ـ ای جووووونم…اون پاهای نازتو بازش کن عزیزم
صدای مستش ، مستیِ مشروبو از سرم پروند . دستش داشت به زور از زیر دامن راشو بین رونهای به هم چسبیده ی پام باز میکرد تا به کسِ پف کردم برسه .
نمیخواستم واقعیتو انکار کنم ”این واقعیت که از فرطِ شهوت خودمو خیس کرده بودم و اینکه براحتی میتونستم آب لزج کسمو از زیر جوراب شلواری حس کنم“
شاید برای همین بود که ناخودآگاه پاهامو کمی باز کردم تا دستش کسمو چنگ بزنه
ـ اوووووف جیگرتو خام خام…شلش کردی برام ؟ الان اون کسِ تپلتو میگامششششششش
دستش وحشیانه لای پاهامو چنگ میزدو میمالید و منم آهسته آه و ناله میکردم . وقتی صورتشو جلو آورد تا ازم لب بگیره هنوز اون نقابِ ترسناک روی چهرش بود .
سعی کردم دستاشو که حالا به سینه هام چنگ مینداخت کنار بزنم و از لابه لای بوسه های پرحرارتش نفسی تازه کنم و بگم نقابو از صورتش برداره ولی فقط یه کلمه از دهنم درومد : ـ دررررش بی…
ـ ای به چشششم
به جای اون نقاب وحشتناک که مثل مامورهای ویژه ی تو فیلما فقط سه تا سوراخ چشم و دهنش خالی بود ، کیرشو از لای زیپ شلوارش بیرون آورد و با سرعت نور جوراب شلواریمو کشید پایین . ناخودآگاه دستم رفت سمت کسم اما دست اون پیش دستی کرد و قبل از من روی قلمبگی گوشتیه بین پام خیمه زد
ـ آآآآآآخ جوووون تو که خییییییسی دختر
وقتی دوباره صورتشو آورد جلو تا ازم کام بگیره تمام حواسِ نیمه کارمو جمع کردم و زل زدم تو چشماش . دو تا چشمِ قهوه ای تیره با دو تا برق شیطانی . برای یه مرد مژه های بلندی داشت و با کمی دقت میتونستم متوجه بشم که گوشه ی چشمهاش یه کشیدگی خمارگونه داره که به یه خط باریک ختم میشه
ـ تو کی هستی؟
ـ میدونستی مستی خیلی بهت میاد جوجو…
جوری منو قابِ دیوار کرده بود و خودشو بهم فشار میداد که حس میکردم سوراخیَم تو دل سرد و سفیدش . گرما و سفتی کیرش روی شکمم افتاده بود . برای تنظیم تفاوت قدمون مجبور شد پاهاشو کمی خم کنه . با بیحالی دستمو بردم سمت صورتش تا نقابو بردارم . با دستش مچ دستمو گرفت و من فقط لحظه ای فرصت کردم تا ساعت مچیه براقشو با اون صفحه ی مجلل و دور آبیش تشخیص بدم
ـ کی هستی؟
صدای حشریش انگار از ته چاه به گوشم رسید : ـ چه فرقی میکنه…
ـ بگووووووووووو
ـ یکی مثل شیطان
ـ اَه خیلی مسخره ا ـ آآآآآآآآخ ـ حیووون آروم تر سوراخم کردی
ـ سوراخ؟ خخخ هنوز نکردم ولی الان میکنم… آره عزیزم اووووف جااااا ن ن ن ن ن هیچی کس آکبند نمیشه ، اونم مال دختری که خیلی وقته کمینشو کردی… به دنیای من خوش اومدی عزیزم
یه فشار محکم به کمرش آورد و یباره حس کردم دنیا جلوی چشمام تیره شده .تو عالم خلسه زل زده بودم به چشماش که با لذت هر آهی که میکشید برق میزد . یه برق شیطانی / یه برق غریب… / یه برق پشت یه نقاب سیاه
صبح که از خواب بلند شدم مثل مرده ها به صورت اریب رو تخت افتاده بودم . پایینِ تخت درست رو موکتِ زرشکیه اتاقم رد استفراغی کهنه و خشک شده سلام صبحگاهیشو تحویلم داد و باعث شد گیج و منگ زل بزنم به ته مونده های گلوله گلوله شده ی محتویِ معدم . هر چی به ذهنم فشار آوردم یادم نیومد که دیشب چه اتفاقی افتاده و چرا پای تختم یه کپه استفراغه . حتی ظاهرِ آشفتمم چیزی رو نشون نمیداد . تو آشپزخونه مامانِ کلافه و عصبیمو به رگبارِ سوال های ناتمومم بستم و فقط همین دستگیرم شد که دیشب گودبای پارتیه تنها داییم بوده برای سفر هفته ی آیندش به آمریکا و منم از ساعت شروع مهمونی تو اتاقم محبوس بودم چون به قول مامان بابا مهمونی بزرگونه بوده و شرکتِ منه 17 ساله تو جمع اونا که همه بزرگسال بودن قدغن اعلان شده ! ـ عجیبه!!! پس چرا من هیچی از این به اصطلاح گودبای پارتی یادم نمیاد ـ
تو راه مدرسه همش داشتم به این فکر میکردم که دیشب یه اتفاقی افتاده . یه اتفاق مهم که من یادم نمیاد . یه چیزی بزرگتر و مهم تر از محبوس شدنم توی اتاق . تو طول مدرسه بدون هیچ جهت گیریِ عقلانی ، فقط داشتم به یه نقاب مشکی فکر میکردم . نقابی که هیچ چیزی رو تو خاطرم تداعی نمیکرد بلکه فقط مثل یه حجم سیاه و بیروح تو پس زمینه ی فکرم وجود داشت!!!
وقتی از مدرسه برگشتم متوجه شدم آخرین نشونه های مهمونی که شامل کاسه بشقابای پلاستیکی کیکو شیرینی و تک و توکی هم خرده آجیل و چیپس کفِ زمین بوده ، همش جمع شده .
با همون ذهن آشفته نشستم پشت میزم و تصمیم گرفتم تا با درس خوندن افکار پرتمو آروم کنم و به خودم بفهمونم که خیالاتی شدم اما وقتی تو کیفم یه پاکت سیاه دیدم رنگم پرید . داخل پاکت یه دستمال سفید بود با چنتا لکه ی خون کثیف و زشت اون وسط . پشتش یه نفر با خودکارِ آبی و یه خط خرچنگ قورباغه نوشته بود :
”حتی اگر نباشی می آفرینمت / چونان که التهابِ بیابان ، سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی / با چون تو پرسشی ، چه نیازی جواب را!
به دنیای من خوش اومدی! “
مثل آب یخی که روی افراد بیهوش میریزن تا بهوششون بیارن یهو به خودم اومدم و تمام وقایعی که بهم گذشته بود یادم اومد . با وحشت دست گذاشتم رو کسمو و حس کردم سوزش و التهابش از زیر شرت غیرمعموله ـ وااااای خدا ـ قلبم مثل گنجیشگ میزد و همونجور آچمز وسط اتاق ماتم برده بود . پارچه ی سفیدو مثل دیوونه ها به دنبال یه نشونه ی دیگه ای که هویت متجاوز دیشب رو برام روشن کنه زیر و رو میکردم و لرزش دستام از کنترلم خارج بود .
ناخودآگاه با هجوم فوج جدیدی از خاطرات دیشب دستامو گرفتم به سرم و ولو شدم روی تخت :
《از درس فیزیک متنفر بودم . همونطوری که داشتم زیر لب به معلممون فحش میدادم قلممو بی هدف روی کاغذ گذاشته بودم و زیر صورت مساله ی غیر قابل حل یه شکلک زشت ازش میکشیدم . صدای موزیکی که از طبقه ی پایین میومد جوری وسوسه انگیز بود که دلم میخواست به جای نشستن تو اتاق برم وسط مهمونا و باهاشون توی رقصیدن و شادی شریک شم . پاشدم رفتم جلو آینه و با پیرهنِ دوختِ مامان بزرگم که چینای ریز داشت یه دور جلوش چرخیدم و دو تا قر دادم تا فیگورمو بررسی کنم . چنتا بشکن و یکم لرزوندن باسن و سینه هامم چاشنیش کردم و چند دور با پیرهنم چرخ زدم . همه چیم خوب بپو برازنده بود به غیر از دو تا جوشِ ناخونده ای که چند روزی مهمون گونه ی چپم شده بود و حالمو میگرفت . اصلا دلم نمیخواست با این جوشای چرکی برم وسط مهمونا . البته یکم خجالتی بودنمم به این حس و حالم دامن میزد . خواستم دوباره بشینم پشت میز تحریرم که یه نفر دو انگشتی واسم کف زد . اونقدر شوکه شدم که خواستم جیغ بزنم اما دستاش بالافاصله روی دهنم قفل شد و از پشت نقابش بهم لبخند زد . یه لبخند دوستانه . یه لبخند گشاد . اون قدر گشاد جوری که تونستم ببینم که یه جایی تو فک بالاش ؛ دقیقا گوشه ی دهنش یه فاصله ی کوچیک بین دندون آسیا و کناریش هست .
ـ یه دختر خوشگل و یه رقص خوشگل تر که دل هر مردی رو میلرزونه
دهنم باز مونده بود و داشتم به غریبه ای نگاه میکردم که میرفت تا در اتاقمو ببنده . وقتی لیوان مشروبشو از روی میز تحریرم گرفت دستش و با گفتن ” به سلامتیِ تو“ یه جرعه ی کوچیک رفت بالا ؛ از شوک حضور ناگهانیش تو اتاقم اومدم بیرون و غرق بوی ادکلنش شدم که از تماس دستش به روی دهنم به جا مونده بود . عاشق این بو بودم . دارک ریبل ! همیشه مرد سکسیه توی رویاهام بدن و دستاش همین بو رو میداد . به غریبه ای که حالا آهسته به طرفم میومد زل زدم
ـ چجوری اومدین توی اتاقم
ـ به راحتی! انقدر غرق خودت تو آینه بودی که نفهمیدی یه تماشاچیه کوچولو هم پشت سرته!
تماشاچیِ کوچولو؟! یه آن زل زدم به هیکلش . گوریل نبود اما قد بلند بود و هیکلِ پری داشت
ـ شما از مهمونای مامانم هستین؟
چونه ی سه تیغه شدش رو خاروند و با نگاهی به میز تحریرم آهسته گفت : ـ همیشه از فیزیک بدم میومد…
ـ منم…اما نگفتین کی هستین؟ چرا صورتتونو پوشوندین…اول فکر کردم دزد اومده !
یه نگاه بهم انداخت و با خنده گفت : ـ دزد؟!!! دزد که خوبه…گاهی اوغات چیزای وحشتناک تری سراغ آدم میان جوری که وجود یه دزد به جاشون میشه آرزوت
یه آن از حرفش ماتم برد و همینجوری موندم که چی باید بگم . اصلا این غریبه ی نقاب پوشو نمیشناختم و نمیدونستم که این یه شوخی از طرف مهمونای مامانه یا یه واقعیت مرموز! غریبه بدون توجه بهم نشست پشت میز و قلمو گرفت دستش . شاید 1 دقیقه یا شایدم کمتر صورت مساله رو بررسی کرد و بعد بی هیچ مکثی کل صفحه ی دفترمو با نوشته هاش سیاه کرد
ـ جوابش میشه 308.14
ـ به ایییین سرعت؟!
بهم لبخند زد و قلمو پرت کرد لای دفتر : ـ به همین سادگی و بدمزگی!
ـ خوبه از فیزیک بدتون میومد
ـ هنوزم بدم میاد ولی بعضی وقتا مجبوری به کارایی که ازش خوشت نمیاد تن بدی… رسم زندگیه!
چقدر این غریبه هه قشنگ و بجا حرف میزد . محکم ، با صلابت و مردونه . وقتی با همون لحن جدی مقابلم ایستاد و کاملا ناگهانی و بی مقدمه بهم گفت وجودم براش وسوسه انگیز و دوست داشتنیه یه جایی ته دلم خالی شد . تا حالا هیچ مردی باهام اینجوری صحبت نکرده بود . دیگه از فکر نقابش اومده بودم بیرون و در مقابل حرفهای رکش که بی پروا بروم میریخت فقط سرخ و سفید میشدم .
ـ حتی اگر نباشی می آفرینمت / چونان که التهابِ بیابان ، سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی / با چون تو پرسشی ، چه نیازی جواب را!
ـ واااااای چقدر قشنگ بود . شما شعرم بلدین پس!
غریبه لیوان بزرگ مشروب رو لای انگشتاش تکون تکون داد و آهسته گفت : ـ کم و بیش… جوشیدنش از چشمه بستگی به یه معلولی دلفریب داره که حالا مقابلم ایستاده
با لپ های سرخ و سفید تقریبا به التماس افتادم : ـ میشه بگین کی هستین؟؟؟توروخدا… لااقل این نقابو بردارید مگه مهمونیه بالماسکس آااااخه ؟
ـ یکم مشروب؟
نوشته ی سیاه پوش
داییش نیست … ادم چشمای داییشو صدای داییشو نمیشناسه ؟
راس میگیا،داییش نیس،من نیس که خودم دایی ندارم ،فک کردم دایی ادم غریبس… ?
من بازم طبق عادت اول اومدم ببينم نويسنده كيه بخونم عايا يا نه كه با ديدن اسمتون شگفت زده و خوشحال شدم
واقعا خوشحالم كه دوباره اومدين و برامون مينويسين جاي داستان هاتون واقعا خالي بود خوش اومدين
اين لايك هم پيش از پيش تقديم شما چون ميدونم واقعا عالي مينويسين
زیبانوشتی ومرسی برای این داستان قشنگ منتظر قسمت بعدی هستیم.
سیاه پوش مثل همیشه عالی البته اگه ادامشو زود بزاری
لایک کردم
عالي بود سياهپوش عزيز اولين كسي كه تو اين سايت با داستانهاش حال ميكردم شما بودين چون من عاشق داستانهاي معمايي، ترسناك و پليسي ام كه هي بشه توش حدث زد كه آخرش چي ميشه
فقط خواهشا زود به زود بذارين من طاقت ندارم بدونم اين آدم كيه صد در صد كه نبايد داييش باشه چون آدم صدا و چشاي داييشو تشخيص ميده
اووووم جالب و خواندنی بود،دیدم سیاه پوش عزیز نوشته ،دلم نمیومد نخونمش…و البته لذت بردم.
ولی الان دعا میکنم که داییش نبوده باشه…
سیاه پوش جان به سیاه خیلی علاقه دارین نه؟!!!
ممنون و لایک .تقدیم به شما ?