چه کسی مرا حامله کرد؟

1399/12/14

صرفا یک داستان است… لطفا نظر فراموش نشود.

خیلی وقت است چیزی ننوشته ام. امروز بالاخره تصمیم گرفتم مانند گذشته خاطراتم را روی کاغذ پیاده کنم. شاید همین خانه جدیدمان باعث شد تا دوباره دست به قلم شوم. می نویسم تا به روزمرگی نویسی برسم. از ابتدای اسباب کشی می نویسم. شاید برایم خوش یمن باشد. از ابتدای ورودم به خانه جدید می نویسم.

اسباب کشی داشتیم. در حال جمع کردن وسایل بودم. بعد از ده سال زندگی مشترک بالاخره یک خانه 60 متری خریده بودیم. حالا کمی احساس آسودگی میکردم اما خوشبختی…؟ نمیدانم؟! رادیو داشت آهنگی از خواجه امیری پخش میکرد به نام سی سالگی که تا آن روز نشنیده بودم و نداشتمش. کم کم مرا در خود غرق کرد. چقدر آهنگ‌ های قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهره‌ های زیبا از برابرم گذشتند که من آن‌ ها را ندیدم، چقدر رویاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم، هرگز دیگر به یادم نیامد. چقدر دوست داشتم به گذشته برمیگشتم و خیلی کارها را انجام نمیدادم. آهنگ تمام شد. گوینده رادیو با صدای دلنشینش جملاتی گفت که عجیب بر وجودم نشست:
((آدم چقدر احمق است که گاهی سرنوشتش را میسپارد به دست روز مبادا. گاهی چیزی کوچک می‌ تواند با سرنوشت آدم بازی کند، گاهی آدم نامه‌ ای را بی‌ دلیل حفظ می‌کند که بعدها همان نامه سند محکومیتش میشود.))
با شنیدن جملات گوینده رادیو، دیگر در این دنیا حضور نداشتم. یاد دفتر خاطراتم افتادم، در افکارم غوطه ور بودم که ناگهان با احساس دستی روی شانه ام، مانند تلویزیونی که از برق کشیده میشود و تاریکی وجودش را احاطه میکند به این دنیا بازگشتم. از شدت ترس انگشتانم از هم باز شد و چینیِ تو دستم افتاد. نشکست اما افتاد. همین که برگشتم نگاهم به نگاه سیاوش گره خورد. ناخودآگاه با صدای بلند سرش داد زدم: آشغال…
زود با هردو دستم جلوی دهانم را گرفتم. گرمای بیش از حدِ گوش هایم، نشان از رنگ سرخشان داشت. سیاوش که از اینکار خوشش می آمد بلند بلند زد زیر خنده. نمیدانستم عصبی باشم یا بخندم؟ میخواستم جدی باشم اما از خنده سیاوش لبخند روی لبانم نشست. آرام، طوری که متوجه بشود زیر لب گفتم: دیوانه. طبق معمول با صدای خش دارش آهنگ حمید صفت را خواند: من دیوونه نیستم عاقلم. چشمانم را بستم و به دیوانگی اش میخندیدم. لبانش را روی لب هایم قفل کرد. دلم میخواست ادامه بدهم اما خودم را ازش جدا کردم و بلافاصله گفتم: الان وقتش نیست جناب سروان، دیر می شود. الان کارگرها می آیند برای اسباب کشی. انگار چشم هایش، گوش هایش را بلعیده بود. انگار داشت فیلم صامت نگاه می کرد؛ گویی هیچ صدایی جز حرکات بدنم نمیشنید یا بهتر بگویم نمی دید. اصرار داشت به تنم ناخنک بزند (همین حالا،همین جا)
بدنم داغ شد، صدای آزاد شدن هورمون های جنسی ام را میشنیدم. سکس برایم راه فراری بود از تمام سختی ها و آسانی های زندگی. گاهی آسان بودن آزارم میداد؛ آخر این دنیا آنقدر مهربان نبود که آرامش را بدون طوفان مهیا کند. گاهی اوقات از آرامش می ترسیدم. سکس برایم نقش طوفان را بازی می کرد، طوفانی برای رسیدن به آرامش. خودم را رها کردم. آنقدر رها که احساس ارگاسم مصنوعی مرا در آغوش کشید. دیدن صورتش تو اتاقی که پنجره اش بی پرده لخت بود و بی مهابا نور خورشید به چشمان خمارش برق می انداخت، اشتیاقم را برایش بیشتر میکرد. کلتش را کنار گذاشت. هر دو با گرسنگی بسیار همدیگر را می بوسیدیم.کشیده شدن تیغه های ته ریشش روی صورتم را دوست داشتم. شکستن سکوت سر ظهر، با شمارش نفس های عجول و بوی عطر تلخ و سیگارش کنار تنم، بیشتر تحریکم میکرد. بعد از کندن لباس هایش و حرکت نور خورشید روی پوست تیره-روشنش بی اختیار خودم را لخت کردم. اینبار از رقص نور آفتاب روی پوست سفیدم بیشتر گُر گرفتم. برای لحظاتی سیاوش را فراموش کردم، عاشق خودم شدم. دلم میخواست با خودم سکس کنم. تنهای تنها. با کشیده شدن دست های مردانه اش روی پوستم به خودم آمدم. هیکل مردانه اش را که دیدم اینبار خودم را فراموش کردم. احساس خالی بودنش را در شکمم حس کردم با تمام وجود دلم می خواست واردم شود. کمی درد داشتم دردی که مرا آماده می کرد برای لذتی عمیق. دردی که برایم طوفان قبل از آرامش بود. هردو لخت و عریان بودیم همین برای تحریک شدن کافی بود اما فکر کردن و تصور مجدد این موضوع بیشتر تحریکم میکرد. زیر نور خورشید برق می زدیم. انگشتانم بی اختیار روی تنش قدم میزدند و مدام مردانگی اش را لمس میکردند. روی کارتن های بسته بندی شده نشاند و پاهایم را باز کرد. از چشیده شدن خوشم می آمد. شروع به لیسیدن کرد. یک ناله ی آرام کافی بود تا زبانش را درونم فرو کند و بچرخاند. یک دستم از ترس به کارتن ها بود یک دستم از شهوت روی سینه هایم. ریتم خوردنش تند شد. دستم را پشت سرش گذاشتم و به خودم فشار دادم. ناله هایم آرام و ریتم دار شده بود. صورتش را برداشت، انگشتانش را با سرعت روی چوچولم تکان میداد. طوفان نزدیک رخ دادن بود. تنم از لرزه تعادل نداشت و چشمانم از خماریِ ارگاسم. انگشتانش را برداشت و کیرش را با قدرت وارد کسم کرد. شروع کرد به تلمبه زدن. صدای برخورد تنِمان هنوز توی گوشم است. از لذت همه جا تار شده بود و زلزله می آمد. جیغ کوتاهی کشیدم و خودم را در آغوشش ولو کردم. چند دقیقه بعد در وجودم احساس سوزش کردم، سوزشی شبیه سوختن با آب داغ. لبم را بوسید، سیگارش را برداشت و همانطور لخت؛ چسبید به دیوار لب پنجره تا دیده نشود. برعکسِ بوی تند سیگارِ بدون ادکلنش، صدای فندکش آرامم میکرد.
روسری ام را برداشتم، مانتو و ساپورتم را پوشیدم، کمی ماتیک قرمز مالیدم و وسایل باقیمانده را جمع کردم. وسایل را بار خاور کردیم. با ماشین خودمان به سمت آپارتمان جدید راه افتادیم. غروب رسیدیم. ورودی اصلی ساختمان باز بود. زودتر از همه با آسانسور رفتم طبقه دوم. درب آسانسور که باز شد دیدم سیاوش از خوشحالی دوتا دوتا از پله ها بالا می آید. به من که رسید، خیره شد و محکم زد رو پیشانی اش. دست پاچه پرسیدم:
+چیشده عزیزم؟
-هیچی کلیدارو جا گذاشتم.
+عادت کردیم جناب سربه هوا.
-گلی وایسا کارگرا بارو خالی کنن، منم زودی میام.
+آخه قبول نمیکنن که…
-چربشون میکنم با پول.
+ادم بشو نیستی. فقط بلدی پول مفت خرج کنی. زود بیا.
-چشم گلی خانوم
سیاوش رفت کلیدها را بیاورد. من هم ایستادم تا وسایل را خالی کنند. تقریبا تا دم پله ها پر شده بود از اثاثیه. یکسری وسایل به خاطر کوچک بودن فضای راه پله ماند توی خاور. هر کسی هم که رد می شد، از خجالت آب میشدم. از استرس اینکه کسی چیزی نگوید حسابی عرق کرده بودم. گفتم بروم بیرون کمی هوا بخورم. دم پله ها مانتوم گیر کرد به یکی از کارتن ها، مچ پام پیچید و از پله ها افتادم. پایم خیلی درد گرفت، سرم هم ضربه خورده بود. همان جا نشستم. یک صدای نیمه مردانه توجهم را جلب کرد.
-چیشده خانوم؟ خوبید؟
+بله چیزی نیست لیز خوردم.
خواستم بایستم؛ تا مغز استخوانم تیر کشید. خدا خدا می کردم پایم به بیمارستان باز نشود. حالم از بیمارستان بهم میخورد. دوباره صدای پسر به گوشم خورد:
-ما واحد کناریتون هستیم. باید برید بیمارستان خانوم.
+نه بابا چیزی نیست یه کوفتگی ساده اس.
-بله چیزی نیست هول نکنید اما فکر کنم سرتون شکسته، داره خون میاد.
یکم ترسیدم اما خودم را کنترل کردم. مادرش به هر زحمتی بود خودش را با واکر رساند نزدیک پله ها. جمله ی اولش این بود: اِ وا خاک بر سرم مادر خوبی؟ حامد خانومو ببر دکتری جایی مادر. حامد به مادرش گفت: چشم شما بفرمایید. حامد با اینکه سن و سالش کم بود و قیافه مردانه هم نداشت اما جذاب بود؛ بهش حدودا 16-17 سال می خورد. آمد نزدیک دستم را گرفت تا از جایم بلند شوم. یک لحظه هردومان به هم خیره شدیم. احساس عجیبی در من گذشت اما زود خودم را جمع کردم. دلم یک جوری شد، مانند همان روزی که سیاوش را دیدم حتی قوی تر. یعنی عاشق شدم؟ با تپق خندیدم اما جلویش را گرفتم. حامد نگاه معناداری به من کرد. لحظه ای خیال کردم دیوانه شدم. با خودم گفتم آری دیوانه شدم نه عاشق. ما حداقل 15 سال اختلاف سنی داریم. با خودم دعوایم شد به خودم گفتم مگر تو مجردی که اینطور فکر میکنی. گوه میخوری حتی درموردش فکر کنی. به شوهرت فکر کن نفهم. ابتدا فکر می‌کردم دیوانه‌ام. برایم آسان‌تر بود که فکر کنم دیوانه‌ام تا باور کنم که حقیقت این است. اما من دیوانه نیستم. نیستم. به بیمارستان که رسیدیم با سیاوش تماس گرفتم گفتم وسایل را بگذارد خانه و بیاید دنبالم. سرم را پانسمان کردند و پایم را تا مچ گچ گرفتند. داشت کارم تمام می شد که سیاوش رسید. رو کرد به حامد:
-خیلی ممنون آقای …؟
دویدم میان حرفش :
+آقا حامد هستن سیاوش جان.
یک نگاه سنگینی به من کرد و حرفش را ادامه داد:

  • آقا حامد خیلی لطف کردین. ممنونم بانوی ما رو نجات دادین.
    حامد: خواهش میکنم من که کاری نکردم بالاخره همسایه به درد این روزا میخوره دیگه.
    رفاقت سیاوش و حامد از بیمارستان شروع شد حامد متولد 79 است. با اینکه 17 سال اختلاف سنی دارند هرروز صمیمی تر می شوند. گاهی کوه و استخر گاهی هم باشگاه تیراندازی.
    96/6/9

صبح روزبعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و سلاحش را جا زد. بدون بوسه قصد رفتن کرد. ابهت نظامی اش مرا بیشتر از هرچیز دیگری وسوسه می کرد. برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌هاي روی مو هایش اتلاف نکرد. مدام آهنگ گلی را می خواند. برای من می خواند؛ اما بر خلاف گذشته آوازش بی رنگ بود. یک جورایی خاکستری. با پای گچ گرفته، لنگان لنگان خودم را نزدیکش کردم. درحالی‌که دستانم را مثل زنجیر دورش قلاب کرده بودم، گونه‌اش را بوسیدم و تا جاییکه مطمئن شوم نفس‌هایم لاله گوشش را نوازش می کند دهانم را جلو بردم. به آرامی زیر گوشش گفتم: تو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن که بشی. تو روی سرت یه دریای مشکی داری. می‌خوام یه رازی رو بهت بگم من برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچ وقت موجارو از موهات نگیر.
جلوی آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیشتر از هر زمان دیگری احساس قدرت می کرد اما خبری از شهوت نبود. رژ لب قرمزم را از لابه‌لای خرت و پرت‌هاي کیفم بیرون کشیدم و روی آینه قدی اتاق نوشتم: دوستت دارم. به شوخی جوابم را اینطور داد: جمع کن خودتو خرس گنده. لیست خریدتو برام تلگرام کن امروز زودتر میام. راستی کار داشتی به حامد بگو انجام بده. نمیدانم به چه حکمی اینقدر از حامد مطمئن بود. درحالی‌که هنوز گونه‌ اش از گرمای بوسه ام گرم بود، از خانه بیرون رفت.
بخاطر مشغله زیاد سیاوش و پای گچ گرفته خودم، اگر خرید ضروری داشتم زحمتش راگردن حامد می انداختم. برای بستن دهان مردم شماره خانه شان را گرفته بودم و با مادرش در ارتباط بودم. او هم خرید ها را میگذاشت داخل خانه و میرفت. تو این مدت، کمی با هم راحت شده بودیم. راستش ازش خوشم می آمد. الان که دفترم را خط خطی می کنم احساسم به او بیشتر شده. حتی بردن اسمش ضربانم را بالا می برد. دلیلش هم خود سیاوش است. انگار از وقتی آمدیم اینجا کافور میخورد. حتی به لوندی هایم واکنش نشان نمیدهد. دیگر مثل قبل آتشین نیست. بلکه حالا گلوله ای شده از یخ؛ که مدام سرد بودنش، جانم را آزار میدهد. حالا یکی دو روز در میان، با مادرش تماس می گیرم که او بیاید، خریدها را تحویل دهد و من یک لحظه نگاهش کنم.تابستان داغی بود.نزدیک پنج بعدازظهر که می شد، می‌دانستم همین حالا در می زند.
طبق معمول تماس گرفتم و لیست خریدم را تلفنی خواندم. پنج دقیقه نگذشته بود، زنگ خانه به صدا درآمد. از اینکه اینقدر زود خرید هارا انجام داده تعجب کردم. روسری سرم کردم. ماتیکم را مالیدم و رفتم جلوی در. مدیر ساختمان بود. با پشت آستین لبم را پاک کردم.
+سلام آقای کیانی خوبید؟ خانومتون خوبن؟

  • ممنون سلام میرسونن.
    +بفرمایید؟
    -فکر کنم شیر فلکه شما خراب شده آب میریزه تو آسانسور. لطف کنید ببندیدش که مشکلی پیش نیاد.
  • پام هنوز تو گچه آقای کیانی. اگه امکانش هست خودتون زحمت بکشید.
    -خواهش میکنم.
    شیر فلکه داخل دستشویی بود. آقای کیانی آمد شیر فلکه را چک کرد و گفت:
    -آبو قطع کردم به آقا سیاوش بگید که اینو باید سریع درستش کنه چون آبش مستقیم میریزه کف آسانسور. خودتون هم اذیت میشید بدون آب.
    +چشم دست شما درد نکنه سلام برسونید.
    آقای کیانی که رفت تلفن را برداشتم تا به سیاوش زنگ بزنم. دوباره صدای زنگ آمد. گوشی را پرت کردم روی کاناپه. با نهایت سرعتی که میتوانستم رفتم به اتاق خواب. این بار کمی بیشتر از ماتیک خرج صورتم کردم. روسری ام را عقب کشیدم و در را باز کردم. بوی ادکلنش کل راهرو را پوشانده بود. انگار او هم زیاده روی کرده بود. دعوتش کردم داخل. با حیا داخل شد. انگار معذب شده بود. حدس می زدم چون تابحال مرا اینقدر رنگارنگ ندیده تعجب کرده. نمیدانم پیش خودش چه فکری می کرد. اما نگاه های دزدکانه اش برایم حس خوبی میساخت. خواست برود. من که می دانستم شیر آب باید تعویض شود اما دلم میخواست بیشتر نگاهش کنم از جَنَمش خوشم می آمد. بچه دست و پا داری بود. ازش خواستم یک نگاهی بیاندازد و لنگان لنگان تا مقصد همراهی اش کردم.
  • باید عوض بشه گلی خانوم. چند ماه پیش آب ما هم همینجوری شده بود.
    منظورش را فهمیدم اما به رویش نیاوردم. انگار در دلم رخت می شستند. داشتم شبیه دختر بچه ها رفتار می کردم. می دانستم اشتباه است؛ اما عاشق اشتباهم شده بودم.
    یک شیر فلکه نو گرفت و افتاد به جانش. همینطور که مشغول بود شروه کرد به دلبری:
    -گلی خانوم؟
    +بله؟
    -میگم این روزا که هم تنهایید هم پاتون تو گچه اذیت نمیشید؟
    +چاره ای ندارم حامد جان باید تحمل کنم.
    -البته مثل اینکه خیلی هم بد نبوده.
    +چطور؟
    -آخه بزنم به تخته رنگ و روتون باز شده.
    +صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم دقت کنی میفهمی.
    -بععله
    خواستم شربت تعارف کنم، نزدیک دستشویی که شدم تعادلم به هم خورد و افتادم. سریع آمد بالای سرم. نگاهش روی صورتم قفل شد. فهمیدم روسری ام افتاده. دستم را گرفت و بلندم کرد. گرمای دستانش از درون تکانم داد.گوش هایش سرخ شد. خیال کردم خجالت کشید. چشمم که به برآمدگی شلوارش افتاد، دلیل سرخ شدنش را فهمیدم. خجالت کشیده بود اما نه از من؛ بلکه از خودش. از غریزه شهوتش. از وجودش و از مردانگی اش. شهوتی که مهار نشود مانند گرسنگی است که رفع نشده باشد. هردو آدم را خجالت زده می کند. تا آنموقع فکر می کردم فقط یک دختر می تواند از زنانگی اش خجالت زده شود. شاید هم حامد رفتارش دخترانه بود. دلم می خواست همان جا شهوتش را مهار کنم. نه از روی دلسوزی، نه. اما چیزی مانع می شد. با کمکش نشستم روی مبل. خواستم روسری ام را سرم کنم؛ با همان صدای نازک و نیمه مردانه اش، دستپاچه گفت: اگه خیلی گرمتونه راحت باشید گلی خانوم. ما که این حرفارو نداریم.
    نمیدانم چه اتفاقی افتاد. ناخودآگاه روسری ام را سرم کردم. کمی از خودم بدم آمد. اما بیشتر از سیاوش عصبی بودم. آخر نمی توانستم حامد را مقصر هرزگی خودم بدانم. او مسئول مستقیمِ نگاه هوسناکم به این پسربچه بود. با همه ی تفاسیر باز هم نتوانستم نگاه هیزم را از او دور کنم. بعد از یک ربع، شیر فلکه را درست کرد و رفت. هرچقدر بیشتر نگاهش میکردم بیشتر تنم میسوخت. نمی دانم سرمای جهنم بود یا آتش برزخ؟! هرچه بود با تمام وجود می خواستمش تا تنم را بسوزاند. ناگهان احساس تنهایی کردم. شبیه تیمارستانی ها شده بودم. احساساتم ثبات نداشت. بغض، گلویم را محکم چسبید و من خرخره ام را، تا منفجر نشود. زیر لب از خودم پرسیدم: عاشق یه بچه شدی؟ مدام این سوال را تکرار میکردم. فکر میکردم دیوانه‌ام. برایم آسان‌تر بود که فکر کنم دیوانه‌ام تا باور کنم که حقیقت این است. اما من دیوانه نیستم. نیستم.
    تنم از ناکامی آتش گرفته بود. فقط پوشیده شدنم توسط یک نر می توانست آرامم کند. آماده طوفان بودم. پای گچ گرفته ام را با نایلون پوشاندم. دوش آب سرد گرفتم. فقط سرمای جهنم می توانست آتش برزخم را خاموش کند. خودم را مرتب کردم. آرایشی غلیظ را روی صورتم نقاشی کشیدم. یک ست طلاییِ تاپ و دامنِ کوتاه پوشیدم، به خوبی پستی و بلندی های اندامم را به نمایش میگذاشت. به سیاوش تلفن کردم شام از بیرون بگیرد. نزدیک 10 شب بود، صدای کلید انداختنش را شنیدم. هرچه عشوه بلد بودم برایش ریختم. آرام نزدیک گوشش گفتم:
    +سلام آقایی.
    -سلام طلا خانوم.
    +طلا کیه دیگه؟!
    -تویی دیگه. شبیه طلا شدی عزیزم.
    +مسخره. می خوام امشب مال من باشی. کار بسه.
    -چشم گلی خانوم.
    با خمیازه ای طولانی آهنگ گلی را برایم خواند و لباسش را عوض کرد. سر میز شام نشستیم. همان میز شامِ کلیشه ای و اعصاب خرد کن. باز افتادیم به سکوت، مثل همیشه. مثل همیشه سیاوش چهارزانو نشست. یک پایم را گذاشتم روی صندلی، مثل همیشه. مثل همیشه با ریشش ور می رفت. با موهایم ور می رفتم، مثل همیشه. مثل همیشه ملچ ملچ میکرد. خیره میشدم به ظرف، مثل همیشه. مثل همیشه از غذا لذت می برد. از کلیشه بدم می آمد، مثل همیشه. شام که تمام شد گفتم: شما برو تو اتاق منم الان میام عزیزم. میز را جمع کردم و آشغال ها را ریختم توی کیسه زباله. داخل اتاق خواب شدم. هالوژن را روشن کردم. فضای خاموش اتاق، با نور بنفش ملایم آماده شد. خودم را مرتب کردم. ادکلن سکسی ای که دوست داشت زدم. می خواستم کامم را که از حسرت حامد تلخ شده بود با سیاوش شیرین کنم. سرم را چرخاندم دیدم خوابش برده. کسم آنقدر خیس و تنم آنقدر داغ شده بود، که ملاحظه اش را نکردم. کنارش دراز کشیدم. آرام بیدارش کردم. به نظر خسته می آمد. با چشمان نیمه بازش نگاهم کرد. خیلی قرص و محکم گفتم: می خوامش. خودش را کمی بالا کشید، متکا را پشتش صاف کرد و لم داد؛ شبیه حرف ال انگلیسی. شرت و شلوارش را تا زیر زانو پایین کشید. تیشرتش را کمی بالا زد و مرا به سمت خودش کشید؛ سرم روی شکمش، شانه ام روی پایش و دهانم روی کیرش بود. انگار می خواست چهره ام را نببیند. با یک دست کیرش را بازی میداد تا سفت شود و با دست دیگر شکمم را نوازش می کرد. خودش را شیو کرده بود. برای کی نمی دانم اما مطمئن بودم برای من اینکار را نکرده. به قدر کافی زرنگ بود تا اگر کاری هم میکند، تا ابد مخفی نگهش دارد؛ اما از صیقلی بودن تنش گیرش انداخته بودم. آخر آدم های زبل را باید از روی چیزهای آسان گیر انداخت. سینه ام را از زیر تاپ در آورد و در مشتش گرفت. با آن یکی دستش، کیرش را روی لبانم تنظیم کرد. از پشت، موهایم را گرفت و به سمت کیرش فشار داد. لبانم از برخورد با سر کیرش داغ شد. آن یکی دستش، مانند خمیر سینه ام را ورز می داد. گاهی هم ضربه میزد. خوشم آمد؛ صدایش را دوست داشتم. نوک سینه هایم سیخ شد. هنوز داشت با دستش سرم را هل میداد روی کیرش. بدم آمد. در همان حال که سرم را بالا پایین می کردم بغضم گرفت. شروع کرد به تکان دادن پاهایش. انگشتانم را دور کیرش حلقه کرد. مچم را گرفت و شروع به بالا و پایین بردن دستم کرد. به سرعت دستم را پشت کمرم قفل کرد و از موهایم گرفت. سرم را محکم به سمت بالا کشید. دردم آمد اما چیزی نگفتم. می خواستم گریه کنم. سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرده بود. رفتارش طوری بود انگار برای این کار پول گرفته ام. گوشم سوت میکشید.گویی نارنجک صوتی کنارم منفجر شده بود. دهانش را به گوشم نزدیک کرد: می خوام امشب از دهن بکنمت. شبیه فانتزی نبود؛ خیلی واقعی به نظر می آمد. واقعی تر از تمام سکس هایی که در طول این سال ها داشتیم. گوشه ی چشمانم آرام آرام خیس شد. موهایم را می کشید و توی دهانم تلمبه می زد. داشتم تحقیر میشدم. تجاوز چقدر تلخ است. چشمانم را بستم. یک جمله توی ذهنم مدام می چرخید؛ دارد به من تجاوز می شود. اما شوهرم بود، نمی دانستم باید چه کنم؟ کیرش را از دهانم در آورد. موهایم را به سمت عقب کشید. جق می زد و من مجبور بودم نگاه کنم. چشمانم را بستم. دوست نداشتم این صحنه را، دلم می خواست برای همیشه از ذهنم پاکش کنم. سوالی پرسید: کاندوم بکشم یا می خوری گلی؟ نمیتوانستم حرف بزنم. آرایش غلیظم روی صورتم پخش شده بود. از ترس دیدن اشک هایم به نشانه تایید سرم را تکان دادم. با سرعت جق میزد. زنانگی ام زیر سوال رفته بود. احساس هرزگی می کردم. احساس بودن به من دست داد؛ احساس عروسک بودن. یک عروسک جنسی. می خواستم تا آخر ماجرا اتفاق بیفتد. شاید این احساسات غلیظ را به خودم تلقین می کردم. شاید اینطور می توانستم نگاه های هوسناکم به حامد را توجیه کنم. سر کیرش را گذاشت توی دهانم و با سرعت جق می زد. ناله هایش ریتم دار شد. چند ضربه به صورتم زد و سینه ام را محکم فشار داد. بدنش مانند کوه سفت شد. دهانم کاملا باز بود. کیرش مدام با لب های بالا و پایینم برخورد می کرد. لبانم را محکم دورش حلقه کردم. با چرخاندن زبانم بیشتر تحریکش کردم. همچنان با سرعت جق می زد. چند بار دستش محکم به صورتم خورد. حواسم جمع بود، قطره ای از آبش نریزد. بعد از چند لحظه دهانم داغ شد. منی اش را که محکم با سقف دهانم برخورد می کرد حس میکردم. مزه تندش حالم را بهم زد. کارش که تمام شد چندبار به سرم ضربه زد و تشکر کرد. من هم بدون اینکه نگاهش کنم، از اتاق خارج شدم و همه اش را با تهوع تف کردم توی سینک. دهانم را چندبار شستم اما صورتم را پاک نکردم. وقتی برگشتم، خوابیده بود. حالم گرفته شد. عصبی شده بودم. از طرفی هم حالم بد بود؛ دلم سکس می خواست. بیشتر از تنم، روحم نیاز داشت. یکهو بدنم یخ زد و احساس تنهایی کردم. کسی را نداشتم برایم دلسوزی کند. آن شب شده بود شام غریبانم. همان شب فهمیدم واجب استهر انسانی لااقل کسی را داشته باشد که برای او دلسوزی کند! خودم را با همان لباس و آرایش پخش شده، کنارش انداختم و تا صبح به حامد فکر کردم.
    96/6/10

دم صبح خوابم گرفت. بیدار که شدم رفته بود سرکار. تقریبا نزدیک ظهر بود. هنوز تمام فکرم پیش حامد بود. نخستین بار چیز آشنایی در او دیدم، اما متفاوت… چشمانش را شناختم. نه از روی رنگش، از روی شکلش. از بوی ادکلن و نوع نگاهش. طرز حرف زدنش، ریتم صحبت کردنش. اما نه از روی لحن صدایش که کمی فرق داشت. به همین دلیل مطمئن نبودم. اما در اتاق درمان که خوب نگاهش کردم، فهمیدم خودش است.
دلم را به دریا زدم و تصمیم گرفتم با یک حقه حامد را بپوشم. پوشیدنش در آن شرایط برایم ضروری بود. رفتم سراغ کولر. تسمه اش را پاره کردم و شماره خانه شان را گرفتم. حامد جواب داد:

  • بفرمایید؟
    +سلام حامد جان. خوبی؟
    -ممنون. با مامان کار دارید؟
    +با خودت کار دارم. کولرمون نمیدونم چش شده کار نمیکنه.
    -چشم. یه نیم ساعت کار دارم بعدش میام.
    +ببخشیدا خیلی اذیتت میکنم.
    -نه گلی خانوم این حرفا چیه؟ تا باشه از این اذیتا.
    تلفن را قطع کردم و با همان سر و وضع دیشب، به انتظار نشستم. هر لحظه اش قدر یک ساعت میگذشت. یک ساعت بعد زنگ خانه به صدا درآمد. با همان لباس های نیمه عریان در را باز کردم. چشم هایش برق زد اما سریع خودش را جمع و جور کرد. با خنده گفت: دیدید گفتم بهتون ساخته؟ هرروز بهتر از دیروز. چندتا کوبید به در. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. یک جورایی از تعریفش خوشم آمد. فرستادمش توی بالکن. گفت باید تسمه اش عوض شود و رفت. بعد از چند دقیقه آمد و شروع کرد به تعویض تسمه. نمیتوانست نگاهش را از روی تنم بدزدد. وجودم پر از حرارت بود. بین دوراهی جهنم و برزخ گیر افتادم. می دانستم کارم اشتباه است اما مطمئن بودم شیرین ترین اشتباه زندگی ام میشود. تصمیم گرفتم که اشتباه کنم، اما نمیدانستم چطور حالی اش کنم. گفتم سرم درد میکند و میروم به اتاق خواب تا کمی استراحت کنم. هالوژن را روشن کردم و دمر خوابیدم روی تخت. نور بنفشش آرامبخش بود. یک بالش گذاشتم زیر شکمم تا بیشتر تحریکش کنم. کارش که تمام شد آمد برای خداحافظی. نمی دیدمش اما لرزش صدایش می گفت کارم را درست انجام دادم. آمد نزدیک:
    -گلی خانوم؟ خوبی؟
    +آره حامد جان. بس که تو خونه بودم بدن درد گرفتم.
  • ماساژت بدم یکم آروم شی؟
    +زحمتت میشه.
    خیلی کلیشه ای بود. اما هر کلیشه ای از زبان او خاص و متفاوت بود. چند لحظه سکوت کل اتاق را پر کرد. سکوتی که باعث تردیدم شد. عذاب وجدان داشت روحم را تکه تکه می کرد. پشیمان شدم، خواستم بفرستمش برود که گرمای دستش تردیدم را شکست. دست او از استرس و کُس من از شهوت؛ هردو خیس شده بودند. آرام دستش را از کمر تا کونم لغزاند. انگار آب ریخته باشند روی آتش. یک آه ریز کشیدم. طوفان شروع شده بود. با زحمت پای گچ گرفته ام را حرکت دادم و نشستم لبه تخت. جلوم زانو زد. چشم هاش دیوانه وار از شهوت میلرزید. لب هایم را کشیدم روی لب هاش. صورتش مانند یک دختر جوان صاف بود. لباس جفتمان را درآورد. حالا لخت جلویش نشسته بودم. با انگشت می کشید لای کسم؛دستش را خیس میکرد و می مالید نوک سینه هام. بس که اینکار را تکرار کرد همه جا برایم تار شده بود. آرام روی بدنم خوابید. با زبانش گردنم را تر میکرد و می مکید. خبری از عذاب وجدان نبود. لذت جایش را پر کرد. حاضر نبودم گرمای کیرش را که روی شکمم میکشید با چیز دیگری عوض کنم. پاهایش را دو طرف شکمم گذاشت و کیرش را لای سینه هایم. همین که به هم چسباندمشان شروع کرد به تلمبه زدن. کلاهک صورتی اش با هر رفت و آمدی با چانه ام برخورد می کرد. جلویش را گرفتم و با عشوه گفتم: نگه دار آبت نیاد لازمش دارم. این را که گفتم انگار بدجوری حشری شد. کیرش را با دست گرفت و رفت سراغ کسم. ناخودآگاه زدم توی صورتش. خشکش زد. ترسیدم بدون کاندوم کاری دستمان دهد. گفتم از کشو یک کاندوم بردارد که گفت خودم دارم! کاندوم را کشید سرش. خیره شدم توی چشمانش. کیرش را آرام با دست هل دادم توی کسم. این درد تنها دردی بود که هر چقدر دوزش بیشتر می شد لذتبخش تر بود. تلمبه که میزد لذت در تمام تنم پخش میشد. محکم کونش را با دست فشار میدادم. مثل وقت هایی که میترسیدم زبانم بند آمده بود اما اینبار از وحشت نبود، از لذت لال شده بودم. برخورد تنمان بیشتر تحریکم میکرد. بدنم شروع به لرزیدن کرد. خیلی طول کشید. طوفان به اوج رسیده بود. بعد از چند دقیقه کسم داغ شد حامد سرعت تلمبه زدنش را کم کرد و خودش را انداخت رویم. باز هم عذاب وجدان آمد سراغم اما پشیمان نبودم. بعد از مدت ها طعم ارگاسم را چشیدم. گوشیش زنگ خورد. بلافاصله گفت دوباره می بینمت، باید بروم. خواستم بگویم شاید دوباره ای در کار نباشد که چشمم افتاد به کیرش. کاندومش پاره شده بود. ترسیدم…! دنیا رو سرم خراب شد.خودش که فهمید میخواست گریه کند. سرش داد زدم: چه گوهی خوردی احمق؟! یکم خودش را جمع کرد و رفت.
    96/11/6

دو هفته ای میشود که درست نخوابیدم. سیاوش امروز از سفر کاری اش برمیگردد. قبل از اینکه بخواهد برود مجبورش کردم سکس کنیم تا اگر حامله شدم بتوانم سر همه کلاه بگذارم. پریود نشدم. علائم بارداری دارد بیشتر میشود. سینه هایم کمی ورم کرده و میسوزد. گوشه های دفترم از اشک خیس شده. امروز صدبار زنگ زدم به حامد. بالاخره جواب داد. آمد تا صحبت کنیم. میگفت: با سیاوش بخواب تا کسی شک نکند. با تمام زوری که داشتم زدم زیر گوشش. به گریه افتاد. مدام میگفت : (گه خوردم.) دیگر نمیدانم بچه حامد است یا سیاوش…!
96/6/25


سیاوش که از سفر برگشت بهش گفتم علائم بارداری دارم. برای اینکه مطمئن شود امروز مرخصی گرفت و با هم رفتیم دکتر. از خوشحالی زیاد حال بدم را متوجه نمیشد. گفتم میخواهم چند روز تنها باشم؛ چند روز میروم پیش مهسا. با مهربانی گفت:
-قربون تو اون بچم بشم.برو عزیزم. حالا کی برمیگردی؟
+سه چهار روز دیگه
-سه یا چهار روز؟
+عه. نمیدونم خودم زنگ می زنم.
-باشه عشقم. اصلا هرچقدر دوست داری بمون.
رفتم ایستگاه اتوبوس. آمدم خانه خواهرشوهرم. فکر می کردم اگر سیاوش را نبینم آرام شوم اما بدتر هم شدم. انگار کسی ذهنم را با دندان می جود. اینبار عذاب وجدان دارم اما خبری از لذت نیست. مهسا فکر می کند دعوایمان شده. دیگر نمی توانم بی تفاوت باشم. باید حقیقت را بگویم. اگر نگویم اتفاقی نمی افتد اما تصمیم گرفته ام زندگی ام را به گه بکشم. حتی اگر بهایش مرگ باشد. نمیدانم چه واکنشی نشان میدهد اما انتظار هر چیزی را دارم. فردا حتما این ماجرا را تمام میکنم.
26/6/96


باز رسیدم به ایستگاه اتوبوس. باران همه جا را خیس کرده. منتظرم تا اتوبوسی بیاید و مرا با خودش ببرد. امروز خیلی خسته ام. از همه چیز. حتما همه چیز را به سیاوش میگویم.

تنها هستم. با نهایت سرعت این را مینویسم. زیاد وقت ندارم. در حالی‌که هنوز جان دارم، باید این را بنویسم. حامد رفت؛ خشم سیاوش اورا کشت.حقش بود. سیاوش هم رفت. خودم جانش را گرفتم. او هم حقش بود. جوری با حامد سکس میکرد؛ انگار زن و شوهرند. حالا دیگر دلیل تفاوت و لحن صدای حامد را میدانم. اما برای فهمیدن کمی دیر شده. یک دوراهی دارم برای پایان این زندگی نکبت. نمیدانم کدام دردش کمتر است. سیاوش هنوز زنده است و جان می دهد. خودم میخواهم زجر کشش کنم. شاید اینطور تقاص کارش را پ…


گزارش صحنه جرم
صحنه حادثه بررسی گردید. مشاهدات اولیه نشانگر رابطه نامشروع سیاوش بیگدلی و حامد ستوده میباشد. هر دو نامبرده در حین آمیزش توسط خانم گلی گیلانی به قتل رسیده اند.
بررسی اولیه نشان میدهد گلی گیلانی ابتدا همسرش سیاوش بیگدلی را با ضربات متععد چاقو زخمی کرده و ضربات عمیق منجر به خونریزی و مرگ ایشان شده. سپس حامد ستوده را با سلاح همسرش به قتل رسانیده. در نهایت در وضعیت وضع حمل؛ به ضرب گلوله اقدام به خودکشی نموده است.
به علت پیچیدگی حادثه و وجود تناقضات در شواهد(دفترچه خاطرات مرحومه گلی گیلانی) که به پیوست پرونده درآمده، لازم به بررسی بیشتر می باشد. نتیجه تحقیق و تفحص نهایی پس از اعلام نتایج قطعی پزشکی قانونی و تیم مربوطه در پرونده درج و ضبط می گردد.

دوستان حتما نظراتتون رو برای بهتر شدن قلم حقیر بنویسید. ممنون


اینیوعه
دیوستتان دارم.

نوشته: اینیوعه


👍 24
👎 4
54301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

795015
2021-03-04 01:40:15 +0330 +0330

هر چند از خیانت متنفرم،ولی دل نوشتت خوب بود،لایک

3 ❤️

795020
2021-03-04 01:45:12 +0330 +0330

خیانتُ نیستم اما آخرش مقبول بود
لایک

1 ❤️

795052
2021-03-04 03:24:19 +0330 +0330

چیشد آخرش کی داشت کیو میکرد؟

2 ❤️

795053
2021-03-04 03:35:45 +0330 +0330

داشت کصم خیس میشد که خرابش کردی😑

1 ❤️

795064
2021-03-04 04:46:50 +0330 +0330

خوب بود

1 ❤️

795075
2021-03-04 06:50:50 +0330 +0330

متفاوت و خوب و پرکشش نوشته بودین …

1 ❤️

795091
2021-03-04 09:29:08 +0330 +0330

اخرش چطوری خودکشی کرده ولی بازم هواسش جمع بوده

1 ❤️

795093
2021-03-04 09:33:12 +0330 +0330

یه چیز دیگه که جالبه تو داستان اینه که گلی خانم خودش با حامد به سیاوش خیانت کرده ولی از دیدن صحنه سکس سیاوش با حامد نتونسته تحمل کنه و زده کشته جفتشونو خیلی خنده داره

2 ❤️

795097
2021-03-04 10:28:25 +0330 +0330

جالب و در عین حال زیادی تخیلی بود.

1 ❤️

795102
2021-03-04 11:40:01 +0330 +0330

این دیگه چه کسشری بود

1 ❤️

795117
2021-03-04 13:10:10 +0330 +0330

اگر اولین نگارش باشه زیبا بود

1 ❤️

795411
2021-03-05 20:16:42 +0330 +0330

Good 🤘🏻

1 ❤️

795434
2021-03-06 00:21:05 +0330 +0330

خوب بود، فقط لطفا حماسی ننویس، کیرش را دستانم گفتم 😐 دستش از کمرم تا کونم لغزید😐 عامیانه بنویس بهترم میشی کمک خاستی پی بده موفق باشی

1 ❤️

795917
2021-03-08 12:30:55 +0330 +0330

سیاوش که یک مرد هات وظاهرا عاشق زنش بود چجوری همجنسگرا شد وتمایلی به زنش نداشت؟
گلی از همون اول بادیدن حامد جذبش شد …بقیه ماجرا دلیلی برای موجه کردن خیانت بود.
مطمئنا حامد اولین پسر خوشگلی نبوده که سیاوش دیده.

1 ❤️

795918
2021-03-08 12:39:01 +0330 +0330

درسته که داستانه ولی داستان هم باید منطقی به نظر بیاد.

1 ❤️