دوستان عزیز این داستان شاید اصلا از نوع داستانهایی نباشه که شما دنبالش هستید و بیشتر جنبه درد دل داره
محبوبه هستم 29 ساله از کاشان
تقریبا بیست و یک ساله بودم که برادر دوستم اومد خواستگاریم و خیلی زود ازدواج کردیم که ای کاش ازدواج نمی کردیم
همه چی اولش خوب بود تا اینکه بعد از کمتر از شش ماه شوهرم پرخاشگر شده بود و خیلی زود عصبانی میشد و میزد وسایل رو هم می شکست و حتی روی من هم دست بلند می کرد
من هیچ وقت باهاش بحث و مخالفت نمی کردم ولی اون همش تو خونه غر میزد و با کوچکترین چیزی عصبی میشد
وقتی حتی اخبار هم نگاه می کرد دائما در حال فحش دادن به این و اون بود
رفتارش خیلی تغییر کرده بود و خیلی تلاش کردم اما فایده نداشت و زندگی ما سرد شده بود و خیلی کم با هم سکس داشتیم
چند سال به همین منوال گذشت و من فکر میکردم اگر بچه دار بشیم اوضاع بهتر میشه, دوستام همش بهم میگفتن اشتباه میکنی و بچه دار نشو و ازش جدا شو ولی من نمی تونستم این کار رو انجام بدم و امیدوارم بودم که زندگیم خوب بشه, برای بچه دار شدن هم تلاش کردیم ولی نشد
اوضاع بدتر و بدتر میشد و ممن هم دیگه حوصله و اعصابش رو نداشتم و سال آخر کلا شده بودم مثل یک نظافت چی و آشپز و کلفت برای شوهرم و حتی شش ماه هم بود سکس نکرده بودیم و من رو آورده بودم به خودارضایی من رو حتی یک پارک یا سینما هم نمی برد و به زور مهمونی می رفتیم و دیگه حوصله مهمون داری هم نداشت وقتی هم می رفتیم خرید من حق نداشتم زیاد داخل مغازه ها بچرخم و به اولین مغازه ای که می رسیدیدم باید اون چیزی که می خواستم رو می خریدم و برمی گشتیم
خیلی با هم حرف زدیم و سعی کردم درستش کنم ولی نمیشد و حتی پیش مشاور هم رفتیم اما کارساز نبود
از خواهرش و مادرهامون هم هر چی شنیده بودم انجام می دادم اما باز هم فایده نداشت تا به این نتیجه رسیدیم که از هم جدا بشیم و بعد از پنج سال زندگی مشترک از هم جدا شدیم
وقتی جدا شدم اومدم خونه بابام, بیشتر از قبل احساس تنهایی می کردم, خودم تنها رفتم پیش مشاور و باهاش حرف زدم و کمی روحیه بهتری گرفتم و تصمیم گرفتم برم جایی سر کار که بابام مخالفت کرد
یک پسر عمه دارم به اسم امیر
خیلی پسر خوبیه و تقریبا هم سن هستیم
از نظر بدنی یه کم لاغر بود ولی همیشه شیک می پوشید, از بچگی باهاش هم بازی بودم و اون رو دوستش داشتم و حتی تصور می کردم که در آینده شوهر من میشه
بعد از اینکه طلاق گرفتم دوستام همش بهم پیشنهاد می دادن با یکی دوست شم ولی من نمی تونستم اصلا این کار رو انجام بدم و حقیقتش هم می ترسیدم برام دردسر یا آبروریزی بشه و هم اینکه هیچ وقت اهل این چیزا نبودم
برای برطرف کردن نیاز جنسی خودارضایی می کردم و اکثر مواقع هم امیر رو تجسم می کردم که داره با من سکس می کنه
یه شب ساعت حدودا دو بود رفتم به امیر پیام دادم
سلام بیداری
فکر نمی کردم بیدار باشه ولی خیلی زود پیامم رو دید و جوابم رو داد و خلاصه اونشب کلی باهاش حرف زدم و درد دل کردم و به امیر گفتم میخوام یه چیزی بهت بگم ولی اینجا نمیشه بعدا هر زمانی که از نزدیک دیدمت بهت میگم خودم نمیتونستم اونجا بهش بگم امیر دوست دارم باهات سکس کنم
امیر هم گفت باشه و بعد من براش نوشتم دوستت دارم و امیر هم نوشت من هم دوستت دارم
من واقعا دوستش داشتم ولی امیر همینجوری بدون احساس گفته بود
دلم نمیخواست خودم رو بد و خراب جلوه بدم, هنوز یه ذره ته دلم امید داشتم شاید بتونم با امیر ازدواج کنم
مطمئن بودم که عمه م آدمی نیست بیاد برا پسرش بره خواستگاری از دختری که قبلا ازدواج کرده بوده و طلاق گرفته
اما من رابطه ام با امیر خوب بود و امیدوار بودم و همیشه این دلداری رو به خودم می دادم که امیر یه روزی میاد خواستگاریم و بیشتر از قبل سعی می کردم خودم رو جلوی عمه م و شوهر عمه م عزیز کنم
ازاین ماجرا گذشت تا اینکه مهمونی دعوت شدیم و امیر هم بود و من با خودم میگفتم خدا کنه فراموش کرده باشه و یادش نباشه که چی می خواستم بهش بگم ولی بعد از شام اومد کنارم و بهم گفت راستی چی میخواستی بهم بگی
من گفتم چیز خاصی نمی خواستم بگم ولی امیر اصرار کرد و گفت نه بگو
من هم پیچوندمش و ازش پرسیدم امیر دوست دختر داری گفت نه, قسمش دادم واقعا نداری و گفت نه مادرم حساسه رو این مسائل و اگه بفهمه رفتم دنبال این چیزا قاطی می کنه, من بهش گفتم اشکال نداره من خودم میشم دوست دخترت و هر وقت هر کاری داشتی بهم بگو و دو تایی خندیدیم
کنارم نشسته بود و باهام حرف می زدیم, یواشکی بدون اینکه کسی بفهمه به بهونه برداشتن میوه و یا جا به جا شدن شونه خودم رو برای چند ثانیه می چسبوندم به امیر و خیلی حس خوبی داشتم, دلم میخواست امیر به عنوان شوهرم الان کنارم می بود دلم نمیخواست مهمونی تموم بشه و حتی به خاطر امیر دلم نمیخواست بلند بشم و برم کمک بدم
چند وقتی گذشت و رابطه مون صمیم تر شده بود و حس میکردم می تونم دل امیر رو به دست بیارم برای ازدواج اما مشکل اصلی عمه بود که اصلا نمی دونستم چیکار کنم
همه چی داشت خوب پیش می رفت تااینکه خبر شدم عمه م رفته خواستگاری برای امیر
بدترین خبر ممکن بود که می تونست بهم برسه, اصلا نمی تونستم باورش کنم و داشتم دیوونه میشدم و واقعا نمی دونستم چیکار کنم و به امیر پیام دادم و ازش پردسیدم آیا حقیقت داره که امیر هم تایید کرد آره
داشتم گریه می کردم ولی براش شکلکهای خنده و قلب می فرستادم و میگفتم مبارکت باشه عزیزم
خیلی برام سخت بود
می دونستم که دیگه به امیر هم نمیرسم
یک روز جمعه صبح زود قرار بود خانواده پدرم برن روستا برای تعیین زمینها و ارث و میراث
تنها بودم تو خونه و میدونستم که الان امیر هم تو خونه تنهاست و عمه و شوهر عمه هم رفتن روستا و به این زودیها برنمی گردن
زنگ زدم به امیر و بهش گفتم امیر شیر آب آشپزخونه مون خراب شده تو رو خدا زود خودت رو برسون خونه ما تمام آشپزخونه رو آب گرفته هیچ کس هم خونه نیست درستش کنه و منم نمیدونم چیکار کنم, امیر بهم گفت باشه شیر اصلی رو ببند من الان میام
میدونستم از یک طرف دیگه به این زودیها خونمون خالی نمیشد و از طرف دیگه امیر هم قرار بود عقد کنه و دیگه اینطور موقعیتی به وجود نمیاد, دلم میخواست با امیر سکس کنم دلم میخواست تمام اون شبهایی که به یاد امیر خودارضایی کرده بودم به واقعیت تبدیل بشه حداقل برای یک دفعه هم که شده باهاش سکس کنم
امیر خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم رسید خونه مون
وقتی در رو براش باز کردم از در سالن اومد داخل با دیدنش هم خوشحال شدم و هم دلم براش سوخت
آخه هوا سرد بود و سرما با موتور با سرعت اومده بود که مثلا کمک بکنه و حسابی سردش شده بود
اصلا ازش انتظار نداشتم بااین سرعت بیاد و این قدر بهم اهمیت بده, کاش شوهرم یه خورده محبت بهم میکرد
یادمه یه شب دوستم با شوهرش اومده بودن خونه ما و من بهش زنگ زدم گفتم زود بیاد خونه میوه هم نداریم و بهش گفته بودم تو مسیر برگشت برو فلان چیز هم بخر اما نه تنها اینکه دیر اومد بلکه نصف چیزایی که گفته بودم رو هم نخریده بود و هر چی که خودش میخواست رو گرفته بود
اشک تو چشام جمع شده بود و امیر رو بغلش کردم و زدم زیر گریه امیر گفت الان درستش میکنم دختر دایی
رفت تو آشپزخونه دید لوله و شیر آب سالمه و آشپزخونه خیس نیست برگشت با تعجب گفت چی شده ؟!
من با همون حالت گریه باز بغلش کردم و گفتم امیر دوستت دارم
من رو نوازشم کرد و برد کنار مبل و نشستیم کنار هم
سرم رو گذاشتم رو شونه ش و و تا می تونستم درد دل کردم و گریه کردم
یه خورده آروم تر که شدم بهش گفتم امیر ازت یه خواهشی دارم روی من رو زمین ننداز
امیر بهم گفت هر چی بخواهی انجامش میدم
بهش گفتم باهام سکس کن
چشمهاش از حالت تعجب گرد شده بود و نمی دونست چی بگه
ازش خواهش کردم و گفتم تو چند وقت دیگه ازدواج میکنی, نذار آرزو به دل بمونم و همینطور که باهاش حرف میزدم از روی شلوار کیرش رو هم می مالیدم که خوابه خواب بود
بالاخره راضیش کردم و زیپ شلوارش رو باز کردم و کیرش رو آوردم بیرون و شروع کردم براش ساک زدن
هنوز یک دقیقه هم براش ساک نزده بودم که امیر بهم گفت دارم میام و کیرش رو از دهنم در آورد و تمام آبش ریخت روی لباس من و شلوار خودش
کلی ازم معذرت خواهی کرد بابت کثیف کاری
با دستمال لباس خودم و شلوار امیر رو تمیز کردم و گفتم اشکال نداره و ناز و نوازشش میکردم
ده دقیقه گذشته بود تقریبا که خودم کلا لخت شدم و ازامیر هم خواستم لباسهاش در بیاره که امیر هم بدون اینکه حرفی بزنه تمام لباسهاش در آورد
کیرش نه بزرگ بود نه کوچیک, تقریبا هم تازه موهای کیرش رو زده بود
نشستیم کنار هم و از امیر خواستم سینه هام رو بخوره, اونم بدوناینکه حرفی بزنه سینه های من رو می خورد و می مالید ایندفعه دیگه براش ساک نزدم و ازش خواستم دراز بکشه و با دستم می کشیدم رو کیرش و باهاش بازی می کردم تا کامل راست بشه و بعد با آب دهنم خیسش کردم و یه کم هم آب دهن مالیدم به کس خودم و نشستم رو کیرش, وقتی کیرش رفت تو کسم امیر سرش رو برد بالا و چشاش رو بست و آهی کشید, میدونستم اگر بخوام بالا پایین کنم باز هم زود آبش میاد و برا همین همینطور که کیرش داخل کس من بود, من خودم رو جلو عقب میکردم
می دونستم داره به زیر شکم و بالای کیرش فشار میاد, حتی از خودش هم سوال کردم که امیر دردت میاد؟ اما اون گفت نه راحت باش
اما از کشیده شدنه زیر شکمش کاملا مشخص بود درد داره, من شهوت تمام وجودم رو گرفته بود و می دونستم دیگه این اتفاق تکرار نمیشه و میخواستم فقط از اون لحظه لذت ببرم و اینقدر روی امیر خودم رو جلو عقب کردم تا اینکه ارضا شدم
وقتی ارضا شدم تمام بدنم سست شد, افتادم رو امیر و بغلش کردم و بوسیدمش
دلم میخواست باز هم گریه کنم
دلم نمیخواست این لحظه تموم بشه
بعد از چند دقیقه امیر بلند شد و لباسهاش پوشید و براش پذیرایی آوردم بدون اینکه چیز زیادی بخوره رفت
کنجکاو بودم بعد از اون اتفاق رفتارش نسبت به من چه تغییری میکنه, ولی نه تنها رفتارش بدتر نشد و پررو تر نشد بلکه خیلی هم احترامش بیشتر شد و اصلا از این اتفاقی و سکسی که کرده بودیم حتی یک کلمه هم حرفی نزد
کمتر از دو ماه بعد هم ازدواج کردن, شب ازدواجش وقتی دیدمش خیلی دلم گرفت, اشک تو چشام جمع شده بود ولی جلوی خودم رو هر طوری که شده بود گرفتم که گریه نکنم
خیلی آقا شده بود و کت و شلوار دامادی خیلی بهش میومد الان هم به تازگی صاحب یه دختر کوچولوی خوشگل شدن و من هم با خانمش رابطه خیلی خوبی دارم و امیدوارم خانمش و خدا من رو ببخشن
اواخر دوباره رفتم پیش روانشناس و از نظر روحی بهتر شدم ولی هنوزهم احساس می کنم امیر رو دوست دارم
ببخشید اگر این داستان اون چیزی که شما می خواستید نبود
نوشته: ؟
سلام خب بیا با هم ازدواج کنیم اگر واقعا اهلش هستی
تلام اگهدمن بگم مینونم باهات باسم حاصری با من خال کنی و رنم بشی و چپ و راست میگنمت اگه خواستی
خودتو چرا ناراحت میکنی هیچ مساله ی حادی نداری… نه حیانت به کسی کردی نه وارد زندگی کسی شدی و نه زندگی یی رو از هم پاشوندی. هرچی بوده تموم شده و از این به بعدم فقط به جلو نگا کن و گذشته رو ول کن! یاد بگیر که تو چه غمگین باشی و کصناله کنی و چه شاد و شنگول باشی این زندگی داره میگذره پس به بهترین نحو وقتو بگذرون
ای کاش یه روزی برسه توی جامعه ی ما این رسم مزخرف کامل گورشو گم کنه که مرد تا هزار بار ازدواج کنه طلاق بگیره خبری نیست اما یه دختره مطلقه حتی اگر با مرد همکارش بگه بخنده هزارتا حرف مشت سرش در میارن
امیدوارم دختران سرزمینم یه روزی و ببینن که تمام این تبعیضها بر طرف شدن
چون از نزدیک دیدم خواهر پاک و معصومم میخواد از مردی که مشکل روانی داره جدا شه همه بهش میگن طلاق بگیری تل میشه بل میشه
100 تا مشاور همشون گفتن خانوم شوهر شما مشکل روانی داره باید درمان شه اما هیچکس پناه دختری که طلاق بگیره نیست
منم اهل کاشانم کاملا میفهمم چی میگی .
یه جامعه سنتی گرای . قدیمی و مزخرف که همه توش گیر کردیم . جامعه ای که اگه یه زن طلاق بگیر همه به چشم بره نگاهش میکنن و حق نداره هیچ کاری بکنه . خانواده توقع داره زودتر با یه نفر دیگه ازدواج کنه تا از دستش راحت بشن و خود زن اینقدر از حالت روانی به هم ریخته که حاضره با هر کسی ازدواج کنه بهر امیدی …
خوشم اومد. یه عنوان یک پسر درکت می کنم. اولین داستانی بود که لذت بردم هر چند می دونم واقعیست. ممنون
خواستی حرفهای منو بشنوی پیام بده. یک تجربه مشترک واقعی
عجب بچه بازاری شده شهوانی،
عجب بیهوده تکراریست فضای شهوانی.
دست مهربانم به دنبال دستیه ناریه که ،
با خودآزادش کنم از گیرودار شهوانی.
تقدیم به شما دوستان گلم در شهوانی
الهی خیر ببینیداز زندگانی و جوانی.
(لبخند و ارادت)
واقعی بود بنظرم. توف به روی مردی که به زنش بی توجهی کنه
لایک بیستم رو من دادم نه به خاطر داستان ،به خاطر زجرهایی که کشیدی
ممنونم و امیدوارم موفق باشی
واقعا قشنگ احساستو شرح دادی اشکمو درآوردی کاشکی قبل از ازدواجت حستو به امیر میشناختی و بهش میرسوندی خونواده ها خیلی مهمن باید حواسمون به بچه ها باشه احساسای بچگیشون
محبوبه ی عزیز اگه واقعا کاشونی هستی و پیام منو میخونی بهم خصوصی بده کار دارم گلم
زیبا بود بروبه زندگیت برس برو بیرون مطمئن باش ادمهای بهتری هستن که بیان تو زندگیت سعی کن سکس زیاد نکنی چون مردا با کسی که سکس کنن معمولا ازدواج نمیکنن برو زندگی کن کار کن امیدوارم موفق باشی
““تلام اگهدمن بگم مینونم باهات باسم حاصری با من خال کنی و رنم بشی و چپ و راست میگنمت اگه خواستی””
فقط این پیام منو کشته ، بعضیا بلانسبت چقدر احمق تشریف دارند .
معمولا نظر نمیدم ولی خوب نوشی و خوشمان آمد . امیدوارم موفق باشید .
داستان زیبایی بود و به نظر کاملا منبطق با واقع در حقیقت یه خاطره تراژیک اجتماعی ، راحت و رون نوشتی موفق باشی
ناموسن هر بار خواستم راس کنم گریم گرفت
نفهمیدم قرار بود داستان از کیرم آب بیاره یا از چشام
واقعا جز معدود داستانها یا خاطراتی بود که تحسین برانگیز بود. بسیار روان و برگرفته از واقعیت بود. نکات اخلاقی داشت و به نوعی آموزنده. از شما بابت صداقتتون تشکر میکنم. لایک
کار بدی نکردی،ناراحت نباش.بازم دمش گرم از عشقت سو استفاده نکرده.
داستانت
بهتر بگم زندگیت ، آره زندگیت ، تو حق زندگی داری و اونقدری وجود داری که رفتی دنبال آرزوت ، هرچی که بود ، نووووش جون و صفای وجودت
بهتر به فکر زندگیت باشی ، مشاور و روانشناس رو بیخیال ، به خانوم امیر ربطی نداره سکس تو با امیر ، چون زمان مجردی پسر عمت بود و راجب بخشیدن خدا ، بیخیال خدا باش ، خدا عددی نیس که بخواد ببخشه یا نه و باید به پاهای تک تک ما بیوفته و ازمون با التماس طلب بخشش کنه .
ولی اینکه گفتی احساس میکنی امیر دوس داری هنوز ، دوست داشتن جرم نیس میدونی ولی بخودت خیانت نکن ، برو دنبال یه آقا شخیص و هم رده و رنج خودت ، زندگیتو بساز
تواین چند وقت اخیر تنها داستانی بود این داستان که احساس کردم واقعیه،لایکککککک
واقعا واست متاسفم امیدوارم طعم خوشبختی رو خیلی زود بچشی… متاسفانه مملکت ما هنو رسم و رسومات و اعتقادات مسخره ای داره که باعث این مشکلات واس خانوما میشه توهم هیچ عذاب وجدانی نداشته باش دوسش داشتی توی دوران مجردیش همچین کاری کردی هیچ ایرادی نداره بگرد دنبال یه ادمی که ادم باشه نه مث اینایی که کامنت گذاشتن ایجا که بیا خصوصی چون اینا همشون فقط یه چی ازت میخوان
اگه داستان واقعی باشه مطمعن باش بگا رفتی. پسره سادس رفته به خیلیا گفته چی به چیه الان آبروت رفته خودت خبر نداری
بابت اینهمه صداقت وشجاعت وجسارت واقعا باید بهتون تبریک گفت.
دل پاکی دارید
بهترین ها رو براتون آرزو دارم
نمیدونم چرا هرچقد سعی کردم به خودم تلقین کنم اینم مث بقیه داستانها یه خیال پردازی سکسی بیشتر نیست ولی نشد این تلرانس مغز من بیش از حد شده که خیلی صحیح خطا میزنه یا داستانت خیال پردازی نیست از این دو حالت بیشتر نیست و بیشتر روی گزینه دوم تمرکز دارم چون توی درک احساسات هیچ وقت اشتباه نکردم و ذهنم زیادم تلرانس نداره
اول اینکه به نظرم از بهترین داستانا بود
دوم هم اینکه کاش میتونستم کمکتون کنم و شما هم همینطور،منظورم سکس نیست،من هم نیاز به جنس مخالفی دارم که حرف بزنم باهاش و درد و دل کنم
در کل امیدوارم همیشه آروم باشی گلم و بتونی آدم زندگیتو پیدا کنی ♥
به نظر من داستانش واقعی بود همراه با دردو داش که همش واقعی است من چون خودم متاهلم کاملا احساس این خانم رو میفهمم و حتی یه دوست دختر داشتم که اونم متاهل بود و با شوهرش مشکل داشت من فقط باهاش تلفنی صحبت میکردم و آرومش میکردم و راهنماییش میکردم با همین راهنماییها الحمدلله مشکلش با شوهرش رفع شد و زندگیشون خیلی خوب و رومانتیک شد
از خوندن داستان زندگیت متاثر و متاسفم شدم
برات روزهای بهتری رو آرزو میکنم
خوب كردى
نبايد هم ناراحت باشى
ولى مواظب باش از اين به بعد باعث خرابى زندگيش نشوي
مجردى و آزاد، از هر كسى كه خوشت آمد و لياقت داش سكس داشته باش. گور پدر دنيا
چقدر خوب بود که اگر کسی چه دختر و چه پسر اگر از کسی خوششون میاد رک و راست بگم به هم چه بسا که امیر هم تو رو دوست نداشت و وقتی که ازدواج کردی دیگه از تو ناامید شد و اگر زودتر احسست رو بهش گفته بودی شاید الان در کنارش زندگی خوبی داشتی (غرور و لعنتیتون رو کنار بزارین )
این اولین لایکم تو سایته که اونم قسمت همشهریم شد .
واقعا محشر بود
ببین شاید اینجا جاش نبود اینارو بگی و شاید منم اینجا نباید این حرف رودبزنم چون نه مکان خوبی برا این چیزاست نه اکس پروفایلم میخوره که این حرف رو بزنم اما حالا میگم هرچی بابداباد شما نباید سعی میکردی اون رو درستش کنی چون همه باید خودشونو درست کنن کسی حق تغییر کسه دیگه رو نداره که هیچ تواناییش رو هم نداره اما با تغییر رفتار بهتر در شیوه زندگیت و اعمال و رفتار خودت باید اون رو سمت خودت میکشوندی تا توو دل برو بشی دوباره و بمونیی این اخری مهم تره اره از اول اشتباه داشتی ی مسیری رو میرفتی عزیزمن
ببین شاید اینجا جاش نبود اینارو بگی و شاید منم اینجا نباید این حرف روبزنم چون نه مکان خوبی برا این چیزاست نه عکس پروفایلم میخوره که این حرف رو بزنم اما حالا میگم هرچی بابداباد . خانوم محترم شما نباید سعی میکردی اون رو درستش کنی چون همه باید خودشونو درست کنن کسی حق تغییر کسه دیگه رو نداره که هیچ تواناییش رو هم نداره اما با تغییر رفتار بهتر در شیوه زندگیت و اعمال و رفتار خودت باید اون رو سمت خودت میکشوندی تا توو دل برو بشی دوباره و بمونیی این اخری مهم تره. اره، از اول اشتباه داشتی ی مسیری رو میرفتی عزیزمن
قشنگ بود وتقریبا مثل زندگی من—البته تشابهاتی تو داستانت با زندگی من داشت و خاطره هام زنده کرد—خاطره هایی که حالمو خراب کرد و انگار همانروزه
به نظرم همون اهای عالیجناب عشقه
داستان واقعی باشه به ما پسر ها هم کمک زیادی میکنه که شما دختر ها رو درک کنیم.
جزو معدود داستانایی بود که لایک کردم