صرفا یک داستان است… لطفا نظر فراموش نشود.
خیلی وقت است چیزی ننوشته ام. امروز بالاخره تصمیم گرفتم مانند گذشته خاطراتم را روی کاغذ پیاده کنم. شاید همین خانه جدیدمان باعث شد تا دوباره دست به قلم شوم. می نویسم تا به روزمرگی نویسی برسم. از ابتدای اسباب کشی می نویسم. شاید برایم خوش یمن باشد. از ابتدای ورودم به خانه جدید می نویسم.
اسباب کشی داشتیم. در حال جمع کردن وسایل بودم. بعد از ده سال زندگی مشترک بالاخره یک خانه 60 متری خریده بودیم. حالا کمی احساس آسودگی میکردم اما خوشبختی…؟ نمیدانم؟! رادیو داشت آهنگی از خواجه امیری پخش میکرد به نام سی سالگی که تا آن روز نشنیده بودم و نداشتمش. کم کم مرا در خود غرق کرد. چقدر آهنگ های قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهره های زیبا از برابرم گذشتند که من آن ها را ندیدم، چقدر رویاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم، هرگز دیگر به یادم نیامد. چقدر دوست داشتم به گذشته برمیگشتم و خیلی کارها را انجام نمیدادم. آهنگ تمام شد. گوینده رادیو با صدای دلنشینش جملاتی گفت که عجیب بر وجودم نشست:
((آدم چقدر احمق است که گاهی سرنوشتش را میسپارد به دست روز مبادا. گاهی چیزی کوچک می تواند با سرنوشت آدم بازی کند، گاهی آدم نامه ای را بی دلیل حفظ میکند که بعدها همان نامه سند محکومیتش میشود.))
با شنیدن جملات گوینده رادیو، دیگر در این دنیا حضور نداشتم. یاد دفتر خاطراتم افتادم، در افکارم غوطه ور بودم که ناگهان با احساس دستی روی شانه ام، مانند تلویزیونی که از برق کشیده میشود و تاریکی وجودش را احاطه میکند به این دنیا بازگشتم. از شدت ترس انگشتانم از هم باز شد و چینیِ تو دستم افتاد. نشکست اما افتاد. همین که برگشتم نگاهم به نگاه سیاوش گره خورد. ناخودآگاه با صدای بلند سرش داد زدم: آشغال…
زود با هردو دستم جلوی دهانم را گرفتم. گرمای بیش از حدِ گوش هایم، نشان از رنگ سرخشان داشت. سیاوش که از اینکار خوشش می آمد بلند بلند زد زیر خنده. نمیدانستم عصبی باشم یا بخندم؟ میخواستم جدی باشم اما از خنده سیاوش لبخند روی لبانم نشست. آرام، طوری که متوجه بشود زیر لب گفتم: دیوانه. طبق معمول با صدای خش دارش آهنگ حمید صفت را خواند: من دیوونه نیستم عاقلم. چشمانم را بستم و به دیوانگی اش میخندیدم. لبانش را روی لب هایم قفل کرد. دلم میخواست ادامه بدهم اما خودم را ازش جدا کردم و بلافاصله گفتم: الان وقتش نیست جناب سروان، دیر می شود. الان کارگرها می آیند برای اسباب کشی. انگار چشم هایش، گوش هایش را بلعیده بود. انگار داشت فیلم صامت نگاه می کرد؛ گویی هیچ صدایی جز حرکات بدنم نمیشنید یا بهتر بگویم نمی دید. اصرار داشت به تنم ناخنک بزند (همین حالا،همین جا)
بدنم داغ شد، صدای آزاد شدن هورمون های جنسی ام را میشنیدم. سکس برایم راه فراری بود از تمام سختی ها و آسانی های زندگی. گاهی آسان بودن آزارم میداد؛ آخر این دنیا آنقدر مهربان نبود که آرامش را بدون طوفان مهیا کند. گاهی اوقات از آرامش می ترسیدم. سکس برایم نقش طوفان را بازی می کرد، طوفانی برای رسیدن به آرامش. خودم را رها کردم. آنقدر رها که احساس ارگاسم مصنوعی مرا در آغوش کشید. دیدن صورتش تو اتاقی که پنجره اش بی پرده لخت بود و بی مهابا نور خورشید به چشمان خمارش برق می انداخت، اشتیاقم را برایش بیشتر میکرد. کلتش را کنار گذاشت. هر دو با گرسنگی بسیار همدیگر را می بوسیدیم.کشیده شدن تیغه های ته ریشش روی صورتم را دوست داشتم. شکستن سکوت سر ظهر، با شمارش نفس های عجول و بوی عطر تلخ و سیگارش کنار تنم، بیشتر تحریکم میکرد. بعد از کندن لباس هایش و حرکت نور خورشید روی پوست تیره-روشنش بی اختیار خودم را لخت کردم. اینبار از رقص نور آفتاب روی پوست سفیدم بیشتر گُر گرفتم. برای لحظاتی سیاوش را فراموش کردم، عاشق خودم شدم. دلم میخواست با خودم سکس کنم. تنهای تنها. با کشیده شدن دست های مردانه اش روی پوستم به خودم آمدم. هیکل مردانه اش را که دیدم اینبار خودم را فراموش کردم. احساس خالی بودنش را در شکمم حس کردم با تمام وجود دلم می خواست واردم شود. کمی درد داشتم دردی که مرا آماده می کرد برای لذتی عمیق. دردی که برایم طوفان قبل از آرامش بود. هردو لخت و عریان بودیم همین برای تحریک شدن کافی بود اما فکر کردن و تصور مجدد این موضوع بیشتر تحریکم میکرد. زیر نور خورشید برق می زدیم. انگشتانم بی اختیار روی تنش قدم میزدند و مدام مردانگی اش را لمس میکردند. روی کارتن های بسته بندی شده نشاند و پاهایم را باز کرد. از چشیده شدن خوشم می آمد. شروع به لیسیدن کرد. یک ناله ی آرام کافی بود تا زبانش را درونم فرو کند و بچرخاند. یک دستم از ترس به کارتن ها بود یک دستم از شهوت روی سینه هایم. ریتم خوردنش تند شد. دستم را پشت سرش گذاشتم و به خودم فشار دادم. ناله هایم آرام و ریتم دار شده بود. صورتش را برداشت، انگشتانش را با سرعت روی چوچولم تکان میداد. طوفان نزدیک رخ دادن بود. تنم از لرزه تعادل نداشت و چشمانم از خماریِ ارگاسم. انگشتانش را برداشت و کیرش را با قدرت وارد کسم کرد. شروع کرد به تلمبه زدن. صدای برخورد تنِمان هنوز توی گوشم است. از لذت همه جا تار شده بود و زلزله می آمد. جیغ کوتاهی کشیدم و خودم را در آغوشش ولو کردم. چند دقیقه بعد در وجودم احساس سوزش کردم، سوزشی شبیه سوختن با آب داغ. لبم را بوسید، سیگارش را برداشت و همانطور لخت؛ چسبید به دیوار لب پنجره تا دیده نشود. برعکسِ بوی تند سیگارِ بدون ادکلنش، صدای فندکش آرامم میکرد.
روسری ام را برداشتم، مانتو و ساپورتم را پوشیدم، کمی ماتیک قرمز مالیدم و وسایل باقیمانده را جمع کردم. وسایل را بار خاور کردیم. با ماشین خودمان به سمت آپارتمان جدید راه افتادیم. غروب رسیدیم. ورودی اصلی ساختمان باز بود. زودتر از همه با آسانسور رفتم طبقه دوم. درب آسانسور که باز شد دیدم سیاوش از خوشحالی دوتا دوتا از پله ها بالا می آید. به من که رسید، خیره شد و محکم زد رو پیشانی اش. دست پاچه پرسیدم:
+چیشده عزیزم؟
-هیچی کلیدارو جا گذاشتم.
+عادت کردیم جناب سربه هوا.
-گلی وایسا کارگرا بارو خالی کنن، منم زودی میام.
+آخه قبول نمیکنن که…
-چربشون میکنم با پول.
+ادم بشو نیستی. فقط بلدی پول مفت خرج کنی. زود بیا.
-چشم گلی خانوم
سیاوش رفت کلیدها را بیاورد. من هم ایستادم تا وسایل را خالی کنند. تقریبا تا دم پله ها پر شده بود از اثاثیه. یکسری وسایل به خاطر کوچک بودن فضای راه پله ماند توی خاور. هر کسی هم که رد می شد، از خجالت آب میشدم. از استرس اینکه کسی چیزی نگوید حسابی عرق کرده بودم. گفتم بروم بیرون کمی هوا بخورم. دم پله ها مانتوم گیر کرد به یکی از کارتن ها، مچ پام پیچید و از پله ها افتادم. پایم خیلی درد گرفت، سرم هم ضربه خورده بود. همان جا نشستم. یک صدای نیمه مردانه توجهم را جلب کرد.
-چیشده خانوم؟ خوبید؟
+بله چیزی نیست لیز خوردم.
خواستم بایستم؛ تا مغز استخوانم تیر کشید. خدا خدا می کردم پایم به بیمارستان باز نشود. حالم از بیمارستان بهم میخورد. دوباره صدای پسر به گوشم خورد:
-ما واحد کناریتون هستیم. باید برید بیمارستان خانوم.
+نه بابا چیزی نیست یه کوفتگی ساده اس.
-بله چیزی نیست هول نکنید اما فکر کنم سرتون شکسته، داره خون میاد.
یکم ترسیدم اما خودم را کنترل کردم. مادرش به هر زحمتی بود خودش را با واکر رساند نزدیک پله ها. جمله ی اولش این بود: اِ وا خاک بر سرم مادر خوبی؟ حامد خانومو ببر دکتری جایی مادر. حامد به مادرش گفت: چشم شما بفرمایید. حامد با اینکه سن و سالش کم بود و قیافه مردانه هم نداشت اما جذاب بود؛ بهش حدودا 16-17 سال می خورد. آمد نزدیک دستم را گرفت تا از جایم بلند شوم. یک لحظه هردومان به هم خیره شدیم. احساس عجیبی در من گذشت اما زود خودم را جمع کردم. دلم یک جوری شد، مانند همان روزی که سیاوش را دیدم حتی قوی تر. یعنی عاشق شدم؟ با تپق خندیدم اما جلویش را گرفتم. حامد نگاه معناداری به من کرد. لحظه ای خیال کردم دیوانه شدم. با خودم گفتم آری دیوانه شدم نه عاشق. ما حداقل 15 سال اختلاف سنی داریم. با خودم دعوایم شد به خودم گفتم مگر تو مجردی که اینطور فکر میکنی. گوه میخوری حتی درموردش فکر کنی. به شوهرت فکر کن نفهم. ابتدا فکر میکردم دیوانهام. برایم آسانتر بود که فکر کنم دیوانهام تا باور کنم که حقیقت این است. اما من دیوانه نیستم. نیستم. به بیمارستان که رسیدیم با سیاوش تماس گرفتم گفتم وسایل را بگذارد خانه و بیاید دنبالم. سرم را پانسمان کردند و پایم را تا مچ گچ گرفتند. داشت کارم تمام می شد که سیاوش رسید. رو کرد به حامد:
-خیلی ممنون آقای …؟
دویدم میان حرفش :
+آقا حامد هستن سیاوش جان.
یک نگاه سنگینی به من کرد و حرفش را ادامه داد:
صبح روزبعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباسهایش را پوشید و سلاحش را جا زد. بدون بوسه قصد رفتن کرد. ابهت نظامی اش مرا بیشتر از هرچیز دیگری وسوسه می کرد. برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موجهاي روی مو هایش اتلاف نکرد. مدام آهنگ گلی را می خواند. برای من می خواند؛ اما بر خلاف گذشته آوازش بی رنگ بود. یک جورایی خاکستری. با پای گچ گرفته، لنگان لنگان خودم را نزدیکش کردم. درحالیکه دستانم را مثل زنجیر دورش قلاب کرده بودم، گونهاش را بوسیدم و تا جاییکه مطمئن شوم نفسهایم لاله گوشش را نوازش می کند دهانم را جلو بردم. به آرامی زیر گوشش گفتم: تو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن که بشی. تو روی سرت یه دریای مشکی داری. میخوام یه رازی رو بهت بگم من برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچ وقت موجارو از موهات نگیر.
جلوی آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیشتر از هر زمان دیگری احساس قدرت می کرد اما خبری از شهوت نبود. رژ لب قرمزم را از لابهلای خرت و پرتهاي کیفم بیرون کشیدم و روی آینه قدی اتاق نوشتم: دوستت دارم. به شوخی جوابم را اینطور داد: جمع کن خودتو خرس گنده. لیست خریدتو برام تلگرام کن امروز زودتر میام. راستی کار داشتی به حامد بگو انجام بده. نمیدانم به چه حکمی اینقدر از حامد مطمئن بود. درحالیکه هنوز گونه اش از گرمای بوسه ام گرم بود، از خانه بیرون رفت.
بخاطر مشغله زیاد سیاوش و پای گچ گرفته خودم، اگر خرید ضروری داشتم زحمتش راگردن حامد می انداختم. برای بستن دهان مردم شماره خانه شان را گرفته بودم و با مادرش در ارتباط بودم. او هم خرید ها را میگذاشت داخل خانه و میرفت. تو این مدت، کمی با هم راحت شده بودیم. راستش ازش خوشم می آمد. الان که دفترم را خط خطی می کنم احساسم به او بیشتر شده. حتی بردن اسمش ضربانم را بالا می برد. دلیلش هم خود سیاوش است. انگار از وقتی آمدیم اینجا کافور میخورد. حتی به لوندی هایم واکنش نشان نمیدهد. دیگر مثل قبل آتشین نیست. بلکه حالا گلوله ای شده از یخ؛ که مدام سرد بودنش، جانم را آزار میدهد. حالا یکی دو روز در میان، با مادرش تماس می گیرم که او بیاید، خریدها را تحویل دهد و من یک لحظه نگاهش کنم.تابستان داغی بود.نزدیک پنج بعدازظهر که می شد، میدانستم همین حالا در می زند.
طبق معمول تماس گرفتم و لیست خریدم را تلفنی خواندم. پنج دقیقه نگذشته بود، زنگ خانه به صدا درآمد. از اینکه اینقدر زود خرید هارا انجام داده تعجب کردم. روسری سرم کردم. ماتیکم را مالیدم و رفتم جلوی در. مدیر ساختمان بود. با پشت آستین لبم را پاک کردم.
+سلام آقای کیانی خوبید؟ خانومتون خوبن؟
دم صبح خوابم گرفت. بیدار که شدم رفته بود سرکار. تقریبا نزدیک ظهر بود. هنوز تمام فکرم پیش حامد بود. نخستین بار چیز آشنایی در او دیدم، اما متفاوت… چشمانش را شناختم. نه از روی رنگش، از روی شکلش. از بوی ادکلن و نوع نگاهش. طرز حرف زدنش، ریتم صحبت کردنش. اما نه از روی لحن صدایش که کمی فرق داشت. به همین دلیل مطمئن نبودم. اما در اتاق درمان که خوب نگاهش کردم، فهمیدم خودش است.
دلم را به دریا زدم و تصمیم گرفتم با یک حقه حامد را بپوشم. پوشیدنش در آن شرایط برایم ضروری بود. رفتم سراغ کولر. تسمه اش را پاره کردم و شماره خانه شان را گرفتم. حامد جواب داد:
دو هفته ای میشود که درست نخوابیدم. سیاوش امروز از سفر کاری اش برمیگردد. قبل از اینکه بخواهد برود مجبورش کردم سکس کنیم تا اگر حامله شدم بتوانم سر همه کلاه بگذارم. پریود نشدم. علائم بارداری دارد بیشتر میشود. سینه هایم کمی ورم کرده و میسوزد. گوشه های دفترم از اشک خیس شده. امروز صدبار زنگ زدم به حامد. بالاخره جواب داد. آمد تا صحبت کنیم. میگفت: با سیاوش بخواب تا کسی شک نکند. با تمام زوری که داشتم زدم زیر گوشش. به گریه افتاد. مدام میگفت : (گه خوردم.) دیگر نمیدانم بچه حامد است یا سیاوش…!
96/6/25
سیاوش که از سفر برگشت بهش گفتم علائم بارداری دارم. برای اینکه مطمئن شود امروز مرخصی گرفت و با هم رفتیم دکتر. از خوشحالی زیاد حال بدم را متوجه نمیشد. گفتم میخواهم چند روز تنها باشم؛ چند روز میروم پیش مهسا. با مهربانی گفت:
-قربون تو اون بچم بشم.برو عزیزم. حالا کی برمیگردی؟
+سه چهار روز دیگه
-سه یا چهار روز؟
+عه. نمیدونم خودم زنگ می زنم.
-باشه عشقم. اصلا هرچقدر دوست داری بمون.
رفتم ایستگاه اتوبوس. آمدم خانه خواهرشوهرم. فکر می کردم اگر سیاوش را نبینم آرام شوم اما بدتر هم شدم. انگار کسی ذهنم را با دندان می جود. اینبار عذاب وجدان دارم اما خبری از لذت نیست. مهسا فکر می کند دعوایمان شده. دیگر نمی توانم بی تفاوت باشم. باید حقیقت را بگویم. اگر نگویم اتفاقی نمی افتد اما تصمیم گرفته ام زندگی ام را به گه بکشم. حتی اگر بهایش مرگ باشد. نمیدانم چه واکنشی نشان میدهد اما انتظار هر چیزی را دارم. فردا حتما این ماجرا را تمام میکنم.
26/6/96
باز رسیدم به ایستگاه اتوبوس. باران همه جا را خیس کرده. منتظرم تا اتوبوسی بیاید و مرا با خودش ببرد. امروز خیلی خسته ام. از همه چیز. حتما همه چیز را به سیاوش میگویم.
تنها هستم. با نهایت سرعت این را مینویسم. زیاد وقت ندارم. در حالیکه هنوز جان دارم، باید این را بنویسم. حامد رفت؛ خشم سیاوش اورا کشت.حقش بود. سیاوش هم رفت. خودم جانش را گرفتم. او هم حقش بود. جوری با حامد سکس میکرد؛ انگار زن و شوهرند. حالا دیگر دلیل تفاوت و لحن صدای حامد را میدانم. اما برای فهمیدن کمی دیر شده. یک دوراهی دارم برای پایان این زندگی نکبت. نمیدانم کدام دردش کمتر است. سیاوش هنوز زنده است و جان می دهد. خودم میخواهم زجر کشش کنم. شاید اینطور تقاص کارش را پ…
گزارش صحنه جرم
صحنه حادثه بررسی گردید. مشاهدات اولیه نشانگر رابطه نامشروع سیاوش بیگدلی و حامد ستوده میباشد. هر دو نامبرده در حین آمیزش توسط خانم گلی گیلانی به قتل رسیده اند.
بررسی اولیه نشان میدهد گلی گیلانی ابتدا همسرش سیاوش بیگدلی را با ضربات متععد چاقو زخمی کرده و ضربات عمیق منجر به خونریزی و مرگ ایشان شده. سپس حامد ستوده را با سلاح همسرش به قتل رسانیده. در نهایت در وضعیت وضع حمل؛ به ضرب گلوله اقدام به خودکشی نموده است.
به علت پیچیدگی حادثه و وجود تناقضات در شواهد(دفترچه خاطرات مرحومه گلی گیلانی) که به پیوست پرونده درآمده، لازم به بررسی بیشتر می باشد. نتیجه تحقیق و تفحص نهایی پس از اعلام نتایج قطعی پزشکی قانونی و تیم مربوطه در پرونده درج و ضبط می گردد.
دوستان حتما نظراتتون رو برای بهتر شدن قلم حقیر بنویسید. ممنون
اینیوعه
دیوستتان دارم.
نوشته: اینیوعه
یه چیز دیگه که جالبه تو داستان اینه که گلی خانم خودش با حامد به سیاوش خیانت کرده ولی از دیدن صحنه سکس سیاوش با حامد نتونسته تحمل کنه و زده کشته جفتشونو خیلی خنده داره
خوب بود، فقط لطفا حماسی ننویس، کیرش را دستانم گفتم 😐 دستش از کمرم تا کونم لغزید😐 عامیانه بنویس بهترم میشی کمک خاستی پی بده موفق باشی
سیاوش که یک مرد هات وظاهرا عاشق زنش بود چجوری همجنسگرا شد وتمایلی به زنش نداشت؟
گلی از همون اول بادیدن حامد جذبش شد …بقیه ماجرا دلیلی برای موجه کردن خیانت بود.
مطمئنا حامد اولین پسر خوشگلی نبوده که سیاوش دیده.
درسته که داستانه ولی داستان هم باید منطقی به نظر بیاد.
هر چند از خیانت متنفرم،ولی دل نوشتت خوب بود،لایک