کافئین

1397/12/24

ساعت ۱۰.۵ بود و منم اصلا حوصله کلاسو نداشتم واسه همین کلاسو پیچوندم و رفتم کافه ای که نزدیک دانشگامون بود و یه اسم جالبیم داشت (کافه این) که هم معنی کافئین میده هم کافه این به هر حال مثل همیشه یه چایی تلخ با یه نخ سیگار ، توی افکار خودم غرق بودم که احساس کردم یکی سیگارمو از رو لبم برداشت سرمو اوردم بالا دیدم یه دختر با یه قیافه معصومانه و لبخند قشنگ داره نگام میکنه با تردید ازش پرسیدم چرا اینکارو کردین که با دست به تابلو مصرف دخانیات اکیدا ممنوع اشاره کرد تازه چشمم به پیش بندش افتاد عذرخواهی کردمو ناخوداگاه به چشم هاش ذول زدم چشماش برقی داشت که تابحال ندیده بودم ، با دستی روی شونم برگشتم که دیدم کامرانه یکی از بچه های دانشگاه که باهم خیلی رفیق بودیم بهش سلام کردمو وقتی برگشتم اون دختر اونجا نبود همش تو فکر بودم چون واسم عجیب بود اصلا نمیتونستم از فکرش بیرون بیام و همینطور از فکر کردن بهش به چشماش به لبخندش لذت میبردم ، با صدای فندک کامران برگشتم دیدم داره سیگار روشن میکنه ناخوداگاه دستم رفتو سیگارو از رو لبش قاپید کامران با تعجب بهم گفت چه مرگته آرش چرا اینجوری میکنی نگام کردو گفت اصلا میشنوی دارم چه زری میزنم ، مغزم اصلا کار نمیکرد به کامران گفتم توام دهن منو سرویس کردی گاییدمت ایدز گرفتم الان ناراحتم پاشدم که برم یادم افتاد سیگار کامرانو به چوخ دادم برگشتمو یه نخ بهش دادم ناخوداگاه گفتم فقط اینجا نکش که ازین حرفم خودم خندم گرفت کامران گفت تو ام کسخل شدیا لبخند زدمو رفتم تو خیابون قدم میزدمو به اون دختر فکر میکردم تو ۱۵ ۱۶ باری که از اول ترم رفتم این کافه ندیده بودمش ، به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشتم چون اصلا به عشق اعتقاد نداشتم کسی که عاشق میشرو ادم ضعیفی میدونستم برای همین اصلا فکر نمیکردم عاشق این دختر شده باشم تصمیم گرفتم بهش پیشنهاد دوستی بدم درسته ادم کم حرفی بودم اما واسه مخ زدن سرو زبون داشتم نه اینکه هر دختری منو ببینه دلش برام بره ها ولی شاید از بین ۱۰ تا دختری که تا اون موقع ازشون خوشم اومده بود با ۶ تاشون تونسته بودم دوست بشم ولی سر هیچکدوم استرس نداشتم چون زیاد برام مهم نبود اما سر این نمیدونم چرا انقدر مضطرب بودم چند بار جملاتی که تمرین کرده بودمو تکرار کردم ناگهان خندم گرفت من همون آرشم؟ کی وقت کردم انقدر ترسو بشم در کافه رو وا کردم و رفتم رو همون میز همیشگی نشستمو منتظر شدم تا اون دختر بیاد نیم ساعت گذشت اما خبری ازش نبود و این نیم ساعت برای من نیم قرن گذشت یهو صداش از سمت در ورودی اومد که با صندوق دار سلام کرد وقتی از کنارم رد شد ناخوداگاه ایستادمو دستشو گرفتم که خودم از این کارم شکه شدم و سریع دستشو ول کردم با لکنت گفتم میشه چند لحضه وقتتونو بگیرم ، انتظار داشتم برخورد تندی کنه چون هم دستشو گرفتم هم این درخواستم ناگهانی بود اما باز با لبخند بهم جواب داد و گفت حتما امرتون؟ ازش خواهش کردم بشینه شروع کردم مو به مو براش تعریف کردن که چطور شد ازش خوشم اومد راستش برنامم چیز دیگه ای بود اما نمیدونم چرا یهو هول شدم حس کردم اگه راستشو بگم بیشتر خوشش میاد صحبت هام که تموم شد شمارمو که روی یه تیکه کاغذ نوشته بودم گذاشتم رو میزو رفتم تند و تند سیگار میکشیدم و منتظر زنگش بودم هر چی بیشتر میگذشت نا امید تر میشدم و بیشتر به خودم لعنت میفرستادم و فکر میکردم اگه مثلا اون حرف میزدم بهتر بود نزدیک یه پارک بودم رفتم اونجا و رو یه نیمکت نشستم ، گوشیم زنگ خورد از خوشحالی از رو نیمکت پاشدمو گوشیمو در اوردم که دیدم کامرانه انگار کشتیام غرق شه جواب دادم کامران گفت کجایی گفتم قبرستون گفت باشه همونجا بمون دارم میام دنبالت بریم دور بزنیم گفتم اصلا حوصله ندارم گفت اه بازم داری ادا تنگارو در میاریا تا یه ربع دیگه اونجام گفتم نه شوخی کردم قبرستون نیستم پارکم ، کامران گفت خاک تو سرت فکر کردم رفتی سر خاک پدر مادرش گفتم لاس نزن کامی بیا پارک بدون خداحافظی قطع کردم و یهو یادم اومد منتظر زنگ اون دختر بودم گفتم نکنه وسط فک زدنای کامران زنگ زده من نمفهمیدم ، دوباره پشت هم سیگار دوباره فکر های پریشون نمیدونم چقدر گذشت اما صدای کامرانو شنیدم که نزدیک میشد تا به من رسید گفت تو چته پسر عین میّت متحرک شدی پاشو خدتو جمع کن اصلا معلومه چند روزه کجایی کلاسارو که نمیای پیداتم که نیست بنال بینم چته گفتم کامی یه چی بگم نمیخندی بهم گفت بگو ببینم چیه گفتم این دختره هست تو کافه این گفت خوب گفتم بدجوری تو کفشم گفت خوب کسخل به داداشت میگفتی بهت راه حل میدادم الان چند روز که نیومدی همین دختره با ما تو کلاس استاد جعفریانه یه لبخند زدمو گفتم تو که راست میگی گفت به جان خودم راست میگم فردا ساعت ۹.۵ هم باهاش کلاس داریم اسم دختره ام دیبا بهرامیه.
نمیدونم چجوری اون روزو به فردا رسونم تا ساعت ۹.۵ داشتم از هیجان میمردم کامران اومد دنبالمو رفتیم دانشگاه وقتی رسیدم سر کلاس دیدمش انگار انرژی گرفتم تموم خستگی این دو سه روز که تو فکرو خیال بودم در رفت اما استرس شدید داشتم رفتمو صندلی کنارش نشستم و اروم صداش کردم وقتی برگشتو منو دید یهو بلند شدو رفت اومدم دنبالش برم که استاد وارد کلاس شد این استاد بیناموسم ازون عوضیای درجه یک بود به زور و بدبختی بعد یه ربع وقتی حواسش نبود از کلاس پیچیدم بیرون تمام محوطه دانشگاه و گشتم اما نبود نا امید رفتم سمت پارک چون میدونستم کافه نمیره چون روزای چهار شنبه صبح تعطیل بود ، یهو دیدم رو یه نیمکت نشسته سریع دویدم سمتش و صداش کردم دیبا خانوم اومد که بره دوباره دستشو گرفتم بهش گفتم چرا انقدر از من فرار میکنی؟ مگه چه گناهی کردم عاشق شدم همین عاشق چشمات لبخندت صورتت مهربونیت ببین من میدونم فقط ۲ بار دیدمت ولی تو این چند روز نتونستم از فکرت در بیام این جملاتو فعل بداهه میگفتم خودمم باور نمیکردم دارم همچین چیزایو میگم چند لحضه تو همین افکار بودم که دستشو از دستم کشیدو گفت من بدرد شما نمیخورم خواست بره که داد زدم چرا حق دارم دلیلشو بدونم به رفتنش ادامه داد که با گریه داد زدم نرو دیبا به خدا بدون تو میمیرم و نشستم رو موزاییک های پارک و سرمو گذاشتم رو دستام و گریه کردم منی که تا به حال غرورم اجازه نداده بود گریه کنم شاید اصلا بلد نبودم یهو حس کردم یکی داره نگاهم میکنه سرمو بلند کردمو دیدم خودشه ازم خواست بلند شمو رو نیمکت بشینم یه دستمال بهم داد تا اشکامو پاک کنم بهم گفت اصلا فکر نمیکردم ادم احساسیی باشین به چشم هاش نگاه کردمو گفتم تا به حال گریه نکرده بودم ولی فکر ندیدن تو چاره ای برام نذاشت گفت ببینید اقای کمالی شما پسر خوبی هستین ولی وسط حرفش پریدمو گفتم اولا اقای کمالی نه و آرش دوما من خوبم هوا بده سوما که لبخند زد انقدر لبخندش برام جذاب بود که اصلا یادم رفت داشتم حرف میزدم گفت خب سوما چی گفتم سوما ولی نداریم تو مال منی گفت ببینید اقا آرش من پدر مادر ندارم هیچ خانواده ایم حاضر نیست پسرشون با یه همچین دختری ازدواج کنه و اینکه من اهل دوستیو اینجور چیزا نیستم چون اصلا وقشو ندارم حالا فهمیدین چرا من بدرد شما نمیخورم گفتم ببین دیبا جان اولا من گفتم عاشقتم پس میخوام باهات ازدواج کنم دوما منم مثل خودتم پدر مادرم فوت شدن خودمم از خدامه با تو ازدواج کنم دیبا خندش گرفت و گفت اخه شما منو چه میشناسین گفتم من نمیدونم دیبا من عاشقتم همین و تمام تو فوق العاده ترین دختر کره زمینی فهمیدی خندیدو گفت اگه اینطوره باشه ولی باید یه قولی بهم بدی گفتم هر قولی باشه نشنیده قبول گفت هیچ وقت ولم نکنیو مراقبم باشی گفتم چشم خانومم چشم زندگیم ناخوداگاه اشکم ریخت گفتم مرسی که قبول کردی زندگیم بشی دیبا خندیدو گفتم شوهر سوسول دوست ندارما گفتم حالا کی خواست بگیره یجوری مثلا حالت قهر برگشت به اونور گفتم قربون چشمات برم مگه من میتونم بدون تو زندگی کنم اخه برگشتو خندید دستشو گرفتمو تو پارک قدم زدیم.
زود تر از اون که فکرشو بکنم ازدواج کردیم همه چی همونطور که میخواستیم بود و حالا میتونستم به تمامش دست پیدا کنم میتونستم قبل ازدواجم بهش دست بزنم اما دوست نداشتم فکر کنه واسه این میخوامش ولی الان ۱ روز بعد از عروسی اروم اروم سمتش رفتمو نوازشش کردم روی تختی که با سلیقه گل رز پر پر شده ریخته بودو دور تخت شمع روشن کرد به شکل قلب با لبهام گردن کشیده و زیباش رو بوسیدم و چند ثانیه همونطور موندم اروم به سمت لب هاش رفتم لب هاش رو با تمام وجود بوسیدم انقدر لب هاش رو مکیدم که ناله های ریز ناشی از درد و لذت ازش بلند شد لبهام رو روی لبهاش بدون حرکت نگه داشتم دستم رو بردم روی سینه هاش و به ارامی مالیدم هنوز تماس بین لب هامون قطع نشده بود تاپش رو در اوردم اروم پایین رفتم سینه هاشو مکیدم انگار دنیا برای من بود دیگه تحملم تموم شد در کسری از ثانیه لباس هاسو در اوردم حالا بهشتش روبروی من بود التمو درونش فرو بردمو با هم عشق بازی کردیم انقدر غرق در لذت با عشقم بودن بودم که نفهمیدم کی به ارگاسم رسیدم و ابم رو داخل بهشتش خالی کردم بوسیدمش دیگه برام مهم نبود چی میشه تا صبح تو آغوش هم بودیم و بی وقفه عشق بازی میکردیم این کار هر شب ما بود زندگیم عالی بود که فهمیدم دارم پدر میشم دیگه بهتر ازین نبود وقتی این خبرو شنیدم دیوانه وار دیبارو بوسیدم و فریاد زدم.
۶ ماه از بارداری دیبا میگذشت سر کار بودم که گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس بود جواب دادمو فهمیدم از بیمارستانه با سرعت نور خودمو به بیمارستان رسوندم دیبا وقتی داشته از خیابون رد میشده تصادف کرده وقتی رسیدم اتاق عمل بود سرم گیج میرفت چشمام سیاهی میدید دنیا رو سرم خراب شده بود حدودا ۱ ساعت منتظر بودم دکتر از اتاق اومد بیرونو گفت همراه خانوم بهرامی دویدم سمت دکترو گفتم منم شوهرشم چی شده دکتر دکتر گفت راستشو بخواید وضعیت مادرو بچه هر دو وخیمه اما جای نگرانی هست احتمال بهبودیش ۹۰ درصده اما یه مسئله ای هست گفتم چی دکتر بگو دیگه سکته دارم میکنم گفت فقط امکان نجات یکیشونه گفتم یعنی چی گفت یعنی یا مادر یا بچه تو اون لحضه احساس بیچارگی شدید میکردم انگار تمام بدبختیا به سمت من شناور شده مغزم هنگ کرد یعنی چی اخه دکتر گفت فقط سریع تر تصمیم بگیرید چون زمان کمه داشتم دیوانه میشدم همش خاطراتمون تو ذهنم مرور میشد بالاخره تصمیممو گرفتم من یه قول داده بودم باید مراقبش میبودم پس،

عشقمو انتخاب کردم

بعد از ۴ ماه دیبا از بیمارستان مرخص شد و زندگیم به حالت اول برگشت باز من ، عشقم ، و زندگیه رویاییم با این تفاوت که ما دیگه نتونستیم هیچ وقت بچه دار بشیم اما ارزششو داشت در عوض من عشقمو دارم و بچه کامران که متاسفانه به همراه همسرش تو یه صانحه هوایی فوت شده بودن رو به فرزندی گرفتیم و حالا ما خوشبخت ترین زوج جهان هستیم.

این داستان همونطور که از اسمش پیداست داستانی بیش نیست و صرفا برای لذت مخاطب از یک داستان تا حدودی اروتیک و عاشقانه بود

سپاس از صبر شما
نظر یادتون نره?

نوشته: King_winer


👍 6
👎 6
17026 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

754570
2019-03-15 22:56:22 +0330 +0330

چند خط اول داستان خبر از یکی میده که یبار با دختر حرف هم نزده.

5 ❤️

754584
2019-03-15 23:18:58 +0330 +0330

نظری ندارم جند داستان خوندم تخمی بودن نامه رسمی مینوشتن انگار کیرم خوابید خودمم بخوابم کیر خر تو کونت اگه گفتی کیرم درازه یا کلفته کیر تو دماغت خررررررر
بچها شبتون کوسی از اون کوسهای ترچک سفید که لباشون تپله و پوست گندیده نداره خخخ

1 ❤️

754611
2019-03-16 04:45:31 +0330 +0330

داستانت فوق العاده ضعیف بود . ایده ی خوبی نداشت . میزان جرییات برای هر واقعه اصلا منطقی نبود . وقایع غیر واقعی بود مثلا یعنی چی بین مادر و فرزند یکی رو انتخاب کنی ؟ همیشه مادر اولویت هست ! یا کامران و زنش هم بی پدر و مادر بودن که بچه شون رو گرفتی ! نه عزیزم بحث واقعی و تخیلی بودن داستان مطرح نیست ! بحث این هست که اصلا داستان نویسی بلد نیستی ! دیسکلایک

0 ❤️

754619
2019-03-16 05:47:57 +0330 +0330

جقی عزیز کیبوردی ک باهاش تایپ کردی از پهنا تو کونت اگ دلیل خواستی برای این حرکت یبار داستانت بخونی میفهمی دلیلشو . ملجوق حشری کص ندیده

0 ❤️

754625
2019-03-16 06:18:41 +0330 +0330

دوستانی که انتقاد کردن اول اینکه شما بهتر بلدی بهتر بنویس دوم اینکه جهت اطلاع ربطی نداره من ۱۰ تا فیلم معرفی میکنم که بین مادر و فرزند انتخاب شده و فرزندم انتخاب شده سوم اینکه از اونجایی که میخواستم ۲ این داستانو بنویسم قرار بود یه کام بک به گذشته داشته باشم که زندگی کامرانم توش باشه در نتیجه متوجه میشدید چرا بچه اونا به شخصیت اصلی رسید که با نظرات منفی شما نمینویسمش و در اخر یه سریم که فقط فحش میدن حالا مهم نیست به کی به چی در هر حال من داستانم رو مینویسم هر چقدر هم با نقد تند مواجه بشه و سعی میکنم رفته رفته کیفیت و ظرافت داستانم رو بالا ببرم

0 ❤️

754653
2019-03-16 10:10:42 +0330 +0330

ازین سریال های ایرانی زیاد میبینی روت تاثیر گذاشته یه خورده جم نگاه کن راه میفتی

1 ❤️

754657
2019-03-16 10:25:45 +0330 +0330

دفعه بعد رفتی کلوپ سره کوچه فیلم بریزی بهش بگو کنار فیلم تخیلی و عشقی واست بریزه

1 ❤️

754686
2019-03-16 13:23:52 +0330 +0330

داستان قویی نبود حتی میشه گفت ضعیف،اما چون نسبت به داستانهای دیگه یکم بهترنگارش شده بود لایک چهارم خدمت شما

0 ❤️

754696
2019-03-16 14:50:52 +0330 +0330
NA

واقعا زیبا و عالی بود ممنونم بازم بنویس داستان بود ولی خیلی خوب میشد باهاش ارتباط برقرار کردد
زیبا بود
بازم بنویس

0 ❤️

754711
2019-03-16 18:16:43 +0330 +0330

از این داستان استنباط میکنیم که شب ها قبل خواب مسواک بزنید

1 ❤️

754855
2019-03-17 07:27:52 +0330 +0330

چه سوسول بازی راه انداختی ???

1 ❤️

754907
2019-03-17 12:40:20 +0330 +0330

اه عق بلند شو به قول دوستت خدتو جمع کن کون ناشور کیر سلمان خان از توی فیلم سلطان دهنت

0 ❤️