… اینبار خیلی قشنگ بود. نه بخاطر اروتیک بودنش. نه بخاطر عشقی که خیلی قشنگ تشریحش کردی. حتی نه بخاطر برف و زمستون که عاشقشم… بلکه بخاطر نکته های زیبایی که لابلای این قسمت بهش اشاره کردی و ناخوداگاه منو برد به خاطرات گذشته…
اون حسی که حیوانی اسمشو میگذاری مقدستر از این حرفاست… شاید همون حسیه که باید باشه. نقطه مقابلی برای عشق٬ که زیبایی و شیرینی یه رابطه بخاطر اونه…
رفتن و برگشتن… شک و تردید… خواب و بیداری… مبارزه با خود… یه چیزی بین خواب و بیداری بنام گرگ و میش…
چون ادما خیلی بهش بی تفاوت هستن براش ارزش قاءل نمیشن. شاید نمیدونن هست. وجودشو انکار میکنن. نمیخوان خاطرات تلخ گذشته براشون تکرار بشه…
شک… شک گذرگاهیست برای رسیدن به شهر یقین لیک… در آن وادی سکنا مگذین که عقوبتش توهم است و زنده بگوری…
اینکه کشاکش بین قلب و مغز رو اینقد قشنگ تعریف کردی نشون دهنده تجربه بسیار-یا توجه بسیار- به اتفاقایی هستش که دور و برت میافته.
و اما کاستی ها…
در بعضی قسمت ها اشتباهات تایپی داشتی و قسمتی از افعال جملات از لحاظ زمانی مشکل داشت. به فرض مثال در حالی که اتفاقات حال رو توضیح میدادی دو یا چند فعل مربوط به گذشته میشد که تو ذوق میزد. هرچند استادانه در جاهایی اتفاقات رو جوری تعریف میکردی که خواننده نمیتونست جمله بعد رو پیشگویی کنه ولی اون قسمت برداشتن پتو رو نتونستی اونجور که باید خواننده رو گمراه کنی… شاید دلیلش این باشه که از قبل شخصیت علی شناخته شده بود و میتونستیم پیش بینی کنیم چه اتفاقی میافته…
درکل میتونم به داستانت نمره کامل بدم ولی اینکه داستان کلیتی نداره اذیتم میکنه. سعی کن داستانت مثل گردو باشه نه مثل هندونه
اخ… گفتم هندونه یاد دیشب افتادم. ناصر بی ناموس هم که توزرد از آب دراومد. خدا آخر عاقبتمونو به خیر کنه(زهر خند به پهنای صورت!)
همینجوری موفق بمان!

0 ❤️

349243
2012-12-22 10:31:20 +0330 +0330

سلام خدمت يكايك عزيزان

با روال داستان كمابيش آشنايى دارين پس بدون هيچ توضيحى بريم سراغ كامنتها.


پسرغيرتى عزيز ممنون از لطفت و مشتاقم بعد از خوندن داستان نظرتو بدونم


امير/مردتنهاى شب/ عبدول
عبدول جان هر روز بيشتر از ديروز گسترش پيدا ميكنى :-D
باور كن من ديگه خيلى از كاربريهاتو نميشناسم، ولى به هرحال ممنون كه بياد ما هستى منم درگيريم زياده وگرنه كجا بهتر از كنار دوستان :-)


0 ❤️

349244
2012-12-22 10:42:02 +0330 +0330

man ke spam misham va nemitunam nazar bedam faghat nomre mahshar midambehet

0 ❤️

349245
2012-12-22 10:45:21 +0330 +0330
NA

کل داستانتو از قسمت 1 تا اینجا خوندم ولی خیلی جذبم نکرده حتی یه جاهایی هم پسم زده ولی واقعا این قسمتو دیگه نتونستم تا ته بخونم نمیدونم چرا احساسم بهم میگه ته این داستان یه چیز خوب از آب در میاد حالا منتظر ادامش میشینم

0 ❤️

349246
2012-12-22 10:46:13 +0330 +0330

hala bebina nazaram spam mishe vali harfe mamuli miyad paye dastan!!! man ta ghesmate 5 kheyli ba dastanet haal nemikardam vali az ghesmate sheshom be bad behesh alaghemand shodam va moghe khundane in dastan kolli khandidam ke neshun dahandeye ghalame tavanaye nevisande tu enteghale hesse dastan be khanandast
merci

0 ❤️

349248
2012-12-22 11:56:52 +0330 +0330

آرش جان ممنون
فقط يه توضيح راجع به اين چتربازى و يا اينكه چرا واسه على پتو نذاشتن بدم
اين نكتهايى هستش كه بخاطر طولانى نشدن اين قسمت از داستان حذف شده و اگه اين نكات كه زياد هم بار معنايى نداره و بنظرم مهم هم نيستن تشريح بشه داستان از حوصله مخاطب خارج ميشه ولى سعى كردم به اختصار بهشون اشاره كنم مثلا “يادشون رفته پتو بذارن” ولى ديگه توضيح ندادم، چرا يادشون رفته، لازم هم نبود :-)
و اينكه ميگى منطقى نيست يجا بخوابن چون نامحرم بودن، عرض كنم كه پاراگراف اولو دقيقا براى همين مسئله نوشتم دقت كن عزيزم :-)
سارا روى مبلى كه نشسته بود خوابش برده بود و على هم به همين موضوع داره اشاره ميكنه كه خوابش ميبره و هيچ وقت كسى كه خوابيده رو بيدار نميكنن بگن پاشو جاتو عوض كن درسته؟
آرش جون نقدهاتو درباره داستان هميشه دوست داشتم مرسى از وقتى كه ميذارى :-)


اژدرخان، مانعى نداره ، بنظرم اجازه گرفتن واسه همچين مواردى شعور بالاى شمارو ميرسونه و امروز متاسفانه اصلا سايت باز نميشد شايد براى همين نتونستين امتياز بدين ولى مهم نيست امتياز براى من همين كامنتهاى محبت آميز شماست

0 ❤️

349250
2012-12-22 13:24:00 +0330 +0330

هيوا جان مرسى از توصيف قشنگت و يجورايى اين قسمتو بخوبى تفسيرش كردى و اون مشكلات تايپى كه ميگى چون نميدونم كجاى داستانو ميگى نميتونم توضيح خاصى بدم ولى نميگم داستان بى نقصه و شايد حق با تو باشه ولى هيوا جان نويسنده ها فقط مينويسن با غلط و با كلى ازين نوع اشتباها ولى ينفر هست بنام ويراستار كه اين مشكلاتو رفع ميكنه چون خود نويسنده وقتى داستان خودشو ميخونه نميتونه از روى متن بخونه و فقط با چشم خطها رو دنبال ميكنه ولى داستانشو از حفظ ميخونه پس نبايد انتظار داشت از كسى كه خودش داستانو نوشته بتونه ويراستار خوبى براى داستانش باشه و اونم با اين شرايط كه متن بصورت فشرده تو گوشى نوشته شده و بعد از نوشتن و بازخونى بسختى ميشه تغييرات ايجاد كرد شايد بنظرت اين شونه خالى كردن از وظايف بياد ولى حقيقت داره من واقعا برام دشواره كه متنو با گوشى تغيير بدم چون حجم نوشته ها زياد بشه سرعت تايپ موبايل پايين مياد و حتى بعضى وقتها تغيير دادن يك كلمه هم انقدر سخت ميشه كه قيدشو ميزنم ولى سعى ميكنم قواعدو در هنگام نوشتن رعايت كنم بخاطر تذكرت و دقت نظرت ممنون هيوا جان


آرش جان خودت دارى ميگى مادرت بشگون ميگرفت درصورتى كه تو داستان مادر يا پدرى وجود نداره و قبول كن اين مسائل واسه قشر جوان اهميت كمترى داره و همونطور كه ميبينى هر چهار شخصيت داستان سنشون زير سى ساله و طبيعيه كه به اين مسائل كمتر توجه كنن قصدم اصلا توجيه نيست آرش واقعا نيازى به توجيه نيست چون من فكر نميكنم غير منطقى باشه

من وقتى خواب باشم كل ايل و تبارم ميدونن كه نبايد نزديكم بشن :-D
فقط يه برخورد قاطع نياز داره ;-)

0 ❤️

349251
2012-12-22 13:40:32 +0330 +0330
NA

آریزونا هر روز بهتر از دیروز . راستش از قسمت اول تا چهارم یه جوری گیج می زدم . از قسمت پنجم که داستان غالب اصلی خودش رو گرفت تازه به ارزش های وجودیت پی بردم . قسمت ششم داستان اوج گرفت و در این قسمت که دیگه واقعا گل کاشتی و موجبات انبساط خاطر همی فراهم گشت . ای ول عالی بود . نمره کامل دادم که انصافا حق شماست . فقط اینقدر با تاخیر آپ نکن واقعا دیگه تو کف قسمت بعدی شدیم.

0 ❤️

349252
2012-12-22 14:18:35 +0330 +0330

ساينا جون4 عزيز مرسى كه داستانو دنبال ميكنى و درباره آينده هم تا چى پيش بياد. اميدوارم داستان همونجورى كه ميگى به انتها برسه ممنون


قلب مسيح گرامى دقيقا همينطوره ميگى، هميشه با غم انگيز بودن داستانها مخالف بودم و بنظرم نبايد خواننده بعد از خوندن داستان حس تلخى تو دلش بمونه. مرسى از لطفت


سوگلى جان دوره زمونه عوض شده اون بحث گوشى يكى از ملاكهاست كه اشاره به بعضى از شيطنتها داره ولى عموميت نداره يجورايى خواستم ديد جامعه رو برسونم و اصلا هم در خوب بودن شما شكى نيست.
خدا كنه همينطور كه ميگى باشه تا ببينيم چى پيش مياد :-)
مرسى سوگلى جان

0 ❤️

349253
2012-12-22 16:41:03 +0330 +0330
NA

آريزونا كارت حرف نداره داستانت آدمو بفكر وادار ميكنه يه چيزايى ميگى كه تا حالا هيچ جا نخوندم سبك نوشتنت و نوع نگاهت به زندگى و از همه مهم تر تك بودنتو دوست دارم

0 ❤️

349254
2012-12-22 17:40:21 +0330 +0330
NA

از همین اقیانوس میریم اریزونا
وقتشه بخوریم بریانی هند و یه حالی بدی به لبای زندانی پیشرو
(دوردنیا دوران طلایی)
۵از۵ داستان خوب

0 ❤️

349255
2012-12-22 18:51:39 +0330 +0330
NA

آريزوناى عزيز دست مريزاد الحق كه خوب مينويسى

0 ❤️

349256
2012-12-23 00:26:28 +0330 +0330
NA

dostan bi ensafi nakonid.in dastan emtiazesh bish tar az inast.

0 ❤️

349257
2012-12-23 01:10:13 +0330 +0330

دوباره شروع شد آخه يه آدم چه قدر ميتونه حرومزاده باشه از صبح تا حالا در عرض 1 ساعت 42 تا امتياز 1 به دو قسمت داستان من داده درصورتيكه از ديروز تا حالا فقط 18 نفر امتياز داده بودن امتياز داستان هم 90 بود
دوستان اگه جواب كامنتهاتونو ندادم ناراحت نشين معذرت ميخوام ولى اين سايت بمونه واسه همونا كه دارن واسش تلاش ميكنن من ديگه اعصابشو ندارم

0 ❤️

349258
2012-12-23 01:29:55 +0330 +0330

سلام علی جان

واقعا دیگه انگیزه ای برای نظر گذاشتن ندارم و نقد داستانت داداش

انصافا حیفه داستان به این خوبی و نازنینی اینجوری مورد بی مهری و نامردی قرار بگیره

آخه من نمیدونم هدف از این کار چیه انصافا

علی جان …ناراحت نباش داداشی گلم …برای همه ما ثابت شده که تو یکی از نویسنده های بنام و بزرگ هستی …پس به خاطر 4امتیاز کم نیار و خودتو نباز عزیز من

این عزیز هم هر هدفی داره واسه خودش محترم …من یکی از داستانت لذت میبرم مخصوصا این قسمتش که واقعا خوندنی بود

عزیز من …محبوبترینها دشمنان زیادی دارن گلم …پس به کوری چشم همه دشمنات و بدخواهات مث خودم باش …بی خیال بعضی چیزا باش عزیزم

مگه تو به خاطر 50تا امتیاز مینویسی عزیز دلم

پس ما دوستات چی …یعنی ارزشی برات نداریم علی جان

ول کن داداش امتیاز چیه …تو به خاطر این همه دوستی که داری ارزش قایل هستی و مینویسی

تو سرور و بزرگ مایی و یکی از محبوبترینها هستی گلم …پس دشمن هم به طبع زیاد داری عزیزم

به اینجور مسائل حساس نباش عزیز دلم …مخلصت …علیرضا

0 ❤️

349259
2012-12-23 01:55:25 +0330 +0330

سلام
اومده بودم پر پرت کنم ولی
فوق العاده باحال بود
جملات قشنگی به کار بردی
طنزت هم که عالیه، همینجوریش تو کل کل به جز من کسی حریف زبونت نمیشه ولی هیچوقت فکر نمیکردم بتونی اینقدر خوب داستان بنویسی!
دمت گرم
میخوام دوباره بخونمش :-)
واسه امتیازا هم که کاری نمیشه کرد ولی اگه فهمیدی کار کیه اسم و نشونی بده من و هیوا بریم بالا سرش! ;-)

0 ❤️

349260
2012-12-23 02:52:31 +0330 +0330
NA

درود
اریزونا داداش خسته نباشی
من عاشقتم
پرشان دوستم نیست عالیه ولی بعضی از قسمتاش خیلی خوبه و بعضی هاش خوب
این قسمت از اون قسمت های فوق العاده بود
فقط جان من رامونا فداتشه یه جا بگو این پرشان چیه!؟کیه!؟
اقا اگه روت نمیشه بیا در گوشم بگو و منو از این پریود مغزی نجات بده…
داداش بازم میگم عالی بود ادامه بده کارتو و نا ملایمات رو دایورت کن برار

0 ❤️

349262
2012-12-23 04:24:44 +0330 +0330
NA

Kheyli bahal neveshti :))))

damet garm

0 ❤️

349263
2012-12-23 04:33:36 +0330 +0330
NA

آريزوناى عزيزم واقعا قشنگ بود خيلى خوب باهاش ارتباط برقرار كردم دست گلت درد نكنه :-*

حق دارى بابت امتيازها ناراحت بشى

چرا بايد امتياز داستان به اين خوبى بخاطر يه آدم حسود كه حتما مشكلى چيزيم داره پايين بياد؟ بعضى از آدما نميتونن رقابت كنن شروع ميكنن به اينكارا ولى بدتر حقارتشونو نشون ميدن من كه راحت ميتونم حدس بزنم كار كيه
يه راهنمايى ميكنم
خودشم نويسنده است خير سرش و الانم خيلى وقته كه چيزى ننوشته!

از الان نفرين ميكنم هر كى به اين داستان امتياز نده تا شب سر چيزش كهير بزنه

من نفسم حقه نفرينم زود ميگيره ديگه خود دانيد

0 ❤️

349265
2012-12-23 14:31:22 +0330 +0330
NA

امروز از قسمت اول داستان شروع كردم و خوندم.
داستان جالب و زيبايي هستش.با اينكه بسياري از جاهاي داستان رو از لحاظه شخصيتي گم كردم ولي بازم برام لذت بخش و خوشايند بود
منتظر ادامه داستان هستم.

پيروز و كامياب باشيد

0 ❤️

349266
2012-12-24 09:44:18 +0330 +0330
NA

اريزوناي عزيزم سلام. اين قسمت عالي بوود. نميدونم چند نفر اين حس سرما و نداشتن پتو رو تجربه كردن ولي برا مني كه اين اتفاق برام افتاده عالي بود. خودتم فك كنم يه شب حسابي يخ زدي كه تونستي به اين خوبي توصيفش كني. عالي بود.
:D

اريزونا جان اين معضل امتيازا چرا اينقدر برات مهمه و اذيتت ميكنه? تو اين سايت همه همو ميشناسن. اريزونا هم خودش شناخته شده است هم داستانش. چرا ميذاري ازارت بدن??!بي خيال رفيق
:)
تو بايد بنويسي.يعني مجبوري. چون بايد به ما كه دوست داريم وفا دار بموني
:D

0 ❤️

349267
2012-12-25 07:41:51 +0330 +0330
NA

با اجازت من لينك اين صفحه رو ميزارم تو تو انجمن سايت لوتى
ميتونستم متن داستانتو بزارم ولى ترجيه ميدم دوستانم تو همين صفحه بخونن چون حس ميكنم در حقت اجهاف شده
دوست عزيز بهت پيشنهاد ميكنم داستانهاتو تو سايت لوتى آپ كنى اينجا مديرش براى آدماى هنرمندى مثل شما ارزشى قائل نيست فقط بفكر ترويج عقايد ضد ايرانى هستش و تا جايى كه ميتونه جلوى شما و امثال شمارو ميگيره
منتظر اومدنت به لوتى هستم و اينم بدون كه:
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهرى…

0 ❤️

349268
2012-12-26 18:40:18 +0330 +0330
NA

خيلى قشنگ بود حتما قسمتهاى قبليشو هم ميخونم.
الكساندر ميبينم كه اينجا هم پرچم لوتى رو بردى بالا ;-)
آقاى نويسنده به پيشنهادى كه الكس جون بهت داد گوش كن بصورت رسمى برات دعوتنامه فرستاده :-)

0 ❤️