پنجشنبه در معراج

1396/08/10

چند سالی بودکه مشکلم حادتر شده بود… هیچی نباشه فکر کنم خیلی از مردای ایرانی این مشکلو دارن…لعنت به این زود انزالی… هیچ رقمه روم نمیشد به کسی چیزی بگم. تو بازار همه میشناختنم. تنها کسی که محرم رازم بود ، حاجی مستوفی بود. الانه بهش میگن افسرده، گمونم منم افسرده شده بودم. دل و دماغ کاری نداشتم ، بی حوصله نشسته بودم که شاگرد حاجی دوون دوون اومد تو حجره که حاجی سلام رسوند و گفت یه تک پا برم پیشش! بعد زودی رفت ! صلاة ظهر بود ، دلشوره داشتم ! حاجی چیکارم داشت ؟ بعد نماز تو راه برگشت از مسجد رفتم پیشش . سلام و احوال پرسی که کردیم گفت بابت بار قبلی که بهش دادم منفعت خوبی کرده و به شکرانه اش آخر هفته تو باغ یه ضیافت خودمونی گرفته ! انتهای صحبتش اضافه کرد بجز من دو سه نفر یگه از بازاریا هستن ، هر چی گفتم کیا گفت خودت میای میبینی ! همه خودی هستن. قبلاً با حاجی باغش رفته بودم، یه زن بیوه بد ترکیب هم آورده بود که ترتیبشو بدم ، با دیدنش یه ذره میلی هم که داشتم از بین رفت … میگفت میدونم سری پیش پسندت نشد، حق هم داری ! اما این سری جبران میکنم ، امتحانشو پس داده ، خاطرت جمع ! القصه روز موعود رسید و راهی شدم … دیر تر از همه رسیدم ، ولی به موقع رسیدم. بساط افیون به راه بود و دوستان مشغول ! به به ، چه دوستانی جمع بودند ! سیفی اونجا چیکار میکرد؟ خیلی ‌وقت بود ندیده بودمش، فکر میکردم تا الان باید مرده باشه ! بگذریم، وافور و دست گرفتم و کام عمیقی گرفتم … حال خوبی بود … عمارت وسط باغ همیشه برای من حال خوبی داشت، جیک جیک پرنده های رو درخت و نسیم خنک همیشه دلچسب بود. حاجی سر صحبت ر‌و باز کرد و اشاره کرد به پله ها که هر کی میخواد از نعمات بهشت بهره ببره بسم ا… ، حوری بهشتی بالا منتظرشه ! به شوخی گفتم آقای سیفی احترام بزرگتر واجبه، شما بفرمایید ! همه خندیدن و سیفی پاشد رفت بالا ، زیاد طول نکشید که برگشت ، شاید ربع ساعت شد شاید کمتر … دوست داشتم ببینم چیکار میکنه، شک ندارم ده دقیقه مشغول درآوردن و پوشیدن شلوارش بوده … نیازمند رو کرد به آقایی که نمیشناختم و گفت برو بالا من دارم میکشم ! از حاجی پرسیدم کیه ؟ گفت دومادشه ، مشکل داره … پیگیرش نشدم . شیرین میزد. تو کیف نشئگی بودیم که مردک خمیازه کشان اومد پایین ! خیلی زود بود ، فکر کنم نپسندیده بود. کمی توی ذوقم خورد… نیازمند که کت و شلوارشو آویزون کرده بود و با لباس راحتی سر بساط بود ته مونده چای استکانیشو سر کشید و پاشد ، منتظر بودم تعارفی هم به من بزنه که بفرمایید بالا !! تو همین فکر بودم که گفت عذر تقصیر دارم، باید عصری مراسمی باشیم باید عجله کنیم، قربون رو صدا کرد ، ازش یه کاسه آب طلب کرد ، پیرمرد باغبون آب رو بهش داد و رفت !
چشمم به نیازمند بود که پله ها رو یکی یکی بالا میرفت ! نزدیک به نیم ساعت ، سه ربع میشد که خبری ازش نبود ، به حاجی گفتم چیزیش نشده باشه؟ گفت نه ، طبیعیه ! مرتیکه خودشو با تریاک خفه کرده حالاحالاها کار داره ! هنوز حرفش تموم نشده بود که جمال نیازمند هویدا شد و معلوم بود زیاد تلاش کرده، با دستمال عرق روی پیشونیشو پاک میکرد و نزدیک ما میشد. به دامادش گفت که حاضر شو بریم، و خودش وسط عمارت ولو شد. نوبت من بود ، حاجی رو نگاه کردم گفت برو بالا ، گفتم شما ؟ گفت صرف شده !
پله ها رو رفتم بالا ، دیدم یه لعبت ، سیمین تن ، مشکین گیسو ، کنار پنجره ایستاده و انگار داره چیزی رو میپاد ! گلومو صاف کردم ، متوجهم شد و برگشت سر جاش. یه تشک وسط اتاق پهن بود ، بوی نا مطبوعی میومد ، در هم بود ! نمیشد تشخیص داد چیه ! گفت منتظرم ، نگاهم به تن بلورینش دوخته شده بود و محو تماشای سینه هاش بودم. موهاش روی دوشش بود و تا روی سینه اش ریخته بود. رونهای گوشتی و ساق شهوت انگیزی داشت. به خودم اومدم دیدم با بهت نگاهم میکنه ، پرسید منتظر چی هستی؟ گفتم من کاری باهات نمیکنم، فقط همیجور بایست نگاهت کنم. پوزخندی زد و گفت امروز مارو ببین ! محو تماشا بودم ، میدونستم به محض اینکه دستش به آلتم بخوره تمومه، واسه همین توی تصوراتم داشتم ازش لذت میبردم. داشتم تنشو میلیسیدم و خودمو بهش میمالیدم ! صداش رشته افکارمو پاره کرد که گفت میشه بنشینم ؟ خسته شدم! گفتم دراز بکش… طاق باز روی تشک دراز کشید ، امتداد ساق پاش منتهی به شرمگاهش بود که کمی قرمز شده بود … تصورش داشت بیهوشم میکرد… خودمو روش تصور کردم که دارم محکم میکوبمش… به خودم ا‌ومدم شلوارم خیس شده بود … ارضا شده بودم ، خجالت کشیدم. فهمیده بود ! بیشتر خجالت زده شدم که فهمیده! گفتم به کسی چیزی نگو، با سرش تایید کرد . سرمو انداختم پایین ‌ و پله هارو برگشتم …

اقتباس از داستان ‌پنجره

نوشته: Ardalan


👍 18
👎 0
3156 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

660469
2017-11-01 21:32:18 +0330 +0330

مرز های زود انزالی جا به جا شد با این داستان!

2 ❤️

660470
2017-11-01 21:35:37 +0330 +0330

با این حساب شما میشی دوست پسر نویسنده داستان پنجره… :)
قشنگ بود،تا حالا شده یه داستان از سه زاویه دید گوناگون.
لایک

1 ❤️

660514
2017-11-01 22:58:07 +0330 +0330

چه جالب پس اردلان هم از دیدگاه خودش نوشت چه چالش جذابی بود لایک

1 ❤️

660546
2017-11-02 04:05:15 +0330 +0330

میشه گفت جالبه این داستان تا الان سه تا راوی داشته بد نیست هر بار از دید یکی از شخصیت های داستان روایت میکنه.

1 ❤️

660551
2017-11-02 04:30:42 +0330 +0330
NA

عخی،طفلکی

1 ❤️

660558
2017-11-02 05:22:51 +0330 +0330

خیلی دلم میخواد یکی رو بکنم، بعد داستان رو از زبون اون بخونم… جالب بود… البته زودانزال نیستم و بعضا از کردن به گایش میرسم

1 ❤️

660559
2017-11-02 05:25:42 +0330 +0330

عذر تقصیر دارم بابت پایان عجله ای…
با گوشی تایپ کردم داستان رو ، بیش از این یارای نوشتنم نبود.
امیدوارم مورد پسند بوده باشه

1 ❤️

660612
2017-11-02 14:05:22 +0330 +0330

ببخشيد غير از پنجره اسم اونيكي داستان يا اونيكي ديدگاه رو ميگين لطفا

1 ❤️

660622
2017-11-02 16:53:36 +0330 +0330

خوب بود حال کردم ولی با اون همه ترکاکی که زدی بعیده اینقدر زود

1 ❤️

660634
2017-11-02 18:56:47 +0330 +0330

باقی داستان کجاس

1 ❤️

660665
2017-11-02 21:18:50 +0330 +0330

اگر کسی هرچقدر زود انزال باشه اگر بافوری بکشه کمه کم پنج دقیقه باید تلمبه بزنه تا ارضا بشه نه با نگاه کردن, یک کم دور از واقعیت بود من خودم یک بار بافوری زدم البته یک بار برای همیشه دست کم ده پانزده دقیقه تلمبه شدید زدم تا آبم اومد اما درک نمیکنم کسی بافوری بزنه و با نگاه کردن و جلق فکری ارضا بشه!

0 ❤️

660772
2017-11-03 12:44:20 +0330 +0330

داستان اصلی پنجره
اقتباس اول : آیینه های روبرو
اقتباس دوم : پنجشنبه در معراج

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها