با نوری که روی صورتم افتاد بیدار شدم. چشمای پف کردمو با پشت دست مالیدم. دلم هنوز میخواست بخوابم. چشامو بستم و سعی کردم خوابمو به یاد بیارم. بعد از کلی تلاش فقط چند صحنه مبهم یادم اومد. توی یکیش هوا تاریک بود و سوز بدی میومد. یادم نمیاد کجا بودم و دیگه کی اونجا بود ولی مطمئنم مسعود رو دیدم.
مسعود…
با اشتیاق و هیجان دستمو بردم طرف گوشیم.
چندین روزه که برای امروز برنامه میریزم. برای چندمین بار با خودم تکرار میکنم. اول باید حسابی به خونه برسم، بعد خرید، بعد آرایشگاه، بعد حموم، بعد آشپزی.
تمیز کاری زمان زیادی نبرد. خرید زیادی هم نداشتم. وقتی به مریم خانم آرایشگر گفتم مسعود امروز میاد با حوصله بیشتری صورتم رو اصلاح کرد و با دقت و وسواس اپیلاسیون رو برام انجام داد. همونجوری که داشت کارش رو انجام میداد چند تا شوخی زنانه کرد که با وجود اینکه دوست ندارم کسی درباره مسائل زناشویی مون حرفی بزنه ولی یاد آوری لذت هم آغوشی با عشق زندگیم قند توی دلم آب کرد.
وقتی رسیدم خونه بادمجونایی رو که خریدم و شستم و خورد کردم. گوشت و لپه هم گذاشتم تا نرم بشه.
با آب نسبتا سرد حموم کردم. توی حموم یاد مکالمه ی دیشبم با مسعود افتادم.
دوستان عزیز این اولین داستان منه. مطمئنم نقص های زیادی داره. خوشحال میشم با راهنمایی هاتون به برطرف کردن عیب های نگارشی کمکم کنین.
نوشته: ثریا
خوب بود…
غم داستان رو دوست داشتم.
لایک…ادامهبده…
خسته کننده، بدون کشش، فاقد جذابیت ، روتین و قابل پیش بینی و به قول سامی کلیشه ای!
اینو یادت باشه که همیشه نمیتونی عیب و ایراد داستانتو پشت تم غمگین داستان پنهان کنی!
ما ایرانیا هم که خداروشکر تا یکی میاد از فاز غم چسناله میکنه اشک از چشامون سرازیر میشه و متاثر میشیم :(
لذا سعی کن بجای اینکه فاز غم یا عشق و عاشقی تهوع آور بدی، جذب کردن خاننده رو یاد بگیری.
ضمنن اینکه خواننده آخر داستان بفهمه هر چی خونده خاب های قهرمان قصه بوده اصلن جالب نیست.
اولن که هیچکس نمیتونه اینقدر دقیق و با جزییات خابی که دیده رو به یاد بیاره و تعریف کنه
و در ثانی گیرم که شخصیت اصلی قصه از رو شکم خابیده و یه خابی دیده، تعریف کردنش برای عموم لطفی نداره. ثالثن مگه میشه هر چی دلت خواست بنویسی بعد یهو بگی همش خاب بوده؟؟
سعی کن بیشتر داستان کوتاه بخونی
موفق باشی :)
ادامه بده تا حرف هست آتشفشانو نمیشه با برف بست
لايک 5
صداقته نوشتتو دوس داشتم
ساده روان واقعى
یکی دوسال قبل فک کنم اگه درست یادم باشه پریچهر هم یه داستان داشت با همین مضمون فک کنم اسمش شب یلدا یا یه همچین چیزهایی بود دقیق یادم نیست.خلاصه که تکراری بود و کلیشه ای.
من خوشم اومد از داستانت خوب نوشته بودی و ینفس تا تهش رو رفتم ?
فقط اسم داستانو یکم بد انتخاب کردی چون محتواشو لو میداد
تنها جایی که دلمو زد اون تیکه ای بود که شوهر خدابیامرز بعد اینکه رو پاش نشستی و گفتی چیکار کنیم فرمود پس شروع میکنیم!
آخه مگه عملیات گودبرداری میخواس بکنه که با صدای بلند اعلان شروع میده :D
بغیر از این دیگه بقیش خوب بود ؛ لایک کردم مرسی?
oh oh masiha che nqdi
che dastani ke mikhay khodt bnvisi
بیا خودم بهترشو برات انجام میدم و رویایی تر میکنمت.این که قصه خوردن نداره بانو…
ممنون از همه دوستانی که با تعاریفشون امیدوارم کردن.
و ممنون از عزیزانی که با انتقاداتشون راهنماییم کردن.
داستان اول بود و هنوز خیلی تازه کار و نابلدم. ممنون از حمایتهای همه. :-*
از دوستان عاجزانه خواهشمندیم اول متنشون بنویسن داستان هستش یا خاطره.
داستان میخواستیم بخونیم که اینجا نمیومدیم که
داستان قشنگی نوشتی ادامه بده. موفق باشی