پرشان دوستم نیست (8)

1391/10/18

…قسمت قبل

سحر با چشمانى گرد شده از تعجب در چارچوب اتاق خواب ايستاده بود و تا هنگاميكه نگاهش درگير ما بود، مثل مجسمه ابولهول به يك نقطه خيره شده بودم و حتى جرات نفس كشيدن هم نداشتم. سحر چند سالى از من و سارا بزرگتر بود و جذبه خاصى داشت در آن لحظه كمى عصبانى بنظر ميرسيد كه اين شرايطو سخت تر ميكرد و هرلحظه منتظر شنيدن يكى از اون جيغ هاى بنفشش بودم. نفسم در نمياومد و قلبم هيچ تلاشى براى زنده ماندن نميكرد، دستم بى اختيار از پشت كمر سارا شل شد و به زمين افتاد، سارا بدون هيچ حركتى به ديوار ماتش برده بود و حتى بهتر از من نقش ابولهول را بازى ميكرد. سحر بر خلاف انتظارم جيغ نزد و در حاليكه مسير نگاهشو تغيير ميداد، پشت به ما بطرف آشپزخانه رفت و درب يخچالو باز كرد، در همين حين سارا مثل قرقى از كنارم بلند شد و بسوى مبلى كه روش خوابيده بود برگشت و من كه هنوز گيج بودم يه چشمم به سحر بود كه از يخچال آب برميداشت و از يه طرف مبهوت سارا شده بودم كه با چه سرعتى بروى مبل برگشته و حتى سرش هم زير پتو بود. نگاه غضب آلود سحر رو بخاطر اوردم و همانند انسانى كه زيرش آتشى روشن بود از جا پريدم و با اضطراب و بى هدف دور اتاق ميچرخيدم دستو پامو حسابى گم كرده بودم و اصلا روى نگاه كردن به سحر را نداشتم حاضر بودم هر كارى بكنم تا اون لحظه دوباره با سحر روبرو نشم، براى پنهان شدن همجا را امتحان كردم ولى جاى مناسبى نبود و كاملا ديده ميشدم، سرانجام ايستادم و همزمان كه نفسمو بيرون ميدادم شونه هام پايين افتاد و به سحر كه در آشپزخونه بود خيره شدم و فكرى به سرم زد! باقدم بلندى خودمو به جلوى مبلى كه سارا روش خوابيده بود رسوندم و همونجا روى زمين نشستم و قسمتى از پتوى سارا كه به پايين افتاده و تقريبا تا فرش ميرسيد را بالا گرفتم و رفتم زير پتو!
كف پاهاى سارا، درست جلوى چشمم بود و سعى ميكردم يكم پتو رو بكشم پايين تر تا از پشت معلوم نباشم. سارا مدام پاشو تكون ميداد و پچ پچ ميكرد ولى متوجه منظورش نميشدم، به خودم نگاهى انداختم كه چهارزانو نشستم و با پتويى كه روم بود از بيرون حتما عين كوهان شتر بنظر ميرسيدم و شايد سارا هم قصد گفتن همينو داشت ولى ضربه ى پاهاش به سرشونه ام محمكتر شده بود و يه ريز غر ميزد نميدونستم بايد چيكار كنم و بخاطر اين فكر احمقانه به خودم فحش ميدادم. بالاخره تصميم گرفتم جامو عوض كنم كه توجه ام به پاى سارا جلب شد كه بيشتر از قبل به عقب رفته بود و آماده ميشد كه اينبار لگد محكمترى بزنه، بى اختيار دهنم باز شد «سارا !!! جون مادرت نزن» ولى انگار نشنيد! درحاليكه پاشو ميديدم كه با چه شدتى داره به سمت صورتم مياد سريع چرخيدم تا از زير پتو بيرون برم ولى ديگه دير شده بود و با ضربه اى كه به پس كله ام زد يه لحظه برق از چشمام پريد و
حركت رو به جلوم با صورت به سمت فرش بود ولى قبل از برخورد دستامو رو زمين گذاشتم و مانع حس كردن فرش با دماغ شدم!
در حاليكه سعى ميكردم بلند شم يه دستم پشت سرم بود كه حسابى ميسوخت؛ تا حالا پسى به اين محكمى نخورده بودم اونم با پا !
ديگه از مغزم انتظار فكر كردن نداشتم هرچى ميكشيدم از اون افكار احمقانه بود احساس ميكردم قطع نخاع شدم و دور خودم تلو تلو ميخوردم كه بعد از لحظه اى سرمو بالا اوردم و متوجه نگاه حيرت زده سحر شدم كه مات و مبهوت از آشپزخونه زل زده به من! حاله نورى كه از اتاق خواب بروى زمين پهن شده بود نظرمو جلب كرد و بدون اينكه به سحر نگاه كنم آروم آروم بطرف اتاق خواب رفتم. هرچى نزديكتر ميشدم قدم هام تندتر ميشد تا اينكه رسيدم تو اتاق و چشمم به رضا افتاد كه روى تخت دو نفرشون خوابيده بود، درحاليكه سرعتمو كم نميكردم چند قدمى قبل از رسيدن به تختخواب بفكر “پرش سه گام” افتادم و در حاليكه از روى رضا ميپريدم درست روى تخت فرود اومدم و ناخودآگاه لبخندى رو لبم نشست اما صداى قژ قژ تخت و خرناس رضا همزمان به هوا بلند شد و بجاى خنده، لبمو گاز گرفتم و با صورتى جمع شده دعا ميكردم كه تخت نشكنه. با نگاهى به اطراف دراز كشيدم و به زير پتوى دونفره اى كه نصفش هم روى رضا بود رفتم.
حسابى گرم بود و انگار با هر سختى كه بود به خواستم رسيده بودم ولى احساس خوبى نداشتم، زير پتو بوى عجيبى پيچيده بود كه اصلا قابل تحمل نبود و درحاليكه نفسمو حبس كرده بودم خواستم سرمو از زير پتو بيرون بيارم كه صداى باز شدن درب كمد ديوارى مانعم شد و در همون حالت بى حركت موندم. تصوير سحر يه لحظه در ذهنم هك شد و ميتونستم حالتشو بعد از ديدن من روى تخت خوابش تجسم كنم و شايد الانم از حرص داره سرشو به كمد ديوارى ميكوبه! اما اينطور نبود، سحر انگار سعى ميكرد چيزى رو بزور از كمد بيرون بكشه ولى موفق نميشد و از صداى نفس كشيدنش معلوم بود كه حسابى كلافه اش كرده، در همين حين كه سحر با كمد و خودش درگير بود من هم زير پتو داشتم از اون بوى گند خفه ميشدم و حتى نميتونستم نفس بكشم و دستمو محكم روى دهن و بينيم گرفته بودم و با چشمانى از حدقه بيرون زده خيره شده بودم به رضا كه پشت به من خوابيده بود. با تنفر به رضا نگاه ميكردم و تو دلم بهش فحش ميدادم مطمئن بودم كاره خودشه و به شامى كه خورده بود فكر ميكردم! كم كم حالت خفگى بهم دست داده بود و قلبم يكى در ميون ميزد و با عرقى كه روى صورتم نشسته بود با تمام وجود مرگو حس ميكردم؛ مغزم از كار افتاده بود و به حالت خلسه، آگهى ترحيمى رو جلوى چشمم ديدم كه روش عكس و مشخصاتم درج شده اما بيشتر از همه جمله اى كه در پايين صفحه نوشته شده بود نظرمو جلب كرد كه در آن علت مرگ را خفگى بر اثر…
تو دلم داد بلندى سر رضا كشيدم و كمى به خودم اومدم، علت مرگ خيلى ضايع بود و اصلا نميخواستم بميرم! ياد حرف سوپور محلمون افتادم كه هميشه به شوخى ميگفت: «من كه ميخواستم دكتر مهندس بشم، شدم سوپور، ديگه واى به حال شما!» منم كه هميشه دوست داشتم شهيد بشم! ديگه واى به حال شما !!!
سحر هنوز مشكلش با كمد حل نشده بود و كم كم داشت درگيريشون بالا ميگرفت! زمان زيادى نگذشته بود ولى براى منى كه تو اون شرايط گرفتار شده بودم يك عمر گذشته بود. پتوى زخيمى كه روى من و رضا بود تمام محفظه ها رو پوشونده بود و هيچ راهى براى ورود هوا وجود نداشت و اين باعث موندگارى هرچه بيشتر اون بوى گند شده بود. نگاهم همچنان به رضا دوخته شده كه زير پوش سفيدش تا ميانه هاى كمرش بالا رفته و بى اختيار با نگاهم خط وسط كمرش رو دنبال ميكردم و به پايين ميومدم تا اينكه به كش زير شلواريش رسيدم و باز هم با حركت چشم چند سانتى به مسير ادامه دادم و لحظه اى خيره به آن منطقه متوقف شدم، دقيقا به محل خروج آن گازهاى سمى رسيده بودم، و دلم ميخواست با لگد محكمى اينكارشو تلافى كنم كه يهو حس كردم بدنم لرزيد و چشمم كه به رضا دوخته شده بود از هيجان زياد بشدت باز شد و رضا تير خلاص رو شليك كرد! لحظه اى در همون حالت خشك شدم رضا غافلگيرم كرده بود و دقيقا مثل رزمايش والفجر٢ از دشمن فرضى شكست خورده بودم!!
ديگه هيچى براى از دست دادن نداشتم و زير آتش توپخانه دشمن، راهى بجز عقب نشينى نبود پس بى درنگ پتو رو كنار انداختم و بسرعت بيرون اومدم. همزمان كه نفس عميقى ميكشيدم سحرو ديدم كه بدون اينكه متوجه من بشه از اتاق بيرون ميرفت و آروم در اتاقو بست. انگار به خير گذشته بود و درحاليكه نگاهم به رختخوابهاى چيده شده ى درون كمد ديوارى بود دوباره سرمو روى بالش گذاشتم ولى ديگه زير پتو نرفتم! از هرچى پتو بود نفرت داشتم و براى خودم هم عجيب بود كه اين همه اتفاقها كه از سرشب تا الان افتاده فقط براى يه پتو بوده…
چشمهام گرم شده بود و قبل ازينكه خوابم ببره افكارم بى اختيار شروع به چرخيدن دور سرم كرد و اتفاقها يكى يكى از جلوى چشمهام رد ميشدن و بدون اينكه تسلطى روش داشته باشم به سراغ بعدى ميرفت، به سارا كه ميرسم كمى بيشتر ادامش ميدم و به ياد اوردن اون صحنه ها ضربان قلبمو بالا ميبره و شايد عطش بوسيدن دوباره اش رو فقط بوسه اى مجدد رفع ميكرد و به محض تمام شدن، دوباره عطش…
با شناختى كه از خودم داشتم، باورم نميشد كه به اين راحتى اسير قلبم شده باشم و شايد در چند دقيقه، تمام بايد و نبايدهام رو فراموش كرده بودم و وارد مسيرى شدم كه سالها ازش فرار ميكردم، اصلا خوشحال نيستم، سردرگمم و هنوز ترديد دارم از عاقبتش ميترسم نميخوام دوباره به بيراه برم و مجبور بشم كه تنها برگردم، با گذشت چند سال، هنوز خستگى سفر تو تنم مونده، چطور ميتونم با يكديگه به همون مسير برگردم، ميترسم، از تكرار اشتباه ميترسم، از تنها ماندن در ميان راه ميترسم، ترسو نيستم ولى ميترستم، ذهنم در گذشته گير كرده و از آينده ميترسم، همه چى خيلى سريع اتفاق افتاد و من حتى فرصت فكر كردن هم نداشتم، هميشه همينطوره، غيرمنتظره و سريع شروع ميشه حتى زودتر از يك نگاه، ولى از نگاهم به خيانت ميترسم، از جهنمى كه درونش خاكستر ميشدم، ميترسم، اما با همه ترسهايم از ترس خبرى نيست وقتى كه قلبم بيادش ميلرزد…
درحاليكه چشمهام بسته شده، رشته افكارم قطع ميشه و به خوابى عميق فرو ميرم.
خواب عجيبى ميديدم؛
دشتى سرسبز در اوايل بهار كه غنچه ها تك تك از ميان چمنزار گلبرگهاى خوش رنگشان باز كرده بودند و بهمراه زيبايى، بوى عطر را براى طبيعت به ارمغان مى آوردند. نسيم خنكى ميوزيد و باد با دستان مهربانش صورتم را نوازش ميكرد. حس رهايى داشتم سبك شده بودم و حتى خبرى از دغدغه هاى ذهنيم نبود و انگار تازه متولد شده بودم. جاى عجيب و غيرقابل توصيفى بود كه هيچ شباهتى به آنچه تا بحال ديده يا شنيده بودم نداشت، نگرانى ،اضطراب ،ناراحتى و حتى ترس هم در آنجا بى معنى بود و بى شك جايى اينچنين نميتوانست روى كره خاكى انسانها باشد. من اينجا آزاد بودم و حرف در گلويم بغض نميشد، حرفم را بدون ترس فرياد ميزدم، و براستى اينجا كجاست…
هيچكس درآن حوالى نبود و تنهاى تنها در آن سرزمين رويايى بودم اما احساس غربت نميكردم حتى با خودم هم ديگر غريبه نبودم و پرشان دوستم بود!
پرشان خوب شده بود و ديگر نيازى به ويلچر، سمعك و عينك نداشت و حتى صداش ديگه شبيه بلبل نبود، و حتى ميتونست بلند بلند آواز بخونه و دركنارم ميدويد حتى بهتر از من؛ هميشه بخاطر بلايى كه سرش آورده بودم عذاب ميكشيدم و خودمو مقصر تمام محدوديت هاش ميدونستم و حال كه او را دركنارم سالم ميديدم ديگر از آن عذاب وجدان رهايى يافته بودم و با هم ميخنديدم، بلند، بلندتر چيزى كه حتى تصورش را هم نميكردم…
از پرشان ميپرسم «تو واقعا كى هستى؟» ولى بدون اينكه جوابى بده فقط ميخنده، خنده اش را دوست داشتم سالها بود حتى يه لبخند كوچك هم نزده بود، وزير لب زمزمه ميكنم «چقدر دلم براى خنده هايت تنگ شده پرشان…»

مدتى نگذشته بود كه صدايى بگوشم رسيد و كم كم صدا رساتر ميشد تا جايى كه بسيار آزاردهنده شده بود گوشهايم را گرفته بودم ولى تاثيرى نداشت و آن صداى گوشخراش هرلحظه بلندتر ميشد؛ يك آن كنار گردنم گرمى نفسى را حس كردم وبا چند قدمى كه از ترس برداشتم بسمتش برگشتم و سارا را ديدم كه مدام فرياد ميكشيد و بطرفم مى آمد صداى سارا آنقدر آزاردهنده بود كه سعى ميكردم ازش دور بشم اما او بدنبالم مى آمد و بلندتر از قبل فرياد ميكشيد. بعد از طى مسافتى طولانى كه از سارا فرار ميكردم به نفس نفس افتادم و ايستادم، روبروم درختى با سيب هاى درشت و قرمز بود كه هيچكس نميتوانست از خوردنش پرهيز كند اما حس خوبى نداشتم انگار ميوه ممنوعه بود و من نبايد به آنها دست ميزدم. ناگهان صداى جيغ سارا زير گوشم باعث فريادم شد و درحاليكه چهره خشمگينش را ميديدم عقب عقب رفتم و با هر قدم او هم قدمى به جلو برميداشت و نزديك ميشد تا اينكه پشتم به درخت چسبيد و به سختى آب گلويم را غورت دادم. سارا كه ديگر راه فرارى براى من نميديد شروع به گفتن حرفهايى با صداى بلند كرد و هربار بلندتر از قبل جيغ ميكشيد، طاقتم تمام شد و فرياد زدم «از جون من چى ميخواى» ولى صداى سارا انقدر بلند بود كه حتى خودم هم صدايم را نشنيدم، ناگهان فكرى به ذهنم رسيد و احساس كردم كه سارا چيزى از من ميخواد و دستمو به سمت سيب بزرگى كه در فاصله كمى از من قرار داشت دراز كردم، صدايى درونم فرياد ميزد كه اينكارو نكنم ولى چاره اى نداشتم و سيب را گرفتم و خيلى راحت از شاخه جدا شد آن را جلوى صورتم آوردم؛ از عطر سيب مست شده بودم و عميق نفس ميكشيدم سارا با ديدن سيب كمى آرام گرفته بود و احساس ميكردم داره بهم لبخند ميزنه ، سيب را جلويش گرفتم و او بدون معطلى نصف سيب را گاز زد و درحاليكه كه دهنش ميجنبيد به وضوح لبخندش را ميديدم، سارا با آن اشتهايى كه سيب را ميخورد وسوسه ميشدم و سيب را به دهانم نزديك كردم و عطر سيب كه دوباره به مشمام خورد دهانم بى اختيار باز شد و نصف ديگر سيب را با يه گاز خوردم، سيب آنقدر خوشمزه بود كه لحظه اى سرم گيج رفت و به يكباره همجا دگرگون شد و خودم را ميان زمين و آسمان معلق ديدم كه با سرعت زيادى در حال سقوط بودم ولى طعم سيب انقدر خوب بود كه فقط از آن لذت ميبردم و سارا رو هم ميديدم كه او هم غرق در طعم سيب شده بود و بالذت ميجويد…
آخرين تكه هاى سيب از گلويم پايين رفت و ديگر از طعم سيب خبرى نبود و تازه متوجه شرايط بدى كه در آن قرار داشتم شدم چهره ى سارا هم همانند من وحشت زده بود و ما با سرعت زيادى داشتيم بطرف يه توپ آبى رنگ كه هرلحظه بزرگتر ميشد ميرفتيم از ترس فرياد ميكشيدم ولى صداى سارا خيلى بلندتر بود اما به هر شكلى كه بود نبايد كم مياوردم و سعى ميكردم خودى نشون بدم انگار وظيفه اى در قبالش داشتم و بايد جورى رفتار ميكردم كه بتونه بهم تكيه كنه و حسى بهم ميگفت كه اين تنها وظيفه اى كه دارى، كار ساده اى نيست اما مجبورى كه قبول كنى.
من كه كله ام داغ بود اين مسووليت سنگين رو چشم بسته قبول كردم و اونجا بود كه آسمان ازين همه شجاعتم كف كرد و غرش كنان گفت «خيلى مردى!!»
توپ آبى رنگ خيلى بزرگ شده بود و هرلحظه با سرعت بيشترى بسمت ما ميومد و يه احمقى حرفمو سالها بعد تاييد كرد وگفت “زمين در حال حركته!!” ولى ما هم ثابت نبوديم و با رد شدن از لايه ى اوزون باعث سوراخ شدنش شديم و تا زمان برخورد با زمين فاصله چندانى نداشتيم و هرچى تلاش ميكردم نتونستم بلندتر از سارا داد بزنم و فهميدم كه هيچ وقت هم تو اين مورد نميتونم حريفش بشم! درختاى بلند و سربه فلك كشيده ديده ميشد و نزديكتر كه شديم چشمم به پيرمردى با ريش هاى سفيد افتاد كه به درختى تكيه داده بود و در حال چرت زدن بود!!!
سارا به شاخه بلندترين درخت گير كرد و مثل گيلاس رو هوا آويزون شد ولى من مستقيم داشتم به سمت يه تخته سنگ بزرگ ميرفتم و از ترس داد ميزدم و نفسم بند اومده بود. قبل از برخورد با سنگ چشمهام ناخودآگاه بسته شد و از خواب پريدم…

نگاهم به سقف دوخته شده بود و از ترس نفسم در نمياومد، واقعا خواب عجيبى بود و هنوز گيج بودم…

كم كم به خودم مسلط ميشدم كه حس كردم همون صداهاى وحشتناك كه در خوابم بود دارم ميشنوم و حتى بلندتر هم شده بود. كمى بيشتر دقت كردم و متوجه گرماى نفسى كنار گردنم شدم، با خودم ميگفتم نكنه هنوز خواب باشم!
ولى خواب نبود گردنم حسابى داغ شده بود و ديگه طاقت نياوردم و سريع از روى تخت بلند شدم و از فاصله دورترى با دلهره نگاه كردم و اون لحظه انگار آتيش گرفتم،،،
و از دست رضا حرصم گرفته بود؛ رضا سرشو روى بالش من گذاشته بود و زير گوشم مثل اسب شيهه ميكشيد و چه خواب سنگينى هم داشت، مرتيكه…!

ادامه دارد…

: : : : : : : : : : : : : :

نوشته: آريزونا


👍 4
👎 0
45881 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

351363
2013-01-07 21:10:01 +0330 +0330
NA

الان میخونم و میام
صبر کن

0 ❤️

351364
2013-01-07 21:15:15 +0330 +0330

با اينکه چشمام باز نميشه ولي خوندمش
فضاي طنز داستانو دوس دارم.لبخند رو روي لبام مياره
آريزوناي عزيز کارِت درسته ؛) مثل هميشه عالي بود

0 ❤️

351365
2013-01-07 21:25:57 +0330 +0330
NA

فقط میتونم بکم براوووو
یعنی ساعت 6 صبح از خنده مردم
علی اینجا ثابت کردی دهنت خیلی کشاده سیب به اون بزرکی رو با یک کآز نصفشو خوردی!
سینه سارا هم که قسمت قبل تو دهنت بوده
اخر داستانت خیلی جالب بود و خیلی باهاش حال کردم البته نمیدونم چرا احساس کردم این قسمت نسبت به قسمتای قبلی کوتاه تره یه چیز دیکه هم اینکه خیلی داری طولانیش میکنی فکر نمیکنم تا به حال کسی داستان با اینهمه قسمت کذاشته باشه به هر حال خوشحالم که جز اولین نفراتم که میخونم
واقعا عالی بود
بهت صد نمره هم میدم تا باشد که دوسم داشته باشی با اینکه میدونم دوسم نداری
سامی شهوتی ورژن جدید

0 ❤️

351366
2013-01-07 21:32:40 +0330 +0330
NA

=D> =D> =D>

خيلى خيلى خيلى قشنگ بود.

0 ❤️

351367
2013-01-07 21:44:06 +0330 +0330
NA

اول صبحی داریم داستانتو به کند میشونیم اریزونا
از قدیم کفتن به کند نشونی به کند میکشونن
این قانون طبیعته

0 ❤️

351369
2013-01-07 21:53:28 +0330 +0330
NA

عبدل جان اینکاره نیستی ما رو هم علاف کردی
هیچ وقت اولین سکسم یادم نمیره هنوز ابم نمیومد یه کاری کردم که عمرا اکه کسی تا حالا همچین کاری کرده باشه
وقتی داشتم تلمبه میزدم به جای اینکه ابم بیاد توی کس بنده خدا شاشیدم حالا شما بقیشو تصور کن خودت
بنده خدا بعد ده سال هنووز ازم متنفره
دیکه هم حاضر نشد بده
هنوز دلیلشو نفهمیدم

0 ❤️

351372
2013-01-07 22:32:40 +0330 +0330

آریزونا خوبه زیر داستان خودت یکی بنویسه:
ننویس وگرنه میام بالا سره خودتو طرفدارات…خخخخخخخ

دیدی میخوان امید واهی به نویسنده بدن:
آفرین نگارشت خوب بود روان مینویسی امتیازه کامل و بهت دادم :D

0 ❤️

351373
2013-01-07 22:41:11 +0330 +0330
NA

آريزونای عزیز آفرين
به آینده نه چندان دور که نگاه میکنم
نویسنده ای زبردست و توانا میبینم که تویی و نوشته هات چاپ میلیونی میشن.دمت گرم .مثل هربار بهتر از بار قبل دیگه تقریبا به اون نهایتی که باید برسی خیلی نزدیکی.
دوستان موضوعی که جناب ژنرال دوگل گفتن حقیقت داره .
من با ژنرال موافقم وحرفاشون رو تو کامنت بالا کاملا تایید میکنم

0 ❤️

351374
2013-01-08 00:08:53 +0330 +0330

Aali bud merci, kolli khandidam, un tikkeye baba jannati ham akharesh bud damet garm!!! Zire dastane to amsale man faghat mitunan tashakkor konan hamin.

0 ❤️

351375
2013-01-08 00:34:05 +0330 +0330

سلام آریزونای گل …صبح عالی متعالی عزیز من

مث همیشه گل کاشتی در حد تیم ملی

خیلی زیبا نوشتی آریزونای گلم

من چندتا داستان بیشتر نمیخونم و یکیش هم داستان زیبای توست عزیزم

طرز نوشتاریت تو حلقم عزیز

خیلی قلمت شیواست و بسیار عالی نوشتی

محو داستان نابت شدم …یکی از بهترین نویسنده های دنیا خودتی گلم

دمت گرم …امتیازت کامل چون لایقته …منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم …برات آرزوی سلامتی و تندرستی دارم داداش گلم

دوستدار همیشگیت …علیرضا

0 ❤️

351377
2013-01-08 00:41:20 +0330 +0330
NA

منم با دوست عزیزم
پسر غیرتی
کاملا موافقم ایشون حرفایی رو که گفتن ،همون حرفای من هم هست،آریزونا جان
قلمت طلایی ،قربونت برم الهی
از بس که تو بلایی

0 ❤️

351378
2013-01-08 01:16:07 +0330 +0330
NA

سلام آریزونا جان صبح برا امتحان دانشگاهم خیلی استرس داشتم اما داستانت رو خوندم بعد مدتها کلی خندیدم وسرحال شدم
مرسی از داستان زیبایت

0 ❤️

351379
2013-01-08 02:37:52 +0330 +0330
NA

از قسمت اول تا الان جز اینکه امتیاز کامل بدم، حتی یک کلمه هم به ذهنم نمی رسید که به عنوان کامنت بنویسم. داستان یه جوریه که اول کلی لذت می برم، بعدش کلی فکر می کنم و نصفه نیمه داستان رو هضم می کنم، بعد هوس می کنم دوباره بخونمش، آخرش هم باید ختم “امّن یجیب” بگیرم که آریزونا از حمله متخاصمان در امان بمونه و یه قسمت دیگه بنویسه.
ولی بعد از اینکه کلی امروز خندیدم، بر خودم واجب دیدم که تشکر و خسته نباشید حداقل کاریه که می تونم انجام بدم.
آریزونا جان، پاینده باشی و سرفراز.

0 ❤️

351381
2013-01-08 02:46:55 +0330 +0330

سلام
آخه من چی بگم بهت آریزونا؟
همه چیز عالی بود
سبک نوشتنت رسما از همین جا اعلام میکنم تو حلق خودم نه کس دیگه! (استثنا" همین یه بار)
دو سه تا اشتباه تایپی هم داشتی مثل “یکدیگه” و “میترستم”.
ولی طنز داستان واقعا عالی بود.
بخاطر یه پتو از سر شب تا حالا دنیا رو به هم ریخته!
راستی منم تو جنگ با این یارو که امتیازا رو خراب میکنه باهاتونم بچه ها. به امامزاده بیژن متوسل میشم و کار رو شروع میکنیم! :-D

0 ❤️

351382
2013-01-08 03:00:40 +0330 +0330
NA

آریزونا جان به قول معروف قلم خوبی داری
مثل یه سریال تلوزیونی قشنگه داستانت
امیدوارم همینجوری ادامه بدی
موفق باشی در سایه حضرت دوشواری :)))))

0 ❤️

351383
2013-01-08 04:04:36 +0330 +0330
NA

من واقعا ازين داستان لذت ميبرم
داستان بقدرى خوب نوشته شده كه آدم هيچ حرفى نميتونه بزنه و از همه نظر چفت و بست داستان باهم جفتو جور شده و از لحاظ معنايى واقعا پرباره و پشت اون ظاهر طنزگونه و شاد كه استادانه واژه مناسبى براى توصيفش هست از لحاظ مفهومى هم داستان كاملا پرمغزيه و همچى سرجاشه و نكته جالبش براى من پر رمزو راز بودن داستانه كه عاليه
شخصيت پرشان بنظر من يه نقش مجزا از على نيست و پرشان همون على هستش و آريزونا خيلى ظريف در هر قسمت به اين موضوع اشاره كرده ولى سعى هم داشته كه در سايه اى از ابهام نگهش داره و به بهترين شكل از پس اينكار بر اومده جالبه برام با اين حال اصلا اين موضوعو مخفى نكرده و اتفاقا بطور واضح در هر قسمت بهش اشاره ميكنه براى مثال پرشان هميشه زمانى كه على تنهاست و در
حال فكر كردنه وارد داستان ميشه و يا با اشاره به حالتى كه در قسمتهاى قبل تر پرشان را به اون شكل توصيف كرده مثل قسمت ششم كه وقتى با خودش حرف ميزنه آخرش مينويسه صداش مثل بلبل بود كه دقيقا صداى پرشانو در قسمت اول مثل بلبل توصيف ميكنه و دراين قسمت كه ديگه ازين آشكار تر شايد نميشد پرشانو معرفى كرد ولى بازهم جورى با كلمات بازى شده كه در مخاطب اطمينان صددرصد حاصل نشه
بدون هيچ تملغى ميگم نظير همچين داستانهايى كمتر پيدا ميشه.

0 ❤️

351384
2013-01-08 05:08:02 +0330 +0330
NA

از داستانهایی که اتفاق یک دقیقه رو تو چهار تا صفحه توضیح میدن متنفرم.یه صفحشو بیشتر نخوندم.چرت و پرت.آدمو یا آن شرلی میندازه.

0 ❤️

351385
2013-01-08 06:40:59 +0330 +0330

علي جان خيلي روان و قشنگ نوشتي
واقعا خسنه نباشي
علاوه بر دوتا اشتباهي كه مازيار گفتت “مشمام” و “حاله ي نور” رو هم اشتباه نوشتي :-D
منتظر ادامش هستم
زود آپش كن
موفق باشي ;-)

0 ❤️

351386
2013-01-08 07:35:42 +0330 +0330

درود
با اینکه خیلی سرم شلوغه و درگیر امتحاناتم هستم ولی بالاخره یه فرصت کوچولو پیدا کردم خوندم. قبل از اینکه ایرادی بگیرم تشکر میکنم از اینکه زحمت نوشتن داستان رو کشیدی. این قسمت خیلی خوب بود ولی غلط های املایی توش زیاد بود. علی جان حرفهای قبلیت در جواب کامنت من قابل قبول نیست. حالا که ویراستاری وجود نداره میتونی مثل بقیه بدی یکی از کاربرا ویرایش کنه یا اینکه خودت زحمتشو بکشی. بهرحال این یه نقصه و در حال حاضر که همه دست اندرکارهای داستان فقط خودتی٬ پس مربوط به خودته. سعی کن تو قسمتای بعد حلش کنی. در مورد داستان پردازی باید بگم یا من تو ابهام گیر کردم یا اینکه نقص داشت. اینکه بخوای داستان آفرینش رو به شکل خوابت در بیاری نکته جالبی بود ولی من نفهمیدم چه ربطی به موضوع داشت. شاید یه نوع افرینش نهال عشق بود که تو قلب علی به وقوع میپیوست ولی اگه منظورت چیز دیگه ای بود نتونستی خوب بیانش کنی. هرچند به قلمت شک ندارم ولی به نظر من میتونی بهتر بنویسی و مسایل رو با دید بلندتری تو ذهنت بارور کنی.
علی جان تو که اینقدر خوب میتونی بنویسی حیفه که بی هدف بنویسی. میتونی قدرت تو متمرکز کنی روی نکات و موضوعات جالبی که به اثری فوق هنری تبدیلش کنی.
خوب از همه معذرت میخوام که زیاد حرف زدم. حرف اخرم اینه که به نظر من داستانت یه کمی سر داره ولی ته نداره(زهر خنننننننند)
موید بمانی!

0 ❤️

351387
2013-01-08 08:11:24 +0330 +0330

سلام علی آقا…دیگه تو کار خلقت هم دخالت میکنی…خواب میبینی برادر اونم خواب هبوط…نور بالا میزنی دادا… نکنه خبریه…پرشان هم که اونطرفهاست…سر پل صراط …نمیدونم …کنار حوض کوثر دوستای شهوانی رو تحویل بگیریا…ما یه علیزونا که بیشتر ندارم…ما هستیمو همین یه پارتی…مطمئنی اونی که گاز زدی گندم نبود…سیبه تو گلوت گیر نکرد…آخه میگن تو گلوی بابامون هنوزم گیر کرده و باهاش خود درگیری پیدا کرده…شایدم عشق حواست که توی گلوی بابا گیر کرده و باعث این همه حوادث ناگوار برای آدما شده…عشقه دیگه هرجا پا بزاره کلاٌ عقل ول معطله…امان از وسوسه خناسان…آمدی از سرما فرار کنی افتادی تو وادی بو گندو…
بازم بنویس دادا…یه داستان سرا پیدا شده در حد ا.ث.میلان…منتظر قسمت بعدی هستم…فکر کنم این نهضت تا انقلاب مهدی ادامه پیدا کنه…هنوز من ماندم و جزایر سرگردان پرشان…بابا چسبی …سریشمی تو دستو بالت پیدا نمیشه…اتصالی …چیزی…
راستی کلهم اجمعین یه تیکه سکسی هم داشتی…در حد لبای سارا…مختصر و مفید…
یه سوال :آقا نمیشه تو فیلمتون اون قسمت ساراشو بیشتر کنید؟

0 ❤️

351388
2013-01-08 08:16:23 +0330 +0330
NA

اریزونا عزیز دل
عاشق این داستانم ولی بر خلاف دوستان منو زیاد نمیخندونه
داداش ادامه بده این داستان تا قسمت 943 جا داره
پس به این زودیا تمومش نکن که مسیر لذت بخشه
خسته نباشی موفق باشی

0 ❤️

351389
2013-01-08 08:28:57 +0330 +0330
NA

خب خوش حالم دورى شما از ميادين داستان نويسى طولانى نبوده و ادامه داستان رو آپ كردين.مثل هميشه نوشتتون جذاب و خواندى و با كمترين نقص بود.
تنها ايرادى كه ميشه از داستانتون گرفت,كم محتوا بودن اين قسمت بود.در اصل,اين قسمت داستان,آب بندى شده بود و بعد از ماجراى سحر هيچ هدفى خاصى براى دنبال كردن نداشت.اميدوارم هرچه زودتر ادامه داستان رو بخونم.
پيروز و سربلند باشيد

0 ❤️

351390
2013-01-08 09:00:32 +0330 +0330

آریزونای عزیز؛

از کفر من تا دین تو راهی به جز تردید نیست
دلخوش به فانوسم نکن اینجا مگر خورشید نیست؟!

باحس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من
“چیزی نگفتن بهتر از تکرار طوطی وار من”…

0 ❤️

351391
2013-01-08 09:25:53 +0330 +0330
NA

Salam arash 30 az teh hastam sex hozori100 midam khoshhal misham eftekhar bedid.pm khososi bedid ta tel bedam

0 ❤️

351392
2013-01-08 09:50:23 +0330 +0330

مازیار نقل از کامنت خفت گیری تو کردم واسه آریزونا. داداش گفتم یادی ازت کرده باشم…
"ننویس وگرنه میام بالا سره خودتو طرفدارات…"خخخخخخخ

حالا یه شعرم واسه دوست عزیز عبدول (دکتر مهندس پرزیدنت محمود احمدی نژاد)
به مناسبت گرامی داشت آخرین روزهای حضور آن یگانه صاحب هاله …

ای فست ما ای فود ما
ای دولت محمود ما
… آتش زدی در بود ما
ای دولت محمود ما

قلیان ما وافور ما
هم باده و انگور ما
سهمیه و بنزین ما
هم واردات چین ما

یارانه ی موعود ما
ای دولت محمود ما

ای سکه و طلای ما
گوجه ی ما دوای ما
دلار ما و ارز ما
عامل چاک درز ما

دریاچه یا که رود ما
ای دولت محمود ما

مسکن مهر و عشق ما
هم اسد دمشق ما
خوشکل ما ملوس ما
هم چاوز عبوس ما

ای ضرر بی سود ما
ای دولت محمود ما

آمد ما و رفت ما
سفره ی ما و نفت ما
هم ریز ما هم گَرد ما
سرفه ی ما و درد ما
نه مرغ ما نه نان ما
بازسازی لبنان ما

دریده تار و پود ما
ای دولت محمود ما

ای گشت ما ،ارشاد ما
جامعه ی آزاد ما
مرتاض ما جادوی ما
ای قیمت داروی ما

مقصد ما مقصود ما
ای دولت محمود ما

مدرک ما، چاره ی ما
ای ورق پاره ی ما
ای یک ما و پنج ما
تحریم ما و رنج ما

ای ضرر بی سود ما
ای دولت محمود ما

شعر از دکتر حِ جیمی با هـ دو چشم اشتباه گرفته نشه

0 ❤️

351393
2013-01-08 10:29:30 +0330 +0330
NA

ای بیژن ای قلم طلا
ای زرنگ و ای ناقلا
شعرمیگی از بهر ما
خیلی یلی بین یلا

0 ❤️

351394
2013-01-08 10:54:20 +0330 +0330

بشنو ای شیر جوان تو وصف ما :

زمستان بود و سرمای فراوان/ شبی تاریک از شبهای تهران

شبی کیری، شبی تخمی پر از درد/ چو در سوراخِ بچه، خایه ی مرد

به تنهایی خود مشغول بودم/ عرق می خوردم و شنگول بودم

چنان بودم اسیر غصه و درد/ که کیرم هم به حالم گریه می کرد

عرق وقتی که من را کله پا کرد/ تلیفون ناگهان زنگش صدا کرد

… ز گوز فیل در اوج خموشی/ بتر باشد صدای زنگ گوشی

گرفتم گوشی و گفتم که هستی؟/ پرید از کله ی من حال مستی

صدایی گفت: “بیژن, هاشم هستم”/ تویی هاشم؟ ببخشید بنده مستم!

چنین گفت: ” تک خوری ای بچه کونی؟!/ میام امشب پیشت تنها نمونی”

پس از آن گفت هاشم” خانه خالیست؟”/ به او گفتم که جز من هیچکس نیست

به من گفتا “خیالت باشه راحت/ کس خوبی میارم از برایت"

” کس و کونش بود شکل جنیفر/ خودم چون دیدمش پشمم شده فر”

همین را گفت و پایان یافت هاتف/ تلیفون را زمین بنهاد هاشم

چو از دستم سر گوشی رها شد/ عروسی توی کون من به پا شد

همین دیگه ادامشم باشه واسه بعد عروسی تا ببینیم چی پیش میاد.
به روحم اصلن اعتقاد ندارم فقط جسم…

0 ❤️

351395
2013-01-08 10:59:57 +0330 +0330

از محبت دوستان بى نهايت سپاسگذارم و به ناچار اگر پاسخم به كامنتها كمى مختصر بود پيشاپيش پوزش ميخوام ولى بدون شك كلامى با باورقلبى از چند صفحه تظاهر با ارزش تره پس اختصارم را در مشغله روزمره بيابيد و به پاى قدرنشناسى ننويسيد…


شيرين بانوى عزيز ممنون
وجا داره ازت يه تشكر ويژه هم بكنم كه حال اميرعبدل رو خوب گرفتى اول شدنت مشت محكمى بر دهان استكبار بود براستى… :-D


اميرعبدل اول بگم كه حضور مستمرت پاى داستانو دوست دارم كه جاى بحثى باقى نمونه.


سامى شهوتى درست ميگى و هروقت حس كنم داستان امكان داره از حوصله خارج بشه سعى ميكنم پايان رو جاى ادامه بنويسم. ممنونم ازت


نگار جان تشكر


holy cock .


bahoone jan tnx ;-)


ژنرال دوگول (حراست سايت) :-D
ممنون از تذكرت ولى بچه ها خوديين بذار راحت باشن من زياد در قيدو بند اين چيزا نيستم ولى حرف شما هم درسته وازينكه به اين مسائل اهميت ميدى ازت ممنونم.


امامزاده بيژن خخخخخخ ولى اينو بايد به مازيار بگى
يادش بخير چقدر زير داستانها ستاد تشكيل ميداديم
اون زمان سايت يه حالو هواى ديگه اى داشت كه ديگه هيچ وقت فكر كنم اونجورى بشه
اصلا اميدى بهش نيست.


شيرجوان هميشه محبت داشتى و من بى نهايت ازت ممنونم. :-)


پروازى جان 4 روز بيشتر وقت ندارى همينجا وايسادم تا بيايى ;-)


امير باز شروع كردى به همكارت گير دادن؟ ولى بهش بگو با ما به ازين باش نبودى هم مهم نيست نه نيازى هست نه نيازمندى هم نويسنده زياده هم سايت


قلب مسين، تشكر ;-)
جنتى بهونه است اصل خنديدنه.


باران جان كامنتهات باعث دلگرميه هميشه لطف داشتى و ميدونم كه اگه شما ها نبودين پرشانى هم وجود نداشت


پسرغيرتى از كامنتهاى پر مهرت نميشه با چند كلمه تشكر كرد و از ديدن كامنتهات واقعا خوشحال ميشم ممنون.


زدايكس جان راستش از خندت منم خندم گرفت :-D
هميشه شاد باشى

0 ❤️

351396
2013-01-08 11:32:46 +0330 +0330

آرش جان دستان پر مهرت را به گرمى ميفشارم :-D (واسه تكرارى نشدن نوع تشكر زين پس دوستان را ميفشاريم :-D )
آرش حمله معمولا از يك روز بعد يعنى فردا از ساعت 7 الى 9 صبح شروع ميشه الان فعلا وضعيت سفيده ;-)


شيرجوان شما را هم ميفشارم به گرمى ;-)


خربزه عزيز با اين شرايط كه گفتى فكر كنم دوباره بايد اون واحد بگذرونى :-D
كسى كه با پرشان برسه سرجلسه امتحان عاقبش از الان مشخصه :-D


زن اثيرى گرامى از لطفى كه دارى واقعا ممنونم و اينم بگم كه واژه فشردن فقط براى آقايون استفاده ميشه و از بانوان محترم به ناچار از همون شكل سنتى براى تشكر استفاده ميكنيم تا به “حول قوه الهى” به جايگزينى مناسب دست بيابيم پس تا آن زمان از شما و محبتتان بى نهايت متشكرم :-)


Antonio.14 mer50-20


مازيار ازينكه قبول كردى از حلقت استفاده بشه خيلى ممنوع واقعا به حلقت خيلى جاها نياز ميشه :-D
مازيار جدا از شوخى دلم برات تنگ شده بود تو هم شامل فشردن ميشى ;-)
غلط املايى هم تو حلق خودت پيش مياد ديگه من هيچ وقت از املا نمره نگرفتم بحساب بى سواديم بذار :-)


زيم زكس جان خيلى خوشحال شدم بعد از مدتى دوباره كامنتتو ديدم
كودووم دووشوارى! شوما به من نيشانش بده اول
ما اينجا دوشووارى نداريم :-D


شادى جوجو، اى بيسواد آخه اين چه دانشگاهيه تو ميرى! :-D


اشكان٢ نظرت راجع به داستان نشون ميده خيلى خوب تونستى دركش كنى و دقت نظرت ستودنيه ولى درباره درستى حرفات راجع به شخصيت پرشان الان چيزى نگم بهتره راستش نميخوام ادامشو تو كامنتهام لو بدم و به تو هم پيشنهاد ميدم دست ازين افشاگريت بردارى :-D
هرچند همونجور كه گفتى هيچى رو مخفى نكردم.


ladyseducer
مرسى عزيز
فقط يه نكته بگم
با اينكه خودمو نويسنده نميدونم و اين چند خط رو نبايد با داستانهاى نويسنده هاى بزرگ مقايسه كرد ولى يك نويسنده هم پر از غلط و خط خوردگى مينويسه و اين ايرادى براش نيست چون در زمان نشر كتاب اين غلطهاى املايى توسط فردى متخصص رفع ميشه و ايرادى هم به نويسنده وارد نيست وظيفه نويسنده فقط داشتن ايده مناسب و روى كاغذ اوردن داستانش هست و از اينجا به بعد كار ويراستار هست كه اين مشكلات نوشتارى رو رفع كنه چون نويسنده اگر خودش هم توانايى رفع اين مشكلات رو داشته باشه بازم كلماتى از زير دستش در ميره بخاطر اينكه نويسنده براى ويراستارى داستانش اصلا نميتونه روى متن متمركز بشه و داستانشو از حفظ ميخونه، براى همين خيلى از اين غلطهارو اصلا نميبينه
به هرحال حتما سعى ميكنم غلط املايى در نوشته هام نباشه ممنون از تذكرتون

0 ❤️

351397
2013-01-08 11:46:29 +0330 +0330
NA

[quote=shadijojo]بنيامين منم از شكلكهاى شما ميخام[/quote]
از شكلكاى باران استفاده كن اين براى خودمه به تو بدم خز ميشه

0 ❤️

351398
2013-01-08 12:51:37 +0330 +0330

sorencbn123 :-D
من شطرنج زياد بازى ميكنم واسه همين نميتونى منو سياه كنى
تو اين يه مورد منم با امير موافقم :-D


khan_khole عزيز
اين قسمت كمى كوتاه تر بود حق با شماست حتما سعى ميكنم اونجور كه قابل قبول باشه ادامش بدم مرسى از لطفت


امروز از ديدن ياران قديمى واقعا خوشحال شدم وقتى نيستين جاتون خيلى خاليه اينجا واقعا دلگير ميشه. :-)
پيرفرزانه عزيز بين گندم و انگور هنوز بين علما توافقى حاصل نشده براى همين از سيب استفاده كردم تا اختلافشون بالا نگيره ;-)
و اون چسبى كه ميگين فكر ميكنم وجود داره ولى بخاطر تغيير لوكيشن هاى هر قسمت جدا از هم بنظر ميرسه وگرنه تغييرى در شخصيتها بوجود نمياد و قصه همون قصه است فكر ميكنم خوندن كل داستان پشت سر هم اين مسئله رو كمرنگ ميكنه
سارا رو بذارم نقش اول چطوره؟ :-D


پارسا جون :-D
گير نده حالا …
دفعه بعد با اون كتابهاى چند جلديت بيا يكم بخنديم نكنه مهران تو رو هم دچار دووشوارى كرده :-D


امير خودخواستى مجبورم حقايقى رو راجع به فاش كنم:
اين شخص كه در حال حاضر خودشو داداش امير معرفى كرده همون گلشيفته فراهانى سابقه! =))


هيوا جان سعى ميكنم اون موارد املائى كه گفتى رفع كنم.
و درباره اون خواب توضيح بدم كه به خلقت آفرينش ربط دادنش فقط براى جذابيت داستان بود ولى اين خواب بخاطر افكار على قبل خوابيدن ديده ميشه و همونجور كه على از عشق دوباره ميترسه تو خواب هم به همين خاطر از سارا فرار ميكنه و همجورى كه فكر ميكنه در عمل انجام شده قرار گرفته در خواب هم خودشو درحاليكه به درخت چسبيده و راه فرارى نداره ميبينه و مجبور ميشه سيب رو كه نماد عشق است على رقم ميل باطنيش از درخت بچينه و با وسوسه هايى كه در واقعيت هم باهاش درگير بوده سيب رو بخوره و در ادامه زندگيش مثل خوابش ازين رو به اون رو ميشه. مطمئن باش هيچ كلمه و جمله اى رو بدون هدف ننوشتم.ممنون كه وقت گذاشتى هيوا جان.


راموناى عزيز مرسى كه هميشه ميخونى و نظرتو راجع به داستان دوست دارم
طنز فقط براى شيرين شدن حرف تلخى هست كه پشت جمله هاى خنده داره داستان مخفى شده حس ميكنم معنى حرفامو درك ميكنى كه خنده ات نميگيره چون منم اصلا نميخندم يه جاهايش واقعا غصه ام ميگره ولى سعى ميكنم لبخندمو حفظ كنم و باهاش بخندنم حتى بزور. رامونا مرسى :-)


بنيامين عزيز اين قسمت كمى كوتاه تر بود درسته ولى به اون خواب فقط به چشم يه خواب معمولى نگاه نكن چون اصلا بى ربط به گذشته نيست و حتما در آينده داستان هم دخيل خواهد بود ممنون كه به داستان اهميت ميدى


0 ❤️

351399
2013-01-08 13:10:16 +0330 +0330

سيلور عزيز منظورتو خوب متوجه ميشم حتى بدون اين شعر هم نظرتو ميتونستم حدس بزنم و با توجه به شناختى كه ازت دارم كار دووشوارى نيست و همين كه كامنتتو ميبينم خوشحالم :-)
حالا اين حرفهارو بيخيال ، نميدونى حليم!سلطانو چرا نميده ديگه؟ فكرمو بد درگير خودش كرده :-D


ازينجا به بعد ديگه فقط ميتونم بگم به تاپيك پرشان خوش آمديد :-D
اينجا هيچ محدوديتى نداره پس راحت باشين :-D

0 ❤️

351400
2013-01-08 13:18:52 +0330 +0330
NA

:D :D اریزونا چرا توهم می زنی دوست عزیز

من کی کامنت گذاشتم؟ می دونم که خیلی دوست داری نظرمو بدونی ولی نظرم نمی یاد .

اومدم ببینم اگه امتیازتو خراب کردن برم کمک ارش اینجارو منفجر کنیم.دیدم وضعیتت خوبه.

0 ❤️

351401
2013-01-08 13:27:41 +0330 +0330
NA

گلشیفته فراهانی ؟؟؟؟؟؟موافقم باهات آریزونا جان موافقم صد در صدموافقم حتما همینطوره که میگی مگه نه ؟
در ضمن با پروازی هم موافقم

0 ❤️

351402
2013-01-08 13:36:02 +0330 +0330

پروازى مگه آزار دارى كامنتتو حذف ميكنى!! چرا اداى ادمينو در ميارى :-D

شير جوان واقعيت داره خودش هم قبول داره :-D

0 ❤️

351403
2013-01-08 13:41:25 +0330 +0330
NA

:D عاشق توافقتم شیر جوان ولی با اریزونا مخالفم پس باید اذیتش کنم.

0 ❤️

351404
2013-01-08 13:48:00 +0330 +0330

آریزونا؟ …خعععععلی مخلصیم

گلشیفته رو خوب اومدی داداش گلم

منم با شیر جوان و پروازی موافقم …ولی با آریزونا مخالفم

0 ❤️

351405
2013-01-08 13:49:25 +0330 +0330
NA

دیدی اریزونا همه باهات مخالفن حتی پسر غیرتی.

0 ❤️

351406
2013-01-08 14:18:07 +0330 +0330

بيل يعنى هيچ وقت از ديدنت انقدر خوشحال نشده بودم بموقع اومدى ;-)

الان آريزونا با يه دسته بيل تو دستش وايساده، حالا كى مخالفه؟ :-D

مرسى بيل بخاطر نظرت درباره داستان

0 ❤️

351407
2013-01-08 14:31:25 +0330 +0330
NA

دوستان یه پیشنهاد دارم که شر این دشمنه کم شه.بیاید به ادمین بگیم به جا این که میانگین امتیازا رو بذاره تو لیست برتر ها بیاد مجموع امتیازا رو بذاره.هر کی قشنگ تر بنویسه بیشتر امتیاز میخوره.دشمنم میمونه با صد تا ای دی بی حاصل.هه هه
آریزونا خوندمش ولی چون قسمتای قبل رو نخوندم از اونجا که رفتی تو فاز پریشان گیجیدم.ولی دمت گرم100دادم.

0 ❤️

351408
2013-01-08 14:44:47 +0330 +0330

شهيد جان پيشنهاد داديم ، اعتراض كرديم ، تاپيك زديم ، خلاصه هركارى فكرشو بكنى كرديم ولى حاصلى نداشت ما هم ديگه به كل اين مسئله رو دايورت كرديم همونجا كه ميدونى
ديگه صفر و صدش مهم نيست اصل دوستان خوبم هستن كه هيچ وقت پشتمون رو خالى نكردن اتفاقا اين كارش بدتر به نفعمون شده ولى خودش هنوز نميدونه

ممنون كه وقت گذاشتى و داستانو خوندى

0 ❤️

351409
2013-01-08 14:47:17 +0330 +0330
NA

[quote=آريزونا]بنيامين عزيز اين قسمت كمى كوتاه تر بود درسته ولى به اون خواب فقط به چشم يه خواب معمولى نگاه نكن چون اصلا بى ربط به گذشته نيست و حتما در آينده داستان هم دخيل خواهد بود ممنون كه به داستان اهميت ميدى[/quote]
اول بايد عرض كنم انتفاد پذيرى شما جاى تقدير و سپاس داره.
دوم هم بايد بگم كه شايد حق باشما باشه و من زود قضاوت كردم.البته از اين موضوع هم نگذريم كه داستان دنباله دار و سريالى است و ممكن هر قسمت متفاوت با انديشه و افكار بنده باشه.خب با اين حال بيشتر ترجيح ميدم صبر كنم تا ادامه داستان گذاشته بشه.
موفق و پيروز باشيد

0 ❤️

351410
2013-01-08 15:05:34 +0330 +0330

مرسى بنيامين جان :-)

0 ❤️

351411
2013-01-08 18:49:06 +0330 +0330
NA

اول ازهمه دستت دردنکنه که قلم فرسایی میکنی.ولی حداقل به طرف دارات احترام بذارمثلا(غورت)یاراستی موندم اون پتوجنسش چیه درحالی که هیچ هوایی ازش ردنمیشه ولی نورواردمیشه که شماسفیدی زیرپوش رضاوکش وخط کونش تاخودسوراخش رادیدی ودیگه نگفتی موقع سقوط ازون راسوراخ کردیدحواست باشه نخ سوزن همراهت باشه سری بعدرفوو کنی والله این ملت گناه دارن

0 ❤️

351412
2013-01-08 23:39:04 +0330 +0330

اريزوناي عزيزم بابت تاخیر پوزش ميخوام
ديروز لیست داستانها رو چک ميكردم که چشمم به داستانت افتاد کلی ذوق كردم اما با تعجب ديدم داستانت در قسمت پايين داستانها قرار داره,پیش خودم گفتم عیب نداره بازم خوبه که داستان اريزونا اومده,تصمیم گرفتم بعد از کلاس بخونمش که نت گوشیم قطع شد و خوندنش به صبح و سر کلاس موکول شد,
اعتراف ميكنم نتونستم خودمو كنترل كنم و چندبار سر کلاس بلند خنديدم بدون دادن هیچ توضیحی به دانشجوهام:-)
تبحرت در نوشتن این چند قسمت بيشتر نمود کرد,چراکه بدون اينكه اتفاق خاصي بیفته باز داستانت جذابه و طنز بی نظیرت نمک داستانته,
تا قیامت هم داستانت طول بکشه من ميخونم ,صبر ایوب دارم

0 ❤️

351413
2013-01-09 00:03:04 +0330 +0330

داستان جالبى بود

0 ❤️

351414
2013-01-09 04:40:21 +0330 +0330

payarahsarband
صبر كن زياد تند نرو ، از كى تاحالا غلط املايى رو به معنى بى احترامى قلمداد ميكنن؟ ساده تر بگم نمره ديكته رو مگه از انضباط كم ميكنن. معنى احترام گذاشتنو هم فهميديم . اصلا به حرفى كه ميزنى فكر ميكنى؟ اين ملت گناه دارن راست ميگى منم جز اين ملتم واقعا چه گناهى كردم كه الان بايد جواب اين حرفاتو بدم نميدونم، لاجرم مجبورم چون اگه جواب ندم بى احتراميه. من به اين ميگم احترام نه اون كه شما بهش ميگى بى احترامى.
در ضمن جنس پتو مهم نيست مهم رنگه پتو هستش كه اگه روشن باشه نور ازش رد ميشه و زيرش تاريك نيست.

0 ❤️

351415
2013-01-09 05:27:35 +0330 +0330

سپيده جان ميخوام يه اعترافى بكنم
من سر كلاس هميشه سعى ميكردم تو چشماى استاد نگاه نكنم از ترس اينكه ازم سوال نپرسه :-D
دقيقا هربار كه غفلت كردم و با اينكه اصلا حواسم به درسى كه ميداد نبود و فقط زل زده بودم به استاد، همون موقع بود كه اسممو صدا ميزد و ميگفت آقاى فلان با شمام حواست كجاست؟ :-D
الانم وقتى كامنتهاى شما رو ميبينم ناخودآگاه رو مو ميكنم اونور و از گوشه چشم با دلهره بهش نگاه ميكنم :-D
فقط ميتونم ازت تشكر كنم كه وقت ميذاريد و داستانو دنبال ميكنيد ممنون :-)
ادمين هم كارشه هميشه داستان منو تا جايى كه ميتونه اون پايين يا هر جا كه تو چشم نباشه ميذاره و اين تنها نشان از كينه ى كهن داره كه انگار خوب شدنى هم نيست. هرجور راحته من كه برام اصلا مهم نيست

0 ❤️

351416
2013-01-09 06:06:48 +0330 +0330
NA

سلام باورم نمیشه 8 قسمت داستانو تو نیم ساعت خوندم
من زیاد داستانای سایتو نمیخونم از داستانهای سریالی هم بدم میاد ولی درگیر این داستان شدم
فضاش جالبه
این قسمتش منو خیلی خندوند
موفق باشین
لطفا زود زود بزار قسمتای بعدیشو

0 ❤️

351417
2013-01-09 18:53:24 +0330 +0330
NA

چقد حال میده داستان این اریزونا رو به کند بکشی
اخ که حال میکنم من
وای حرف از کلشیفته زدین
جیکرشو بخوره سامی شهوتی
بی ادبا جیکر خودشو نه جیکر لاپاشو
مهندس اومد و جلقشو زد و رفت
اصلا به دوستدارانش اهمیت نمیده من که عاشقشم ‎:x‎

0 ❤️

351423
2013-01-10 02:15:28 +0330 +0330
NA

بچه ها درود.میخواستم به قول اونوری ها top 10 داستان های سایت رو بخونم.واقعا معرکه ان بعضی نویسنده ها مثل آریزونا که این داستان رو نوشته.دمتون گرم اگه لطف کنید لینک بهترین داستان های سایت رو از ابتدایی که اومده بزارین.فدای همتون بوس بوس :X

0 ❤️

351424
2013-01-10 06:13:00 +0330 +0330
NA

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

لب‌های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید

در هم دویده سایه و روشن.

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می‌فروزد در آذر سپید.

همپای رقص نازک نیزار

مرداب می‌گشاید چشم تر سپید.

خطی ز نور روی سیاهی است:

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید

دیوار سایه‌ها شده ویران.

دست نگاه در افق دور

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.

0 ❤️

351425
2013-01-10 15:52:38 +0330 +0330
NA

ویکتور هوگو دیگه کیه؟
آریزونا روعشق است…
دوستتـــ دارمـــ

0 ❤️

351426
2013-01-10 17:54:38 +0330 +0330

وقتى اين قسمتو خوندم ترغيب شدم قسمتهاى قبلو هم بخونم و خوندم.
نظرم درباره كل داستان:
از فضاى شاد و بامزه داستان لذت ميبرم
از لحاظ فنى بايد بگم هيچى از يه داستان خيلى خوب كم نداره
نكته ارزشمند و متفاوت داستان در بسته نبودن موضوع هست و پراندگى اين موضوعها و بيانش در قالب يك داستان كار سختيه و نمومه اى در حال حاضر همسنگ اين داستان را حضور ذهن ندارم و بى صبرانه مشتاق خواندن ادامه داستان هستم.

0 ❤️

351429
2013-01-11 17:11:54 +0330 +0330
NA

فقط میتونم بگم دست مریزاد آریزونای عزیز.
اگر اجازه بدی نظرم در مورد داستان را در قسمت پایانی خدمتت عرض میکنم.
پیروز و تندرست باشی دوست من.
Pentagon U.S.Army
(پژمان)

0 ❤️

351430
2013-01-12 06:17:58 +0330 +0330
NA

خیلی عالی نوشتی. جدا. همشو خوندم . سبک نوشتنت مثل نویسنده معروف آقای رضا امیر خانی میمونه. میشناسیش ؟؟!!

0 ❤️

351431
2013-01-12 19:23:49 +0330 +0330

elisajojo
سعى ميكنم در اسرع وقت ادامه داستانو بنويسم. مرسى كه وقت صرف خوندن داستان كرديد.


سامى شهوتى :-D


وودى آلن جان فكر نميكنم كسى لينك داستانهارو داشته باشه شما ميتونى اسم نويسنده رو تو قسمت جستجوى سايت سرچ كنى.


no.name
عبدول مثل باكترى هرلحظه درحاله تكثيره! :-D


پروازى شعرى كه نوشتى نخوندم!!!
بعدااا٠! :-)


شايان كرمانى عزيز ممنون


عبدول همچنان درحال تكثير!!


شاخص گرامى از نقدت ممنون و اميدوارم ادامه داستان هم بتونه نظرتو جلب كنه


جناب پژمان (پنتاگون) لطف دارى عزيزم.
برقرار باشيد.


قاصدك جان، تشكر.
متاسفانه از نويسندگان معاصر شناخت كافى ندارم و از آثار و اسمها بى اطلاعم.

0 ❤️

351432
2013-01-13 09:34:11 +0330 +0330
NA

قضیه چیه خیلی تعریف کردن ولی من اصلا خوشم نیومد صدرحمت به قسمتای قبلی این قسمت هم کوتاه تر شده بود هم بار محتواییش کمتر بود هم کلا جالب نبود چرا من به این داستان امیدوارم ولی روز به روز داره بدتر پیش میره ؟؟؟؟ :?

0 ❤️

351433
2013-01-13 15:23:24 +0330 +0330

ساينا جون4 اينكه فرد از داستانى خوشش نياد طبيعيه اما خوب يا بد بودن داستان برحسب سليقه شخصى ارزيابى نميشه و معمولا به داستانى لقب خوب ميدن كه موردپسند افراد بيشترى واقع شده البته هيچگاه مدعى نوشتن بى نقص نيستم و اميدوارم ادامه داستان نظرتون رو جلب كنه و اينو هم بگم كه نبايد توقع تغيير آنچنايى در روال داستان داشت و بدون شك به همين نحو ادامه خواهد يافت. تشكر كه وقت ميذاريد.

0 ❤️

351434
2013-01-14 11:17:47 +0330 +0330
NA

آریزوناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
پس چی شد بقیه اش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

351435
2013-01-15 04:19:02 +0330 +0330

اليسا جان اولين قسمت اين داستان شهريور آپ شد يعنى در ٤ ماه هشت قسمت ميانگين ميشه هر دوهفته يه بار. ولى اگه مشكلات روزمره اجازه نفس كشيدن بدن، حتما سعى ميكنم زودتر ادامشو بنويسم.

0 ❤️

351437
2013-01-24 11:45:44 +0330 +0330
NA

سلام داش دمت جیییز!!
ادامه اش رو بذار

0 ❤️

351439
2013-01-24 12:07:38 +0330 +0330
NA

بابا دمت گرم!
لطفآ زودتر قسمت بعدی رو بذار

0 ❤️

351444
2014-04-15 16:28:33 +0430 +0430
NA

و یک سال گذشت…

0 ❤️

351441
2015-09-30 12:32:20 +0330 +0330
NA

روزگاری چه داستان هایی که اینجا آپ نمیشد sorry2

0 ❤️