کادو

1396/07/19

ـ با اون همه پول چیکار کردی پدرسگ؟.

  • بخدا نمیدونم چیشد.
    ـ مگه گاوی؟ چجوری سی صد تومن گم کردی. تا پیداش نکردی بر نمیگردی.
  • آخه بابا…
    ـ خفه شو احمق، پیله کرده بودی این ماه زود تر بت حقوق بدم که بری گمش کنی؟ گمشو نبینمت.
    کاپشنمو برداشتم و از خونه زدم بیرون. عصر ۶ اسفند بود و برف خیابونارو سفید پوش کرده بود. از هر طرف سرما برای رسیدن بهم حمله ور میشد، نمِ برف از سوراخ کفشم عبور کرده بود و سردی جورابم قلبمو میلرزوند. دستام تو جیبم بود و دندونام با ریتم خاصی و با شدت بهم برخورد میکردن. نیم ساعت یا چهل دقیقه طول کشید رسیدم به اولین مقصدم، چشمم خورد به چیزی که همیشه چشماشو مال خودش میکرد. با خوشحالی رفتم اون سمت خیابون و چند متر جلوتر رسیدم به دومین مقصد، چشمم خورد به چیزی که همیشه ازش مست میشد…
    گوشیمو درآوردم و شمارشو گرفتم، بعد چند بوق غم انگیز که تلخ ترین لحظه های انتظارو واسم رقم میزد بالاخره جواب داد.
  • سلام عشقم.
    ـ سلام.
  • خوبی؟.
    ـ هعی بد نیستم، چیکار میکنی؟.
  • به صدای عشقم گوش میدم، امروز وقت داری بیام خونتون؟.
    ـ تازه تعطیل شدم، یک ساعت دیگه خونه ام بیا.
  • باشه مراقب خودت باش.
    ـ چشم.

از مدرسه تعطیل شده بودمو و آروم از وسط خیابون حرکت میکردم، پدر مادرم رفته بودن شهرستان و هیچ عجله ای واسه خونه رفتن نداشتم. پچ پچ های در گوشی بچه ها که بعد دیدن من با نیشخند همراه بود آزارم میداد. سرمو انداختم پایین و به سرعتم اضافه کردم.
ـ صب کن پوریا.
صدای میثم باعث شد برگردم و چند ثانیه ای بمونم تا بهم برسه. رفیق خوب دوران بچگی و رفیق دهن لق الان…
سلام کرد و منم بدون اینکه سرمو بلند کنم خیلی خشک جواب سلامشو دادم. زیاد جا نخورد و شروع کرد از اوضاع زندگیم و خودم پرسیدن. پیشنهاد کرد بریم تو یه پارک بشینیم. نیمکت زیر درخت بزرگ که از برف و خیس شدن در امان مونده بود رو انتخاب کردیم. دلم واسه روابط قبل تنگ شده بود ولی حالا حالم ازش بهم میخورد، دلیل همه گرفتاری هام میثم بود.
ـ میدونم چرا ازم ناراحت.

  • آفرین خیلی باهوشی.
    ـ من اون موقع عصبانی بودم، ولی تقصیر خودتم بود.

  • اومدی چرتو پرت تحویلم بدی یا کاری داری؟.
    ـ ببین تو رفیقمی و من خوبیتو میخوام. تو یه پسری اخه چطور…

  • اونش دیگه به تو ربطی نداری، تو مدت رفاقتمون دیدی که من تو چیزای خصوصیت دخالت کنم؟.
    ـ این چیزای خصوصیت داشت پاچه منو هم میگرفت. همه بهت شک کرده بودن و از یه طرف فکر میکردن منم گی ام.

  • تو هم واسه خلاصی خودت به همه گفتی که من با شاهرخ رابطه دارم و تمام شایعه ها تایید شد، عجب راه حل خوبی.
    ـ از هر نظر نگاه کنی کارت اشتباست.

  • کمتر کسشر بگو، حالام بفرما به سلامت.
    اوسکول فکر میکرد مثل اون باباشه که اجازه داره همه رو نصیحت کنه. فقط تقصیر من نبود، شاهرخ هم مقصر بود که همه جا دستمو میگرفت و به قول خودش سعی میکرد هوامو داشته باشه، همین باعث شد همه قضیه مارو بفهمن. شاید میخواست به همه بگه که با منه و یجورایی خودشو به اونایی که دنبالم بودن نشون بده…
    گوشیم زنگ خورد، بازم مثل همیشه فقط لازم بود بهش فکر کنم تا یا خودش ظاهر شه یا اثر و نشونیش.

  • تازه تعطیل شدم، یک ساعت دیگه خونه ام بیا.
    ـ باشه مراقب خودت باش.

  • چشم.


کاپشنمو مچاله کردم و زیر بغلم گرفتمش. در باز شد و بی معطلی وارد خونه شدم تا از زندانی که سرمای بیرون ساخته بود آزاد شم.
ـ ناهار دیروز هست میخوای گرمش کنم؟.

  • ساندویچ گرفتم، همون قارچ و پنیری که دوس داری.
    ـ من سیرم.
    داشت دروغ میگفت، همیشه میتونستم بفهمم که کی راست میگه کی دروغ. ادامه ندادم و رفتم به سمت مبل.
  • بزار تو یخچال بعد میخوریم، چایی دارین؟.
    ـ الان میارم.
    نمیدونم چرا انقد سرد برخورد میکرد، اونم تو این روز… صداش کردم و اومد کنارم نشست، دلیل رفتارشو پرسیدم و اونم همش انکار میکرد. بازم ادامه ندادم و یکم از چای گرمش نوشیدم. میخواستم فضا عوض شه و هر دو از این حالت بیرون بیایم. دستمو گذاشتم رو دستاش و کم کم بهش نزدیک شدم.
    ـ شاهرخ الان حوصله ندارم.
    میخواستم اون قسمت دوس داشتنی رو صورتشو فتح کنم. دست چپمو روی کمرش گذاشتم و دست راستمو پشت سرش، لبام رسید به لباش…
    یکم بوسیدمش و بعد مدتی اونم با اکراه همراهی میکرد. جز شلوار چیزی توی تنمون باقی نمونده بود، دستم رفت سمت شلوارش که دستاش برای مقاومت اومد روی دستام، بی توجه خواستم کارمو بکنم که صورتشو پس ‌کشید و گفت ‘واسه الان کافیه’. فکر میکردم فقط داره ناز میکنه و با لبام گردنشو میک زدم تا آروم شه، دوباره دستم رفت سمت شلوارش که اینبار با صدای بلند تری تکرار کرد ‘بسه’…

از این خودخواهیش بدم میومد. هر لحظه که میخواست، سعی میکرد خواسته هاشو بهم تحمیل کنه.

  • یه بار گفتم بسه.
    ـ چت شده پوریا؟ تو که اینطوری نبودی.
  • از این رفتارات خستم، فکر میکنی که صاحبمی.
    ـ من مال توام و تو مال منی، یادت رفته؟.
    نمیدونم چرا بغض ناخواسته ای توی گلوم داشت خفم میکرد. ازش فاصله گرفتم. از این رابطه یه طرفه خسته بودم، از این حس مالکیت که به مرور عوض شده بود خسته بودم. دیگه نمیتونستم…
  • تقصیر تو بود که همه رابطمونو فهمیدن.
    ـ خب بفهمن، فک میکنی واسم مهمه؟.
  • واسه من مهمه، پدرم شهرداره و این شایعه ها راحت به گوشش میرسه.
    ـ پدرت مرد فهمیده ایه و به شایعه ها گوش نمیده.
  • الان رابطه ما شایعست؟
    ـ هی، منظورم این نبود.
    سعی کرد بیاد طرفم ولی چند قدم بیشتر عقب رفتم. نمیدونم چرا گریم گرفته بود و نفسام به تندی میرفتن و میومدن.
  • دیگه نمیتونم این وضعو تحمل کنم، با ادامه رابطمون خونواده هامون ضربه بزرگی میخورن.
    ـ واسه خونواده من همچین چیزی مهم نیست.
  • از خونواده ای با اون وضع انتظار دیگه ای هم ندارم.
    ـ بهت گفته بودم درباره خونوادم اینطوری صحبت نکن.
    سفیدی چشماش قرمز و دماغش گشاد شده بود…
  • منو تو از یه سطح نیستیم. یه نگاه به وضع زندگی هامون بندازی خودت میفهمی، بهتره همین جا این رابطه رو تموم کنیم.
    میدونستم چه بی رحمی ای دارم در حقش میکنم ولی بهونه بهتری نداشتم. چشمای اونم شروع کرد به باریدن ولی سرشو برگردوند تا اشکاشو نبینم، همیشه اینکارو میکرد. از وقتی که برادرش تصادف کرد و شاهرخ مجبور شد جای اون بره پیش پدرش کار کنه این عادتو داشت…
    پیرهنشو پوشید و کاپشنشو برداشت. یه چیزی توی کاپشنش گذاشته بود که با صاف کردن کاپشن تونست درش بیاره، روی میز گذاشتش و رفت.
    دو تا جعبه بدون کاغذ کادو بودن…
    ساعتی که چند وقتی بود میخواستم بخرمش و ادکلن گرون قیمتی که عاشقش بودم. چجوری تونسته بود اینارو بخره؟
    لباساشو مرتب کرد و رفت سمت در، کفشاشو پوشید. درو باز کرد و با چند ثانیه مکس بدون اینکه صورتشو برگردونه طرفم فقط یه چیزی گفت.
    ـ تولدت مبارک…

نوشته: Morshen


👍 21
👎 0
10713 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

657613
2017-10-11 20:48:21 +0330 +0330

یه نمور هندی طور بود…
ولی خیلی بدم نبود ;)

0 ❤️

657660
2017-10-12 01:55:26 +0330 +0330

:(:(:(

عالی بود…داستان گی تو این سایت زیاده معمولا،ولی خیلی وقت بود که جز از ارمین و سامی و بعضی دیگه از دوستان داستان گی به این خوبی ندیده بودم،هر چند خیلی ناراحتم کرد ولی ارزش خوندن داشت،لایک ششم تقدیمت عزیزجان…

و ضمنا،هر چند عوض شدن راوی جالب بود،ولی خب،دوستان هم حق دارن مورشن عزیز،یکم گیج کنندس…در کل با رضا77 عزیز موافقم،واقعا داستان خوبی بود،موفق باشی…

0 ❤️

657677
2017-10-12 06:50:34 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود
ولی دهن شاهرخ سرویس واسه این کارش
دیوس

0 ❤️

657702
2017-10-12 11:20:42 +0330 +0330

موضوع خوبي بود ولي به قول دوستان گنگ بود همه چي قاطي شد ?
حالا يه لايك كه دوباره بهتر بنويسي (clap)

0 ❤️

657716
2017-10-12 12:39:45 +0330 +0330

جالب انگیز بود

0 ❤️

657721
2017-10-12 13:19:29 +0330 +0330

داستانهاي ديگه تون وي تر بود ، اما لايك تقديم شد

0 ❤️

657734
2017-10-12 15:57:37 +0330 +0330

پرده ی اول، شاهرخ
پرده ی دوم، پوریا و میثم
پرده ی سوم، پوریا و شاهرخ

نمیدونم، درسته؟
مجبور شدم دوبار بخونم تا بفهمم کی به کیه،مورشن

چرا دوستی بهم زدن؟ ینی همجنس باز بودن؟

خوب بود. آفرين 11

0 ❤️

657741
2017-10-12 17:50:11 +0330 +0330

راستش فکر کنم ادمین چند قسمت کوتاه رو چسبونده بهم تا داستان زیاد کوتاه نباشه،البته مطمىن نیستم،خود مورشن عزیز باید بیاد و بگه که یه قسمت برای ادمین فرستاده یا چندتا…

0 ❤️

657748
2017-10-12 19:46:11 +0330 +0330

شاهرخ
پوریا
شاهرخ
پوریا

اینکه اول هر بخش راوی رو مشخص نکردم یه اشتباه بود و معذرت میخوام‌.

درباره محتوا و این چیزا خودتون یکم فکر کنید میتونید راحت بفهمید. ممنون به خاطر حمایت همگی از آخرین کارم.
موفق باشید.

0 ❤️

657769
2017-10-12 20:52:09 +0330 +0330

ما که نفهمیدیم کی میخواست بکنه کی میخواست بده

0 ❤️

657816
2017-10-12 22:15:44 +0330 +0330

مورشن، چرا کار آخر؟ قلمت که عالیه
بازم بنویس

0 ❤️

657893
2017-10-13 14:26:55 +0330 +0330

رابین عزیز،فک کنم منظورش اخرین کارش تا به امروز بوده…

مورشن عزیز،منتظر کارای بعدیتم عزیزجان،موفق باشی…

0 ❤️