ـ با اون همه پول چیکار کردی پدرسگ؟.
از مدرسه تعطیل شده بودمو و آروم از وسط خیابون حرکت میکردم، پدر مادرم رفته بودن شهرستان و هیچ عجله ای واسه خونه رفتن نداشتم. پچ پچ های در گوشی بچه ها که بعد دیدن من با نیشخند همراه بود آزارم میداد. سرمو انداختم پایین و به سرعتم اضافه کردم.
ـ صب کن پوریا.
صدای میثم باعث شد برگردم و چند ثانیه ای بمونم تا بهم برسه. رفیق خوب دوران بچگی و رفیق دهن لق الان…
سلام کرد و منم بدون اینکه سرمو بلند کنم خیلی خشک جواب سلامشو دادم. زیاد جا نخورد و شروع کرد از اوضاع زندگیم و خودم پرسیدن. پیشنهاد کرد بریم تو یه پارک بشینیم. نیمکت زیر درخت بزرگ که از برف و خیس شدن در امان مونده بود رو انتخاب کردیم. دلم واسه روابط قبل تنگ شده بود ولی حالا حالم ازش بهم میخورد، دلیل همه گرفتاری هام میثم بود.
ـ میدونم چرا ازم ناراحت.
آفرین خیلی باهوشی.
ـ من اون موقع عصبانی بودم، ولی تقصیر خودتم بود.
اومدی چرتو پرت تحویلم بدی یا کاری داری؟.
ـ ببین تو رفیقمی و من خوبیتو میخوام. تو یه پسری اخه چطور…
اونش دیگه به تو ربطی نداری، تو مدت رفاقتمون دیدی که من تو چیزای خصوصیت دخالت کنم؟.
ـ این چیزای خصوصیت داشت پاچه منو هم میگرفت. همه بهت شک کرده بودن و از یه طرف فکر میکردن منم گی ام.
تو هم واسه خلاصی خودت به همه گفتی که من با شاهرخ رابطه دارم و تمام شایعه ها تایید شد، عجب راه حل خوبی.
ـ از هر نظر نگاه کنی کارت اشتباست.
کمتر کسشر بگو، حالام بفرما به سلامت.
اوسکول فکر میکرد مثل اون باباشه که اجازه داره همه رو نصیحت کنه. فقط تقصیر من نبود، شاهرخ هم مقصر بود که همه جا دستمو میگرفت و به قول خودش سعی میکرد هوامو داشته باشه، همین باعث شد همه قضیه مارو بفهمن. شاید میخواست به همه بگه که با منه و یجورایی خودشو به اونایی که دنبالم بودن نشون بده…
گوشیم زنگ خورد، بازم مثل همیشه فقط لازم بود بهش فکر کنم تا یا خودش ظاهر شه یا اثر و نشونیش.
تازه تعطیل شدم، یک ساعت دیگه خونه ام بیا.
ـ باشه مراقب خودت باش.
چشم.
کاپشنمو مچاله کردم و زیر بغلم گرفتمش. در باز شد و بی معطلی وارد خونه شدم تا از زندانی که سرمای بیرون ساخته بود آزاد شم.
ـ ناهار دیروز هست میخوای گرمش کنم؟.
از این خودخواهیش بدم میومد. هر لحظه که میخواست، سعی میکرد خواسته هاشو بهم تحمیل کنه.
نوشته: Morshen
:(:(:(
عالی بود…داستان گی تو این سایت زیاده معمولا،ولی خیلی وقت بود که جز از ارمین و سامی و بعضی دیگه از دوستان داستان گی به این خوبی ندیده بودم،هر چند خیلی ناراحتم کرد ولی ارزش خوندن داشت،لایک ششم تقدیمت عزیزجان…
و ضمنا،هر چند عوض شدن راوی جالب بود،ولی خب،دوستان هم حق دارن مورشن عزیز،یکم گیج کنندس…در کل با رضا77 عزیز موافقم،واقعا داستان خوبی بود،موفق باشی…
خیلی قشنگ بود
ولی دهن شاهرخ سرویس واسه این کارش
دیوس
موضوع خوبي بود ولي به قول دوستان گنگ بود همه چي قاطي شد ?
حالا يه لايك كه دوباره بهتر بنويسي (clap)
داستانهاي ديگه تون وي تر بود ، اما لايك تقديم شد
پرده ی اول، شاهرخ
پرده ی دوم، پوریا و میثم
پرده ی سوم، پوریا و شاهرخ
نمیدونم، درسته؟
مجبور شدم دوبار بخونم تا بفهمم کی به کیه،مورشن
چرا دوستی بهم زدن؟ ینی همجنس باز بودن؟
خوب بود. آفرين 11
راستش فکر کنم ادمین چند قسمت کوتاه رو چسبونده بهم تا داستان زیاد کوتاه نباشه،البته مطمىن نیستم،خود مورشن عزیز باید بیاد و بگه که یه قسمت برای ادمین فرستاده یا چندتا…
شاهرخ
پوریا
شاهرخ
پوریا
اینکه اول هر بخش راوی رو مشخص نکردم یه اشتباه بود و معذرت میخوام.
درباره محتوا و این چیزا خودتون یکم فکر کنید میتونید راحت بفهمید. ممنون به خاطر حمایت همگی از آخرین کارم.
موفق باشید.
مورشن، چرا کار آخر؟ قلمت که عالیه
بازم بنویس
رابین عزیز،فک کنم منظورش اخرین کارش تا به امروز بوده…
مورشن عزیز،منتظر کارای بعدیتم عزیزجان،موفق باشی…
یه نمور هندی طور بود…
ولی خیلی بدم نبود ;)