چنگ نسرین (۱)

1396/10/29

تارا خیلی زیبا بود. صورت گردی داشت با چشم‌های درشت مشکی، لب‌های کوچیک اناری رنگ، و پوست سفید مهتابی. صورتش اونقدر جذاب و متناسب بود که انگار از عاج تراشیده بودن.

تو دبیرستان دخترانه‌ی روبروی دبیرستان ما درس می‌خوند. بار اولی که دیدمش قلبم یهو یخ کرد. از همون لحظه فهمیدم عاشقش شدم. روزهای بعد همش به اون فکر می‌کردم اما می‌ترسیدم پا پیش بگذارم. این ترس از خیلی وقت پیش با من بود. سه سال قبل، وقتی چهارده سالم بود از یک دختر خوشم می‌اومد. یک روز با ترس و لرز دنبالش راه افتادم و تو یک کوچه خلوت باهاش حرف زدم. گفتم:«من ازت خیلی خوشم میاد، میشه با هم دوست شیم؟»
یک نگاه تحقیرآمیز به سرتاپام انداخت و گفت:«چی فکر کردی با خودت؟ چطور جرات کردی به من پیشنهاد بدی؟ یعنی واقعا فکر کردی من با تو دوست میشم؟»

اون برخورد همیشه مثل یک دیوار مانع ارتباط‌های بعدی‌ام شده بود. دو سه مورد دیگه هم پیش بود که از دخترهایی خوشم اومده بود و می‌خواستم باهاشون دوست بشم اما هر بار با همین برخورد مواجه می‌شدم. کسی با من دوست نمی‌شد و تحقیرم می‌کردن.

 نمی‌دونم چرا کسی از من خوشش نمی‌اومد. آره، من ظاهر خیلی خوبی نداشتم. یک کم چاق بودم اما در عوض قدم بلند بود. توی صورتم هم هیچ عیب و ایرادی نبود. نه زخمی، نه سوختگی. قیافه‌ام معمولی بود. شاید به‌خاطر این کسی با من دوست نمی‌شد که خیلی خجالتی بودم و نمی-تونستم خوب حرف بزنم.

خیلی سعی کردم تارا رو فراموش کنم. حتی راه دبیرستان به خونه رو عوض کردم تا دیگه نبینمش اما واقعا تارا توی جونم رفته بود. یک شب از تنهایی و درموندگی گریه کردم.

بالاخره روزی رسید که همه جراتم رو جمع کردم و تصمیم گرفتم هر طور شده با اون دوست بشم. بهترین لباسم رو پوشیدم، به بدنم عطر زدم، موهام رو شونه کردم و به دبیرستان رفتم. تا موقعی که زنگ آخر خورد دل تو دلم نبود. وقتی از دبیرستان اومدیم بیرون، منتظر شدم تا تارا هم کلاسش تموم بشه. ده دقیقه بعد دبیرستان اون‌ها هم تموم شد و تارا اومد.
پشت سرش راه افتادم. می‌خواستم تو یک جای خلوت باهاش حرف بزنم. کمی که گذشت فهمیدم تارا تو همون مسیر همیشگی راه نمیره. داشت می‌رفت یک جای دیگه. چند دقیقه‌ای با فاصله پشت سرش می‌رفتم تا اینکه دیدم یک‌هو پیچید تو یک پارک. از بین درخت‌ها حرکت می‌کرد و من هم از دور مراقبش بودم. رفت و روی یک نیمکت نشست و به اطراف نگاه کرد. فکر کردم دیگه بهترین از این نمیشه و نباید این فرصت رو برای حرف زدن باهاش از دست بدم. راه افتادم اما درست تو چند متری دیدم یک پسر براش دست تکون داد و اومد و کنارش نشست. آهسته مسیرم رو عوض کردم و رفتم چند نیمکت کنارتر نشستم. زیر چشم به پسره نگاه کردم. قد بلند، لاغر، با موهای بلند و ژل خورده و ظاهری خیلی شیک و برازنده. و بعد وجنات پسره رو با خودم مقایسه کردم. از خودم بدم اومد. معلوم بود که دختری به زیبایی تارا به پسر معمولی و بی‌جاذبه‌ای مثل من جواب نمی‌ده. آخرین نگاه پر حسرت رو به اون دو نفر انداختم و با ناامیدی و غم برگشتم خونه.

خونه شلوغ پلوغ بود. یکی از فامیل‌های دور مادرم به اسم نسرین همون روز با شوهرش دعواش شده بود و کتک خورده از خونه پرت شده بود بیرون و اومده بود خونه ما. پدر و مادر نداشت و مادر من تنها فامیل اون زن بود. وقتی رسیدم توی پذیرایی نشسته بود و مدام گریه می‌کرد. می-گفت:«دیگه نمی‌تونم تحمل کنم و ازش طلاق می‌گیرم»

مادرم می‌گفت:«با این بچه چرا حرف از طلاق می‌زنی؟»
نسرین می‌گفت:«اگه طلاقم نده خودم رو می‌کشم»
بچه‌اش که یک دختر هشت ساله بود، سرش رو گذاشته بود رو دامن مادرش و گریه می‌کرد.
دیدن وضع این‌ها هم حالم رو بدتر کرد و باعث شد بدون اینکه ناهار بخورم برم تو اتاقم.

چند ماه گذشت و زندگی بیهوده و کسالت‌بار طی شد. تو این مدت نسرین از شوهرش طلاق گرفت و با بچه‌اش توی یک خونه‌ی کوچیک یک خوابه که نزدیک خونه ما اجاره کرده بود زندگی می‌کرد. نزدیکی خونه‌اش به خونه‌ ما و تنهایی‌اش باعث شده بود که زود زود به خونه‌مون بیاد و من تقریبا هر ده روز یک بار می‌دیدمش. آدمی نبود که توجه‌ام رو جلب کنه. یک زن کمی تپل سی و پنج ساله که زیبا هم نبود و انگار افسردگی هم داشت.

یک روز مادرم بهم گفت:«تو که از کامپیوتر و این چیزا سر در میاری بگو ببینم قیمتش چنده؟»
با تعجب گفتم:«برای چی می‌خوای؟»
گفت:«برای نسرین خانوم. یکی از رفیق‌های بابات برای شرکتش منشی می‌خواد، و گفتن که باید از کامپیوتر سر در بیاره اگه می‌خواد استخدامش کنن، نسرین هم ازم خواست بهت بگم تو که رشته درسی‌ات اینه براش قیمت یک کامپیوتر مناسب رو در بیاری»
گفتم:«واسه این جور کارها لازم نیست کامپیوتر گرون قیمت بخره، یه دست دو کارش رو راه میندازه، بهش بگو اگه خواست میتونم یکی براش پیدا کنم»

همون شب مادرم بهم گفت که یک کامپیوتر براش نسرین پیدا کنم و بخرم. هزینه‌اش رو خودش حساب می‌کنه. چند روز بعد از یکی از آشناها یک کامپیوتر دست دو خریدم و بردم خونه‌اش نصب کردم. اون شب بابا و مامانم هم باهام اومدن. موقع رفتن نسرین به بابام گفت:«اجازه می‌دید آقا مهیار بعضی روزها بیان اینجا یه کم کامپیوتر بهم یاد بدن، آخه برای کار تو اون شرکت باید آفیس یاد بگیرم»
بابام یه نگاهی به من انداخت و گفت:«خواهش می‌کنم، اشکالی نداره، مهیار خدمت‌تون میرسه»
من نمی‌خواستم برم و خودم درس داشتم اما بابام تازه تو عمل انجام شده قرارم داده بود. تو راه برگشتن به خونه همش غر می‌زدم که مامانم گفت:«کولی بازی در نیار دیگه، دو سه روز برو بهش بگو دیگه نرو»

فردای اون روز رفتم خونه‌شون. یه چیزایی از برنامه ورد یادش دادم: اینکه چطور جدول بکشه و تنظیمات صفحه رو چطور انجام بده. یک ساعتی اونجا بودم و برگشتم.

تا چند روز این رفت و آمدها ادامه داشت و واقعا خسته شده بودم. آخرش یک روز به نسرین گفتم:«فکر کنم دیگه خودتون راه افتادین و اگه خودتون تمرین کنید خیلی بهتره، من فردا هم میام تا یک خورده از اکسل رو هم یادتون بدم و دیگه بنظرم چیزی کم و کسر ندارید»

اون روز بارون شدیدی می‌اومد. وقتی رسیدم در زدم اما کسی در رو باز نکرد. ده دقیقه ای زیر چترم منتظر شدم و وقتی می‌خواستم برم دیدم که از انتهای کوچه نسرین داره میاد. وقتی رسید کلی عذرخواهی کرد و گفت که بچه رو برده بود کلاس زبان. در رو باز کرد و تو رفتیم. من رفتم سراغ کامپیوتر تا روشنش کنم و منتظر بودم تا نسرین هم بیاد. از آشپزخونه که اومد بیرون تازه دیدم همه لباس‌هاش خیس شده. گفت:«آقا مهیار ببخشید من برم لباس عوض کنم الان میام»

رفت تو اتاق و منم منتظر شدم تا کامپیوتر بالا بیاد. یک لحظه احساس کردم از گوشه چشم تصویری دیدم. وقتی سرم رو چرخوندم نگاهم به آینه قدی توی اتاق کناری افتاد. تصویر نسرین رو دیدم که لخت مادر زاد شده بود و داشت پاهاش رو از توی دامنش رد می‌کرد. میخکوب شده بودم. نمی‌دونم چرا. قبل از این کلی فیلم سوپر دیده بودم و بدن زنانه برام تازگی نداشت اما نمی دونم چرا نمی-تونستم نگاهم رو از بدن نسرین بردارم. شاید به خاطر اینکه این بدن طبیعی بود. مثل بدن‌های توی فیلم‌ها تراشیده نبود. چاق بود، با سینه‌های آویزون. بدنی بود که اصلا سکسی محسوب نمی‌شد. یک تن شل و نرم و بی‌ریخت، با این‌حال نمی‌تونستم نگاهم رو از آینه بردارم.

یک لحظه سر نسرین برگشت طرف آینه و خشکش زد. انگار اون هم من رو توی آینه دید. تو صورتش هیچ حسی نبود. شاید هم بود و من نمی‌تونستم بفهمم چیه. شاید خشم بود، شاید بهت زدگی. فقط می‌دونم که مثل جن دیده‌ها سرم رو برگردوندم. احساس کردم چیزی توی وجودم به حرکت دراومده. گیج شده بودم و دست و پام رو گم کرده بودم. یک دفعه از جام پریدم و رفتم سمت در، کفش‌هام رو پوشیدم و به سرعت از خونه اومدم بیرون. تا خونه خودمون دویدم.

تموم اون شب نخوابیدم. از چیزی نمی‌ترسیدم. مثلا از این نمی‌ترسیدم که نسرین به خونواده‌ام چیزی بگه. فقط از رفتار خودم سردرنمی‌آوردم. اصلا نمی‌دونستم چرا مثل احمق‌ها از خونه‌اش اومده بودم بیرون. نمی‌دونستم چرا اینقدر بچه‌گانه رفتار کردم. تلاش کردم موضوع رو فراموش کنم.

تلاش بیهوده‌ای بود. چند روز از اون ماجرا گذشته بود و من اصلا نمی‌تونستم فکرم رو از نسرین رها کنم. نمی‌دونستم چی باعث شده بود اینجوری اسیرش بشم. نسرین نه زیبا بود، نه بدن سکسی داشت و نه حتی هم سن و سال من بود. دقیقا دو برابر من سن داشت. من هفده سالم بود و اون سی و پنج. اون حتی یک دختر هم داشت.

یک روز دیگه نتونستم تحمل کنم. یک کتاب آموزش آفیس رو برداشتم و رفتم در خونه نسرین. زنگ زدم. از آیفون گفت:«کیه؟»
گفتم:«مهیارم»
تا اومدم حرف دیگه‌ای بزنم در رو باز کرد. انگار که کل این روزها منتظر بود که برگردم اونجا. از راه پله بالا رفتم و جلوی در ایستادم. صبر کردم تا بیاد جلوی در اما نیومد. آروم رفتم داخل. کفش-هام رو درآوردم و وارد شدم. توی آشپزخونه داشت غذا می‌پخت. این بار برخلاف همیشه روسری به سر نداشت.

هیچ توجهی بهم نمی‌کرد. رفتارش کاملا عادی بود. یک لباسی هم پوشیده بود که اصلا مناسب حضور من نبود. یک شلوار راحتی و یک تی شرت.
گفتم:«این کتاب رو براتون آوردم، خودآموز آفیس هست، خیلی خوبه، بخونیدش کامل همه چیز رو یاد می‌گیرید»
بی‌اعتنا نگاهم کرد و گفت:«اهوم»
کتاب رو روی اپن آشپزخونه گذاشتم و گفتم:«با من کاری ندارید؟ باید برم»
گفت:«صبر کن، یه مشکل دارم توی ورد ببین می‌تونی یادم بدی؟ کامپیوتر رو بردم اون اتاق، برو روشنش کن»
مطیع سرم رو انداختم پایین و رفتم اون اتاق. یک میز خریده بود و کامپیوتر رو گذاشته بود روش. بغل دیوار یک تختخواب بود. کامپیوتر رو روشن کردم و منتظر شدم.

دو دقیقه بعد اومد تو اتاق. از گوشه اتاق یک صندلی آورد و کنارم نشست. نزدیک نزدیک. پاهاش به پاهام می‌خورد. کامپیوتر بالا اومد و ورد رو باز کردم. گفتم:«مشکل‌تون چیه؟»
یک چیزهای پرت و پلایی گفت که سردر نیاوردم. موقعی که داشت حرف می‌زد دستش روی پام حرکت می‌کرد. دستش رو آروم آورد بالا و گذاشت رو کیرم. داغ شده بودم. دهنم خشک شده بود. بلند شدم. همراهم بلند شد و شونه‌هام رو گرفت. خیلی ازش بلندتر نبودم. دستش رو دوباره گذاشت رو کیرم.

اشکم دراومده بود. گفتم:«بزار برم»
گفت:«مگه برای من برنگشته بودی؟»
لال شده بودم. صورتش توی پنج سانتی صورتم بود. خوشگل نبود ولی جذبه عجیبی داشت. دستش رو آورد بالا و دونه دونه دکمه‌های پیرهنم رو باز کرد. وقتی آخرین دکمه رو وا کرد پیرهنم رو با دو دست داد کنار و دستاش رو گذاشت دو طرف پهلوم. یه کم پهلوم رو فشار داد. صورتش رو نزدیک کرد و لب‌هاش رو لیسید. آروم لبش رو گذاشت رو لبم و بوسید. نگاهم رو برده بودم رو سقف. پهلوهام رو چنگ زد:«به من نگاه کن»
تحکم تو صداش بود. انگار دستور می‌داد. نگاهش کردم و دیدم که چطور لب‌هام رو با لب‌هاش می‌گرفت. نفسم سخت بیرون می‌اومد. یک‌هو داغی لب نرمش رو بین دو لبم حس کردم. داشت لب-هام رو می‌لیسید. خودم رو چسبونده بودم به دیوار و دربست تو چنگ نسرین بودم. هیکلم گنده تر از اون بود اما توانش رو نداشتم از دستش در برم. دهنم تلخ و آبدار شده بود و بعد یک‌دفعه احساس درد شدیدی کردم و فهمیدم لب‌هام رو با دندوناش داره می‌کشه. محکم کشید و می-خواست آزارم بده. صورتش رو که جدا کرد یک قدم عقب برداشت و به به بدنم نگاه کرد. منم غرق صورتش شدم. به گردنش نگاه کردم و غبغبش و فک و آرواره‌ها و چونه‌ محکمش. دندونای سفیدش بین حاشیه‌ لب‌هاش برق می‌زد. دوباره صورتش رو آورد سمتم و البته این بار برد توی سینم. صورتش رو با موهای کم پشت سینه‌ام بازی می‌داد و بعد آروم رفت سمت چپ بدنم و سینه-های برجسته‌ام رو کرد تو دهنش و کشید.

هیچ وقت حسی بهتر از این نداشتم. فکر نمی‌کردم که سینه‌های مردها هم حساس باشه تا اینکه فهمیدم گرما و تحرک اون زبون نرم و تیزی دندونای بزرگش داره همه وجودم رو می‌لرزونه. دستاش رو حالا دور کمرم حلقه کرده بود و داشت سینه‌هام رو می‌خورد. وقتی آه کشیدم صورتش رو گرفت بالا و لب‌هاش رو نیمه‌باز روبروم گرفت. لبم رو گذاشت رو لبش و مکیدم. صورتش رو جدا کرد و با خنده گفت:«آروم بچه، آروم»

کمرم رو گرفت و همراه خودش کشوند رو تخت. نشست رو تخت و شروع کرد به لیسیدن سینه‌ها و شکمم. گازهای کوچیک می‌گرفت و بوس‌های محکم می‌کرد. بعد دست انداخت و کمربند و دکمه شلوارم رو وا کرد. شورتم رو بالا کشید و کیرم رو به دست گرفت. کیرم شق شده بود ولی معلوم بود برای اون کوچیکه. حرف نزد. فقط نگاهش کرد. با یک دست سر کیرم رو نوازش می‌کرد و با دست دیگه‌اش تخم‌هام رو. نگاهم کرد و آروم سر کیرم رو داخل دهنم کرد و همزمان تخم‌هام رو می‌مالید.

تو بهشت بودم. تو آسمون. سرپا بودم ولی زانوهام می‌لرزید. گه گاه دستاش رو از تخم‌هام جدا می-کرد و می‌آورد بالا و نوک سینه‌هام رو فشار می‌داد. دو دقیقه بیشتر نخورد. دوباره لبم رو بوسید و گردنم رو گرفت و من رو خم کرد رو خودش و دراز کشید رو تخت. گفت پیرهنم رو دربیار. درآوردم و دو سینه سفید و گنده و لرزونش با تکون شدیدی بیرون زد. من رو کشید رو خودش و گردنش رو جلو آورد. سرم رو بردم تو گردنش و زبون کشیدم رو اون پوست خنک و مرطوب. بوی خوبی می‌داد. وحشیانه می‌خوردم. کمی که خوردم چنگ زد تو موهام و با کمی خشونت سرم رو کشید سمت سینه‌ها. ده دقیقه سینه‌هاش رو خوردم. سینه‌های نرم، و نوک‌های شق شده‌اش. دو تا پاهاش رو روی یکی از پاهام قفل کرد. سرم رو هل داد پایین و گفت:«کسم رو بخور»

شلوارش رو کشیدم پایین و شورتش رو درآوردم. کسش تمیز نبود. موهاش تراشیده نبود و خیس شده بود. وحشی تر از اون بودم که به موها توجه کنم. زبون کشیدم رو کسش و آبش رو می‌مکیدم. پاهاش رو به سرم فشار می‌داد و آخ و اوف می‌‌کرد. حسابی وحشی شده بود. گفت:«کیر می‌خوام، کیر»

دوباره رو تحت جابجا شد و دستام رو گرفت و محکم پرتم کرد رو خودش. پاهاش رو وا کرد و گفت کیرت رو بکن تو. نمی‌دونستم باید چیکار کنم، گیج بودم. یه کم بلند شد و کیرم رو گذاشت دم کوسش و گفت و بیا جلو کوچولو.

کیرم سر خورد داخل اون کس مرطوب و داغ. تنگ نبود. به محض اینکه کیرم رفت تو دست و پاهاش رو حلقه کرد و من رو کشید رو خودش و گفت:«کمرم رو تکون بده»

بلندتر بودم. دستام رو روی تخت گذاشتم تا مسلط بشم بهش و اینطوری سینه‌هام با صورتش مماس شد. اولین ضربه رو که زدم، سینه‌ام رو به دهن گرفت و شروع کرد به لیسیدن. دیوونه شده بودم. نمی‌دونستم چه حسی دارم فقط می‌خواستم از شر خارشی که همه بدنم رو گرفته بود رها شم.دست‌های قوی‌اش روی کمرم چنگ می‌انداخت و حتی یک لحظه دهنش رو از سینه‌ام جدا نمی-کرد. پنج دقیقه بیشتر نشد. گفتم:«داره میاد»
گفت:«بریز تو، قرص می‌خورم»
محکم کوبیدم و یک دفعه همه وجودم توی بهشت داغ و صورتی و پشم‌آلوی نسرین سرازیر شد. نا نداشتم بلند شم. تو سینه‌اش دراز کشیدم و گذاشت صورتم رو با زبون داغش بارونی کنه.

نوشته: اشکان


👍 7
👎 5
1527 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

670209
2018-01-20 02:18:43 +0330 +0330

هنوز آپ نشده 3 تا دیسلایک گرفته نخونیم بهتره

0 ❤️

670217
2018-01-20 04:18:07 +0330 +0330

نظر شما چیه؟نسرین کجایی که معروف شدی اسمت رفت توی داستان

0 ❤️

670263
2018-01-20 13:43:53 +0330 +0330

بد نوشته نشده بود
مشکلش این بود که نویسندش پسره اگه همینو دختری مینوشت لایکهاش دوبرابر بود

0 ❤️