پشت کنکور (۳)

1395/03/23

…قسمت قبل

اون روزو تا شب با خودم درگیر بودم…تو دوراهی گیر کرده بودم…شایدم میترسیدم…یا شایدم عذاب وجدان داشتم…عذابی که بهم یادآوری میکرد دارم به خاطرات شیوا خیانت میکنم!!انگار جمله ای که اون بهم گفته بود داشت برعکس میشد…جمله ی اون شبش مدام داشت تو ذهنم تکرار میشد و منم نمیتونستم متوقفش کنم…مثل آهنگی که به خاطر هنگ کردن کامپیوتر نمیتونی نگهش داری…“حتی اگه تو منو تنها بزاری من تو رو تنها نمیزارم”…یه لحظه یاد یه جمله تو سریال vampire diaries افتادم…“آدم میتونه همزمان عاشق دو نفر باشه”…شاید این طرز تفکر تنها راهی بود که هم منو به داشتن رابطه با سودا ترغیب میکرد هم
اجازه میداد که شبا با گریه و فکر کردن به خاطرات شیوا خوابم بگیره.! آره همین خوب بود…اون شبم تموم شد
صبح بازم با صدای گوشی بلند شدم ولی اینبار سرحال تر ازهمیشه…هشدار گوشی رو خاموش کردمو یه نیم نگاهی به پیامای تبلیغاتی ایرانسل انداختم…شیر آبو باز کردم… داشتم صورتمو نم میکردم تا صابون بزنم…صابونو برداشتمو همینطور که داشتم دستمو به صورتم میکشیدم،سعی میکردم لحظه های پیش رو رو تو ذهنم بسازم…داشتم برا روبرو شدن با سودا تمرین میکردم…بعد اینکه صورتمو شستم چشامو باز کردم…دیگه اونروز برام مهم نبود که قراره چه درسی رو بخونم…دو سه تا کتاب ریختم تو کیف…بند کفشارو بستمو زدم بیرون…صبح خوبی به نظر میرسید…نفس عمیقی کشیدم…هر چند هنوزم بیرون دادن اینجور
نفسا برام عذاب آور بود ولی چون عادت کرده بودم دیگه سوزشش مثل قبل احساس نمیشد
انتظار داشتم حاجی رو شلنگ به دست جلوی مجتمع ببینم…ولی اونروز نبود…یه جورایی دیدنش برام قوت قلب بود…به راهم ادامه دادم تا به کتابخونه رسیدم…همش منتظر بودم ساعت10بشه…ابوالفضلم که با حرفای من از ماجرا خبردار شده بود معلوم بود فقط داره تظاهر به درس خوندن میکنه و فکرش -به قول خودش- درگیر دختر وسطیس…نیم ساعت به 10 مونده بود…فکر اینکه چجوری علاقمو کم کم بهش نشون بدم کلافم کرده بود…هر از گاهی به این فکر میکردم که شاید با یکی دیگس و این خیلی عذابم میداد…چون نمیخواستم بلایی که سرم آورده بودنو برا یکی دیگه رقم بزنم…5دقیقه به 10 شد…از جام بلند شدم که برم همونج
ایی که دیروز مستقر شده بودم منتظرشون بایستم…قسمت خلوت حیاط کتابخونه که از چشم کارکنای کتابخونه دورتر بود…دوست نداشتم وسط بحثمون پیداشون بشه و گیر بدن…ابوالفضلم طاقت نیاوردو با یکم تاخیر دنبالم راه افتاد…وقتی به حیاط رسیدیم بلند گفتم:
-ای برخرمگس معرکه لعنت!!
ابولفضلم که داشت پشت سرم میومد منظورمو گرفت،جواب داد:
-از کی تا حالا شدیم خرمگس!آقا آرمین تک خوری نداشتیما!
-قرار نیس چیزی بخورم!خوردن تو تخصص شماس!من فقط میخوام با سودا گرم بگیرم!
-بیا شرط ببندیم ببینیم کی زود تر مخ میزنه؟!
_استغفرا…
دیدم از دور دارن میان که صحبتمو ادامه ندادم…ابوالفضلم متوجه شد و آروم زیر لب گفت:
-جووووووووووون!!
-زهرمااااااااااار!!عقده ای!
کم کم داشتن بهمون میرسیدن.ابوالفضل که تو نخ مریم بود همش داشت اندامشو برانداز میکرد ولی من غرق چشمای سودا شده بودم…از نگاه کردن تو چشماش و دیدن قیافه با نمکش لذت میبردم…ولی خودمو کنترل میکردم تا فکر نکنه منظور جنسی ای درکاره …برای شروع باید آروم آروم پیش میرفتم…بالاخره رسیدن…مریم یکمکی آرایش رو صورتش داشت و همین کافی بود تا عطش ابوالفضو تحریک کنه…با لحن صمیمی و گرمی گفت:
-سلام آقا آرمینِ خالی! بعدشم سودا بهم سلام داد:
-سلام آقا آرمین!
بعد اینکه جواب مریمو دادم رومو برگردوندم به سمت سودا و بعد یه ثانیه نگاه بهش جواب سلامشو دادم…مریم:ایشونو معرفی نمیکنین؟
-چرا؟!ایشون از اسطوره های مقاومت یک سال دوران پشت کنکوری، ابوالفضل هستن!
-خوشبختم آقای اسطوره! سودا:خوشبختم!
-خانوما!میتونین با ما راحت باشینو به اسم کوچیکمون صدا کنین!
مریم که شوخ طبع تر بود گفت:باشه آرمین!
بعد یه هفته دیگه مریم به سمت ابوالفضل کشیده شده بود و باهاش راحت بود…منو سودا هم بیشتر راجع به مشکلای درسی حرف میزدیم…ولی وسط حرفامون همش حواس من به چشاش پرت میشد و نمیشنیدم چی میگفت!!رابطه مداوم منحصر به درس ما بعد یه مدت باعث شد خیلی راحت باهام حرف بزنه.
-آرمین خان با شماما!
-چی؟!ببخشید حواسم نبود نشنیدم چی گفتی.
-آرمین این دفعه اولت نیست!حواست کجاس؟
دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم…اشک تو چشام جمع شده بود…نمیدونستم اشکم به خاطر عشق خاموش نشده من به شیوا بود یا جرقه ی کوچیک عشق سودا که نمیتونست شعله ور بشه.فقط کافی بود پلک بزنم تا اشک چشمام به جای زبونم حرف بزنه!نمیخواستم اشکمو ببینه!از جام بلند شدمو ایستاده پشتمو بهش برگردوندم.دستامو مشت کردم زیر لب آروم گفتم “دوست دارم!”. بعدش چشمامو بستم. حالا دیگه اشکمم رو گونه ام داشت سر میخورد.زود به سمت داخل کتابخونه رفتمو کیفمو برداشتم…داشتم از اونجا دور میشدم که صدای سودا به گوشم میرسید و صدام میزد. توجهی نکردم.تو راه ابوالفضل کلی بهم زنگ میزد ولی جوابشو نمیدادم…رسیدم خونه رفتم اتاقم.کیفمو یه گوشه پرت کردم و در اتاقو بستم…نشستم رو تخت…همش داشتم به این فکر میکردم که شاید با این رفتارم حتی فرصت نگاه کردن بهشم از دست داده باشم…شاید همین اعتماد نصفه و نیمه رو هم از بین برده باشمو هزار تا شاید دیگه…صدای زنگ گوشی نوکیا داشت تو اتاق میپیچید…بد جور تو اون لحظه ها رو اعصاب بود…میدونستم که ابوالفضله ولی فعلا نمیخواستم بهش جواب بدم…گوشی رو گذاشتم رو بی صدا و دراز کشیدم…نمیدونم کی خوابم برد
با صدای تق تق در بیدار شدم:
-آرمین!بیداری؟بیا شام!
-اشتها ندارم مامان یکم سرم درد میکنه شما بخورین!نوش جون.
-ایواای چرا سرت درد میکنه؟بیا بیرون کارت دارم.سر سفره منتظرم.زود بیا!
گوشی رو نگاه کردم…17تا تماس داشتم…انداختمش کنار…لباسامو عوض کردم رفتم سر میز…
-آرمین اگه سردردت جدیه من فردا نرم؟!
-(ههه!من که همیشه از این سردردا دارم) مگه قراره جایی برین؟
-عروسی پسرعموی باباته!تورم دعوت کردن ولی من گفتم کنکور داری و نمیتونی بیای.
-به سلامتی!نه سردردم جدی نیست یکمی خسته ی درسم فقط.خوش بگذره.تبریک منم برسون!
با اسرار مادرم چند قاشق خوردم و بازم رفتم تو اتاق…شب سختی داشتم…تا نزدیکای سحر بیدار بودم…داشتم به زندگیم از اولش تا الان فکر میکردم…هر از گاهی آرزوی مرگ میکردم…گاهی ام به نوبت چهره ی شیوا و سودا تو ذهنم نقاشی میشد…تدبیری که برای داشتن جفتشون داشتم باعث شده بود نتونم هیچکدومو تنها بخوام…شاید چند روز دوری از سودا مشکلو حل میکرد…با همین فکرا نزدیکای صبح خوابم برد.
-آرمین ما رفتیم پاشو کتابخونه دیر نشه!
ساعتو نگاه کردم. 7بود. دو ساعت نشده بود که خواب بودم…رفتم بدرقشون.قصد رفتن به کتابخونه نداشتم.وقتی رفتن برگشتم رو تختو سریع خابم گرفت!
ساعت 10 با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.با چشمای نیمه باز به صفحه ی کوچیک گوشی نگاه کردم!طبق انتظارم ابوالفضل بود!خواستم قطع کنم ولی گفتم جوابشو بدم تا از نگرانی دربیاد.
-ها؟
-زهرمار و هان! از دیروز چرا جواب نمیدی؟
-زنگ زدی محاکمم کنی؟خدافظ!
-صب کن بابا!دیروز سودا گفت چی شده!نگرانت شدم دووم نیاوردم الانم با ماشین اومدم دنبالت!
-نمیام برو تو!
-کص نگو الان میام بالا درو باز کن!
نمیخاستم خاطرات دیروزو مرور کنم… موهامو با دستم دادم یه طرف…در زد
-در بازه بیا تو!
داشتم زیر اجاق گازو روشن میکردم تا چایی آماده کنم…بد جور گشنم بود!درو بست و اومد تو!
-برات چایی بیارم یا چای؟ “چایی”
از شنیدن صدای دخترونه به قدری شوکه شدم که کتری از دستم افتاد زمین و آب پخش شد! اصلا انتظار اینو نداشتم که سودا رو ببینم…
-تو اینجا چیکار میکنی؟پس کو ابوالفضل!
-با مریم تو ماشینن…من ازش خواستم که تنها بیام بالا
از پنجره بیرونو نگاه کردم…دیدم یه بوق زد و رفتن با مریم.چند تا دستمال انداختم زمین تا آب کتری رو بکشه.تو چشماش نگاه کردم…همون چشمایی که عاشقش شده بودم…ولی اینبار طرز نگاه اونم عوض شده بود.
-سودا!منو ببخش! من نمیتونم بهت نزدیک شم! من حتی نمیدونم تو با کسی هستی یا نه؟ نمیتونم فکر شیییوا رو…
یهو سکوت کردم
-نه راحت باش! ابوالفضل همه چی رو بهم گفت! ماجرای شیوا و این یه سالو. گفت که به خاطر شکست عشقیت نزدیکای کنکور به هم ریختی و مجبور شدی پشت کنکور بمونی!
سرمو انداختم پایین… هنوزم نمیخواستم اشکامو ببینه… بازم پشتمو بهش برگردوندم ولی اینبار میدونست دارم گریه میکنم! اومد جلوم وایستاد…دستاشو انداخت دور گردنم و سرشو گذاشت رو سینم… بلند نفس تلخی رو بیرون دادم که تموم بدنمو لرزوند…ولی انگار راحت شدم…زیر لب گفتم “عاشقتم” و از سرش یه بوسه زدم! گفت:
-آرمین! بخدا منم عاشقتم. از دیروز به بعد معنی نگاهاتو فهمیدم… من تا حالا به کسی چنین احساسی نداشتم
جفتمون تو آغوش هم داشتیم اشک میریختیم… تن و روحمون یکی شده بود…دستمو بردم لای موهاش…سرمو یکمی به سمت پایین بهش نزدیک کردم…میتونستم نفساشو رو صورتم حس کنم…به هم زل زده بودیم…همونطور که لبامون به هم نزدیک میشد چشامونم بسته تر میشد…صداهای لطیفش موسیقی اون لحظمون شده بود…گردنشو بوسه میزدم و هر لحظه بیشتر تو لذت این لحظات فرو میرفت…دستام دور کمرش حلقه بود و دستای اونم دور گردن من!دیگه روسریش کاملا رو زمین افتاده بود و راحت تر میتونستم گردنشو ببوسم…دیگه به سمت عقب رها شده بود…نمیخواستم بیشتر ادامه بدم…از ادامه راه میترسیدم…شک داشتم…کم کم جلوی خودمو گرفتم…سودا فهمید که میلی به ادامه راه ندارم…بهم گفت:
-“نه تو منو تنها میزاری نه من تو رو”…منو عاشق خودت کردی حالا میخوای جا بزنی آرمین؟! نووپ(!) از اینکارا نداریم…لبخند کوچیکی زد و باز رو لپش چال افتاد!
-من جا بزنم؟! حالا میبینیم کی جا میزنه؟
همونجوری که لب میگرفتیم رفتیم سمت اتاقم…
“پایان”

بچه ها ببخشید…من خودمم درگیر درس و کنکور و این چیزام…برا همونم وقت نکردم که زیاد وقت بزارم…مخصوصا الان که 1 ماه به کنکور بیشتر نمونده! قسمت دومم به همین خاطر خیلی ناقص بود ولی سعی کردم تو قسمت سوم جبران کنم…یه حرف دل دیگه ام دارم…میخوام یکم راجع به شخصیت ابوالفضل صحبت کنم…من خودمم یه دوستی دارم که اسمش ابوالفضله…همین الان بهم زنگ زد و گفت تو یکی از کنکورای آزمایشی که امروز داشتیم وضعیتش خیلی خیلی خراب بوده…داشت گریه میکرد…ابوالفضل تنها کسیه که باهاش راحتم…همونطور که ابوالفضلِ تو قصه آخر ماجرا آرمین وسودا رو تنها میزاره و کاری میکنه که به هم ب
رسن،دوست منم همیشه تو هر شرایط کمکم کرده… حرف اصلیم اینه که میخوام از نظام آموزشیم انتقاد کنم… بچه وقتی پنجمو میخونه بدون اینکه بدونه تیز هوشان چیه فقط به خاطر آگاهی پدر و مادرش میره کلاس بعدشم از تیزهوشان درمیاد و تا دبیرستان تو تیزهوشان میخونه و معمولنم همه بچه های تیزهوشانی جاهای اول دانشگاه و در ادامه شغلای خوبو بدست میارن…بخدا نامردیه…دوستم الان 2 ساله داره روزی 12 ساعت میخونه الان یه ماه به کنکور مونده زنگ زده داره گریه میکنه…مرد خیلی سخت گریه میکنه…اگرم اینکارو کنه به کسی نمیگه…اصلا شاید نبایستی میگفتم اینارو…فقط دعا کنین…بخدا منم همتونو دعا میکنم…هعععععی

شرمنده خدافظ

نوشته: Sweet.Death


👍 6
👎 1
11098 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

544579
2016-06-12 17:11:50 +0430 +0430

مثل دو قسمت قبل خیلی خوب و روون نوشتی. یه جاهاییش هندی بازی شد ولی آخرشم خوب تموم کردی. در کل خیلی خوب بود.امیدوارم هم خودت و هم دوستت تو کنکور و مراحل بعدی موفق باشین

0 ❤️

544591
2016-06-12 19:20:45 +0430 +0430

داستانت عالی بودولی چرازودتمام شد؟

0 ❤️

544617
2016-06-12 21:13:02 +0430 +0430

من به عنوان یه تیزهوشانی میگم فرق آنچنانی برا کنکور نداره… درست که تیزهوشانیا بیشتر قبول میشن ولی تلاش و پشتکار و ((انتخاب راه درست)) خیلی خیلی مهمتره!
اگه گول تبلیغات و حاشیه ها رو نخوری و اشتباهات رو پیدا کنی مطمئن باش قبول میشی ? (clap)
داستانتم خیلی قشنگ بود

0 ❤️

544666
2016-06-13 08:04:58 +0430 +0430

داستانت خوب بود افرین.
عزیز من کی گفته تیزهوشانی ها قبول میشن؟! من راهنمایی و دبیرستان تیزهوشان بودم. دبیرستان رفتم رشته انسانی و چون طرفدار کمی داشت 14 نفر توی یک کلاس بودیم. توی این 14 تا من ادبیات نمایشی تهران قبول شدم(بعدا به دلایلی مجبور به انصراف شدم و دوباره کنکور دادم و روانشناسی قبول شدم). 2،3 نفر حقوق جاهای مختلف. 1،2 نفر روانشناسی. حدودا هشت نفر دیگه الان یا بیکارن، یا معتاد شدن یا تو زندانن.
اتفاقا چیزی که الان توی جامعه میبینم بیشتری معتاد های ما از تیزهوشان میان بیرون. افرادی که میلی به خوندن ندارن و به خاطر فشار خانواده چند سال قبل قبول شدن و الان زیر این فشار له میشن و به سمت مواد میرن. من الان برادر کوچیکم 18 سالشه و تیزهوشانه. چیزی که من میبینم دیگه همون حس رقابت هم توشون نیست. بیا مشهد جلوی دبیرستان هاشمی نژاد که قبولی های کنکورش عجیب خوبن وایسا. ببین چند تا سیگاری توشون هست؟ اینی که میبینی همش میگن قبولی ها مال تیزهوشانه تبلیغه! تبلیغ برای اینکه مدرسه دولتی هاشمی نژاد 12میلیون شهریه بگیره! تازه این رقم بدون احتساب کلاس های مازاده. حالا بزرگ تر بشی میفهمی جریان چیه!

0 ❤️

544671
2016-06-13 10:26:57 +0430 +0430

داداش ناموسا قسمت بعدو بنویس 😢

0 ❤️

544696
2016-06-13 19:26:22 +0430 +0430

سلام آرمین جان . در مورد داستان اولت هم نطر داده بودم همون طور که گفته بودم خیلی خوب مینویسی و گفته بودم که ادامه بده و منتظر ادامه داستانت هم بودم و خیلی خوب بود بازم این ادامه داستان . منم پشت کنکوری ام یه مدته از درس زده شدم نمیدونم چرا !! هوش بالایی دارم ولی نمیدونم چرا کم آوردم!! من تو این سایت به دنبال داستان و عکس و… سکسی نمیام یه گاه و گداری میام چون بعضی موقع ها میبینم همچین داستان های قشنگ و زیبایی هست رو میخونم . واست التماس دعا دارم . ببینم که چی میشه این کنکور هم 😢

0 ❤️

544708
2016-06-13 20:56:52 +0430 +0430

داستان قشنگی بود…تا آخرش دنبال کردم.والا راستش ریاد وضعیتتونو درک نمیکنم که بخوام نظری هم بدم!زمان ما کنکور بود ولی فقط بخاطر قبول شدن میرفتیم نه واسه رتبه های بالا…من خودم شدیدا علاقه به مهندسی شهرسازی داشتم که بخاطر فشار خانواده چون بقیه هم دوره ای هام قبول شده بودن زدم دانشگاه امام علی…مهندسی دفاعی.متاسفانه فشار خانواده ها آینده شخص رو جوری رقم میزنه که خودش دوست نداره…خدا به همراهت جوون.

0 ❤️

544714
2016-06-13 23:04:31 +0430 +0430

یعنی دختره بدون تا تو گفتی عاشقتم روز بعد اومد خونتون (hypnotized) قسمتای قبل و نخوندم ولی این قسمت که چنگی به دل نمیزنه… تا اونجایی ام که من کتابخونه رفتم چنان تدابیر شدید امنیتی میبینن که ادم حتی یه جنس مخالف از 10کیلومتری اونجا نمیبینه حالا تو با دختره هر روز مشکلات درسی بحث زندگی میکردی (dash) جای آف بوی عزیز تو نظرات خالیه واقعا

0 ❤️

544744
2016-06-14 08:28:16 +0430 +0430
NA

سلام
خیلی خیلی ممنونم از ابراز علاقتون و محبتی که نسبت به منو این داستان داشتین…وقتی اینجوری حرف میزنم احساس میکنم علیخانیم ? …از اونایی که با من همدردی کردن و دعام کردن بسیار بسیار مرسی!
کامنتا:

Mamooshiعزیز از نظرت تو قسمت قبل خیلی روحیه گرفتم…این داستان که تموم شد ولی سعی میکنم بعد کنکور داستانایی بهتر و البته بازم نزدیک به واقعیت بنویسم…ممنون ?

Nazi-khanoomعزیز…مرسی از دیدگاه نقدگونه ت…به نظرم جذابیت این چنین داستانا تو هندی بودنو سبک بالیوودیشه ?..همچنین منتظر ادامه داستانات هستم ?

Arad_SMمرسی…چون درگیر درس و مشقم(!)نتونستم خیلی وقت بزارم…ایشالا تو داستانای بعدی جبران میکنم

Mehdi98zedعزیز…از اینکه از اول راه حمایت کردی ممنون…منم برات آرزوی موفقیت میکنم

Marde_tanhaهمین که میگی تیزهوشانیا بیشتر قبول میشن خودش آب پاکیه بر حرفای من(!)…خوشحالم از داستان خوشت اومده

sexiroگرامی…تو هم داستانارو خوندی هم نظر دادی هم لایک کردی(البته این آخری رو امیدوارم)…مرسی از همراهیت ?

و اما najvaaخانوم…اولا رشته تجربی با انسانی خیلی خیلی فرق داره…وقتی بیشتر از 400هزار نفر داوطلب تجربی داریم و حدود 100هزار نفر داوطلب انسانی میفهمیم که تجربی خیلی سخت تره اوضاعش…حالا این خودش بماند که دانش آموزایی که زرنگ ترن میان تجربی ،این تقریبا یه قانون ناننوشتس که خیلیا بهش معتقدن…من میتونم یه مثال ساده برات بزنم:شما بیا مدرسه شهید مدنی تبریز اونوخت بپرسی بهت میگن از 90 نفر دانش آموز تجربی 80 نفرشون پزشکی و دندان و دارو تو سراسری میخونن…البته من بعد از دانشگاهو نمیدونم چون اطلاعاتی راجع بهش ندارم…به هر حال ممنون از نظرت و خوشحالم که از داستان خوشت اومده ?

Mammadmjاز ابراز علاقت متشکرم…ایشالا داستانای جدید…دمت گرم ?

Miladmvpعزیز…بعله کامنتتو یادمه و جوابشم دادم حتی…میدونم در حد مشاورای پولکی نیستم(هر چند به نظرم اونام چیزی بلد نیستن جز پول گرفتن)ولی میخوام بهت یه چیزی بگم که شاید امیدت به درس خوندن بازم برگشت…من سال پیش حدودا فقط یه ماه آخرو جدی خوندم و رتبم شد 7500…این یه ماه آخر خیییلیا ناامید میشن و درسو میزارن کنار…من مطمنم که این آخرا رو به قول ابوالفضل جنگی بخونی نتیجه خوبی میگیری مخصوصا تو که میگی از قبل میخوندی…موفق باشی ?

Problemsolverعزیز…خوشحالم از داستان خوشت اومده…فشار خانوادم که خودش کاسه داغ تر از آشه…نمیخام زیاد بهش بپردازم که اینجا رو تبدیل کنم به کلاس مشاوره…ولی مرسی از حمایتت و از اینکه از اول داستانو خوندی…موفق باشی

The_bigخیلی عذر میخوام که نتونستم انتظاراتو برآورده کنم…شاید اگه داستانو از اول میخوندی اینجوری برات نامفهوم نبود…ولی بازم متشکر

و اما سخن آخر!همونطور که گفتم شخصیت آرمین شخصیتیه که درظاهر خیلی شاده و خیلیم با بقیه شوخی میکنه ولی تو خودش خیلی خیلی بیشتر غمگینه…مطمنم ما ها تو واقعیتم خیلی از این مدل آدما میشناسیم…کاش بخاطر حس همنوع بودنمون به اونا توجه بیشتری کنیم…یادمون نره باید خوب باشیم تا انتظار خوبی دیدنو داشته باشیم نه برعکس…تا بعد کنکور شما رو به منان (!) میسپارم!

0 ❤️

544904
2016-06-15 06:08:26 +0430 +0430

خب گفتم که معمولا… چون جو درسخونه و از بچگی تو فکر درس بودن. اما تو همونا هم معتاد و … زیاد در میاد
هرکسی میخواد قبول بشه باید تلاشش رو زیاد کنه و پشتکار داشته باشه و جا نزنه، حالا هرکی میخواد باشه
مشاوره خوب هم خیلی تاثیر داره تو موفقیت، حالا چه کسی که قبلا شرکت کرده بهت مشاوره بده چه کسی که به عنوان مشاور کار میکنه
تو شهر ما که کلا 2-3 تا مشاور خوب هست اما الان تو سایتای مختلف مطالب مشاوره ای خوبی وجود داره

0 ❤️

545067
2016-06-16 13:49:59 +0430 +0430
NA

marde tanhaبهتره راجع بهش بحث نکنیم تا کار به دعوا نکشیده!!!

Sepehrمرسی از حمایتت و خیلی خوشحالم از اینکه خوشت اومده موفق باشی!!

0 ❤️

545870
2016-06-23 02:31:45 +0430 +0430

بی خیال داداش دعوا چرا؟! ?
ایشالا موفق باشین ? (clap)

0 ❤️