با پرس و جو، اتاق حراست رو پیدا کردم. چادرم رو مرتب کردم و در اتاق رو زدم. یک صدایی گفت: چند دقیقه صبر کنید.
یک قدم از در فاصله گرفتم. هر کَسی از کنارم رد میشد، یک جور خاص نگاهم میکرد. یکی از هم کلاسیهام، من رو شناخت و گفت: همهاش یک ماهه اومدی، اینجا چیکار میکنی؟
از لحنش جا خوردم و در جوابش گفتم: نمیدونم، فقط به من گفتن که بیام دفتر حراست. خبر ندارم که علتش چیه.
چهرهی همکلاسیام متعجب شد. حرف دیگهای نزد و رفت. بعد از چند دقیقه، درِ اتاق باز شد. یک دانشجو از دفتر حراست خارج شد و گفت: خانم سلحشور گفت که بری داخل.
کمی استرس داشتم و با قدمهای آهسته وارد دفتر شدم. تصور ذهنیام این بود که مسئول حراست، باید یک آقای مسن و چاق با محاسن سفید باشه. اما پشت میز ریاست حراست، یک خانم نسبتا جوان که میخورد نهایتا چهل سالش باشه، نشسته بود. نگاه جدیای داشت و با یک لحن محکم گفت: بگیر بشین.
آب دهنم رو قورت دادم و نشستم. خانم سلحشور پروندهی جلوی میزش رو باز کرد. کمی خوند و گفت: مهدیس خالقی فرزند محمد و ساکن تهران، درسته؟
+بله درسته خانم.
-تحصیلات و شغل و پدر و مادرت؟
+داخل فرم اطلاعات، نوشتم خانم.
خانم سلحشور از بالای عینکش به من نگاه کرد و گفت: تحصیلات و شغل پدر و مادرت؟
+پدرم سواد ابتدایی داشت و بَنّا بود. البته فوت شده. مادرم هم سواد آنچنانی نداره و خانه داره.
سر خانم سلحشور دوباره رفت توی پروندهی روی میزش. استرسم بیشتر شد و گفتم: من کاری کردم خانم؟
خانم سلحشور جوابی به من نداد. دوباره تکرار کردم: من کار بدی کردم خانم؟
خانم سلحشور همچنان مشغول نگاه کردن به پرونده بود. تو همون حالت گفت: اینجا فقط من سوال میپرسم و شما هم فقط سوالهای من رو جواب میدی.
به خاطر جواب و لحن سردش، خورد توی ذوقم و گفتم: چَشم، معذرت میخوام.
بعد از چند دقیقه، خانم سلحشور پروندهی روی میزش رو بست. کامل به صندلیاش تکیه داد. به من نگاه کرد و گفت: من به غیر از ریاست حراست، مسئول نظارت بر انضباط خوابگاههای دانشگاه هم هستم. به من گزارش دادن که شما با هم اتاقیهات درگیر شدی براشون مزاحمت ایجاد کردی.
چشمهام از تعجب گرد شد و گفتم: من درگیر شدم خانم؟! یا اونا که همهاش دارن من رو اذیت میکنن؟ شب و روز کارشون اینه که حجاب و چادر و پوشش من رو مسخره کنن. فکر کنم این من باشم که باید از…
خانم سلحشور حرفم رو قطع کرد و گفت: از شما سوال پرسیدم؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه، ببخشید.
خانم سلحشور با یک انگشت، عینکش رو بالا برد و گفت: پنج نفر توی یک اتاق هستین و سه نفرشون از دست تو شاکی هستن و گزارش کردن. اگه یک یا دو نفر بودن، موضوع رو جدی نمیگرفتم، اما در شرایط فعلی، تکلیف کاملا روشنه. چارهای ندارم و به خاطر نظم داخل خوابگاه، مجبورم شما رو از خوابگاه اخراج کنم. البته قبلش باید با مادرت تماس بگیرم تا در جریان قرار بگیره.
شوکه شدم و چیزی که میشنیدم رو باور نمیکردم. بغض کردم و گفتم: به خدا من مقصر نیستم خانم. از همون هفتهی اول این سه نفر من رو اذیت کردن. همیشه مزاحم من هستن و محجبه بودنم رو مسخره میکنن. شاید چون فکر میکنن سال دومی هستن، باید بهم زور بگن. من حتی یک بار هم باهاشون درگیر نشدم و توی این یک ماه فقط سکوت کردم.
خانم سلحشور با خونسردی گفت: شما اینقدر ادب و شعور نداری که احترام من رو نگه داری. تاکید کردم که در حضور من تا ازت سوال نپرسیدم، حرفی نزنی. کاملا مشخصه که چه دختر یاغی و سرکشی هستی. حالا توقع داری باور کنم که در برابر اکثر هم اتاقیهات، مقصر نیستی؟
بغضم ترکید. گریهام گرفت و گفتم: به خدا من مقصر نیستم خانم. توی عمرم یک بار هم با کَسی درگیر نشدم. من اصلا بلد نیستم یاغی باشم خانم. یکی از هم اتاقیهام به اسم نفیسه شاهده که من اصلا مقصر نیستم. تو رو خدا ازش بخوایین که بیاد و شهادت بده.
خانم سلحشور به حرفهام توجه نکرد. گوشی تلفن روی میزش رو برداشت و گفت: شمارهی خونهات همینیه که توی پرونده نوشته شده؟
شدت گریهام بیشتر شد. ایستادم و گفتم: خانم تو رو خدا به مامانم زنگ نزنین. ازتون خواهش میکنم. اگه بهش زنگ بزنین، دیگه هیچ وقت نمیتونم بیام دانشگاه. بهتون التماس میکنم خانم. این همه سال زحمت کشیدم که پزشکی قبول بشم. خواهش میکنم آینده من رو خراب نکنین خانم. به پاتون میفتم خانم. اگه زنگ بزنین…
خانم سلحشور با اشارهی دستش بهم فهموند که دیگه حرف نزنم. به صندلی اشاره کرد و گفت: بگیر بشین و اینقدر سر و صدا نکن.
داشتم از دلشوره و استرس جون به لب میشدم. گریه کنان نشستم و انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. خانم سلحشور گوشی تلفن رو گذاشت روی گوشش. دستش رو هم برد به سمت دکمههای تلفن اما چند ثانیه مکث کرد و گفت: چرا اینقدر نگران تماس من با مادرت هستی؟
هق هق گریه اجازه نمیداد که خوب حرف بزنم. سعی کردم کمتر هق هق کنم و گفتم: چون خانوادهام و مخصوصا مادر و برادر بزرگ ترم، مخالف این بودن که من توی یک شهر غریب، برم دانشگاه. به هزار بدبختی و با واسطهی عموم راضی شدن. اگه شما زنگ بزنی، همین فردا میان و من رو بر میگردونن.
خانم سلحشور چند ثانیه به من نگاه کرد. یک نفس عمیق کشید و بدون اینکه شماره بگیره، گوشی تلفن رو گذاشت سر جاش و گفت: من عادت ندارم که به کَسی فرصت دوباره بدم اما اینبار چون امکان داره از درس خوندن محروم بشی، ازت میگذرم.
چند لحظه قبل دوست داشتم بمیرم و با جملهی آخر خانم سلحشور، انگار دنیا رو به من دادن. همچنان هق هق میکردم و گفتم: ممنونم خانم. یک دنیا ممنون.
-اما چند تا شرط داره.
+چَشم هر چی که شما بگی قبوله.
-اول اینکه باید تعهد کتبی بدی تا دیگه توی خوابگاه یاغیگری نکنی. دوم اینکه دیگه نمیتونی توی اون اتاق بمونی. با مسئول خوابگاهت، صحبت میکنم تا تو رو بفرسته توی یک اتاق دیگه. سوم اینکه سری بعد اگه دردسر درست کردی، درجا به مادرت زنگ میزنم. اگه این سه شرط رو قبول میکنی، یک فرصت دیگه بهت میدم. اما اگه قراره دوباره با من بحث کنی و منکر کار اشتباهت بشی، بیشتر از این حوصله ندارم و مجبورم با مادرت تماس بگیرم.
چند لحظه مکث کردم و گفتم: چَشم خانم، هر چی شما بگی، دیگه بحث نمیکنم.
خانم سلحشور وادارم کرد تا با دست خط خودم، یک تهعدنامه بنویسم و پایینش رو امضا و اثر انگشت بزنم. برگهی تعهد من رو گذاشت توی کشوی میزش و گفت: الان مستقیم میری پیش خانم کارگر، مسئول خوابگاهت. تا تو برسی پیشش، باهاش هماهنگ میکنم. دیگه صلاح نیست که توی اتاق خودت باشی. اما یادت باشه که سری بعد، دیگه خبری از گذشت نیست.
اینقدر استرس وارد بدنم شده بود که احساس کردم توان ایستادن و راه رفتن ندارم. خواستم بِایستم که خانم سلحشور متوجه شد و گفت: چرا رنگت پریده؟ فشارت افتاد؟
+بله خانم، فشار من همیشه پایینه.
خانم سلحشور زنگ آبدارچی رو زد. بعد از چند لحظه، یک آقای قد بلند میانسال وارد دفتر شد و گفت: امرتون خانم.
خانم سلحشور گفت: یک لیوان آب قند بیار.
آبدارچی رفت و چند دقیقه بعد با یک لیوان آب قند برگشت. نصف لیوان آب قند رو خوردم و حالم کمی بهتر شد. از دفتر خانم سلحشور خارج شدم. با همون حال بدم و با پای پیاده، خودم رو به خوابگاه رسوندم. ساختمان و محوطه خوابگاه دختران، انتهای دانشگاه بود. یک کیسوک نگهبانی، ورودی محوطه وجود داشت که فقط دخترها اجازه ورود داشتن. محوطه مخصوص دختران بود و با دیوار از بقیه دانشگاه جدا میشد. دفتر خانم کارگر هم دقیقا ورودی ساختمان خوابگاه بود که همراه یک خانم جوان، مسئولیت خوابگاه رو به عهده داشتن. یک راست رفتم دفتر خانم کارگر و گفتم: من رو خانم سلحشور فرستاده.
خانم کارگر با یک لحن طلبکارانه گفت: بذار دو روز بگذره و بعد این همه دور بردار بچه.
جوابی نداشتم که به خانم کارگر بدم. از دفترش خارج شد و گفت: دنبالم بیا.
وقتی متوجه شدم که میخواد من رو ببره طبقهی چهارم، تعجب کردم و گفتم: خانم اینجا طبقهی انترنهاست.
خانم کارگر بدون اینکه به من نگاه کنه و با یک لحن جدی گفت: همهی اتاق ها پر شده و جا نیست. خانم سلحشور هم تاکید کرد که حتما باید اتاقت رو عوض کنم. اگه مشکلی داری، برو پیش خانم سلحشور.
یک نفس عمیق کشیدم و دیگه حرفی نزدم. وارد راهروی طبقهی چهارم شدیم. خانم کارگر رفت به سمت انتهای راهرو و درِ اتاق آخر رو زد. بعد از چند دقیقه، یک دختر مو طلایی و لاغر و با پوست خیلی سفید، در رو باز کرد. خانم کارگر به من اشاره کرد و رو به دختره گفت: این دختر از بچههای سال اول علوم پایهاست. امسال میاد اتاق شما.
دختر مو طلایی بدون مکث گفت: ما جا نداریم.
خانم کارگر گفت: ظرفیت اتاق شما پنج نفره اما سه نفر بیشتر نیستین.
دختر مو طلایی یک نگاه به سر تا پای من انداخت و گفت: واسه این چُسترم سال اولی جا نداریم. مگه خودشون لونه ندارن؟
خانم کارگر یک پوف طولانی کرد و گفت: یک موردی پیش اومده و خانم سلحشور از من خواست که اتاقش رو عوض کنم. غیر از اتاق شما، هیچ جای خالی دیگهای نداریم.
دختر مو طلایی خواست حرف بزنه که یک دختر دیگه اومد دم در و گفت: دهن ما رو سرویس کردی خانم کارگر. هر هفته یکی رو میاری و میگی که فقط اتاق شما جا داره.
خانم کارگر اخم کرد و گفت: اولا که درست حرف بزن. دوما بیا خودت لیست همه اتاقها رو ببین. اگه جا پیدا کردی، من دیگه این دور و ورا پیدام نمیشه.
دختره به موهای مشکیاش یک تِل قرمز زده بود. از دختر مو طلاییه قد بلند تر و بدنش تو پُر تر بود. یک تاپ و شورت مشکی تنش کرده بود و اصلا خجالت نمیکشید که با اون وضع جلوی خانم کارگر ایستاده. یک نگاه به من انداخت و رو به خانم کارگر گفت: تا یکی رو تو پاچهمون نکنی، ولکن نیستی. اگه یک بار، فقط یک بار بره تو مخم، از بالکن همینجا پرتش میکنم پایین.
خانم کارگر رو به من گفت: برو وسایلت رو بردار و بیا اینجا. فقط یادت باشه که دیگه شر به پا نکنی.
وقتی وارد اتاق شدم تا وسایلم رو بردارم، نفیسه اومد سمت من و با تعجب گفت: چرا داری وسیله جمع میکنی؟!
ترسیدم که اگه جلوی بقیه به نفیسه جواب بدم، شر به پا بشه. مشغول جمع کردن وسایلم شدم و رو به نفیسه گفتم: دارم اتاقم رو عوض میکنم. میشه لطفا کمک کنی وسایلم رو ببرم؟
توی راه پلهها جریان رو برای نفیسه تعریف کردم. نفیسه تعجب کرد و باورش نمیشد که من محکوم شده باشم. توی پاگرد جلوی من رو گرفت و گفت: تو نباید کوتاه میاومدی. چرا تعهد دادی؟
+داشت به مامانم زنگ میزد.
-خب میزد. تو هیچ تقصیری نداشتی. من که شاهدم. این یک ماه فقط این عوضیا بودن که تو رو اذیت کردن. از اولش هم حس خوبی نداشتم که با این سال دومیها، هم اتاقی بشم.
+با تو که کاری ندارن. گیرشون من بودم که دارم میرم. اگه شهادت میدادی، با تو هم لج میشدن.
نفیسه رفت توی فکر و گفت: برای من هم عجیبه. خب من هم چادری هستم. چرا فقط به تو گیر میدادن؟!
-مهم نیست نفیسه، فعلا که از دستشون خلاص شدم.
انگار نفیسه متوجه شرایط بد روانیام شد و بحث رو ادامه نداد. با کمک نفیسه کل وسایلم رو گذاشتم جلوی درِ اتاق جدیدم. همهاش یک ماه از آشنایی من و نفیسه میگذشت و دوستی صمیمی نداشتیم و فقط سه طبقه بینمون فاصله افتاده بود اما نفیسه جوری ناراحت شد که انگار یک عمر با هم دوست بودیم و قرار بود برای همیشه از هم جدا بشیم.
درِ اتاق رو زدم و دختر مو طلایی در رو باز کرد. اینبار که کمی بیشتر دقت کردم، متوجه شدم که رنگ طلایی موهاش و رنگ آبی چشمهاش، برای خودشه و چهرهاش دقیقا شبیه اروپاییهاست. توی دلم کنجکاو شدم که اهل کجای ایران میتونه باشه. یک نگاه به وسایلم انداخت و گفت: خوبه زیاد وسیله نداری، بیارشون تو.
وقتی وارد اتاق شدم، تعجب کردم. اینقدر اتاقشون مرتب و مجهز و تمیز بود که شوکه شدم. اصلا قابل مقایسه با اتاق قبلیام نبود. چهار تا تخت، چهار گوشهی اتاق گذاشته بودن که روی یکیاش پر از کتاب و دفتر بود. دختر تِل قرمزی توی بالکن بود و داشت بیرون رو تماشا میکرد. وسایلم رو آوردم داخل اتاق و نمیدونستم چی باید بگم یا چیکار باید بکنم. خواستم از دختر مو طلایی سوال بپرسم که درِ اتاق باز شد. یک دختر دیگه با لباس بیرونی وارد اتاق شد. من رو که دید، سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: کارگر آخرش یکی رو فرو کرد؟
دختر مو طلایی پوزخند زد و گفت: جوجه سال اولی هم فرو کرد.
دختر تازه وارد، شال روی سرش رو برداشت. با دقت بیشتری من رو ورانداز کرد و گفت: بچه کجایی؟
با یک لحن آروم گفتم: تهران.
مانتوش رو هم در آورد و گفت: کجاش؟
زیر مانتوش یک تاپ مغز پستهای و شلوار کتان سفید پوشیده بود. نکتهی جالب توجه، موهای خیلی بلندش بود که تا روی باسنش میرسید. مِش یخی موهاش هم نظرم رو جلب کرد. یک نگاه نا خواسته به اندام متناسب و موهای بلند و مش کردهاش کردم و گفتم: علی آباد.
دختر تازه وارد، پوزخند زد و گفت: به قیافه و تیپ داغونت میخورد که از در و دهاتای تهران باشی.
رو به دختر مو طلایی گفتم: وسایلم رو کجا باید بذارم؟
دختر تِل قرمز از توی بالکن اومد داخل اتاق. برام عجیب به نظر اومد که چطور توی این هوای نسبتا سرد پاییزی و با اون سر و وضع، توی بالکن بود. نشست روی یکی از تختها و تکیه داد به دیوار. با خونسردی رو به من گفت: اسم؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: مهدیس.
بدون اینکه پلک بزنه به چشمهام زل زد و گفت: قانون اول؛ خبرچینی و فضولی ممنوع. بفهمم یک کلمه از حرفهای داخل این اتاق رو جایی گفتی، فاتحهات خوندهاس. هر چی میبینی و میشنوی، همینجا چال میشه. قانون دوم؛ هیچ کدوم از دوستهات حق ندارن بیان اینجا. قانون سوم؛ چون چُستِرم سال اولی هستی و ما قبول کردیم که امسال رو با توی جوجه هم اتاق بشیم، تا اطلاع ثانوی، غذا پختن و شستن ظرفها و نظافت اتاق به عهدهی توعه. البته اکثرا ناهار رو توی غذاخوری دانشگاه میخوریم. قانون چهارم؛ وراجی و سر و صدا ممنوع. قانون پنجم و مهم ترینش؛ همه کاره این اتاق من هستم. هر موردی که مربوط به این اتاق باشه، باید با من هماهنگ کنی. هر سه تای ما انترن سال ششمی هستیم و به غیر امسال، یک سال دیگه هم مهمون اینجاییم. اگه دختر حرف گوش کنی باشی و ازت خوشم بیاد، سال بعد هم میتونی با ما باشی. اما اگه بزنی جاده خاکی، کمتر از یک هفته نسخهات رو میپیچم. فهمیدی یا نه؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: بله متوجه شدم.
دختر مو طلایی به خودش اشاره کرد و گفت: ژینا.
بعد به دختر مو بلند که تازه از بیرون اومده بود، اشاره کرد و گفت: لیلی.
بعد به دختر تِل قرمزی اشاره کرد و گفت: سحر.
یک لبخند زورکی زدم و گفتم: خوشبختم.
سحر به تختی که روش پر از کتاب و دفتر بود، اشاره کرد و گفت: همهی کتابها و دفترهاش رو بردار و مرتب بچین رو به روی کتابخونه. این تخت میشه جای خوابت. فعلا کتابهات رو بذار زیر تخت تا یک طبقه از کتابخونه رو برات خالی کنیم. یک قسمت از رگال لباس داخل کمد دیواری خالیه و میتونی لباسهات رو بذاری تو کمد. در ضمن لباس کثیف توی اتاق نبینم. هر بار رفتی حموم، باید لباس کثیفهات رو بشوری. توی رختکن حموم یک رخت آویز هست. میذاریش توی بالکن و لباسهات رو پهن میکنی روش. خشک که شد، سریع باید برش داری و رختآویز رو بذاری سر جاش. البته موقعهایی که بارون میاد، میتونی رختآویز رو بذاری جلوی شوفاژ. البته باید یک ملحفه زیرش پهن کنی تا فرش خیس نشه. شیرفهم شدی؟
رو به سحر گفتم: بله فهمیدم.
چادر و مانتوم رو درآوردم. اول از همه رو تختی و بالشت و دو تا پتوم رو گذاشتم روی تخت و بعدش مشغول جابجا کردن وسایلم شدم. سحر روی تختش نشسته بود و با دقت من رو زیر نظر داشت. همهی انرژیام رو گذاشته بودم تا حرکت اشتباهی نکنم و همین اول کار، بهونه دستشون ندم. وقتی کارم تموم شد، رو به سحر گفتم: میتونم امشب برم حموم و بعدش هم لباسهام رو بشورم؟
سحر به در سرویس اشاره کرد و گفت: قبلش دستشویی و حموم رو قشنگ بشور، بعد برو حموم.
کل سرویس حموم و دستشویی و توالت رو شستم. بعدش هم چادر و مانتو و لباسهای کثیفم رو شستم. مُچ دستهام اینقدر خسته شده بود و درد میکرد که توانی برای شستن موهام نداشتم. به هر سختی که بود، موهام رو شامپو زدم و شستم. توی همون رختکن حموم، خودم رو خشک کردم. شورت و سوتین پوشیدم و یک بلوز و دامن بلند تنم کردم. وقتی از حموم برگشتم، متوجه شدم که سفره شام وسط اتاق پهنه و همه شام خوردن و هیچی برای من نگه نداشتن. رختآویز رو گذاشتم توی بالکن و لباسهام رو روش پهن کردم. بالاخره میتونستم چند دقیقه بشینم و استراحت کنم. همینکه نشستم روی تخت، سحر به سفرهی شام اشاره کرد و گفت: مگه بهت نگفتم نظافت اتاق و شستن ظرفها با توعه؟
چند لحظه به سحر نگاه کردم و گفتم: چَشم.
بعدش بلند شدم و سفره رو جمع کردم. ظرفها رو بردم بیرون از اتاق، توی آشپزخونهی مرکزی طبقهی چهارم و شستم. برگشتم توی اتاق و ظرفها رو گذاشتم سر جاش و رو به سحر گفتم: میتونم استراحت کنم؟
سحر سرش توی گوشیاش بود و گفت: هر روز ظهر که از کلاس برگشتی، اتاق رو جارو میزنی.
یک نفس عمیق از سر خستگی کشیدم و گفتم: چَشم.
سحر از طریق اسپیکر کوچیکی که به گوشیاش وصل کرده بود، یک آهنگ خارجی پخش کرد. یکی از پتوهام رو پهن کردم روی تخت. روی پتو، رو تختیام رو پهن کردم. بالشتم رو گذاشتم روی تخت و خوابیدم. خودم رو مُچاله کردم و پتوی دیگهام رو کامل کشیدم روی بدن و سرم. به خاطر اتفاقهای داخل دفتر خانم سلحشور، همچنان بدنم پر از استرس و ترس بود. خستگی جسمی هم مزید بر علت شد و دچار یک سر درد شدید شدم. دوست داشتم بخوابم اما هر کاری میکردم، خوابم نمیبرد. همیشه عادت داشتم که در سکوت و توی تاریکی بخوابم، اما مشخص بود که بقیه به این زودی قصد خوابیدن ندارن. نا خواسته بغض کردم و گریهام گرفت. سعی کردم بیصدا گریه کنم و همهاش به خودم میگفتم: آخه چقدر من بد شانسم.
آخر شب شد و بالاخره بعد از دو ساعت، صدای موزیک رو قطع و چراغها رو خاموش کردن. همونطور که گریه میکردم، خوابم برد.
“هر چی میدویدم، به انتهای کوچه نمیرسیدم. در خونهمون جلوی روم بود اما هر کاری میکردم، دستم بهش نمیرسید. دیگه خسته شدم و توانی برای دویدن نداشتم. بالاخره بهم رسید و مُچ دستم رو گرفت. شروع کردم به جیغ زدن اما هیچ کَسی صدام رو نمیشنید. لباسهام رو توی تنم پاره کرد و وادارم کرد تا جلوش زانو بزنم. ازم خواست که کیرش رو توی دهنم بذارم و براش ساک بزنم. همچنان داشتم مقاومت میکردم که نگاهم به یک دختر بچه افتاد. چهره دختر بچه خیلی برام آشنا بود. انگشتش رو به علامت سکوت جلوی بینیاش گذاشت و بهم فهموند که دیگه جیغ نزنم و مقاومت نکنم. انگار اون دختر بچه میدونست که هیچ شانسی ندارم. اما برای آخرین بار خواستم شانسم رو امتحان کنم و سعی کردم که دوباره به سمت درِ خونه بدوم. اما همینکه به جلوی درِ خونه رسیدم، دختر بچه جلوم سبز شد. اجازه نداد که وارد خونه بشم و سرش رو به علامت منفی تکون داد و دوباره بهم فهموند که هیچ شانسی ندارم و باید تسلیم بشم. به چشمهای دختر بچه زل زدم. مطمئن شدم که شناختمش. دیگه انگیزهای برای فرار نداشتم. برگشتم و جلوی مَردی که دنبالم کرده بود زانو زدم. کیرش رو گرفتم توی دستهام و بعد از چند لحظه مکث، شروع کردم به ساک زدن. مَردی که داشتم براش ساک میزدم، به موهام چنگ زد و کیرش رو با ته فرو کرد توی دهن و حلقم. بعد از چند لحظه دیگه نمیتونستم نفس بکشم. حس کردم که میخواد خفهام کنه. هر چی به دستهاش چنگ میزدم فایده نداشت و کیرش رو با شدت بیشتری توی حلقم فرو میکرد.”
از خواب پریدم و به نفس نفس افتادم. انگار که به معنای واقعی داشتم خفه میشدم. یک نگاه به اطراف کردم و یادم اومد که کجا هستم. خوش شانس بودم که موقع خواب، جیغ نزده بودم و همین شب اول از خواب بیدارشون نکرده بودم. بعد از چند لحظه، دوباره چشمهام رو بستم. امیدوار بودم که اگه خوابم برد، دیگه کابوس نبینم.
صبح وقتی وارد کلاس شدم، نفیسه کنار من نشست و گفت: حالت خوبه مهدیس؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره خوبم.
نفیسه به من خیره شد و گفت: ظاهرت یک چیز دیگهای میگه.
جوابی به نفیسه ندادم و کتابم رو باز کردم. نفیسه کمی صندلیاش رو به من نزدیک تر کرد و گفت: تو حتی حریف سه تا سال دومی هم نشدی. چطوری میخوای با این هیولاهای انترن کنار بیایی؟
یک پوزخند خفیف زدم و گفتم: چیه توقع داری از خوابگاه فراری بشم؟ که بعدش مامانم بیاد و من رو از اینجا ببره؟
نفیسه بعد از کمی مکث، گفت: من فقط نگرانتم، همین.
یک ماه گذشت و موفق شدم تمام قوانین سختگیرانهی سحر رو مو به مو انجام بدم. همین باعث شده بود که دیگه کمتر روی من زوم بکنه و مثل اوایل بهم گیر نده. تونسته بودم با یک برنامه ریزی دقیق، هم به درسهام و هم به کارهای اتاق برسم. نفیسه تا حدودی فهمیده بود که چه شرایطی توی اتاقم دارم و سعی داشت با محبت و توجه، کمی به من کمک کنه. گاهی دوست نداشتم که بهم ترحم کنه اما گاهی به معنای واقعی به محبتش نیاز داشتم. بچههای انترن طبقهی چهارم، حجاب و پوشش من رو بیشتر از همه مسخره میکردن. نمیدونستم تا کِی میتونم این همه نگاه و طعنههای تحقیرآمیز رو تحمل کنم.
از کلاس عصر بر میگشتم. دیگه به پیاده روی بین دانشکده و خوابگاه عادت کرده بودم. تو حال و هوای خودم بودم که لیلی نزدیکم شد و یک تنهی محکم بهم زد و گفت: چه خبره بابا، غرق نشی جوجه جون.
دستم رو گذاشتم روی کتفم و گفتم: اصلا متوجه نشدم کِی بهم نزدیک شدی.
-از دانشکده که خارج شدی، من پشت سرت بودم. اصلا حواست نبود. حالا زیاد بهش فکر نکن. پسرا همهشون شبیه هم هستن. خودش میاد منتکشی.
لبخند زدم و گفتم: من دوست پسر ندارم.
لیلی اخم کرد و گفت: دروغ ممنوع.
+به خدا راست میگم.
-پس باهاش کلا کات کردی.
+من هیچ وقت دوست پسر نداشتم.
-یعنی باور کنم؟
+آخه برای چی بخوام دروغ بگم؟
-یعنی وسوسه هم نشدی که دوست پسر داشته باشی؟
تا حالا هیچ کَسی این سوال رو از من نپرسیده بود. کمی فکر کردم و گفتم: نمیدونم.
ورودی اصلی خوابگاه، ژینا با لباس بیرونی و یک کوله پشتی، جلومون ظاهر شد. از صحبتهاش با لیلی متوجه شدم که میخواد بره شهرستان. بعد از خداحافظی، چند قدم از ما جدا شد و برگشت و رو به لیلی گفت: طرف حسابی پخته، آماده خوردنه.
لیلی گفت: آره منم داشتم به همین فکر میکردم.
رو به لیلی گفتم: امشب ژینا شام درست کرده؟
لیلی زد زیر خنده و گفت: نه، منظورش یه چی دیگه بود.
وقتی وارد اتاق شدیم، چادر و مقنعه و مانتوم رو درآوردم و بلوز و دامن تنم کردم. لیلی مقنعهاش رو درآورد و نشست روی تخت و رفت توی گوشیاش. کتابهام رو مرتب کردم و رو به لیلی گفتم: امشب شام چی درست کنم؟
لیلی سرش رو از توی گوشیاش بالا آورد و گفت: سحر تو شهره، ساندویچ خریده.
سویشرت پوشیدم و رفتم توی بالکن. به سحر حق دادم که همیشه بیاد توی بالکن. چون منظرهی پاییزی محوطه خوابگاهمون، واقعا زیبا بود. نگاه کردن به این منظره زیبا، تنها نکتهی مثبت و روحیه بخش برای من محسوب میشد. غرق افکار خودم بودم و اصلا متوجه نشدم که سحر کِی وارد اتاق شد. وقتی فهمیدم که اومد داخل بالکن و گفت: میبینم که اینجا رو کشف کردی.
لبخند زدم و گفتم: اوایل وقتی میدیدم که شما تو این سرما، میایی تو بالکن، تعجب میکردم.
سحر شال روی سرش و مانتوش رو درآورده بود. یک شلوار جین سرمهای و یک تیشرت مشکی تنش بود. روی تیشرتش عکس یک اسکلت بود و زیر اسکلت نوشته بود: 666.
متوجه خط نگاهم شد و گفت: چیه از فرم سینههام خوشت اومده؟
خجالت کشیدم و گفتم: ببخشید، عکس روی تیشرت نظرم رو جلب کرد.
سحر کِش موهاش رو باز کرد. موهاش مثل من تا روی بازوهاش میرسید. اما موهای من، مشکی تر از موهای سحر بود. انگار متوجه خط نگاه من شد و گفت: چیه از موهام هم خوشت میاد؟
سرم رو چرخوندم به سمت منظرهی بیرون بالکن و جوابش رو ندادم. سحر یک قدم به من نزدیک شد و گفت: خانوادهات مذهبی هستن؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بیشتر از همه مامانم. بعدش هم برادر بزرگ ترم.
-خودت چی؟
کمی مکث کردم و گفتم: نمیدونم.
-همیشه با چادر هستی.
+عادته، وگرنه…
-وگرنه چی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: با چادر و بی چادر خیلی برام مهم نیست.
-حالا تو دانشکده دوست داری با چادر باشی، بحثش جداست. اما میتونی وقتی میری توی شهر، چادرت رو برداری. اینجا دیگه خبری از خانوادهات نیست که بهت گیر بدن.
هرگز به این فکر نکرده بودم که بدون چادر برم بیرون. انگار سحر فهمید و گفت: حتی تا حالا بهش فکر هم نکرده بودی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
-به نظرم کلا سلیقهات رو در مورد لباسهات عوض کن. اینطوری هیچ کَسی ازت خوشش نمیاد. الان مثلا این چیه که پوشیدی؟ رفتی تو بازار و گشاد ترین بلوز و دامن رو انتخاب کردی. حیف اندام به این خوبی نیست؟ آدمهای چاق و بیریخت لباس گشاد میپوشن تا مشخص نشه که چقدر زشتن. یکمی شیک بپوش. سعی کن تغییر کنی.
هرگز کَسی اینطور علنی بهم نگفته بود که لباس پوشیدنم ضایع است. سحر از بازوهام گرفت و من رو به سمت خودش چرخوند. صورتش رو اینقدر از نزدیک ندیده بودم. چشمهای قهوهایاش به صورت کشیدهاش میاومد. نگاهش جدی تر شد و گفت: تو این مدت ازت خوشم اومده. برام مهم نیست که بقیه مسخرهام کنن و بگن که یک دهاتی چادری کلاغ سیاه، هم اتاقی من شده. فقط دارم به خاطر خودت میگم. همه فکر میکنن چون اندامت ایراد داره، لباسهای گشاد میپوشی.
یاد دو ماه گذشته افتادم. تمام تمسخرها و طعنههای تحقیر کننده اومد جلوی چشمم. نا خواسته بغض کردم و گفتم: خسته شدم بسکه مسخرهام کردن. آخه مگه گناه من چیه؟ چون فقط چادری هستم؟
-چون هم رنگ جماعت نیستی. داری بر خلاف جهت آب شنا میکنی. من و لیلی و ژینا هم نمیتونیم با همه درگیر بشیم که چرا هم اتاقیمون رو مسخره میکنن.
بغضم رو قورت دادم و جوابی نداشتم که به سحر بدم. سحر لبخند زد و گفت: خب حالا نمیخواد خودت رو ناراحت کنی. بیا بریم داخل شام بخوریم. امشب اون مفتخور ژینا نیست و منم دست و دل باز شدم.
رفتم سرویس و دست و صورتم رو شستم. وقتی برگشتم، لیلی و سحر، هر دو، با تاپ و شلوارک بودن. نقطهی مشترک بین سحر و لیلی و ژینا، این بود که اندام هر سه تا شون رو فرم و چهرهشون زیبا و جذاب بود. البته سحر از ژینا و لیلی، قد بلند تر بود و بدن تو پُر تری داشت. مشخص بود که چقدر نسبت به چهره و اندام خودش اعتماد به نفس داره. برای چند لحظه به سحر حسودیام شد. سویشرتم رو درآوردم و نشستم روی تخت و رفتم توی فکر. دلتنگی مامانم از یک طرف و حرفهای سحر از یک طرف دیگه، باعث شد تا حسابی ذهنم درگیر بشه. سحر رو به لیلی گفت: اون تاپ و شلوارکی که هفتهی پیش خنگ بازی درآوردی و اضافی از مغازه برداشتی رو پس دادی؟
لیلی شونههاش رو انداخت بالا و گفت: نه، هنوز نرفتم تو شهر که پس بدم.
سحر گفت: بدش به مهدیس.
لیلی از زیر تختش یک تاپ و شلوارک نو که توی بسته بندی بود رو برداشت و گرفت به سمت من. هم تعجب کردم و هم معذب شدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من نمیتونم…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: بگیرش.
لیلی گفت: مهدیس جان درسته که لباس پوشیدن، یک مورد شخصیه و به خودت مربوطه اما به خدا دیگه دارم به خاطر دیدن تو، توی این لباسهای عن دهاتی، بالا میارم. خیر سرمون، همگی هم جنس تو هستیم. نکنه دو روز دیگه که شوهر کردی، میخوای همین ریختی جلوش بگردی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آخه چون توی خونه داداش داشتم، مامانم همیشه ازم میخواست که با دامن و بلوز باشم. من هم خب عادت کردم.
سحر گفت: الان اینجا هم داداش داری؟
لیلی وقتی تردید من رو دید، پوزخند زد و گفت: نکنه از ما میترسی؟ مثلا فکر میکنی یکهو کیر در میاریم و میکنیمت؟
به خاطر رُک گویی لیلی خجالت کشیدم و گفتم: نه اینطور نیست.
پوزخند لیلی غلیظ تر شد و گفت: اگه اینطور نیست، پس این رو بگیر و بپوش.
هر دو تاشون به من زل زده بودن. لب بالام رو گاز گرفتم. به آرومی ایستادم و تاپ و شلوارک رو از لیلی گرفتم. همچنان مردد بودم که لیلی گفت: وا چته تو؟ خب بپوش دیگه.
روم نمیشد که جلوی سحر و لیلی، دامن و بلوزم رو در بیارم. سحر اخم کرد و گفت: واقعا خجالت میکشی؟!
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
لیلی گفت: زیر لباست، شورت و سوتین تنت نیست؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: تنمه.
لیلی چشمهاش از تعجب گرد شد و گفت: یعنی واقعا خجالت میکشی که جلوی ما با شورت و سوتین باشی؟!
سحر خندهاش گرفت و گفت: این خیلی داغونه بابا.
لیلی بلند شد و تاپ و شلوارکش رو درآورد. یک شورت و سوتین زرد تنش بود. رو به روی من ایستاد و گفت: الان اتفاقی برای من افتاد؟ کَسی کیرش رو فرو کرد توی کُسم؟ اصلا میخوای کامل لُخت بشم؟
لیلی دستش رو برد به سمت سوتینش که سحر گفت: ولش کن، الانه که سکته بزنه و بمونه رو دستمون. این نمیتونه مثل بقیه باشه. من و تو هم داریم اصرار الکی میکنیم.
برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: میتونم تو رختکن حموم عوض کنم؟
سحر و لیلی برای چند لحظه به همدیگه نگاه کردن. سحر لبخند محوی زد و رو به من گفت: پیشرفت خوبیه.
وارد رختکن حموم شدم و بلوز و دامنم رو درآوردم و تاپ و شلوارک لیمویی که از لیلی گرفته بودم رو پوشیدم. جلوی آینه در حموم ایستادم و به خودم نگاه کردم. شلوارکش بالای زانو بود و فرق چندانی با شورتهای پاچهدار نداشت. به خاطر معذب بودن و خجالت، فشار زیادی روم بود. من و مائده خواهر بزرگم، توی خونه هرگز اجازه نداشتیم که لباسهای لُختی و اندامی بپوشیم. یاد روزی افتادم که مائده یواشکی برای خودش یک تاپ و شلوارک خریده بود و مامانم فهمید و یک کتک سیر بهش زد.
وقتی برگشتم توی اتاق، خجالت درونم، بیشتر شد. لیلی تاپ و شلوارکش رو پوشیده بود و نشسته بود روی تخت و داشت به صورت پچ پچ با سحر حرف میزد. وقتی متوجه من شدن، سکوت کردن. جفتشون به من زل زدن و ایستادن. سحر شروع کرد به دست زدن و گفت: حیف این همه زیبایی نیست که قایمش کرده بودی؟
لیلی دورم چرخ زد و گفت: عجب کون خوشگلی داری. میبینم کُس تپلی هم هستی که.
سحر اومد نزدیکم. دستش رو گذاشت روی شکمم و گفت: میدونستی ملت برای داشتن همچین اندامی، چقدر خرج عمل میکنن؟
حس دوگانهای نسبت به تعریفهاشون داشتم. قسمتی از وجودم برای اولین بار تعریف شدن رو تجربه میکرد و لذت میبرد و قسمتی از وجودم حس خوبی از این نظرهای رُک و صریح نمیگرفت. سحر یک دست به موهام زد و گفت: داری مو خوره میگیری. باید یکمی کوتاهش کنی. بعدش هم شامپوت رو عوض کن و ماسک مو بزن.
لیلی گفت: جون من دیگه اون عن دهاتیها رو نپوش. اصلا این تاپ و شلوارک مهمون من. فقط تو رو خدا مثل آدم بگرد.
سحر انگشتهای دست راستش رو توی انگشتهای دست راست من گره داد و گفت: اگه قول بدی که شیک و خوشگل بگردی، یک دست لباس بیرونی درست و حسابی هم، مهمون منی. اصلا همین امشب. فردا و پس فردا که تعطیله. شام که خوردیم، میریم بیرون و برات میخرم. بعدش هم یکمی ولگردی میکنیم.
لیلی از پشت، موهام رو داد بالا. انگشتهاش رو به آرومی کشید روی گردنم و گفت: کم پیش میاد سحر این همه دست و دل باز بشهها.
انگشتهام رو از توی انگشتهای سحر درآوردم. یک قدم ازشون فاصله گرفتم و گفتم: تا بریم و برگردیم، دیر میشه و دیگه بهمون اجازه نمیدن که وارد خوابگاه بشیم. در ضمن پول این تاپ و شلوارک رو حساب میکنم. برای خرید لباس هم، خودم پول دارم، فقط فکر نکنم نیاز…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: اولا ادب حکم میکنه که آدم دست رد به هدیه دوستش نزنه. دوما قرار نیست جلوی خانوادهات با تیپ و لباس جدیدت بگردی. یک مدت آزمایش میکنی تا ببینی حست چطوریه. سوما هر لحظه از شبانه روز که عشقم بکشه، از این خوابگاه میرم بیرون و بر میگردم. اسمش رو بذار یکی از هزار تا مزیت هم اتاقی شدن با من.
لیلی با یک لحن جدی گفت: تنها دوستت، اون دهاتی کلاغ سیاهِ هم اتاقی قبلیته. وقتشه که برای خودت دوست آدم حسابی انتخاب کنی. کَسایی که بتونن هوات رو داشته باشن و بهت کمک کنن. آدمهایی که تو رو بالا بکشن. هیچ وقت ندیدم که رفتار و ظاهر کَسی برای سحر مهم باشه. این یعنی از تو خیلی خوشش اومده و دوست نداره که دیگه کَسی تو رو مسخره کنه. من جای تو بودم، همچین موقعیتی رو از دست نمیدادم. همه دانشگاه تو رویاهاشونه که با سحر دوست بشن.
نوشته: شیوا
منتظر ادامشم
منو یاد خوابگاهم انداخت …البته اینجوری نبود ما پسرا خیلی از دخترا ادمتر بودیم فکر کنم
البته به جز مازندرانیا( توهین به همه نشه) ولی خون به جیگرمون کرده بودن
با یه چنتا هم وطن ترک اردبیل ( فراری بودیم ازشون ) بی نهایت ادم فروش و زیراب زن بودن
😑😑😑
عالی عالی عالی
این داستان یه شاهکار میشه حالا ببین کی گفتم
ادامش استاد؟
خیلی جالب بود برام…
اینا دوشا بزارید ممنون
هیچ وقت خوابگاه نرفتم ، دو سه شب مهمون بچه ها بودم ولی تجربه زندگی با کسایی ک ب اجبار یه جا جمع بشیم رو نداشتم .
ب نظرم این حجم از زورگویی و تحقیر دیگه اغراق امیز باشه ، حداقل درمورد پسرها ک میتونم بگم اینجور نیست . ب هرحال شاید دخترها همچین رفتارایی بکنن با همدیگه
عالی بود منم خوابگاه دوران سختی رو گذروندم سال اول سعی کردم تو خوابگاهی برم ک همه شرن ک ب قولی لاتی رو پر کنم سخت بود ولی دوست شدم
سال بعد رفتم ی خوابگاه خوب ولی باز احترام داشتم و کسی نمیتونست زور بگه
کیفیت نوشته های شما با بقیه کاملا مشخصه!
امیدوارم به جای توهین و مزخرفات، دوستان لذت ببرن :)
عالی بود فقط دوست دارم هم اتاقی همی جدید تلافی اون تعهد رو سر هم اتاقی های قدیمی دربیارن
درود بر شیوا بانو
مثل همیشه زیبا وبی همتا ❤️ 🌹
ب این میگن ی داستان واقعی و دلچسب من ک ب شخصه فک کردم داخل داستانم از بس واسم زنده ب نظر میرسید انگاری ک داری فیلم میبینی اونم از نوع تأترش
منتظر ادامش هستم عالی بود🤘
فککنم باید کتاب میونشتی تو
اشتبا اومدی اینجا
داستانت شیوا جان خیلی خوب بود اما منتظر ادامش هستم
ضد حال نشو و ادامشو بیار
پیاپیش 😗😗
منم دوران دانشگاه خابگاهو تجربه نکردم ، رفتم دانشگاه پسر عموم خونه داشت اونم دیوار بدیوار یه دبیرستان دخترانه پسر عموم که ازون بچه مثبتای کصکخل ما هم که مشنگ ، آخر سال فکر کن مدیر دبیرستان دخترانه اومد به صابخونه گفته بزار این بچه ها بمونن … چقد مشنگ
الان فکرشو میکنم می خوام خودمو از کون دار بزنم 😒
تروخدا ادماش بده… جون سحر زود تر پرات بعدی رو بزار 😂
به به
یک قلم استوار که پشتش فکر نهفته است.
الکی به شخصیت ها بال و پر زیاد داده نشده و یک روایت روان
درود بر تو
همیشه منتظر نوشته هات هستم
طرز نوشتن و روون بودن داستان چیزی کم نداره و میدونی که قلمت رو دوست دارم.
تو این قسمت اتفاق خاصی نیفتاد که بخواد نظرم رو جلب کنه و باید ببینیم در ادامه چی پیش میاد.
حس مهدیس رو خوب منتقل کردی و راحت تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.
در کل داستان خوبی بود و فقط قسمت بعد باید چیزی داشته باشه که خواننده رو با خودش همراه کنه.
توصیه
این قسمت رو یه بار خودت بخون.
“متوجه خط نگاهم شد و گفت: چیه از فرم سینههام خوشت اومده؟
انگار متوجه خط نگاه من شد و گفت: چیه از موهام هم خوشت میاد؟”
متوجه خط نگاهم شد. انگار متوجه خط نگاهم شد. این نوع تکرار رو یه جای دیگه هم دیدم و خیلی جالب نیست. بهتره تو جمله دوم حالت جمله رو عوض کنی تا قشنگ تر خونده شه. 🌹 🌹 🌹 🌹
فقط میتونم بگم امان از رفیق ناباب
هرچند نقد هایی دارم ولی خب ربطی به نوع نگارشت نداره چون اون عالی بود نسبت به موضوعت نقد دارم که اون هم جاش پایین داستانت نیست
ممنون از نوشتنت
داستانت عالی بود شیوا جان فقط خواهشا درمورد چادریها کمی انتقادت رو کمتر کن بهرحال انها هم انسان هستند .
تو دانشگاه ما (کرمان) بافتیا آدم فروش، کرمانیا خسیس، جیرفتیا ناموسا دنبال شر و دعوا، بمیا لنگه جیرفتیا و رقیبشون چون تو زلزله بم سگاشونو دزدیده بودن،کهنوجیا جنتلمن و دست و دل باز، رفسنجان و سیرجان هم عند مرام.ی شهرهایی هم دوست داشتنی مثل شهربابک و بردسیر و …ما هم مهاجرین غریب که زیاد قدرت مانور نداشتیم.یک یزدی چهار سال مهمان کرمان
ببین منم یه نظر نسبتا منفی دارم هم به این داستان و هم داستان’’ زندگی شیوا ''که تو هردو شخصیت اصلی داستان از دل یک خانواده مذهبی بیرون میاد با پوشش حجاب ولی ابتدا کشف حجاب میکنه تا بعدش به روابط آزاد سکسی حالا چه لز چه جنس مخالف برسه.این موضوع داره به نوعی کلیشه تو داستانهات تبدیل میشه که البته اینرا هم میفهمم که ممکنه یکم این موضوع برگرده به گذشته شخصی خودت . ولی بابا شیوا جان حجاب اصلا نه تنها منافاتی با روابط سکسی آزاد نداره، بلکه بیشترین روابط لز و گی تو همان جوامع مذهبی بسته وجود دارد. بخدا اکثر دختران الزهرا و پسران حوزه با وجود ظاهر محجبه و بسیجی همجنسگرا هستند و بین خودشون روابط سکسی آزاد دارند . و بالعکس خیلی از دختران که آزاد می پوشند خیلی هم پایبند به خانواده و روابط صرفا زناشویی هستند. مثل خودت 😉😉
سلام و درود شیوا 😍
یک روزی یک پرنسس از پدرش که شاه بود می پرسه بابا چطوری هست که بین بقیه شاه ها تو از همه محبوب تری بین مردم.
شاه هم بر میگرده به دخترش میگه بابا یک روزی به مردم گفتم هر کس از من یک عیب بگه و من عیبم رو درست کنم یک کیسه طلا بهش میدم. یک عده ای صف بستن برای کیسه طلا، دستور دادم همه رو اعدام کنن و به بقیه مردم یک کیسه طلا دادم.
خلاصه شیوا سالهاست داستان هات رو میخونم و ازت ممنونم 😁 ولی رضا گناه داشت که کشتیش 😂 😂
آرزو موفقیت artemis25
باز یه داستان خوب خوندیم و گذر زمان رو نفهمیدیم.
دو تا سوال
۱_ آیا داستان گندم و شایان و مانی تموم شد؟ یا این داستان به اون گره میخوره؟
۲_ یادمه قبلا گفته بودی که بعضی شبها کابوس میبینی. آیا کابوس توی داستان (البته به نظرم بخشی از اون) شبیه کابوس های خودته؟
باز هم ممنون بابت داستان خوبت 🌹 👍
دمت جیز… عالی بودی دمت گرم دوست دارتDONAROMA ❤️ 👍
خیلی دوست داشتم.
منتظر ادامه اش هستیم!
زود بنویس. کندی شیواااا! 🙈 به قول ما اصفهانیا یَلییی ( یعنی جَلدی بنویس ) ( یعنی عجله کن) !!!
مرسی اَه !!!😜
یک نکته خنده دار ، برای اولین و خدایی تنها دفعه ای هست که دوست داشتم زودتر بفهمم آخر این ماجرا چی میشه و دقیقا نقطه مخالفش دوست نداشتم کلا تمام بشه …
خنده داره افکار الکی من میدونم.
قشنگ بود گیرا و روان و همین دیگه تا خراب نکردم حرفهای قبلی رو با طرز حرف زدن و مشکل جمله بندی.
امضا: اینجانب
Awliiiiii mesle hamishe, fazaa sazie dastan va shakhsiata fogholadas, mozu ham awlie, va shadidan moshtaagham edame in dastan va noghte talaaghish ro ba ghesmat haye ghabl bekhunam
سلام بر شيواي عزيز
خيلي كم پيش مياد كامنت بزارم
ولي اين داستان يه چيز ديگه بود برام
منتظر ادامه داستان هستم
اعصابم خورد شد از دست اونا
فکر کردن کین یه روز همون رو میگیرم و به انواع و روش های SAW و سامورایی کونشون رو پاره میکنم زنیکه های کسکش
پ.ن: ببخشید عصبانی شدم اینجوری یکی رفتار کنه امپر میزنه بالا
پ.ن2: امپر اعصاب البته
بسیار عالی
من معمولاً داستان های بلند رو نمیخونم اما چنان جذبم کردش که تا آخر خوندم
پایدار باشی
داستانت واقعا بینظیره
خیلی وقت بود که دیگ تو سایت نمیومدم
داستانا دیگه خیلی چرا شده بودن
ولی این مجموعه تو خیلیییی خوبه
عالییی❤️❤️❤️
مثل همیشه عالی بود.
بی صبرانه منتظر بقیه داستان هستم
خیلی خوب درک کردم شخصیت مهدیس رو…چون خودم توی خوابگاه گذروندم البته من پسرم اما با خوابگاه دخترونه فاصله ای نداشتم…
کل این داستان منو یاد خاطراتم انداخت زمان دانشجویی…
یاد تمام روزای خوبو بدم افتادم…
خیییلی خوب بود داستانت شیوا جان…یه حسه عجیبی بهم دس داد…
واسه یه دختر مثل مهدیس رفتن توی همچین جایی یعنی عوض شدن کامل سبک زندگی…خیلی از دخترا رو به چشم خودم دیدم که توی اون محیط به چه کارهایی که کشیده نشدن اونم فقط به خاطر ۴تا دوست…
دخترایی بودن که حتی چادرشونو کنار نمیزاشتن هبچ وقت چادر به کنار بودن کسایی که واقعا معصوم بودن اما از ترم ۳به بعد میدیدم که هر ۱ هفته سوار ماشین یه نفره توی محیط دانشگاه…
بودن کسایی که مثل اونارو نمیشد پیدا کرد اما افتادن گیر چنتا لاشخووور عن که سره عاشق شدنای الکی قلبشون میشکستو و فقط ازشون استفاده میشد…
تحمل دیدن خراب شدن زندگی کسیو ندارم مخصوصا یه دختر اونم توی یه شهر دور از هرکسی…
من شخصا اگه دختر دار بشم هیچ دقت نمیزارم بره خوابگاه اونم توی شهر دیگه ای:))
هرچقد بخاد ازادش میزارم بهترینارو فراهم میکنم واسش اما نمیزارم گیر چنتا لاشخور بیفته که فقط و فقط قصدشون استفاده کردن باشه…و اونو بکنن بازیچه خودشون…
قلب لنتی من تحمل و تاب اینو نداره اصلا…
البته ادم باید خودش و ذاتش خوب باشه اما گاهی اوقات همه چیز اونطوری که میخای پیش نمیره:))
امیدوارم ادامه داشته باشه داستانت…در کل عااالی بود:)
داستانت خیلی سیاه بود و غلو کردن توش موج میزد
که نسبت به سایر نوشته هات اون حس واقعی بودن رو از منِ خواننده میگرفت …
ما هر کدوممون میتونیم یکی از آدمهای داستانت باشیم و بجز نفیسه و مهدیس ، سایر نفراتِ داستان نگاهشون در وهلهی اول به آدمهای اطرافش از بالا به پایین بود و …
آیا همین خودِشما که این داستان رو نوشتی توی برخورد اولت آدمها رو از ظاهرشون قضاوت میکنی؟
یقینا جوابت منفیه و این جواب ، جواب خیلی از افرادیه که اینجا هستن…
بخاطر همینه ک میگم غلو موج میزنه توی داستان ونگاهت ب پوشش خاصِ چادر جوریه ک انگار طرف قتل کرده و این نگاه منفی هم به مهدیس و هم به نفیسه هستش
و یه نکته دیگه اینکه ، یه نفر که توی بهترین محلههای هر شهری از ایرانم که باشه
شاید به ظاهر یه بچه تهران گیر بده ولی نمیاد به یه بچه تهران بگه دهاتی چون اینجوری بیشتر ازینکه ب اون توهین کنه انگار داره عقدههاش رو خالی میکنه و بخودش توهین میکنه…
در اینکه شما آدم مستعدی هستید شکی نیست و با توجه به داستانهای قبلی مثل تریسام و … که دغدغههای اون رابطه اونقدر شفافِ و واقعی نوشته میشه توقع میره که یه مخاطب ،تکامل نویسنده رو ببینه نه در جا زدن و …
باآرروی موفقیت🌹🌹🌹🌹
کاش کات نمیشد اولین داستانیه که دوستش داشتمچ
کیرم تو اون مغز خرابت با این داستان مزخرفت قشنگ معلومه با چادری جماعت مشکل داری که این چرتو پرتا رو نوشتی یزمانی ادم با داستانای شهوانی کیف میکرد الان هنه داستاتا شده مزخرف حال بهم زن
سلام
من فکر میکنم که علت جذاب بودن قلم شما، توجه به نکات ریز صحنه هست که برای ما یک تصویر سازی ذهنی خوب از اون موقعیت میکنه و البته گذاشتن به جا و به موقع علامت های نگارشی…
خانم سلحشور واقا مثل یکی از معلم های دوره دبیرستان من رفتار میکرد و من اون تیپ ادما رو میشناسم و خیلییییی ازشون کینه به دل دارم ولی واقعا تعجب کردم که بعد از هر رفتار تحقیر امیز با مهدیس اون تو دلش هیچ نفرتی و کینه ای نمیگیره… ممر اینکه به تحقیر عادت کرده باشه…
خیلی حرف های دیگه داشتم ولی متاسفانه الان به ذهنم نمیرسه چون داستان رو 2روز پیش خوندم و الان دارم نظر میدم…
اینم بگم که من فکر میکنم شما یک خانم تحصیل کرده هستید که اگر تو واقعیت شما رو ببینمتون اصلا باورم نشه که از قلمتون در شهوانی بهره میگیرید… موفق و پیروز باشید
خیلی وقت تو شهوانی نمیومدم الانم فقط میام که داستانهای شما رو بخونم مثل همیشه زیبا👏👏👏❤❤❤
شیوای جنده چرا تو داستانات فقط دنبال خراب کردن چادر و حجابی کونی اگ زبونم لال تو داشتی جرت دادن دلیل نمیشه همه چادریا بد باشن کیری دیگ ننویس دیص
سلام و درود بر شیوانای خوش قلم
خوش اومدی دوست خوبم ، ازت ممنونم واسه این حجم از نگارش دوست داشتنی ات
دوستی با نام کاربری زندگی×فانتزی کامنتی واسه این داستان گذاشتن که هرچه کردم نتونستم میلمو به پاسخگویی قسمتی از کامنت ایشون سرکوب کنم این دوست عزیزمون در قسمتی از کامنتشون خطاب به نویسنده مینویسن :[[[ آیا همین خودِشما که این داستان رو نوشتی توی برخورد اولت آدمها رو از ظاهرشون قضاوت میکنی؟
یقینا جوابت منفیه و این جواب ، جواب خیلی از افرادیه که اینجا هستن…]]]
سوالم از این کاربر گرامی این هستش که چرا فکر میکنی پاسخ شیوا به سوالت منفیه درحالیکه برخلاف تصور شما و اون جمع خیلی از ادمای اینجا {{ که البته اون هم تصور شخص شماست }}
بیشتر ادما همین کارو میکنن و اصلا مگه راه دیگه ای هم برای بدست اوردن شناخت در برخورد اول وجود داره ؟؟؟
طبیعیه که همه ما نسبت به آدمایی که باهاشون آشنا میشیم برداشتهایی داشته باشیم اغلب این برداشتها در گذر زمان رفته رفته کاملتر میشن و شناخت ما رو تشکیل میدن من هم مثل
بیشتر ادمهاشناختم از آدمها بواسطه شخصیتی شکل میگیره که هر کدام در موقعیتهای مختلف و در مواجهه با شرایط متفاوت از خودشون بروز میدن
اما طبیعیه که اگه باشخص جدبدی برخورد داشته باشم که هنوز نسبت بهش شناختی پیدا نکرده ام طبیعتا با دقت در ظاهر و توجه به گفته هاش و حتی توجه به ریزترین فاکتورهایی که میتونن نمایانگر ادب تربیت اون شخص باشن دقت میکنم و تو چنین شرایطی از مجموعه این نشانه ها برای تخمین زدن شخصیت طرف و بدست اوردن سطحی از شناخت استفاده میکنم
سلام
مثل همیشه عالی نوشتی شیوا جان
تمام حالتهای روحی اون بچه رو با تمام خجالتی که با مردسالاری احمقانه خانواده، به جهت تحریک نشدن پسرهای حشری، دختره مجبور شده رو کامل وصف کردی
ممنون
خیلی غیر واقعی بود. مخصوصا برای کسایی که تجربه خوابگاه دارن.
شیوا
یه اسم قدیمی که دنیای خاطره و هیجان و داستان پشت این اسم بود؛
شیوا؛ ایلونا
نمیدونم خودتی یا یک تشابه اسمیِ فقط
امیدوارم بازم بخونمت
جالب بود
منتظر بقیه ش هستم
لطفاً زودتر بنویس ما زیاد صبور نیستیم
جدا از اینکه اینجا اکثرا که نه تقریبا همه برا خود ارضایی میان چرا چادر رو اینجور میبینید؟
سلام. پنجه ات طلا.
رک بودن مسئول حراست و دیکتاتوریش و طراحی جملات لاتی، همه و همه از قاطی کردن ی محیط ارباب و برده با محیط روز مره خبر میده و کمی توی ذوق میزنه. ولی کاملا روون و با برنامه و خوب پیشرفتی و ممنونم
نویسنده بی چون و چرا و دارای سبکی
عالی هستی شیوا
من طرفدارتم اما این قسمت رو اگر فقط خواب دیدن مهدیس رو حذف کنیم میشه ارش تله فیلم ساخت و از صدا و سیما پخش کرد!
واقعا که نویسنده محشری هستی. خیلی با داستان هات حال میکنیم عالیه با قدرت همیشه پیش برو
سلام من مترجم زبان انگلیسی هستم😍
یک سری رمان تصویری با تصاویر سکسی و مهیج ترجمه کردم😈💦
به پروفایلم سر بزنید
یه داستان جذاب دیگه 😊