چه تصادفی (1)

1393/12/17

چه تصادفی

قسمت اول

تولدت مبارک. رضا بار دیگر این جمله را با آرامش بیشتری تکرار کرد و به همسرش که پشت میز آرایش نشسته بود، خیره شد. تینا همانطورکه مشغول پاک کردن صورتش بود از آینه نگاهی به رضا که روی تخت طاقباز بود انداخت و لبخند مهربانی تحویلش داد. رضا به پهلو شد تا بهتر بتواند تینا را تماشا کند. کمی بعد زن از روی عسلی برخاست. قد متوسط و اندام موزونی داشت. موهای شرابیش را بیشتر از هم باز کرد و آرام به سمت تخت قدم برمی داشت. رضا دستانش را به سمتش گرفت و دور کمر تینا حلقه کرد و با یک حرکت او را به روی تخت کشاند. تینا خنده بلندی سر داد و خودش را بین دستان رضا خراماند.

  • یواشتر توله سگ. رها بیدار می شه.
  • بچه م اینقدر خسته بود که نفهمید دخترخالشینا کی رفتن. مامان فداش شه.
  • بابایینا رسیدن؟
  • آره ظرفهارو که گذاشتم تو ماشین زنگ زد مامان گفت که رسیدن.
  • به خودت خوش گذشت خانمم؟
    بوسه های ریزی روی گردن و شانه های تینا می کاشت و تینا هم بیشتر خودش را تکان می داد.
  • اهوم. هم مهمونی امشب. هم دستبندی که برام خریدی و هم زندگی آرومی که برام تو این هشت سال مهیا کردی.
  • هنوز فکر می کنم اون زندگی که شایسته خوشگل ترین دختر ارشد دانشکده صنعتی اصفهان باشه مهیا نکردم.
  • من عاشقتم دکتر صبوری. دانشجوی نخبه صنایع غذایی. من این زندگی و این آرامشی که در کنار تو و دخترمون دارم رو با هیچ چیز عوض نمی کنم.
  • دروغ می گی. توی یه دروغگویی.
  • رضاااا؟!!! من تا حالا به تو دروغ گفتم؟
  • نه. اما اینقدر قشنگ حرف می زنی که گیج و ویجت می شم…
  • خب دیگه این جزءِ هنر منه. بالاخره مرد و زن باید با هم فرق داشته باشن
  • تو غلط می کنی منو گول بزنی توله سگ
    این را گفت و به روی تینا آمد و او را غرق بوسه کرد. از روی لبهایش بوسید تا سمت گونه و بعد زیر گوشهایش. دستانش را برد و خواست تا تاپ راحتی تینا را در بیاورد که تینا ممانعت کرد و همچنانکه لبخند روی لبش بود گفت: امشب نه رضا. خیلی خسته ام.
    رضا که می دانست تینا برای جشن تولدش از دو روز قبل مشغول تدارک کارها بوده لبخندی زد و از روی تینا غلتید و کنارش دراز کشید. دستش را زیر گردن تینا گذاشت و گفت: استراحت کن.
  • لباسات آماده ست؟ فردا شنبه ست.
  • اره عزیزم.دیروز عصر از خشکشویی گرفتم. تو که صبح نمیری گلخونه؟
  • نه. خیلی خسته ام. شوهر سمیرا هست. خود سمیرا هم ظهر به بعد میره.
  • باشه. بخوابیم عزیزم.
  • اما می تونم قول فردا شب رو بهت بدم.
  • اووووووو چه شبی بشه فردا شب. امیدوارم فردا تو وزارتخونه زیاد خسته نشم که شب بتونم حسابی از خجالت همسر زیبام دربیام.
  • مگه چه خبره سرکار؟
  • هیچی. یه کارگروه فوری تشکیل دادیم واسه یه سری مواد و روغن وارداتی. یکم سرمون شلوغه.
  • شوهر بیزیه من… بهتره فردا شب هرچی تو چنته داری رو کنی.
    هردو خندیدند.
  • راستی دستبندتو میبرم که سگکشو درست کنه. احتمالا وقتی دادم اسمتو روش حک کنه اونجوری شد
  • مرسی عزیزم. میخوای خودم ببرم فردا؟
  • نه نه. غروب می برم. مرکز خرید سر راهمه.
    رضا این را گفت و چراغ خواب را خاموش کرد. صبح زود با بوسه ای از تینا خداحافظی کرد و سوار بر ویتارای مشکی اش به سمت ساختمان وزارت بهداشت و درمان به راه افتاد. از مسئول دفترش برنامه قرارها و جلسات این هفته و یکی از روزنامه های صبح را گرفت و به اتاق کارش رفت. وقتی نگاهی اجمالی به عناوین و رئوس کارهایش انداخت از طریق تلفن به منشی اش وصل شد.
  • بخت آور
    • بله دکتر؟
  • ساعت 9 با اتاق بازرگانی تماس بگیر. به خبرنگارفارس بگو برای گرفتن جوابش با سازمان غذا و دارو مکاتبه کنه. نوشتی خبرنگار مهرنیوز؟
  • بله دکتر.
  • خب این رو باید اول با وزیر هماهنگ کنم. فعلا وقت این سوال نیست. کنسلش کن.
  • اما مرتب داره تماس میگیره دکتر.
  • بگیره. اون خبرنگاره، داره کارش رو انجام می ده. تو هم رئیس دفتر هستی. پس توام کارتو انجام بده. راستی بگو یه نسکافه بیارن. امروز چایی نمی خورم.
  • چشم دکتر.
  • ساعت 10 ؟
  • همه چی آماده ست. منتها نماینده انجمن یکم ناز می کرد.
  • مجبوره بیاد. دیگه؟
  • مشکلی نیست.
  • دکتر نمازی از جهاد می آد؟
  • بله. ایشون تشریف میارن.
  • خوبه. مرسی
    دکمه روی تلفن را زد و مکالمه را پایان داد. روزنامه را باز کرد تا نگاهی به مشروح خبرها بیندازد و همزمان به صفحه مانیتور و سایت ها هم نظر می انداخت. ساعتی بعد برای شرکت در جلسه اضطراری کارگروه که اواخر هفته قبل تشکیل شده بود به طبقه بالا و سالن کنفرانس رفت. حضور او بعنوان مشاور جوان وزیر بهداشت و عضو شورای سیاست گذاری سلامت در این جلسات ضروری بود. پس از جلسه بهمراه چندتن از مدیران وزارتخانه برای صرف نهار رفتند و عصر پس از اتمام کارهایش و نوشتن رئوس مطالب جلسه و ابلاغ آن به بخت آور برای تایپ و رساندن به اتاق وزیر، با تینا تماس گرفت و گفت تا یکساعت دیگر خانه است و چیزی لازم دارد یا نه. چند دقیقه بعد پشت میز کارش بود که گوشی همراهش زنگ خورد. شماره ناشناس بود.
  • بله؟
    صدای ملایم خانمی از آنسوی خط آمد.
  • دکتر صبوری؟
  • بفرمایید.
  • من کمالی هستم. افسون کمالی. خبرنگار اینترنتی مهرنیوز و روزنامه صبح سلامت.
  • اهان پس شما هستین که از صبح یه بند با دفتر من تماس میگیره.
  • بله. ببینید…
  • نه شما ببینید خانم کمالی من کاملا برای شما و رسانتون احترام قایلم. اما چیزی که اینجاست موضوع پیچیده تر از اینه که من الان بهتون بگم مردم بالاخره شیر بخورن یا نخورن. پس خواهش می کنم کمی حرفه ای تر باشید.
  • من حرفه ایم.
  • شک ندارم. چون تونستید شماره همراهمو پیدا کنید. بخاطر همین گفتم حرفه ای تر باشید لطفا. الان وضعیت به گونه ای هست که شما رسانه ها با یه سوال کلی و جواب غیراصولی ذهنیت مردم رو منحرف می کنید. پس خواهش می کنم تا موضوع از کلیه جوانب بررسی نشده شما هم کمی تحمل کنید.
  • اما لبنیات یکی از نیازهای روزانه مردم ماست آقای صبوری. تحمل کردن یعنی مصرف بیشتر و احتمال بیشتر روبرو شدن با خطر. مردم حق دارن بدونن.
  • مطمئناً همینطوره. کسی نمی خواد این حق رو از مردم بگیره. ما تو وزارت تمام تلاشمون اینه که مردم مطلب درست رو بدونن. امر دیگه ای نیست.
  • راستش یه تشکر هم باید بکنم. قبل تماس فقط داشتم صلوات می فرستادم لحظه ای که بفهمید منم فقط قطع نکنید تا مکالمه شکل بگیره. از صبوریتون و پاسخگو بودنتون بسیار سپاسگزارم دکتر.
  • خواهش می کنم شما هم لطفا چیزی فعلا درج نکنید.
  • بسیار خب.
    گوشی را قطع کرد و با بی حوصلگی دستی بین موهایش کشید. به ساعتش نگاه کرد. اندکی به شش مانده بود. برخی از کاغذهای روی میزش را داخل کیف کنار جعبه دستبند تینا گذاشت و لامپ ها را خاموش کرد و از اتاقش خارج شد. وقتی وارد گالری جواهرات شد دستبند را به فروشنده نشان داد و او هم در کمال شرمندگی نیم ساعتی زمان خواست تا تعمیرش کند. رضا تصمیم گرفت دوری بزند تا دستبند آماده شود. شهریور به آخرش نزدیک بود و بواسطه خرید سال نوی تحصیلی پاساژ کمی شلوغ بود. ناگهان در میان جمعیت شانه اش به شانه مردی برخورد کرد. عذرخواهی کرد و به راهش ادامه داد. به دیدن کت و شلوارهای ویترین مغازه ای مشغول شد که دستی به شانه اش خورد.
  • رضا صبوری؟
    به سمت صدا برگشت. مردی میانسال با کت اسپرت نخی آبی روشن و پیراهن سفید با ظاهری آراسته و ریشی کم پشتی که به قهوه ای روشن می زد جلویش ایستاده بود. احساس کرد چند لحظه پیش با همین مرد شانه به شانه شد.
  • ببخشید من عذرخواهی کردم. یکم حواسم اینجا نبود.
  • یکم؟!!! مثله اینکه خیلی حواست پرته مرد. منو نشناختی؟
    رضا لبخند مودبانه ای زد و گفت: متاسفانه بجا نیاوردم.
    مرد که با شور و هیجان زیادی صحبت می کرد گفت: بابا منم. سروش.
  • سروش…؟
  • بابا سروش ناصری. سروشه بازیگوش. اصفهان. 14 سال پیش. ارشد. ای بابااااااا
  • اوه آره… وای چقدر تغییر کردی…
  • اما تو اصلا تغییر نکردی.
  • وای باورم نمیشه. تو همینی نبودی که خوردم بهش
  • آره. حواست کجاست مرد.
  • هه هه… چه تصادفی بعد اینهمه سال.
  • آره چه تصادف شیرینی. چقدر جالب. تو کجا؟ اینجا کجا؟
  • یه کاری داشتم. تو اینطرفها. بچه تهران بودی؟
  • نه. اما خب الان یه چند سالی هست تهرانم. اگه کار داری مزاحمت نشم؟
  • نه نه… اتفاقا الان نیم ساعتی وقت دارم. میخوای طبقه بالا یه کافی شاپ هست. بشینیم یه قهوه مهمون من.
  • خیلی هم خوب.
  • البته من خیلی نمی شناختمت. جالبه که تو منو یادت اومد. یادمه اون موقع ها با کریم میدانی و ساسان خیلی جور بودی. بواسطه دوستیت با کریم با هم سلام علیک داشتیم.
  • خب من کلا یک ترم اونجا بودم. شما صنایع غذایی بودین. من زراعت بودم. ولی همون یه ترمم عجب ترمی بود.
    سروش این جمله را گفت و لبخندی زد و کمی شکر به قهواه اش اضافه کرد. کافی شاپ محیط آرام و خلوت با نور ملایمی داشت.
  • الان چیکار می کنی؟ ادامه تحصیل دادی؟
  • نه دیگه. افتادم تو بازار و بعدشم زنم دادن. تو ادامه دادی؟
  • آره. تهران دکتری رو گرفتم.
  • او یادمه. تو ازین نخبه پخبه ها بودی. درست خوب بود. اما تقلب کم میدادی. اینو یادمه کریم می گفت
  • کریم که کلا نمی خوند. بعد توقع داشت من در حد بیست بهش برسونم.
  • توام که جاه طلب. می خواستی تنها شاگرد اول کلاس باشی. یادمه با یه دختره دوست بودم اون زمان… اسمش چی بود… مریم… آره. مریم رضاپور. از همکلاسیهای شما بود. هروقت زیرم بود می گفت دوتا آرزو داره. یکی اینکه 5 سانت معاملم کوتاهتر بود یکی هم اینکه نمره پایان نامه ش از تو بیشتر بشه.
  • هه هه… یعنی اینقدر جریانت درازه؟
  • نه بابا. اون تنگ بود. ها هاااا
  • ولی یادمه کریم می گفت خیلی شربودی.
  • الان بیا ببین چه موشی شدم. بقول ننه هه سر و سامون گرفتم.
  • به سلامتی. از اقوامه؟
  • خواهرزاده ننمه. تو کار خبر مبره. یعنی پام کج بره آمارمو درمیاره. اصلا انگار میدونستن چه جونوری میتونه منو پاگیر زندگی کنه. واااای که چه عشق و حالایی داشتیم اون سالا. کجاست اون زندگی. من و کریم میرفتیم دم خوابگاه دخترا. وااااای یعنی باس بودی و میدیدی رضا. یدونه شهلا امامی داشتن از بچه های گروه ما بود.
  • اممم می شناسمش. همون گردن کلفته.
  • آففففرین. یه بار دعوام شد باهاش.
  • سر چی؟
  • به یکی از هم اتاقیاش تیکه انداختم. شاکی شده بود. دختره بود… اسمش چی بود. آهان. تینا. تینا مسرور. کشاورزی میخوند. همه میگفتن خوشگلترین دختر دانشکده ست. شهلا هم شاکی جلو راهمو بیرون دانشکده گرفت…
  • گفتی کی؟
  • شهلا دیگه
  • نه… هم اتاقیش که تیکه انداختی
  • فک کنم تینا مسرور بود. خوب مالی بود. بیچاره شهلا فک می کرد عمرا پا داده باشه اما خبر نداشت حاجیت تو اون داشکده چه جنایتی کرد اون ترم.
  • یعنی…
  • آره بابا. دو دفعه پا پیچش شدم. دیگه خودش رام شد. ای روزگار… چه جوونی ای کردیم. رضا اینقدر دوست دارم برگردم اون روزا. والله بقرآن. خسته شدم از زندگی متاهلی.
    رضا پاک گیج شده بود. تینا مسرور همسرش بود. تینا درخشان ترین دختر داشکده بود و رضا عاشق این بود که بهترین را برای خودش کند. اما هیچگاه چیزی از سروش وتینا نشنیده بود. نه از ساسان. نه از کریم و نه از هیچ یک از هم دوره ای هایش. دمای بدنش بالا رفته بود. دلش نمی خواست بیشتر از این آنجا بنشیند. می دانست که سروش نمی داند او با تینا ازدواج کرده. شاید هم چون تینا زیباترین بود، داشت خالی می بست تا خودش را مهم جلوه دهد. می دانست کنجکاوی زشتی وجودش را گرفته.
  • دیگه با کیا بودی اون موقع؟
  • چه می دونم. سوالایی می پرسیا.
  • یادمه همیشه با اون دختر ابرو هشتیه بود. ردیف جلو می نشست. سر جا همیشه باهاش مشکل داشتم.
  • سولماز. سولماز پیراسته. یادش بخیرررر… دوس داشتم یه روز باهاش ازدواج کنم.
  • همش با اون بودی.
  • آره خب.
  • پس تینا
  • تینا؟
  • تینا مسرور
  • اونکه کلا یه هفته باهم بودیم. تو همون یه هفته هم کارش رو ساختم. چه دردی می کشید… ای بابا. ولش کن از خودت بگو. چیکاره شدی؟
    رضا بی اختیار پس از جمله سروش یاد اولین هم آمیزیش با تینا افتاد…
  • حلقویم رضا…
    چشمانش تاریک بود. قلبش تند تند می زد. تنش داغ شده بود. احساس کرد به چیزی شبیه دستشویی نیاز داردو بی اختیار از جا برخاست صندلی کناری اش افتاد. پس از چند برخورد با میزها به سمت سرویس رفت. جلوی کاسه روشویی سرش را خم.
    حالش بهم خورد. چند عق زد و هرآنچه که در مغز و معده اش بود درون کاسه خالی شد. دستانش را روی کاسه ستون کرد و عق می زد. همه جا زرد شد. شیر آب را باز کرد. تند تند نفس می کشید. پاهایش از زانو خم شد و روی زمین افتاد. بلند شد و در آینه خودش را دید. به سختی خودش را شناخت. وقتی آب بصورتش زد نمی دانست باید چکار کند. محکم بایستد و برود بیرون و یقه سروش را بگیرد و … نه. این کار از او ساخته نبود. چشمانش را مالید. حالش خوب نبود. سعی کرد تا تمرکز کند. سرگیجه داشت. به سمت میزش بازگشت. باید به گالری می رفت تا دستبند را بگیرد. سروش با دیدن رضا بلند شد و به او نزدیک شد.
  • تو حالت خوبه
  • آره… آره… فک کنم… قهوه اش… تلخ بود
  • می خوای برسونمت درمونگاه
  • نه… نه… خوبم. باید برم.
  • آخه اینجوری…
  • خوبم. خیلی خوشحال شدم از دیدنت. ببخشید که اینجوری شد.
  • نه بابا. چه حرفیه. بذار حساب کنم.
  • نه مهمون من بودی.
  • از شما به ما زیاد رسیده.
    آه خدایا. این حرف سروش همچون مشت آخر بر گونه رضا نشست. ناک اوت. اما رضا باید خودش را حفظ می کرد. دلش نمی خواست سروش چیزی از ازدواج او با تینا می فهمید. برایش سخت بود. مغرور بود. بیرون کافی شاپ سروش دستان رضا ا فشرد و گفت خیلی خوشحال شدم. اگه دوست داری شمارت رو بده بیشتر باهم در ارتباط باشیم.
  • حتما. اما باشه یوقت دیگه. شاید یه جای دیگه تو یه وقت بهتر باز همدیگرو ببنیم. الان یکم …
  • می دونم. می دونم. فک کنم باید استراحت کنی. بعدا کلی حرف داریم. تو اصلا از زندگی و کارت چیزی نگفتی. بهرحال بهتره من برم
  • اهوم.
  • می بینمت. به بچه ها هرکی رو دیدی سلام منو برسون.
    رضا بی اختیار ایستاد و رفتن سروش را تماشا کرد. زندگی اش در عرض نیم ساعت زیر و رو شده بود. احساس می کرد شخصی بی اجازه وارد قلمرواش شده بود و این بیشتر آزارش می داد. از همه بدتر نمی دانست چطور باید به صورت ملکه قلمرواش نگاه کند. تینا. تینا مسرور. هم اتاقی شهلا. اما مطمئنا تمام اینها زایده تخیل سروش بود. تینا دختری نبود که خودش را به راحتی در اختیار سروش می گذاشت. با همین افکار و تضادها جلوی درب پارکینگ مجتمع شان بود. دستبند را از روی صندلی سمت راستش برداشت. نگاهی به جعبه کرد و نفس بلندی کشید. ریموت را زد. این جعبه را برای که خریده بود. یک دروغگوی بزرگ.
  • من حلقویم رضا…
    اوه خدای من. نه. این نمیتونه اتفاق افتاده باشه. دخترای حلقوی چجورین. کاش بجای اونهمه درس یکم راجع به این کسشعرا می خوندم. هه هه… تینا نه. اون سروش خالی بسته بی شرف. اون یه ترم لعنتی از کجا پیداش شد. امروز از کجا پیداش شد.
    ماشین را پارک کرد و پیاده شد. آسانسور را زد. دلش میخواست آسانسور بایستد و گیر کند و او اینقدر در آنجا بماند تا از بی هوایی خفه شود. وقتی خودش را در طبقه سوم جلوی درب آپارتمان دید بر خلاف عادتش کلید انداخت و در را باز کرد. احساس می کرد کسی در اتاق خواب روی تیناست و تینا مشغول خیانت به اوست. از فکرش شرمگین شد. با صدای باز شدن در، تینا به استقبالش آمد. محیط خانه کم نور بود و شمع هایی در گوشه و کنار روشن بود. تینا در آن لباس حریر قرمز جلو بازی به تن داشت. سوتین نبسته بود و با آرایش ملایمش زیبایی دوچندان گرفته بود. شرت قرمزی به پا داشت و با ورود رضا آرام به سمتش آمد…
  • چرا زنگ در رو نزدی. میخواستم یه آهنگ بذارم. خیلی بدی
    رضا گیج بود. عطر خوش تینا مشامش را پر کرد. تینا آرام صورتش را به رضا نزدیک کرد و زیر گوشش گفت: چیه؟ محو تماشای این پری شدی…
    سپس آرام دستش را به روی شلوار رضا کشید و ادامه داد: نمی خوای این لباسارو دربیاری تا منم ببینم اون تو چی داری واسم…
    کیف از دست رضا افتاد.
  • رها کجاست؟
  • گذاشتمش خونه خواهرم. پیش مهساست بازی می کنن باهم.
  • چرا؟
  • چرا؟!!! واقعا چرا؟
    رضا به لبهای تینا خیره شده بود. تینا هم متوجه شد. آرام لبهای قرمز کمرنگش را به سمت لبهای رضا آورد. آنها را بوسید و کمی عقب رفت. با لب بالا لب پایینش را گاز گرفت و گفت: هنوزم نفهمیدی چرا رها خونه نیست آقای رییس؟
    رضا به سمت تینا قدم برداشت. با حرکت رضا تینا هم به عقب گام برمی داشت. به دیوار رسید. رضا دستش آرام به سمت گونه تینا برد و با پشت انگشتانش آنها را نوازش کرد. سپس به چشمان تینا خیره شد. برق می زد.

ادامه دارد…

نوشته: دکتر-13


👍 4
👎 0
68626 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

455479
2015-03-08 18:24:41 +0330 +0330
NA

از دانشگاه رسیدی به واردات مواد غذایی و وزارتخونه و ماشین آنچنانی و بعد هشت سال دفاع مقدس هدفتو واسه ما روشن نکردی
نکردی
diablo این چنگال تو سوراخ دماغت

0 ❤️

455480
2015-03-09 01:15:43 +0330 +0330

همه این داستانا شر وور هستند هر کی باور کنه خیلی بی مغزه

0 ❤️

455482
2015-03-09 07:04:48 +0330 +0330
NA

سلام دوست من اول داستانتو خوندم ولی نتونستم بغیشو بخونم ایراد ساختاری داره اصلاحش کن خیلی به جزئیات اشاره میکنی

0 ❤️

455484
2015-03-09 08:38:11 +0330 +0330
NA

کیرم تو این داستانت اعصابمو خراب گردی کسکش جنده کثافت

0 ❤️

455485
2015-03-09 11:14:10 +0330 +0330

قصاب
مرسی از لطفت و برداشت جالبت. دید زیبایی داری به مسایل.

1 ❤️

455486
2015-03-09 11:18:07 +0330 +0330

Capitan
می تونی بگی اشکال ساختاریش در کجاست؟
بغیشو!!! نتونستی بغیشو بخونی؟اونوقت اشکال ساختاری میگیری.

0 ❤️

455487
2015-03-09 15:44:03 +0330 +0330
NA

افرین دکتر.عالی بود.زودتر ادامشو بزار.درسته که یخورده خیانت زنه اعصاب ادمو خورد میکنه ولی این داستان امروز جامعه ما هست. نود درصد دخترا الان قبل از ازدواج یبارو خوردن.بدبختانه اینه که همشون هم خودشونو محق میدونن و فکر میکنن چون تو مجردی بوده پس به خودشون ربط داره و نه شوهرشون.منتظر ادامش هستیم.زود بزار لطفا. biggrin

0 ❤️

455489
2015-03-13 04:47:24 +0330 +0330
NA

عالی بود حال کردم بقیشو زود تر بنوبس لطفا

0 ❤️

455490
2015-03-13 12:01:23 +0330 +0330

دكتر جون عالي مثله هميشه
منتظر ادامه اش هستيم kiss2

0 ❤️

455491
2015-03-20 06:43:40 +0330 +0330
NA

در کل خوب بود ولی خیلی دیالوگ محور بود از جملات توصیفی ای کاش بیشتر استفاده می کردین

0 ❤️