کابوسی که رویا شد

1396/11/25

سلام این یک خاطره واقعی و در واقع بخشی از زندگی منه که مثل کابوس همیشه تو ذهنمه یه کابوس که البته با لذت و شهوت آمیخته شده
اسم من محسنه و23 سالمه و شخصیت های اصلی این داستان پدرم 51ساله و یک خانم 43 ساله به اسم لیلا س
شیراز زندگی میکنیم ولی اکثر فامیل هامون به خاطر بهایی بودن سالها قبل به کانادا پناهنده شدن احتمالا میدونید که بهایی های ایرانی توی ایران نمی تونن راحت زندگی کنن به خاطر تبعیض و فشار و خیلی مسایل دیگه البته خانواده ما بهایی نیستیم سال مجبور به قبول دین کثیف مسلمون شدن
هر سال عید نوروز فامیل های ما واسه عید دیدنی میان ایران …بسیار مردم خونگرم و دوست داشتنی هستن با این که از هم دوریم ولی همیشه از طریق تلگرام و اینستا در ارتباطیم و اینقدر مهربونن که مهرشون از دور هم میرسه یکی از دلایل لذت بخش بودن عید واسم دیدن همین فامیلامونه
حبیب یکی ازهمین فامیلامونه که عرض کردم خدمتتون همسرش هم لیلا خانومه که تو این داستان باهامون زیاد کار داره لیلا یک زن بسیار دمدمی مزاج و رک و البته پرحرفه . یه جورایی میشه گفت ازون شخصیت های خودخواه و سلطه طلب. شنیدم توجوونی با پدرم نامزد هم کرده ولی عشق آتیشنشون به دلایل نامعلوم نافرجام مونده
تقریبا همه چی از خراب شدن گوشی بابام شروع شد .یه گوشی جدید خرید و از من خواست تلگرام و اینترنت گوشیش رو درست کنم . یه نگرانی و عجله خاص و مشکوکی داشت که زودتر درست بشه تلگرامش . منم کنجکاو شدم به شدت . خیلی از ماها به خاطر کنجکاوی هم شده یه سرک تو گوشی خانوادمون کشیدیم تا حالا . هیچ وقت اون لحظه یادم نمیره انگار یه سطل آب یخ روم ریختن . چت های عاشقانه پدرم با لیلا واسم قابل هضم نبود . سعی کردم به خودم بگم جدی نیست ولی متاسفانه از چت ها معلوم بود قضیه خیلی جدیه .خیانت پدرم به مادرم خیلی ضربه بزرگی به من وارد کرد از همه بیشتر متنفر شدم از زن 40 ساله ای که با داشتن شوهر و دوتا بچه دنبال روابط خارج از ازدواجه. تا یه مدتی سعی کردم سر از کارشون دربیارم و خیلی چیزا درمورد لیلا فهمیدم . کم کم داشتم از فکر این قضیه میومدم بیرون تا این که اخرای اسفند وقتی اومدم خونه دیدم تو خونه همه دارن کار میکنن وتمیز میکنن با مامانم گفتم کی قراره بیاد با یه لحن مهربون گفت : اقا حبیب و لیلا خانوم قرار بیان گفتم مگه ایرانن گفت آره چن روزه … باز همون افکار و حال بد و نفرت تو وجودم زنده شد چند بار به خودم گفتم بذار بهش پیام بدم که دست از سر بابام برداره ولی پیش خودم گفتم شایدم بابام مقصره…چند ساعت تو خیابون پرسه زدم خواهرم زنگ زد گفت بیا مهمونا اومدن زشته …اولش خواستم نرم بعدش گفتم اینجوری وجهه خودم تو فامیل بد میشه …دلو زدم به دریا و رفتم …وارد خونه که شدم دیدم در حال رفتنن…بعد از سلام و احوال پرسی متوجه شدم رفتار لیلا خیلی عجیبه یه شیطنت خاصی تو حرفا و کاراش هست …وقتی ن رسیدم داشتن میرفتن بیرون تفریح و دیدن شیراز به قول خودشون میهن… در کل بهایی ها خیلی تو روابط دختر پسر راحتن …قرار شد منم برم باهاشون … بعد از چند دقیقه لیلا گفت من نمیام خستم و میخوام بخوابم . خیلی بهش اصرار کردن ولی گفت میخواد توخونه با مریم خواهرم من بمونه مریم کنکوری بود و جایی نمیرفت. نزدیکای غروب گوشی حبیب (شوهر لیلا) زنگ خورد . بعد که حرفش تموم شد گفت لیلاس میگه قرصم تو ماشینه واسم بیار بعد مامانم تعارف کرد که من جای حبیب برم و رفتم. در خونه رو که زدم لیلا با یه تاپ شلوارک با چشمای خوابالود اومد درو باز کرد گفتم مریم چرا نیومد درد باز کنه زحمت شد…گفت نه شما افتادی تو زحمت مریم گفت میرم بیرون کار دارم … وقتی خواستم برم لیلا صدام زد . لحنش عجیب بود…توش التماس بود…گفتم بله گفت بیا کارت دارم … رفتم یهو دستمو گرفت گفت فک کنم فهمیدی من باباتو دوس دارم…یهو خشکم زد و انگار خواب میدیدم
با لحن عجیبی گفت ازت خواهش میکنم به کسی نگوو…حالش خوب نبود انگار بی قرار بود عرق کرده بود دستاش داغ بود …اندامش خیلی شهوت انگیز بود سبزه تپل و خوش قیافه
دستشو اورد کنار صورتم کم کم ترکیب شهوت جای ترس من رو گرفت گفتم این کارا چیه…گفت دوست دارم…اینقدر تعجب کرده بودم که هیچی تو دنیا دیگه واسم عجیب نبود…تو یه چشم به هم زدن جمله ((دوست دارم )) ش کل بدنمو داغ کرد …اعتراف میکنم نگاهش واقعا عاشقانه بود ولی ای کاش تن نمیدادم …بعد از یه سکوت سنگین با بغض گفت نیاز دارم فقط همین…بعد زد زیر گریه و دستاشو گذاشت رو صورتش …حس ترحم و شهوت به من انگیزه داد تا دستشو بردارم و اشکاشو پاک کنم … بهم نگاه کرد و دستاشو باز کردم که برم تو بغلش…اعتراف میکنم لذت بخش ترین ثانیه های عمرم بود بدنش خیلی داغ بود داغ داغ…چند دقیقه تو بغل هم بودیم تا اینکه سرمو بلند کردم . شهوت اختیارم رو ازم گرفته بود . لبشو بوسیدم اشک رو صورت قشنگش رو پاک کردم …گفت ((عزیییییزم)) داشتم دیوونه میشدم اون لحظه اصلا به برگشتن مریم فکر نکردم. … خوابیدیم رو کاناپه و تا تونستیم لب گرفتیم دستمو بردیم توشلوراش …از لذت چنان فشارم داد که میخواستم بترکم تاپ و شلوارکش رو دراوردم یه شرت سوتین توری صورتی دیوونه کننده …سینشو گاز گرفتم خندید منم خندیدم تو اون لحظه واقعا الکی میخندیدیم …از گردنش شروع کردم به خوردن وقتی رسیدم به کسش فهمیدم خیلی وقته خیسه …هم اون ازحال رفته بود هم من …گفتم بخواب کارت دارم…خوابیدم شلوارمو یکم کشید پایین چند ثانیه به کیرم نگاه کرد گفت اجازه هست؟ گفتم خیلی
خندید نشست رو کیرم لحظه نشستنش بهترین لحظه عمرم بود یک دفعه فشار و گرما کسش کیرمو داغ کرد هم زمان که کیرم تو کسش بود خم شد و شروع کردیم به لب بازی فشار سینه هاش به سینه هام دیییییوووونه م کرده بود بعد از چن دقیقه گفتم پاشو تا ابم نیومده… گفتم حالا نوبت منه …گفت جوووون قربون نوبتت برم من تو مگه مجرد نیستی اینهمه مهارت از کجاس؟ پورن زیاد میبینی یا دوست دختر؟ خندیدم گفتم به توچه ؟ خوابوندمش پاهاشو باز کرد تازه اون موقع بود که فهمیدم ای دل غافل …کاش این کس تمیز و ناز رو اول میخوردم ولی دیگه دیر شده بود کثیف شده بود… بعد از چند دقیقه تلمبه زدن آبم اومد گفتم کجا بریزم شورتشو از کنارش برداشت گفت اینجا نیم ساعت تو بغلم بود و کلی معاشقه کردیم … بعدش بلند شدیم لباس پوشیدیدم رفتیم بیرون پیش بقیه …

نوشته: محسن


👍 3
👎 10
8915 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

673712
2018-02-14 22:05:45 +0330 +0330

قبلنا پسرا دوست دخترای خودشونو میکردن حالا مال باباشونو فکر کنم این دهه نودیا بالغ بشن داستاناشون بیاد اسماش تو این مایس: کون قشنگ پدرم!! ?

3 ❤️

673720
2018-02-14 22:21:41 +0330 +0330

mrs_secret گرامی همیشه به شادی باشید . امیدوارم داستان های جدیدی که به تازگی گذاشتم لبخند رو رولباتون نگه داره. 🍺

1 ❤️

673721
2018-02-14 22:25:23 +0330 +0330

کوتاه بیا با تجــــــــــــــــــــربه
کی ر پلنگ صورتی توی مهبل (خخخخ) اون مریم که هنوز برنگشته
کمتر بزن همیشه بزن

0 ❤️

673755
2018-02-15 07:07:44 +0330 +0330

داستانت از این که به اعتقادات و ادیان دیگران بی احترامی کردی منم بهت دیسلایک میدم

0 ❤️

673777
2018-02-15 11:58:55 +0330 +0330

چرت و پرت از این بدتر نبود بنویسی، شوهر دار دیس

0 ❤️

673803
2018-02-15 19:28:09 +0330 +0330

رویایی که داستان شد

0 ❤️

673839
2018-02-15 23:50:38 +0330 +0330

ماجرای مریم چی بود وسط اصلا به قول شاه ایکس کون سفید بابات چی شد؟

0 ❤️