چهارخونه سفید خاكستری

1397/03/28

تم داستان گی طوره،خواستم در جریانتون بذارم
ساعت زنگ خورد،از وقتی رفته بود به همه چیز و همه كس فحش ناموس میدادم
به خودم به آیینه به همه چی و زنگ ساعتمم از این قاعده مستثنا نبود ولی وقتی یادم افتاد كه این زنگ كیری چرا صداش دراومده و باعث شده رویای امیر تو ذهنم محو بشه یه ذره اروم شدم
باید خودمو حاضر میكردم،باید خوب به نظر میرسیدم
دوش گرفتمو دور موهامو با موزر سفیدتر كردم و وسط موهامم صاف،صدقه سر یكی دوماه اموزش ارایشگری كه دیده بودم دیگه لازم نبود وقتمو تو این ارایشگاه و اون ارایشگاه هدر بدم
بالای موهامو بستمو گوشواره گوش راستمو انداختم،به هیكلم كه نگاه كردم دیدم چه كردم با خودم این چهارماه،از وقتی رفته بود اینقدر بی اشتها شده بودم كه ترقوه هام كه همیشه یه گودی كوچولو داشت الان شده بود چاله،میتونستم توش اب بریزمو روش قایق كاغدی بذارم
مثل وقتایی كه با پدرم میرفتیم رامسرو بعد از هر بار كه بارون میومد گیر میدادم به بابام كه برام چندتا قایق درست كنه و من با اونا تك تك چاله های اب شهرو پر میكردم
ولی دست اخر همشون از هم باز میشدن و من برا تك تكشون قصه میخوردم
اخرین باری كه اینكارو كردم دیگه پدرم پیشم نبود،با امیر بودم
حدود صدتا از این قایقارو درست كردیم و به نشانه احترام برای روح پدرم توی رودخونه رامسر رها كردیم
بگذریم،من كه لباسام گشاد بود،هیكل سوهاضمه زدمو كسی نمیدید بر فرضم میدیدن
كیرییای مادر خراب كی بودن كه بخوام واسشون فكرمو درگیر كنم،یه مشت اسپانسر پولدارو به قول امیر مرفه بیدرد
ولی باید دوباره میوردم خودمو رو فرم،اینجوری نمیشد
یه ركابی بلند مشكی كه یه ذره بالاتر از زانوم بودو یه پیرهن چهار خونه مشكی و خاكستری روش پوشیدم و چون دستام زیادی لاغر شده بود آستینمو دادم پایینو دكمشو بستم
تو فكر شلوار بودم كه گوشیم زنگ خورد،اردلان بود
این چرا اینقدر كَنَس؟مدیر برنامه به این روموخیو من نمیدونم امیر از كجا پیدا كرده بود ولی چون اخرین چیزی بود كه جزو خاطرات و یادگاریای زنده اون حساب میشد منم دیگه عوضش نكرده بودم
صداش میلرزید هیجان زده بود
داد زد كی میای پس!چند دقیقه دیگه باید بریم واسه ضبط
الكی گفتم توراهم و ترافیكه و به هربدبختی بود بهش اطمینان دادم كه تا یه ساعت دیگه پُرپُرش خودمو میرسونم اونجا
یه شلوار پارچه ای خاكستری پوشیدمو پایینشو تا بالای ساق پام تا زدم و یه وَنس سفید مشكیم پام كردمو راه افتادم
وقتی رسیدم در كه باز شد همه جا تاریك بود
دنبال چراغ گشتم و خواستم روشنش كنم ولی نمیشد
در پشت سرم بسته شدو من از گیجی چشمام جوری باز شده بود كه داشت از حدقه بیرون میزد،دنبال اردلان میگشتم ولی اینقدری تاریك بود كه دست و پای خودمم نمیدیدم چه برسه اونو،صداش زدم ولی جواب نمیداد
صدای نفس میومد،نفس تند،مثل سگ ترسیده بودم و اینقدر خودمو كشیدم عقب كه رسیدم به دیوارو با توهم اینكه كسی پشت سرمه یه مشت خوابوندم وسط دیوارو یه آه خفیف كشیدم
تكیه دادم به دیوارو از ترس پاهامو تو دلم جمع كردمو سر و گوشامو با دوتا دستم گرفتم كه دیدم چراغا روشن شدو سی چهل نفر با هم داد زدن تولدت مبارك و شروع كردن خندیدن و دست زدن
چی؟
تولد؟
تولد من؟
مگه امروز چندم بود؟
خدایا امیر،چیكار كردی با من كه حتی تولدمم یادم رفته بود
اردلان اومد سمتمو از زمین بلندم كرد،منم مصنوعی میخندیدمو خودمو خوشحال و هیجان زده نشون میدادم و یه سریا كه لازم البقل بودنو چند سال بود كه رفیق بودیمو بغل كردمو بقیرم كه یه سری غریبه بودن و زیر چشمی معلوم نبود به كجا نگاه میكنن و وقتی هواسم پرت میشد دست به كجا میزدنو خیلی ریز میپیچوندم كه بین اون صداها و لفظا و صورتا چهره یكی اشنا اومد
اشنا كه نه،چهره یه نفر راه نفسمو بست و خیره واسه چند لحظه وایسادم به نگاه كردنش
خیره نگاه می كردم به كسی كه یه دوره زندگیم بود و خودش میگفت دلیل نفساشمو چه قدر راحت نفسشو به یه زن پولدار بییست و چند سال از خودش بزرگتر فروخته بود چه قدر راحت اون شباو عشق بازیا و خوشیا و قهقه ها و مهمونیایی كه میرفتیم و تمام مدت همه،حتی كسایی كه از هم جنس گرایی خوششون نمیومد با هم بودن مارو تحسین میكردن و فراموش كرده بودو با یه جنده از خود راضی ریخته بود رو هم
نمیخواستم نگاش كنم ولی نمیشد،میخواستم یه تف بندازم تو صورتشو تا میتونستم دور بشم از خودشو دروغاش ولی نمیشد
میخواستم؛لعنتی؛میخواستم بغلش كنم و قفل كنم لبامو رو لباش ولی بازم نمیشد
فقط باید یه دست معمولی میدادم بهشو بی تفاوت از كنارش رد میشدم،تو این كارمم موفق بودم ولی كی اونو دعوت كرده بود اینجا؟
بازوی اردلانو كشیدمو بردمش تو بالكن،گفتم كی این مرتیكرو دعوت كرده اینجا هان؟
نمیدونی حالم ازش به هم میخوره؟
ندیدی چطوری رهام كرد وقتی همه چی خوب بودو چطوری منو فروخت؟
زبونم داشت بند میومد از عصبانیت و حس میكردم سرم داره میتركه
گریم گرفت،مثل بچه ها گریم گرفتو سرم برگردوندم سمت خیابونو اردلان هاج و واج نگام میكرد،گفت فكر میكردم خوشحالت میكنم با این كارم و معذرت خواست و وقتی دید جوابی نمیدم بدنمو بین بازوهاش جا كرد
اروم كه شدم وقتی اومدم از بغلش بیرون امیرو دیدم كه وایساده و زل زده بهم
خدا خدا میكردم كه اشكامو ندیده باشه و مدام خودمو سرزنش میكردم بابت ضعفم
از بالكن رفتم بیرونو شروع كردم به گرم گرفتن با مهمونا و بگو بخندای تصنعی و اینقدر سنگینی نگاهشو حس میكردم رو خودم كه اخر سر كفری شدم و رفتم پیشش و با یه لحن خشك و بی روح بهش گفتم:
آدم ندیدی اینجوری زل زدی بهم؟
چرا دیدم این مدلیشو ندیدم تاحالا
چه مدلی دقیقا؟
اینقدر…
لباشو گاز گرفت و سیگارشو اتیش زد
گفتم بگو خجالت نكش تو كه عادت داری گند بزنی به همه چیز،الانم میخوای منو خورد كنی،بكن من دیگه چیزی ندارم واسه از دست دادن لعنتی،دوست دخترت نیومده راستی نه؟
ولت كرد رفت هان؟اره دیگه كی مثل من خر پای تو وایمیسه
یا شایدم دلت واسه یكی دیگه رفته و هنوز نمیخوای علنیش كنی
هان لاشی؟جواب نمیدی نه
سرش پایین بودو عصبانینتشو بدون دیدن صورتشم میتونستم درك كنم
سرشو اورد بالا و نگام كرد،با نگاش لرزید تنم،گفت اره من لاشی
یه لاشیه مادر خراب كه حتی رفتنم با اون عجوزه هم بخاطر تو بود،یادته شبا تو خلوتمون تو میخوندی من غرق صدات میشدم؟یادته میگفتم دستم خالیه وگرنه خودم جای بابات اسپانسر كارات میشدم مِستِر هنرمند؟…
یهو صدای بلندگو رفت بالاو اردلان اسم منو صدا زد:
یه هنرمند خاص كه تا اینجای كارو دست خالی اومده بالا
كسی كه موسیقی و رپ تهرانو ایران و كلا تركونده و امشبم میخواد بتركونه…
بازار گرم كن عوضی،من اینقدرام كه تو میگی خوب نبودم
چشما رو من بودولی اینقدر محو حرفای امیر بودم كه نمیخواستم جداشم ازش
اگه راست میگفت پس چرا یه بار تو این چهار ماه بهم نگفت اوضاع از چه قراره
چرا لال شده بود؟
رفتم و میكروفونو گرفتم دستم،تو تمام مدت اجرا با افسوس بهم نگاه میكرد
اهنگ اخرو كه واسه خودش نوشته بودمو خوندم
و وقتی تموم شد صدای دستا رفت بالا،چیزی كه از این مرفهای خودخواه و خودبین بر نمی اومد ستایش كردن بود
اونم به خاطر اینكه اگه قراره اسپانسریتو قبول كنن توی توقع نندازنت كه فكر كنی پخی شدی و میتونی خلاف حرفشون حرف بزنی،بالاخره واسه هنرت داشتن پول خرج میكردن و صاحب نظر بودن
ولی این سری فرق میكرد،همشون تحت تاثیر قرار گرفته بودنو پیشنهاد كار میدادن
كارارو سپردم به اردلانو از اون جو مسخره زدم بیرون
بارون میومد،اونم به تقویم فارسی وسط مرداد
داشتم راه میرفتم واسه خودمو اهنگ گوش میدادم و به امیرو حرفا و چهار ماهی كه ازش دور بودم فكر میكردم كه احساس كردم خیسی بارون رو سرم كم شده
اینقدر محو افكارم بودم كه حضورشو حس نكرده بودم،با یه چتر كنارم راه میرفت دستشو گذاشت رو شونه هامو بی مقدمه گفت:
الان كه پول داریم لازم نیست به هیچ كدوم این عوضیا اعتماد كنی،یادته قول دادم بهت خودم كاراتو ردیف میكنم برات عشقم؟
عشقم؟نه من عشقش نبودم،عشق اون یه عجوزه بد قواره و خراب بود
گفتم اسم عشقو به گه نكش،تو عاشق نیستی اگه بودی رهام نمیكردی دقیقا جایی كه احتیاج داشتم بهت
حس میكردم چشمام سرخ شده از قرمزی و گوشامم داغ كرده بود،دستامو از عصبانیت مشت كردمو میكوبیدم به سینش،فریاد زدم: مگه من از تو پول خواستم؟
من تورو میخواستم،تورو لعنتی ولی تو…
مچ دستامو گرفت و لباشو گذاشت رو لبام
یه جورایی حكم خفه شو رو داشت ولی احساسی تر
بعد چهار ماه زندگی میكردم لباشو،نفساشو،گرمای تنشو
لبامو جداكردم ازش و اون نسخ دنبال لبام صورتشو اورد جلو
گفت دیگه به هیچ قیمتی تركت نمیكنم لعنتی،این چهار ماه مردگی كردم بدون تو
ولی كار درستو كردم،نمیذارم بازیچه دست این اشغالا بشی،خودم هواتو دارم تا تهش
زیر بارون مثل موش اب كشیده زل زده بودم بهش و وقتی حرفش تموم شد دستشو گرفتم و شروع كردیم دویدن تا ماشین
راه افتادیم سمت خونه من و كاملا میدونستم كه امشب قراره چی بشه
از پله ها دوتا یكی میرفتیم بالا و وقتی رسیدیم به در لباشو به لبام قفل كرد و من بین بوسه ها میخندیدم و خودمو ازش میگرفتم،میخواستم تمنارو تو چشماش ببینم
وقتی رفتیم تو چنگ زدم به تیشرت خیسشو درش اوردمو سینه های سبزه و عضلانیشو اروم لمس میكردم،پایین تنه هامونو به هم میمالیدیمو اون كمرمو سفت چنگ میزد
دستمو از روی شلوار به كیرش میكشیدم و اون دست انداخت توی پیرهنم و بعد دوسه دقیقه پیرهمنو از وسط جر دادو من میدونستم عاقبتم امشب مثل اون پیرهنه
دكمه های شلوارشو باز كردم اروم رفتم سمت كیرش
دست انداختم كیرشو از شرطش دراوردمو با ولع شروع كردم خوردن
موهامو از پشت سرم باز كردو نوازشش میكرد،جوری اه میكشید كه یه لحظه دلم خواست جای اون باشم
از زمین بلندم كرد لبمو بوسید و شروع كرد گردنمو گاز گرفتن،دستشو لای كونم حس میكردم كه بالا پایین میرفت و چنگ مینداخت بهش
جلو پام زانو زد و مثل همیشه اماتور مانند شروع كرد ساك زدن،دیدن ته ریش مشكیش و اون هیكل مردونه ای كه داشت برام ساك میزد از هر چیز دیگه ای تو دنیا برام قشنگتر بود
بلند شد،بغلم كردو رفتیم سمت اتاق خواب
انداختم رو تخت و شلوارشو در اورد از پاش
پاهاش
پاهاش
نگام رو پاهاش بودو خودمو اروم میكشیدم سمت بالشت و چوب بالای تخت
اومد تو تخت و من نسخ نگاش میكردم و لبمو گاز میگرفتم
این نسخی شهوتشو بیشتر میكرد و وقتی امد جلو كه ازم لب بگیره نذاشتمو اروم در گوشش گفتم عشق بازی بسه؛جرم بده لعنتی
یه لبخنده دیوث وار زدو منو برگردوند
گرمای كیرشو حس میكردم
بعد چهار ماه كه مثل راهبه ها تنگ شده بودم اون كیر برام كابوس بود ولی شهوتم جوری زده بود بالا كه دلم میخواست اون كابوسو تا اخر اون شب هزار بار ببینم
دستای پهنشو میكشید به كونم و باهاش ور میرفت كه یهو كیرش تا ته رفت تو و من یه فریاده خفه زدم و سرمو انداختم پایین از درد
با دست راستش گردن و سرمو كشید بالا و گفت فدای اون فریادات بشم اقا
اقاشو كشید و با این كارش شهوت من داشت از كنترل خارج میشد
كیرشو پشت هم و بدون مكس میكرد تو و صدای ناله های من تو خونه پیچیده بود
دست میكشید به كمرو موهامو شونه هامم از پشت چنگ میزد
پوزیشنو عوض كردیم،دراز كشیدم و وقتی اومد روم سرمو تو بالشت فشار دادم و از درد پیچیدم به خودم اون محكم دستاشو قفل كرد به دستامو لبمو بوسید
یه قطره اشك از چشمام سرازیر شدو بعد یه ربع ارضا شدم و اونم بلافاصله بعد من ارضا شد
لش افتاد بغلم و شروع كردم به بازی كردن با موهاش
تنم اروم شده بود،بعد چهار ماه بیقراری و شب بیداری و گریه امشب تو اوج بودم
درد داشتم ولی امیر تسكین همه دردا بود
سیگارمو روشن كردمو زدمش كنار
شورتمو پوشیدمو رفتم سمت بالكن كه امیر از پشت بغلم كرد و لباشو گذاشت رو شاه رگم
گفت به چی فكر میكنی؟
گفتم به اینده،به خودمون به موسیقی
صورتشو اورد جلو نزدیك لبام كه شد گفت ایندرو كه میسازیم با هم،منو توام كه معلومه تكلیفمونو میمونه یه موسیقی،كه قضیشو با پولای اون جنده ردیفش میكنیم
گفتم چطوری؟
گفت یه نقشه ناب دارم كه میگم برات…

نوشته: فوآد


👍 11
👎 1
4133 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

695568
2018-06-18 21:12:26 +0430 +0430

بعد از مدت ها یه داستان خوب و بدون غرض
آفرین
منتظرم ببینم نقشه چیه :)
لایک ۳

0 ❤️

695628
2018-06-19 00:57:21 +0430 +0430

دمت گررررم خیلی خوب و روون نوشتی. خوندنش واقعا لذت بخش بود و آدم کاملا فضا و حسای تو داستانو می پذیرفت. یکی دو تا غلط املایی مثل مکس (مکث) و قصه (غصه) داشت ولی زیبایی متن خیلی بیشتر از اینا بود که با غلط املایی خراب بشه. از اون جایی که راوی و امیر یهو با هم اشتی میکنن یه خرده تعجب کردم. انتظار داشتم بیشتر از اینا آشتی کردنشون طول بکشه. اما بقیه ی چیزای متن خیلی بالانس بود. این که تو کار موسیقی بودن و امیر برای ساپورت راوی بهش خیانت کرده بود هم خیلی جذاب بود. بازم بنویس فوآد جان.

1 ❤️

695653
2018-06-19 06:19:15 +0430 +0430

آخی
هفتمی با یه دنیا آرزوهای قشنگ براتون?

0 ❤️

695823
2018-06-19 21:55:39 +0430 +0430
NA

چه راحت آشتی کردین خوش به حالتون

0 ❤️